آقا پارسال مامان بابام منو شیر کردن که داییمو سر کار بذارم! البته من اوّل زیر بار نمی رفتم... ولی بابام اصرار کرد.
داشتیم شام می خوردیم. خانواده ی ما و خانواده ی داییم...
بعد مامانم گفت: ندا اون خوابتو تعریف کن، حالا که همه جمعیم.
من: نه مامان، الان وقتش نیست... بعداً خصوصی می گم به دایی.
بابام با تهدیدهای چشمی به من: بگو!
فامیل:
من با بغض: خواب دیدم همین جمع نشسته بودیم تو باغ دایی... یه دفعه یه آقای سبز پوشی اومد... [بغض]... اومد رو سر همه مون دست کشید، جز دایی! [بغض] دایی گفت: آقا پس من چی؟! آقای سبز پوش به دایی گفت: تو رو زخم من نمک پاشیدی!!! [بغض]
من: حالا نمی دونم قضیه چیه... ولی وظیفه ی خودم دونستم که بگم!
[دایی در حال سکته]
بقیه:
من و ادامه ی داستان: بعد من پرسیدم آقا شما کی هستین؟! جواب نداد... دوباره پرسیدم آقا شما کی هستین؟! برگشت گفت: من خیارم!!
چند ثانیه بعد...
داییم: بمیری!
مهشید قیافه ها شونو میدیدی... علی و مهدیِ جلب باورشون شده بود! طوری که بعد از داستان مهدی گفت: وااااای!