nazi khanom
پسندها
362

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • پسر فقيري که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر، خرج تحصيل خود را بدست ميآورد يک روز به شدت دچار تنگدستي شد. او فقط يک سکه ناقابل در جيب داشت. در حالي که گرسنگي سخت به او فشار مياورد، تصميم گرفت از خانه اي تقاضاي غذا کند. با اين حال وقتي دختر جواني در را به رويش گشود، دستپاچه شد و به جاي غذا يک ليوان آب خواست.
    دختر جوان احساس کرد که او بسيار گرسنه است. برايش يک ليوان شير بسيار بزرگ آورد. پسرک شير را سر کشيده و آهسته گفت: چقدر بايد به شما بپردازم؟
    دختر جوان گفت: هيچ. مادرمان به ما ياد داده در قبال کار نيکي که براي ديگران انجام مي دهيم چيزي دريافت نکنيم.
    پسرک در مقابل گفت: از صميم قلب از شما تشکر مي کنم. پسرک که هاروارد کلي نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمي خود را قويتر حس مي کرد، بلکه ايمانش به خداوند و انسانهاي نيکوکار نيز بيشتر شد. تا پيش از اين او آماده شده بود دست از تحصيل بکشد. سالها بعد... زن جواني به بيماري مهلکي گرفتار شد.
    پزشکان از درمان وي عاجز شدند. او به شهر بزرگتري منتقل شد. دکتر هاروارد کلي براي مشاوره در مورد وضعيت اين زن فراخوانده شد. وقتي او نام شهري که زن جوان از آنجا آمده بود شنيد، برق عجيبي در چشمانش نمايان شد. او بلافاصله بيمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، براي نجات زندگي وي بکار گيرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولاني با بيماري به پيروزي رسيد. روز ترخيص بيمار فرا رسيد. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمينان داشت تا پايان عمر بايد براي پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهي به صورتحساب انداخت. جمله اي به چشمش خورد: همه مخارج با يک ليوان شير پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلي زن مات و مبهوت مانده بود. به ياد آنروز افتاد. پسرکي براي يک ليوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برايش يک ليوان شير آورد. اشک از چشمان زن سرازير شد.
    فقط توانست بگويد: خدايا شکر... خدايا شکر که عشق تو در قلبها و دستهاي انسانها جريان دارد.
    پیداا میشه اگه ی عشق دو طرفه باشه ، ولی واقعا عشق باشه هاااااااا، این کار میشه
    داستان هديه دادن باورنکردني يک پسر عاشق به يک دختر که واقعا آدمو متحول ميکنه:

    دختر: مي‌دوني فردا عمل قلب دارم؟
    پسر: آره عزيز دلم
    دختر: منتظرم ميموني؟
    پسر رويش را به سمت پنجره اطاق دختر بر ميگرداند تا دختر اشکي که از گونه اش بر زمين ميچکد را نبيند
    پسر: منتظرت ميمونم عشقم
    دختر: خيلي دوستت دارم
    پسر: عاشقتم عزيزم
    ***************************
    بعد از عمل سختي که دختر داشت و بعد از چندين ساعت بيهوشي کم کم داشت هوشياري خود را به دست مي‌آورد، به آرامي‌چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جوياي او شد.
    پرستار: آرووم باش عزيزم تو بايد استراحت کني.
    دختر: ولي اون کجاست؟ گفت که منتظرم ميمونه
    به همين راحتي گذاشت و رفت؟
    پرستار: در حالي که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالي ميکرد رو به او گفت: ميدوني کي قلبش رو به تو هديه کرده؟
    دختر: بي درنگ که ياد پسر افتاد و اشک از ديدگانش جاري شد: آخه چرا؟؟؟؟؟؟ چرا به من کسي چيزي نگفته بود و بي امان گريه ميکرد
    پرستار: شوخي کردم بابا ! رفته دستشويي الان ميآد
    میسی بابت عکسات ، این همه عکس خوشل رو از کجا میاری :redface:
    خو همون سلام آحی
    درگیر ی مقاله بودم خیلی وقتمو گرفت
    آجی سلی
    عکسات معرکن میسی که واسم عکسای خوشفل میزاری:w17::w17::w17:
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا