آقا چن وقت پیش,خوشی زده بود زیر دلم و داشتم به این چیزا فکر میکردم که چقدر دنیا بی وفاست و اینا
من دیگه نمیخوام زندگی کنم و ... خلاصه کلی به منبع و منشا آفرینش فکر میکردم
فکر کنم داشتم ناشکری میکردم....
یهو تلفن زنگ زد
دوستم بود,تا اومد حرف بزنه زد زیر گریه که بابام حالش بده و قلبش مشکل داره نمیتونن فعلا عملش کنن و اینا
گف که براش دعا کنم
وقتی تلفن رو قطع کردم,به غلط کردن افتادم
گفتم خدایا من غلط بکنم که بخوام ناشکری کنم
می دونی از زندگیای الان حالم بد میشه
اصلا دنیا دیگه وفا نداره
یه چی بگم؟
من اصلا دلم نمیخواد به سی سال برسم,میخوام تا اون موقع دیگه نباشم
اصلا بدم میاد از این زندگیای الکی
وای خدایا فک کنم افسرده شدم,تو هم همین فکرو میکنی؟
افسرده نشدماااا
تا الان زندگی نمیکردم
درس میخوندم خب!!!
از حالا به بعدشم درس میخونم ولی میخوام اونجوری که میخوام زندگی کنم
( زندگی رو غلیظ بخون )
من تازه فهمیدم زندگی چیه
تو چی؟می دونی؟
نه شما نگران نباش
مامان ارامش جونت با تنهایی بیشتر حال میکنه
خیلی چیزا شامل:محیط کار,خود طرف,اصلا اینکه قبولم میکنن یا نه,اجازه والدین,نظر فامیل و وابستگان,نظر خودم ,میزان پتانسیل محیط برای پیشرفت و ... میباشد
تو یم بیا چک کن
اصلا وقتی زنگ زدم گفتم کاراموزی
ولی کی حوصله داره مفتی کار کنهحالا میرم ببینم چی میگن چه جوری هس اصلا
بعدشم شنیدم تازگی یکی از مهندساشون رفته
کلا بستگی به خیلی چیزا داره رفتنم
من از نهايت تاريكي
و از نهايت شب حرف مي زنم
اگر به خانه من آمدي
براي من اي مهربان چراغ بياور
و يك دريچه كه از آن
به ازدحام كوچه خوشبختي بنگرم
لبخند تو
چون زورقی طلایی
که بر دریای نیلی گذر می کند
از پیش چشمان خیره من گذشت
و من به یکباره زیبایی تو
و تنهایی خود را
یافتم