خواستم بگویم... دیدم نگفتن بهتر است...
چه سود...آنکه با من نمی ماند ....
همان بهتر که مرا نشناسد....
و آنکس که می ماند .... خود خواهد شناخت ....
من همانم که هستم ....
نه آنکه تو میبینی و میخواهی باشم...
وقتی از ترس میلرزم
ب تو میاندیشم
و میخواهم از تمام ترس هایم با تو بگویم
اما سکوت میکنم
تو خود میخوانی دردم را نه؟
وقتی شاد شاد از خود رها میشوم چقدر دلم میخواهد در چشمانت غرق شوم
در نگاهت
و در تابش مهرت
....اما سکوت میکنم تو قرنهاست در قلبم ذوب شده ای و در تمام رگهایم جریان داری
با من بمان