همه در دایره ی دوست گرفتار شدند / بی نوا دل که در این دایره پرگار نشد ،
عاشقان سایه گریز و سایه ی یار شدند / یار از خون دل عشق خبردار نشد ،
چشم ها مست ز هوشیاری و در خواب شدند /خواب از یاد رخ دوست بیدار نشد
«من خدایی دارم، که در این نزدیکی است،
چهره اش نورانیست،
گاهگاهی سخنی می گوید، با دل کوچک من،
ساده تر از سخن ساده من
مرا می فهمد،
مرا می خواند،
مرا می خواهد،
همه درد مرا می داند،
یاد او ذکر من است،
در غم و در شادی
چون به غم می نگرم،
آن زمان رقص کنان می خندم،
که خدا یار من است،
که خدا در همه جا یاد من است»