امالیا
پسندها
4,307

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • هر چه دشنام ، از لب ها خواهم بر چید.
    هر چه دیوار ، از جا خواهم بركند.
    رهزنان را خواهم گفت : كاروانی آمد بارش لبخند!
    ابر را ، پاره خواهم كرد.
    من گره خواهم زد ، چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق ، سایه ها را با آب ، شاخه ها را با باد.
    و بهم خواهم پیوست ، خواب كودك را با زمزمه زنجره ها.
    بادبادك ها ، به هوا خواهم برد.
    گلدان ها ، آب خواهم داد.
    خواهم آمد ، پیش اسبان ، گاوان ، علف سبز نوازش
    خواهم ریخت.
    مادیانی تشنه ، سطل شبنم را خواهد آورد.
    خر فرتوتی در راه ، من مگس هایش را خواهم زد.
    خواهم آمد سر هر دیواری ، میخكی خواهم كاشت.
    پای هر پنجره ای ، شعری خواهم خواند.
    هر كلاغی را ، كاجی خواهم داد.
    مار را خواهم گفت : چه شكوهی دارد غوك !
    آشتی خواهم داد .
    آشنا خواهم كرد.
    راه خواهم رفت.
    نور خواهم خورد.
    دوست خواهم داشت.
    دوست خواهم داشت.
    خواهم آمد ، و پیامی خواهم آورد.
    در رگ ها ، نور خواهم ریخت .
    و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب! سیب
    آوردم ، سیب سرخ خورشید. خواهم آمد ، گل یاسی به گدا خواهم داد.
    زن زیبای جذامی را ، گوشواره ای دیگر خواهم بخشید.
    كور را خواهم گفت : چه تماشا دارد باغ!
    دوره گردی خواهم شد ، كوچه ها را خواهم گشت . جار
    خواهم زد: ای شبنم ، شبنم ، شبنم.
    رهگذاری خواهد گفت : راستی را ، شب تاریكی است،
    كهكشانی خواهم دادش .
    روی پل دختركی بی پاست ، دب آكبر را بر گردن او خواهم آویخت
    به من مگو که خدا را ندیده ام هرگز
    اگر خداطلبی
    خدا در اشک یتیمان رفته از یادست
    خدا در آه غریبان خانه بر بادست
    اگر خدا خواهی
    درون بغض زنان غریب جای خداست
    دل شکسته ی هر بینوا سرای خداست
    نگاه کن به هزاران ستاره در دل شب
    به آسمان بنگر
    به آسمان که پر از گوهرست دامانش
    به کهکشان که ندانی کجاست پایانش
    رونده ایست خدانام در خم این راه
    ببین به دیده ی دل
    به فرق ثابت و سیاره جای پای خداست
    به من مگو خدا را ندیده ام هرگز
    دو دیده را بگشا
    ببین چراغ طلا را که صبح از پس کوه
    طلای نور به دریا و رود می پاشد
    بدان پرنده ی رنگین نگر که در دل باغ
    به برگ برگ درختان سرود می پاشد
    سرود او همه گلنغمه یی برای خداست
    شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتندعشق بورز به آنهایی که دلت را شکستنددعا کن برای آنهایی که نفرینت کردندو بخند که خدا هنوز آن بالا با توست
    می توان با یک گلیم کهنه هم روز را شب کرد و شب را روز کرد
    می توان با هیچ ساخت
    می توان صد بار هم مهربانی را خدا را عشق را با لبی خندانتر از یه شاخه گل تفسیر کرد
    می نوان بی رنگ بود
    همچو آب چشمه ای پاک و زلال
    می توان در فکر باغ و دشت بود
    عاشق گلگشت بود
    می توان این جمله را در دفتر فردا نوشت
    خوبی از هر چیز دیگر بهتر است...
    چه بگویم........
    بهتر می دانی روزگار بامن چه کرده
    ومن
    بدتر از روزگار باخودم چه کرده ام
    اگر چه خسته به نظر می ایم و چشمانم دیگر تابش سالهای رویش را ندارد
    اما بدان
    تنها یک نگاه تو خدای من
    نور امید را در این خزان سرد می تاباند
    و دوباره مثل ان سالهای دور
    من ثمره می دهم
    حاصلش را اینبار هرچه باشد
    تقدیم می کنم
    به اهالیه همیشه عاشق
    اهالیه انصاف
    اهالیه دوستی لبخند
    خواب دیدم .
    یک کابوس سیاه
    توانجا
    فقط یک نوشته بودی
    فقط یک متن
    که بر دیوار زده بودنت
    کسی درخواب گفت
    ما باورت نداریم
    به حال خودم خندیدم
    بیدار که شدم از خودم از ندانم کاریهایم ترسیدم
    ببین فقط یک نگاه تو
    در این خزان سرد چه ها که نمی کند
    ببین
    .....ببین
    ......ببین
    من نتونستم .هر وقت کپی پیست میکنم میگه بیشتر از حد مجازه کاراکترها:(
    میدانم نمی شود معنا کرد ...

    زندگی زیباست اگرچه سخت است

    جاده ای است هموار اگرچه پرپیچ و خم است

    دفتری است کوچک اگرچه پر معناست

    آسمانی است آبی اگرچه گاهی بارانی

    خاطراتش زیباست اگرچه پر معماست

    و

    در آخر ...
    در پرواز خورشید
    در همهمه مردم
    کودکی می گریخت
    در میان کوی و خیابان
    در میان آهن و ماشین
    کودکی می گریخت
    در تند بادی لرزان
    در غرربت و دلتنگی
    در صدای بوق ماشین ها
    کودکی می گریخت
    در فریاد می گریخت
    در عصیان می گریخت
    در میان کودکان
    کودکی می گریخت
    فردا را دوست می داشت
    هم از آنگونه که گذشته اش عبرتی بود سراپا
    دست های پهن و خاکستری رنگش
    قصه ای بود از روزهای سرد و پیشانی درهمش ، نقشی بود از تهیدستی و فقر
    در سکوت و پریشانی و در میان تنهایی کودکانه ، کودکی می گریخت.
    قطره؛ دلش دریا می خواست

    خیلی وقت بود كه به خدا خواسته اش رو گفته بود

    هر بار خدا می گفت : از قطره تا دریا راهیست طولانی، راهی از رنج و عشق و صبوری، هر قطره را لیاقت دریا نیست!

    قطره عبور كرد و گذشت

    قطره پشت سر گذاشت

    قطره ایستاد و منجمد شد

    قطره روان شد و راه افتاد

    قطره از دست داد و به آسمان رفت


    و قطره؛ هر بار چیری از رنج و عشق و صبوری آموخت


    تا روزی كه خدا به او گفت : امروز روز توست، روز دریا شدن!

    خدا قطره را به دریا رساند

    قطره طعم دریا را چشید

    طعم دریا شدن را


    اما؛ روزی دیگر قطره به خدا گفت: از دریا بزرگ تر هم هست؟

    خدا گفت : هست!

    قطره گفت : پس من آن را می خواهم

    بزرگ ترین را، و بی نهایت را !


    پس خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت : اینجا بی نهایت است!

    و آدم عاشق بود، دنبال كلمه ای می گشت تا عشق را درون آن بریزد

    اما هیچ كلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت

    آدم همه ی عشقش را درون یك قطره ریخت

    قطره از قلب عاشق عبور كرد!

    و وقتی كه قطره از چشم عاشق چكید. خدا گفت

    حالا تو بی نهایتی، زیرا كه عكس من در اشــك عــاشق است
    سالها رفت و هنوز
    یک نفر نیست بپرسد از من
    که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟
    صبح تا نیمه ی شب منتظری
    همه جا می نگری
    گاه با ماه سخن می گویی
    گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی
    راستی گمشده ات کیست؟
    کجاست؟
    صدفی در دریا است؟
    نوری از روزنه فرداهاست
    یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟
    بچه که بودم

    از جریمه های نانوشته که بگذریم
    سلمانی و ساعت و سیب
    سکه و سلام و سکوت
    و سبزی صدای بهار
    هفت سین سفره ی من بود

    بچه که بودم

    دلم برای آن کلاغ پیر می سوخت
    که آخر هیچ قصه ای به خانه نمی رسید

    بچه که بودم

    تنها ترس ساده ام این بود
    که سه شنبه شب آخر سال
    باران بیاید

    بچه که بودم

    آسمان آرزو آبی
    و کوچه ی کوتاهمان
    پر از عبور چتر و چلچراغ و چلچله بود
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا