من نمیدانم چرا همیشه با افسوس و دریغ از من یاد میکرد من که از روزهای مصیبت عبور کرده بودم و می دانستم اگر باران به سرم ببارد تنهاتر میشوم من که همیشه به انتهای کوچه خیره شده بودم در انتظار کسی بودم که از انتهای کوچه بیاید تکه ای نان و سبدی سیب را که به عشق آغشته است به من بسپاردکه محافظ سبد سیب و عشق باشم دست هایم را به سوی یک شاخه ی گیلاس بردم،شاخه از دست من گریخت