ghazal.
پسندها
180

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • تولد دوستی که با داستان های زیبایش همیشه الهام بخش بوده
    تولد خانم مهندسی که مهندسین عمران برایشان احترام زیادی قائلند
    تولد یکی از خانم ها گل باشگاه ، شیرینی فراموش نشه
    3 فروردین تولد eli.1992.......
    و کسی گفت بهار است و من با قطره ای شبنم روی یک برگ گل یاس نوشتم کاش ان بهاری ک همه میگویند بی خبر می امد
    شاید انوقت همه ز شوقش گل میدادیم


    وقتی دلت میگیره یا تنهاییتو گریه میکنی یا ....
    چنان دل كندم از دنيا كه شكلم شكل تنهائيست
    ببين مرگ مرا در خويش كه مرگ من تماشائيست

    مرا در اوج مي خواهي تماشا كن تماشا
    دروغ اين بودم از ديروز مرا امروز حاشا كن

    در اين دنيا كه حتي ابر نمي گريد به حال من
    همه از من گريزانند تو هم بگذر از اين تنها

    گره افتاد در كارم به خودكرده گرفتارم
    به جز در خود فرو رفتن چه راهي پيش رو دارم
    از این شب های بی پایان،
    چه می خواهم به جز باران
    که جای پای حسرت را بشوید از سر راهم
    نگاه پنجره رو به کویر آرزوهایم
    و تنها غنچه ای در قلب سنگ این کویر انگار روییده...
    به رنگ آتشی سوزان تر از هرم نفسهایت،
    دریغ از لکه ای ابری که باران را
    به رسم عاشقی بر دامن این خاک بنشاند
    نه همدردی،
    نه دلسوزی،
    نه حتی یاد دیروزی...
    هوا تلخ و هوس شیرین
    به یاد آنهمه شبگردی دیرین،
    میان کوچه های سرد پاییزی
    تو آیا آسمان امشب برایم اشک می ریزی؟

    ببارو جان درون شاهرگ های کویر آرزوهایم تو جاری کن
    که من دیگر برای زندگی از اشک خالی و پر از دردم
    ببار امشب!
    من از آسایش این سرنوشت بی تفاوت سخت دلسردم.
    ببار امشب
    که تنها آرزوی پاک این دفتر
    گل سرخی شود روزی!
    ودیگر من نمی خواهم از این دنیا
    نه همدردی،
    نه دلسوزی،
    فقط یک چیز می خواهم!
    و آن شعری
    به یاد آرزوهای لطیف و پاک دیروزی...
    اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
    كسی كه حرف دلش را نگفت من بودم
    دلم برای خودم تنگ می شود آری
    همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
    نشد جواب بگیرم سلام هایم را
    هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
    چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟
    اشاره ای كنم انگار كوهكن بودم
    می پرسد از من كسیتی ؟ می گویمش اما نمی داند
    این چهره ی گم گشته در آیینه خود را نمی داند
    می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد
    آیینه در تكرار پاسخ های خود حاشا نمی داند
    می گویمش گم گشته ای هستم كه در این دور بی مقصد
    كاری بجز شب كردن امروز یا فردا نمی داند
    می گویمش آنقدر تنهایم كه بی تردید میدانم
    حال مرا جز شاعری مانندمن تنها نمی داند
    می گویمش � می گویمش � چیزی از این ویران نخواهی یافت
    كاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند
    می گویمش � آنقدر تنهایم كه بی تردید می دانم
    حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند
    می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین
    آن گونه می خندد كه گویی هیچ از این غمها نمی داند
    دود می خیزد ز خلوتگاه من
    کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
    با درون سوخته دارم سخن
    کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
    دست از دامان شب برداشتم
    تا بیاویزم به گیسوی سحر
    خویش را از ساحل افکندم در آب
    لیک از ژرفای دریای بی خبر
    بر تن دیوارها طرح شکست
    کس دگر رنگی در این سامان ندید
    چشم می دوزد خیال روز و شب
    از درون دل به تصویر امید
    تا بدین منزل پا نهادم پای را
    از درای کاروان بگسسته ام
    گر چه می سوزم از این آتش به جان
    لیک بر این سوختن دل بسته ام
    تیرگی پا می کشد از بام ها
    صبح می خندد به راه شهرمن
    دود می خیزد هنوز از خلوتم
    با درون سوخته دارم سخن
    تنها و روی ساحل
    مردی به راه می گذرد
    نزدیک پای او
    دریا همه صدا
    شب ‚ گیج درتلاطم امواج
    باد هراس پیکر
    رو میکند به ساحل و درچشم های مرد
    نقش خطر را پر رنگ میکند
    انگار
    هی می زند که : مرد! کجا میروی کجا ؟
    و مرد می رود به ره خویش
    و باد سرگردان
    هی می زند دوباره : کجا می روی؟
    و مرد می رود و باد همچنان
    امواج ‚ بی امان
    از راه می رسند
    لبریز از غرور تهاجم
    موجی پر از نهیب
    ره می کشد به ساحل و می بلعد
    یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب
    دریا همه صدا
    شب گیج در تلاطم امواج
    باد هراس پیکر
    رو میکند به ساحل و .....
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا