بگیر دستِ مرا تا تب تو را بسرایم
تو را تپنده تر از نبض واژه ها بسرایم
نپرس "تازه چه داری؟"؛ که هر دقیقه... هر آن
بگیر دست مرا و بخواه تا بسرایم
زبانِ دست تو صمیمی ست، ای زبان صمیمی!
بخواه از "تو"... ببخشید! از "شما" بسرایم
مرا به قلب خود_این متن نانوشته_ ببر تا
نه از حواشی... از قلب ماجرا بسرایم
سکوت کن! که فقط دستها به حرف درآیند
که از زبان غریبانِ آشنا بسرایم
چه بارها به یقین میرسم که باید از این پس
در این زمانه ی کر شعر بی صدا بسرایم
چه بارها به خودم گفته ام که شاعر ساده!
چرا؟ چرا؟ به هزاران چرا، چرا بسرایم؟
و سالهاست به خود پاسخی نمی دهم ای دوست!
که روزی از تو که حس می کنی مرا بسرایم
محمّد علی بهمنی