آری...
به تو گفتم آرام...
با نگاهی مواج...
که خدا هست کریم...
که خدایم که غرورم هست رحیم...
من تو را میشناسم...
و خدا را دیر هنگام…
و در این ورته که از خاکیم ما...
همگان سخت عجیب ...
میهراسند از او...
از ظهورش و بروزش...
که چرا این چنین ...
بر دل تنگ من ارام نگاهی کردست...
او نگاهی کردست...؟
او در ظلمت تن تنها نگریست...؟
نه...
او غرق محبت شده وُ (مکث)من خاموش...
بس خاموش و بی احساس...
بر دست نجیبش نزنم دست انکارم را...
من تورا دیدم در عمق نگاه نگرانش ...
نکند محو شوی در تپش قلب نگرانش...
او تو را میبیند...
که چنین گرم شدی در تپش حرم نفسهای لطیفش ...
و تو را گوید که...
من تو را خواهانم...
حالت را میدانم...
بگذار تکیه گاهت باشم...
"ناتانائیل"