mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • اگرچه دوری ازاینجا تویعنی اوج زیبایی...

    کنارم هستی وهرشب به خوابم بازمی آیی...

    اگرهرگزنمی خوابند دوچشم سرخ ونمناکم...

    اگردرفکرچشمانت شکسته قلب غمناکم...

    ولی یادم نخواهد رفت که یادتوهنوزاینجاست...

    میان سایه روشن ها دل شیدای من تنهاست...

    نبایدزودمی رفتی وازدل کوچ می کردی...

    افق ها منتظرماندن که ازاین راه برگردی...
    در قلبم غوغایی است غوغای عشق تو
    می خواهم كه مرا به حال خود وا مگذاری و مرا همیشه با خود همراه سازی
    بگذار تا از احساسات شیرینت لبریز شوم
    بگذار تا به وسعت قلب پرمهرت دست یابم
    زلالی عشقت را از من مگیر، انشای چشمت را برایم بخوان
    تا با شنیدن آن سرشار از شادی شوم
    دریچه ی نگاهت را به روی من مبند مگذار تا نگاههای محبت آمیزت انتها یابد
    بگذار تا با دلی سیر به تماشایت نشینم و از عمق نگاهت سیراب شوم
    ای رویای دیرینه ی من بگذار روییدن نرگس را در نگاهت ببینم
    بگذار باران عشقت بر من ببارد تا من در زیر این باران زیبا خود را سیراب نمایم
    بگذار تا برگهای خسته ی پاییزان به رقص عاشقی در بیایند
    تو را قسم به مقدسات عالم که بگذار کویر دلت به دریا راهی یابد
    بگذار برایت همچون زلیخای یوسف باشم
    بگذار تا جاودانگی عشق را در خود ببینم
    بگذارتا صدف دریای دل من باشی
    كه مروارید درونش برایم درخشش عشق زیبای تو را داشته باشد
    می خواهم در كنار تو به اوج ابرها برسم
    ای ستارگان آسمان همه بدانید و راز مرا همیشه با خود همراه سازید که من او را چگونه دوست دارم
    سر سبزترین خاطره ام خاطره دست تو بود
    بهترین حادثه ام حادثه چشم تو بود
    که افق در پی وسعت آن گم می شد...
    به تو می اندیشم...
    به تو که حادثه ای در پس فردای منی...
    به تو که از دیروز ، یافته ای در دل شیدای منی...
    به تو می اندیشم
    مثل اندیشه یک برگ به گل
    مثل پروانه به شمع
    مثل عابد به عبادت
    مثل عاشق به زیارت
    و چه زیباست صدایت
    و چه زیباست صدایی که مرا می خواند...
    و چه زیباست نگاهی که به آن سوی افق دوخته ام...
    و تو را پس از درخشانی آن می نگرم...
    دوستت میدارم
    از همین نقطه خاکی تا عرش ....
    گفتی که به احترام دل باران باش
    باران شدم و به روی گل باریدم
    گفتی که ببوس روی نیلوفر را
    از عشق تو گونه های او بوسیدم
    گفتی که ستاره شو ، دلی روشن کن
    من هم چو گل ستاره ها تابیدم
    گفتی که برای باغ دل پیچک باش
    بر یاسمن نگاه تو پیچیدم
    گفتی که برای لحظه ای دریا شو
    دریا شدم و تو را به ساحل دیدم
    گفتی که بیا و لحظه ای مجنون باش
    مجنون شدم و ز دوریت نالیدم
    گفتی که شکوفه کن به فصل پاییز
    گل دادم و با ترنّمت روییدم
    گفتی که بیا و از وفایت بگذر
    از لهجه ی بی وفاییت رنجیدم
    گفتم که بهانه ات برایم کافیست
    معنای لطیف عشق را فهمیدم
    سلام
    :gol:شروع جزء سیزدهم.......تاپیک قرائت هفتگی باشگاه مهندسان:gol:

    انتهای همه ی جاده ها را که ب پیمایی به جاده ای می رسی به نام دل...

    که مسافت انتظار را بی پروا پیموده است...




    و آبی ترین نقطه ی دنیاست....


    اگر دلت هوای خانه ات را کرد، نشانی اش را از کودکی بپرس

    که ستاره ها را همه شب تا سحر می شمارد....


    بالاخره پسرکوچولوی قصه ما بزرگ شد..............
    اولین روز بارانی را به خاطر داری؟غافلگیر شدیم چتر نداشتیم خندیدیم دویدیم و به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم
    دومین روز بارانی چطور؟ پیش بینی اش را کرده بودی چتر آورده بودی و من غافلگیر شدم سعی می کردی من خیس نشوم و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود
    و سومین روز چطور؟ گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد . و و و و چند روز پیش را چطور؟ به خاطر داری؟ که با یک چتر اضافه آمدی و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم . . . فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم تنها برو . .دکترشریعتی
    در قلبم غوغایی است غوغای عشق تو
    می خواهم كه مرا به حال خود وا مگذاری و مرا همیشه با خود همراه سازی
    بگذار تا از احساسات شیرینت لبریز شوم
    بگذار تا به وسعت قلب پرمهرت دست یابم
    زلالی عشقت را از من مگیر، انشای چشمت را برایم بخوان
    تا با شنیدن آن سرشار از شادی شوم
    دریچه ی نگاهت را به روی من مبند مگذار تا نگاههای محبت آمیزت انتها یابد
    بگذار تا با دلی سیر به تماشایت نشینم و از عمق نگاهت سیراب شوم
    ای رویای دیرینه ی من بگذار روییدن نرگس را در نگاهت ببینم
    بگذار باران عشقت بر من ببارد تا من در زیر این باران زیبا خود را سیراب نمایم
    بگذار تا برگهای خسته ی پاییزان به رقص عاشقی در بیایند
    تو را قسم به مقدسات عالم که بگذار کویر دلت به دریا راهی یابد
    بگذار برایت همچون زلیخای یوسف باشم
    بگذار تا جاودانگی عشق را در خود ببینم
    بگذارتا صدف دریای دل من باشی
    كه مروارید درونش برایم درخشش عشق زیبای تو را داشته باشد
    می خواهم در كنار تو به اوج ابرها برسم
    ای ستارگان آسمان همه بدانید و راز مرا همیشه با خود همراه سازید که من او را چگونه دوست دارم
    دفتری بود که گاهی من و تو
    می نوشتیم در آن
    از غم و شادی و رویاهامان
    از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
    من نوشتم از تو:
    که اگر با تو قرارم باشد
    تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
    که اگر دل به دلم بسپاری
    و اگر همسفر من گردی
    من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
    تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!!
    تو نوشتی از من:
    من که تنها بودم با تو شاعر گشتم
    با تو گریه کردم
    با تو خندیدم و رفتم تا عشق




    . . . . . .




    من نوشتم هر بار
    با تو خوشبخترین انسانم…
    عادت نکرده ام هنوز ...

    خیال می کنم

    روزی باز می گردی

    آرام از پشت سر می آیی،

    مرا که به انتهای خیابان خیره شده ام

    دوباره به نام کوچک صدا می زنی و

    عمر تنهایی ام به پایان می رسد...
    اینجا من هستم؛ سکوتی محض

    سکوتی شکسته و درهم بخاطر هر روز ندیدن تو

    اینجا من هستم ؛ تهی از زندگی و روزمره‌گی

    خالی‌تر از همیشه؛ با کلافی درهم و پیچ در پیچ

    معنی سکوتم را با چشمانم برایت بارها فرستاده‌ام

    اینجا من هستم با آوازی که هرگز نشنیدی

    من هستم و سازی مبهم

    اینجا من مانده ام تنها در پس اندوه صدای کهنه سازم

    من هستم و یکرنگی شکسته‌ام

    اینجا در شهری دور من مانده‌ام به انتظار هر لحظه که میایی

    در شهری خاک گرفته و غروبی تنگ

    من هستم سیمایی شکسته‌تر از همیشه

    اینجا من هستم و خیال همیشگی چشمان مشکی
    تو رو به خدا بعد من مواظب خودت باش

    به فکر زندگیت باش

    غصه ام میشه اگه بفهمم داری غصه میخوری

    شکایت از کسی نکن با اینکه خیلی دلخوری

    دلت نگیره مهربون ، عاشقتم اینو بدون

    دلم گرفته میدونی ، از هم جدا کردنمون

    دل نگرونتم همش ، اگه خطا کردم ببخش

    بازم منو به خاطر تموم خوبیهات ببخش

    منو ببخش ، منو ببخش . . .

    اصلا فراموشم کن و فک کن منو نداشتی

    اینجوری خیلی بهتره بگو منو نخواستی

    برو بگو تنهایی رو خیلی زیاد دوسش داری

    اگه تو تنها بمونی با کسی کاری نداری

    دلت نگیره مهربون ، عاشقتم اینو بدون

    دلم گرفته میدونی ، از هم جدا کردنمون

    دل نگرونتم همش ، اگه خطا کردم ببخش

    بازم منو به خاطر تموم خوبیات ببخش

    منو ببخش ، منو ببخش . . .
    از من نپرس چقدر دوستت دارم

    اینجا در قلب من حد و مرزی برای حضور تو نیست.

    به من نگو که چگونه بی تو زیستن را تمرین کنم!!!

    مگر ماهی بیرون از آب میتواند نفس بکشد؟

    مگر می شود هوا را از زندگیم برداری و من زنده بمانم؟


    بگو معنی تمرین چیست ؟

    بریدن از چه چیز را تمرین کنم ؟

    بریدن از خودم را ؟

    مگر همیشه نگفتم که تو هم پاره ای از تن منی ...

    از من نپرس که اشکهایم را برای چه به پروانه ها هدیه می دهم؟

    همه می دانند که دوری تو روحم را می آزارد!!!

    تو خود پروانه ها را به من سپردی که میهمان لحظه های بی کسی ام باشند.

    نگاهتت را از چشمم برندار مرا از من نگیر ..
    تو ستاره ای هستی در آسمان دلم که هیچگاه خاموش نمیشوی

    تو خاطره ای هستی ماندگار در دفتر دلم که فراموش نمیشوی

    همیشه تو را در میان قلبم میفشارم تا حس کنی

    تپشهای قلبی را که یک نفس عاشقانه برایت میتپد

    از وقتی آمدی بی خیال تمام غمهای دنیا شدم

    و تو چه عاشقانه شاد کردی خانه قلبم را

    از وقتی آمدی گرم نگه داشتی همیشه آغوشم را ،

    عطر تنت پیچیده فضای عاشقانه دلم را

    همیشه پرتو عشق تو در نگاهم میتابد ، همیشه دلم به داشتن تو می بالد،

    دستانم دستان را میخواهد و اینجاست که گلویم ترانه فریاد عشق تو را میخواند

    چون همین گونه مرا عاشق خودت کردی ،

    همینگونه مرا اسیر عشق و محبتهایت کردی

    از وقتی آمدی ،آمدنت برایم یک حادثه شیرین در زندگی ام بود،

    نگاهم مال تو هست ، دلم گرفتار تو است ،

    من تو را دارم و به هیچکس جز تو نمی اندیشم

    مال من هستی و همین است که من زنده هستم ،
    ای کاش نقاش چیره دستی بودم

    تا لحظات با تو بودن را در تابلویی می کشیدم

    و به هنگام دلتنگی به آن می نگریستم .

    ای کاش شاعر بودم

    تا لحظات خوب با تو بودن را در شعری می گنجاندم

    و به هنگام دلتنگی آن را می خواندم .

    ولی حال که هیچ یک از اینها نیستم فقط میتوانم بگویم :

    دوستت دارم...
    برای تو نوشتم که بودنت بهار و نبودنت خزانی سرد است

    تویی که تصور حضورت سینه بی رنگ کاغذم را نقش سرخ عشق می زند

    در کویر قلبم از تو برای تو نوشتم

    ای کاش در طلوع چشمان تو زندگی می کردم

    تا هر صبح برایت شعری می سرودم
    آن گاه زمان را در گوشه ای جا می گذاشتم و به شوق تو اشک می شدم

    و بر صورتت می لغزیدم
    ای کاش باد بودم و همه عصر را در عبور می گذراندم

    تا شاید جاده ای دور هنوز بوی خوب پیراهنت

    را وقتی از آن می گذشتی در خود داشته باشد که مرهمی شود برای دلتنگی هایم
    روزی آمد که دل بستم به تو،از سادگی خویش دل بستم به قلب بی وفای تو
    روزها میگذشت و بیشتر عاشقت میشدم، یک لحظه صدایت را نمیشنیدم غرق در گریه میشدم
    روزی تو را نمیدیدیم از این رو به آن رو میشدم!
    گفتی آنچه که میخواهم باش ، از آنچه که میخواستی بهتر شدم
    گفتی تنها برای من باش ، از همه گذشتم و تنها مال تو شدم
    روزی آمد که من مال تو بودم و تو عاشق کسی دیگر
    اینک تنها اشک است که از چشمان من میریزد
    تنها شده ام ، باز هم مثل گذشته همدم غمها شده ام
    راهی ندارم برای بازگشت ، به یاد دارم شبی دلم تنها به دنبال ذره ای محبت میگشت
    نمیپرسم که چرا مرا تنها گذاشتی ، نمیپرسم که چرا قلبم را زیر پا گذاشتی
    میدانستم تو نیز مثل همه …
    نمیبخشم تو را …
    دیگر مهم نیست بودنت ، احساس گناه میکنم در لحظه های بوسیدنت
    نمیبخشم تو را ، این تو بودی که روزی گفتی با دنیا نیز عوض نمیکنم تو را
    دنیا که سهل است ، تو حتی نفروختی به کسی دیگر مرا
    مثل یک جنس کهنه ، دور انداختی مرا!
    نمیدانستم برایت کهنه شده ام ، هنوز مدتی نگذشته که برایت تکراری شده ام
    مهم نیست ، برای همیشه تو را از یاد میبرم ،قلبم هم نخواهد، خاطرت را خاک میکنم
    ای کاش نقاش چیره دستی بودم

    تا لحظات با تو بودن را در تابلویی می کشیدم

    و به هنگام دلتنگی به آن می نگریستم .

    ای کاش شاعر بودم

    تا لحظات خوب با تو بودن را در شعری می گنجاندم

    و به هنگام دلتنگی آن را می خواندم .

    ولی حال که هیچ یک از اینها نیستم فقط میتوانم بگویم :

    دوستت دارم...
    نها دلیل این که خدا هست و این جهان زیباست

    وین حیات عزیز و گرانبهاست

    لبخند چشم توست

    هر چند با تبسم شیرینت

    آن چنان از خویش می روم

    که نمی بینمش درست!

    لبخند چشم تو

    در چشم من وجود خدا را

    آواز می دهد

    در جسم من تمامی روح حیات را

    پرواز می دهد

    جان مرا که دوریت از من گرفته است

    شیرین و خوش

    دوباره به من باز می دهد...
    برای تو نوشتم که بودنت بهار و نبودنت خزانی سرد است

    تویی که تصور حضورت سینه بی رنگ کاغذم را نقش سرخ عشق می زند

    در کویر قلبم از تو برای تو نوشتم

    ای کاش در طلوع چشمان تو زندگی می کردم

    تا هر صبح برایت شعری می سرودم
    آن گاه زمان را در گوشه ای جا می گذاشتم و به شوق تو اشک می شدم

    و بر صورتت می لغزیدم
    ای کاش باد بودم و همه عصر را در عبور می گذراندم

    تا شاید جاده ای دور هنوز بوی خوب پیراهنت

    را وقتی از آن می گذشتی در خود داشته باشد که مرهمی شود برای دلتنگی هایم
    جلسه محاكمه عشق بود
    و قاضی ، عقل
    و عشق محكوم به تبعید به دورترین نقطه مغز شده بود ، یعنی فراموشی !

    قلب تقاضای عفو عشق را داشت
    ولی همه اعضا با او مخالف بودند
    قلب شروع كرد به طرفداری از عشق :

    ای چشم ! مگر تو نبودی كه هر روز آرزوی دیدنش را داشتی؟
    و تو ای گوش ! مگر تو نبودی كه هر دم در آرزوی شنیدن صدایش بودی؟
    و شما ای پاها ! مگر شماها نبودید که همیشه آماده رفتن به سویش بودید؟

    پس حالا چرا این چنین با او مخالف شده اید؟!

    همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترك كردند...

    تنها عقل و قلب در جلسه مادند
    عقل گفت: ای قلب ! دیدی همه از عشق بیزارند؟

    ولی من در حیرتم كه چرا با وجود اینکه عشق بیشتر از همه تو را آزرده کرده است تو هنوز از او حمایت می کنی؟!

    قلب نالید و گفت كه من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنهاتكهگوشتیهستمبی خاصیت که هر ثانیه كار ثانیه قبلی را تكرار میكند و فقطباعشق میتوانم یك قلب واقعی باشم. پس من همیشه از او حمایت خواهم كرد حتیاگرنابود شوم.
    تو ستاره ای هستی در آسمان دلم که هیچگاه خاموش نمیشوی

    تو خاطره ای هستی ماندگار در دفتر دلم که فراموش نمیشوی

    همیشه تو را در میان قلبم میفشارم تا حس کنی

    تپشهای قلبی را که یک نفس عاشقانه برایت میتپد

    از وقتی آمدی بی خیال تمام غمهای دنیا شدم

    و تو چه عاشقانه شاد کردی خانه قلبم را

    از وقتی آمدی گرم نگه داشتی همیشه آغوشم را ،

    عطر تنت پیچیده فضای عاشقانه دلم را

    همیشه پرتو عشق تو در نگاهم میتابد ، همیشه دلم به داشتن تو می بالد،

    دستانم دستان را میخواهد و اینجاست که گلویم ترانه فریاد عشق تو را میخواند

    چون همین گونه مرا عاشق خودت کردی ،

    همینگونه مرا اسیر عشق و محبتهایت کردی

    از وقتی آمدی ،آمدنت برایم یک حادثه شیرین در زندگی ام بود،

    نگاهم مال تو هست ، دلم گرفتار تو است ،

    من تو را دارم و به هیچکس جز تو نمی اندیشم

    مال من هستی و همین است که من زنده هستم ،
    عاشقانه دوست دارم
    اگر یک آسمان دل را به قصد عشق بردارم میان عشق
    و زیبایی تو را دوست می دارم
    تو را عاشقانه دوست دارم
    مثل گلهای بهاری
    مثل پنجره های باز رو به دریا
    مثل گلهای عاشق در باغچه های انتظار
    تو را مثل خودت پاک و معصوم دوست دارم
    من عاشقم
    عاشق صدای شرشر بارن
    عاشق پنجره های خیس باران خورده
    و عاشق کوچه های نمناک انتظار
    من عاشقم
    عاشق شبهای پر ستاره و مهتابی
    در کوچه پس کوچه های دلواپسی در انتظار دیدار یک آشنا
    من عاشقم
    عاشق پاکی و معصومیت
    عاشق نگاهی پاک و بی ریا
    عاشق سبزی بهار و عاشق تمام شقایق های دنیا
    هر گاه تنهاییت را به فریاد درونت میسپاری و مرا میخوانی تا یاریت کنم
    هر گاه صدای خاموش خدایای قلبت را به سوی درگاهم روانه میسازی ،
    فرشته های من به رویا میسپارند خواهش یک لحظه فریاد تو را
    که ایکاش میتوانستند دمی نیایشت را به تجربه در آورند .

    ... از چه غمگینی ؟ دل سپرده بودنت را تاب نمی آوری ؟ میهراسی ؟
    به آغوشم بسپار هراست را تا تو را با خود به مزرعه خلقت ببرم
    و داستان عاشق شدنم را برایت زمزمه کنم .

    و من آفرینش را دیدم. خلق همه هستی را .
    دیدم خداوند به ذوق نشسته است این آفرینش را
    و همه کائنات را به پایمان به سجده عشق در آورده است .
    دیدم اما شیطان سجده نکرد و
    خداوند بر سر اینکه میتواند ما را عاشق خودش کندT با او مدارا میکند
    انقدر که همان اندازه به او قدرت میدهد درست مثل خودش .

    من خداوند را میبینم پشت پنجره تنهاییش منتظر دستان بی تردید ماست
    تا به لبخندی دلرباییش را درک کنیم و
    پنجره را به سوی نگاه بی انتهای خواستنش بگشاییم .
    من دیدم اما آدمها پر از غرورند و یکی یکی پنجره ها را می بندند.
    از من نپرس چقدر دوستت دارم

    اینجا در قلب من حد و مرزی برای حضور تو نیست.

    به من نگو که چگونه بی تو زیستن را تمرین کنم!!!

    مگر ماهی بیرون از آب میتواند نفس بکشد؟

    مگر می شود هوا را از زندگیم برداری و من زنده بمانم؟


    بگو معنی تمرین چیست ؟

    بریدن از چه چیز را تمرین کنم ؟

    بریدن از خودم را ؟

    مگر همیشه نگفتم که تو هم پاره ای از تن منی ...

    از من نپرس که اشکهایم را برای چه به پروانه ها هدیه می دهم؟

    همه می دانند که دوری تو روحم را می آزارد!!!

    تو خود پروانه ها را به من سپردی که میهمان لحظه های بی کسی ام باشند.

    نگاهتت را از چشمم برندار مرا از من نگیر ..
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا