mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • تو ستاره ای هستی در آسمان دلم که هیچگاه خاموش نمیشوی

    تو خاطره ای هستی ماندگار در دفتر دلم که فراموش نمیشوی

    همیشه تو را در میان قلبم میفشارم تا حس کنی

    تپشهای قلبی را که یک نفس عاشقانه برایت میتپد

    از وقتی آمدی بی خیال تمام غمهای دنیا شدم

    و تو چه عاشقانه شاد کردی خانه قلبم را

    از وقتی آمدی گرم نگه داشتی همیشه آغوشم را ،

    عطر تنت پیچیده فضای عاشقانه دلم را

    همیشه پرتو عشق تو در نگاهم میتابد ، همیشه دلم به داشتن تو می بالد،

    دستانم دستان را میخواهد و اینجاست که گلویم ترانه فریاد عشق تو را میخواند

    چون همین گونه مرا عاشق خودت کردی ،

    همینگونه مرا اسیر عشق و محبتهایت کردی

    از وقتی آمدی ،آمدنت برایم یک حادثه شیرین در زندگی ام بود،

    نگاهم مال تو هست ، دلم گرفتار تو است ،

    من تو را دارم و به هیچکس جز تو نمی اندیشم

    مال من هستی و همین است که من زنده هستم ،
    جلسه محاكمه عشق بود
    و قاضی ، عقل
    و عشق محكوم به تبعید به دورترین نقطه مغز شده بود ، یعنی فراموشی !

    قلب تقاضای عفو عشق را داشت
    ولی همه اعضا با او مخالف بودند
    قلب شروع كرد به طرفداری از عشق :

    ای چشم ! مگر تو نبودی كه هر روز آرزوی دیدنش را داشتی؟
    و تو ای گوش ! مگر تو نبودی كه هر دم در آرزوی شنیدن صدایش بودی؟
    و شما ای پاها ! مگر شماها نبودید که همیشه آماده رفتن به سویش بودید؟

    پس حالا چرا این چنین با او مخالف شده اید؟!

    همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترك كردند...

    تنها عقل و قلب در جلسه مادند
    عقل گفت: ای قلب ! دیدی همه از عشق بیزارند؟

    ولی من در حیرتم كه چرا با وجود اینکه عشق بیشتر از همه تو را آزرده کرده است تو هنوز از او حمایت می کنی؟!

    قلب نالید و گفت كه من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تكهگوشتیهستمبی خاصیت که هر ثانیه كار ثانیه قبلی را تكرار میكند و فقط باعشق میتوانم یك قلب واقعی باشم. پس من همیشه از او حمایت خواهم كرد حتی اگرنابود شوم.
    برای تو نوشتم که بودنت بهار و نبودنت خزانی سرد است

    تویی که تصور حضورت سینه بی رنگ کاغذم را نقش سرخ عشق می زند

    در کویر قلبم از تو برای تو نوشتم

    ای کاش در طلوع چشمان تو زندگی می کردم

    تا هر صبح برایت شعری می سرودم
    آن گاه زمان را در گوشه ای جا می گذاشتم و به شوق تو اشک می شدم

    و بر صورتت می لغزیدم
    ای کاش باد بودم و همه عصر را در عبور می گذراندم

    تا شاید جاده ای دور هنوز بوی خوب پیراهنت

    را وقتی از آن می گذشتی در خود داشته باشد که مرهمی شود برای دلتنگی هایم
    میان دیوارهای روشن سکوت

    خانه ای شیشه ای ساخته ام .

    خانه ای باتمام زوایای زندگی یک انسان .

    خانه ای به وسعت تمام عشقها ، قلبها ، سکوت ها.

    خانه ای با شادیهایی از جنس ستاره های طلایی

    و احساسی به رنگ آسمان .

    خانه ای که درهایش از جنس نور است و

    پنجره هایش رو به آفتابگردانهای خندان باز می شوند.

    خانه ای پر از هوای " تو"

    و نفسی از تبار " عشق " .

    در هنگامه آمدنت

    سکوت شیشه ها به رنگ آبی ترین بهشت زمینی

    زندگی را فریاد می زنند .

    حتی اگر با قدمهایی از جنس سکوت بیایی ...
    تنها دلیل این که خدا هست و این جهان زیباست

    وین حیات عزیز و گرانبهاست

    لبخند چشم توست

    هر چند با تبسم شیرینت

    آن چنان از خویش می روم

    که نمی بینمش درست!

    لبخند چشم تو

    در چشم من وجود خدا را

    آواز می دهد

    در جسم من تمامی روح حیات را

    پرواز می دهد

    جان مرا که دوریت از من گرفته است

    شیرین و خوش

    دوباره به من باز می دهد...
    روزهایی که بی تو می گذرد

    گرچه با یاد توست ثانیه هاش

    آرزو باز میکشد فریاد

    در کنار تو می گذشت ایکاش
    ای کاش نقاش چیره دستی بودم

    تا لحظات با تو بودن را در تابلویی می کشیدم

    و به هنگام دلتنگی به آن می نگریستم .

    ای کاش شاعر بودم

    تا لحظات خوب با تو بودن را در شعری می گنجاندم

    و به هنگام دلتنگی آن را می خواندم .

    ولی حال که هیچ یک از اینها نیستم فقط میتوانم بگویم :

    دوستت دارم...
    اینجا ستاره ای به خواب نمی رود . چشمها را نگاهی تازه خیس کرده است


    و کسی به خواب ستاره هم نمی آید . چه کسی سلام ستاره ها را امشب پاسخ خواهد داد ؟؟


    امشب چرا ستاره ها بار دیگر به هم حس غریبگی دارند .


    من از چشمان گریان شب دلشکسته میشوم و در اغوش پنهان شب خواب از سرم بیرون می اید . حس غریبی است !!!!!!


    من هم کمی اینطرفتر در تنهایی خود به ستاره ها می نگریستم مبادا ستاره ای خاموش شود


    ....امشب چه کسی به خواب رفته است ؟؟


    ماه کمی انطرفتر منتظر رقص ستاره ها بودامشب .

    بگذارید ماه کمی نزدیکتر بیاید ستاره ها در خاموشی خود گریانند و من هم در سوسوی انتظار چشمهایم سنگین میشوند .


    تا ماه چند قدم بیشتر نمانده است !!!!........


    کسی دیگر برای چشمهای من ترانه ای نخوانده است و قصه تلخ نبودن را باید در تولد یک پروانه به جستجو نشست


    و خاموش کرد شمعهای کاغذی احساس را
    ابرها می گريند تا پشت پايت را خيس کنند
    من انتظار را حس می کنمابرها می گريند تا پشت پايت را خيس کنند
    من انتظار را حس می کنم
    صبر را ياد گرفته ام
    از باغچه کوچکمان زير آفتاب تابستان
    برای روزی که اندوه آسمان از
    آتش عشق افروخته اش باران بياورد
    ودوری ها را پاک کند
    و مدام برای برگ ها بخواند که
    آسمان نزديک است
    دوباره دست هايمان را خيس کند
    من رهايت نمی کنم
    آنچه را که روزهای بلند و شب های بارانی
    به من آموخته اند از ياد نمی برم
    صبر را ياد گرفته ام
    از باغچه کوچکمان زير آفتاب تابستان
    برای روزی که اندوه آسمان از
    آتش عشق افروخته اش باران بياورد
    ودوری ها را پاک کند
    و مدام برای برگ ها بخواند که
    آسمان نزديک است
    دوباره دست هايمان را خيس کند
    من رهايت نمی کنم
    آنچه را که روزهای بلند و شب های بارانی
    به من آموخته اند از ياد نمی برم
    دلتنگی هایم را چگونه گویم وقتی قلم نیز نمی نویسد.....!


    تا جایی که خورشید به راهش ادامه دهد من هم ادامه خواهم داد و تو را فراموش نخواهم کرد

    تا وقتی که دریا ساحل را فراموش نکرده

    کاش میدانستی در دل شیشه ای من چه میگذرد؟؟؟

    کاش میدانستی غروب های زندگی ام دیگر طلوعی ندارد...

    کاش نسیم غروب درد دل مرا به تو بگوید

    دلتنگت هستم

    این خط غریب

    این چشمان خسته

    این دست های منتظر

    عجیب بیقراری می کنند

    دردها و اشک هایم را از تو پنهان می کنم

    خنده هایم را به تو هدیه می دهم و شادی هایم را با تو قسمت می کنم

    عجیب دلتنگت هستم و میدانم اگر لبخند بر لب های تو بدرخشد

    قدم هایم پرواز می آموزند و دلتنگ تر میشوم از این انتظار فرسوده کننده

    که گریزی ندارد.......

    خیلی دلتنگم عشقم

    درکم کن

    دوستت دارم عاشقونه
    چه صبورانه به دوش کشیدی
    بار سنگین غمی را که ناتوان از به دوش کشیدنش
    در راه مانده بودم
    چه مهربانانه دستم را گرفتی انسان که پای رفتنم نبود
    و چه زیبا لبخند را
    برگستره زندگی من بخشیدی
    باشد
    ای تار و پود زندگی خیالی ام
    قدم در این راه با جان گذاشتم
    ماندنم با تو جان میگیرد
    و تو خرابه دنیایم را دوباره میسازی
    مرا باز پس گیر از مرگ
    از رفتن
    و از نبودن
    دلتنگی هایم را چگونه گویم وقتی قلم نیز نمی نویسد.....!


    تا جایی که خورشید به راهش ادامه دهد من هم ادامه خواهم داد و تو را فراموش نخواهم کرد

    تا وقتی که دریا ساحل را فراموش نکرده

    کاش میدانستی در دل شیشه ای من چه میگذرد؟؟؟

    کاش میدانستی غروب های زندگی ام دیگر طلوعی ندارد...

    کاش نسیم غروب درد دل مرا به تو بگوید

    دلتنگت هستم

    این خط غریب

    این چشمان خسته

    این دست های منتظر

    عجیب بیقراری می کنند

    دردها و اشک هایم را از تو پنهان می کنم

    خنده هایم را به تو هدیه می دهم و شادی هایم را با تو قسمت می کنم

    عجیب دلتنگت هستم و میدانم اگر لبخند بر لب های تو بدرخشد

    قدم هایم پرواز می آموزند و دلتنگ تر میشوم از این انتظار فرسوده کننده

    که گریزی ندارد.......

    خیلی دلتنگم عشقم

    درکم کن

    دوستت دارم عاشقونه
    مهربانم ای خوب یاد قلبت باشد یک نفر هست که اینجا بین ادمهایی کههمهسرد و غریبند با تو تک وتنها به تو می اندیشد وکمی دلش از دوری تودلگیراست.



    مهربانم ای خوب یاد قلبت باشد یک نفر هست که چشمش به رهت دوخته بردرمانده و شب وروز دعایش اینست زیر این سقف بلند هر کجایی هستی بهسلامتباشی ودلت همواره محو شادی وتبسم باشد.



    مهربانم ای خوب یاد قلبت باشد یک نفر هست که دنیایش همه یهستیورویایش را به شکوفایی احساس تو پیوند زده و دلش می خواهد لحظه ها راباتو به خدا بسپارد .



    مهربانم ای خوب یاد قلبت باشد یک نفر هست که با تو تک وتنها با تو پر از اندیشه وشعر است و شعور پر احساس وخیال است و سرور.



    مهربانم ای خوب یاد قلبت باشد یک نفر هست که با تو به خداوندجهاننزدیک است از ته قلب دعا میکند که این بار تو با دلی سبز وپر ازارامشراهی

    خانه ی خورشید شوی وپر از عاطفه و عشق و امید به شب معجزه وآبی فردا برسی......
    من تو را

    در نفس سرخ برگهای خزان دیده

    در رویای رنگین پروانه های عاشق

    در شتاب آبی موج های سرگردان

    در تپش خونین شقایق های در انتظار دیدار

    دیده ام

    خوانده ام

    خواسته ام

    من تو را

    در دانه دانه غبار جاده های بی پایان انتظار

    در شعله شعله اخگران خفته در دلهای عاشق صبور

    در زلال چشمه های پاک احساس

    در غرش دلگیر آسمان پاییز

    دیده ام

    خوانده ام

    نوشیده ام

    من تو را

    در آیه آیه نماز اخلاصم

    در طنین اذان برخاسته از مناره های عشقم

    در گلدسته های پاک محراب دلم

    در واژه واژه ترانه های ناسروده ام

    دیده ام

    خوانده ام

    فریاد زده ام

    من تو را

    در ذره ذره گیتی

    می بینم

    می خوانم

    می پرستم

    گویا که من خدای را

    به عشق تو

    زیسته ام

    خواسته ام
    غروب بود و نگاهش طلوع دیگر داشت

    غریبه ای که غم عشق را مقدر داشت

    زمین به نام بهارش دهانی از گل بود

    زمان به یمن نگاهش فروغ دیگر داشت

    لبان مخملی اش تا به خنده وا می شد

    لهیب تازه ای از شعر و شور در بر داشت

    زبانه می زد و اتش به جانمان می ریخت

    ز چشم های قشنگی که رنگ اذر داشت

    رها چو قوی سپیدی در ابهای زلال

    رسوم کهنه شرم و حجاب را در بر داشت

    برید از تن گل جامه ای و در بر کرد

    برای دلبری از مافسون مکرر داشت

    خیال با تو نشستن خیال خامی بود

    خیال خام حبابی که باد در سر داشت

    شروع کن که به پایان رسیده ام اما

    شروع عشق تو را دل هنوز باور داشت .
    چه موهبت بزرگیست دوست داشتن

    وقتی بر پیشخوان قلبت می نشیند

    و سکوت می کند

    وقتی تمام ایده آل هایت رنگ می بازند

    و استدلال هایت به گل می نشینند

    درست در لحظاتی این چنین

    حادث می شود و تو را از تو می گیرد

    هم از این روست که دوستت دارم!
    چقدر سخته
    چقدر سخته که عشقت روبه روت باشه
    نتونی هم صداش باشی
    چقدر سخته که یک دنیا بها باشی
    نتونی که رها باشی
    چقدر سخته….
    چقدر سخته که بارونی بشی هر شب
    نتونی آسمون باشی
    چقدر سخته که زندونی بمونی
    بی در و دیوار نتونی هم زبون باشی
    چقدر سخته….
    چه بد بخته قناری که بخونه
    اما رؤیاش حس بیرونه
    چه بد بخته گلی که مونده تو گلدون
    غمش یک قطره بارونه
    چقدر سخته که چشمات رنگ غم باشه
    ولی ظاهر پر از خنده
    چقدر سخته که عشقت آسمون با باشه
    ولی آسون بگن چنده
    چقدر سخت کلامت ساده پرپر شه
    نتونی ناجیش باشی
    چقدر سخته که رفتن راه آخرشه
    نتونی راهیش باشی
    چقدر سخته تو خونت عین مهمون شی
    بپوسی قصد بیرون شی
    چقدر سخته دلت پر باشه ساکت شی
    ولی ، تو سینه داغون شی
    چقدرسخته که یک دنیا صدا باشی
    ولی از صحنه خوندن جدا باشی
    چقدر سخته که نزدیک خدا باشی
    ولی غرق ادا باشی
    يكي هست تو قلبم كه هر شب واسه اون مي نويسم
    اون خوابه
    نمیخوام
    بدونه
    واسه اونه که قلب من اینهمه بیتابه
    یه کاغذ
    یه خودکار
    دوباره شده همدم این دل دیونه
    یه نامه
    که خیسه
    پر از اشک و باز کسی اون و نمیخونه
    یه روز همین جا توی اتاقم
    یدفعه گفت داره میره
    چیزی نگفتم اخه نخواستم دلشو غصه بگیره
    گریه میکردم درو که می بست
    میدونستم که میمیرم
    اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راشو بگیرم
    می ترسم
    یه روزی
    برسه که اونو نبینم بمیرم تنها
    خدایا
    کمک کن نمیخوام بدونه دارم جون میکنم اینجا
    سکوت
    اتاقو
    داره میشکنه تیک تاک ساعت رو دیوار
    دوباره نمیخواد بشه باور من که دیگه نمی یاد انگار

    یه روز همین جا توی اتاقم
    یدفعه گفت داره میره
    چیزی نگفتم اخه نخواستم دلشو غصه بگیره
    گریه میکردم درو که می بست
    میدونستم که میمیرم
    اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راشو بگیرم
    يكي هست تو قلبم كه هر شب واسه اون مي نويسم
    اون خوابه
    نمیخوام
    بدونه
    واسه اونه که قلب من اینهمه بیتابه
    یه کاغذ
    یه خودکار
    دوباره شده همدم این دل دیونه
    یه نامه
    که خیسه
    پر از اشک و باز کسی اون و نمیخونه
    یاد دارم هر زمان که با دوریت یارای پیکارم نبود

    چشمها می بستم

    در خیالم با دو بال خویشتن

    سوی تو پر میزدم

    اوج پرواز خیالم بی افق بود

    مرزهای بسته ی هفت آسمان را می گشود

    کاش می دانستی

    چشم من از باز بودن خسته است

    کاش می دانستی

    من به چشم بسته از آن آسمانها میگذشتم

    تا بدان جا رسیدم

    کز خودم چیزی نبود

    هرچه هم بود از تو بود

    در من این حال غریب لحظه لحظه اوج و شدت میگرفت

    وقت و لحظه معنی خود را نداشت

    در من امید نگاه عاشقانه اوج میافت

    اما در خیال خام خود بودم...

    نمیدانستم

    دست تقدیر برایم چه نوشت!

    و از آن روز دگر

    غصه آن عشق نافرجام در من مانده است

    و از آن لحظه فقط

    اشکها یار وفادار منند

    درک من از عشق این شد

    که اگرخاطرت با رفتنم آسوده است من میروم....
    نمی دانم خوشبختی برای تو در چه معنا می شود

    فقط می دانم

    خوشبختی وسیعتر از آنست که در ذهنت بگنجد

    و زیباترین لحظه ایست که می توانی در زندگی درک کنی

    و من برای تو

    خوشبختی ات را آرزومندم . . .
    امروز از همیشه تنهاترم
    تیک تاک ثانیه ها را تازه باور کردم
    اشک ابرها را دیشب لمس کردم
    وقتی بی بهانه گریه میکردند
    تازه فهمیده ام مردم چقدر غریبه اند
    میدانم همه بی وفایند...
    گل خشک یادگاریت...
    هر روز خشک و خشک تر میشود
    آرزوهای من هم به همراهش
    روحم اسیر نگاه جادویی ات است
    نگاهم اکسید چشمانت را میخواهد
    در حسرت دیدارت می گدازم
    وجودم لبریز از نیاز با تو بودن است
    شامه ام عطر وجودت راجستجو میکند
    از اعماق وجودم بی تو بودن را حس میکنم
    و
    پوچ شدنم را
    و بی صدا اشک میریزم
    و بی مهابا فریاد میزنم
    فریاد میزنم دوستت دارم...
    باد می وزد...خوب میدانم
    صدایم را به گوشت می رساند
    پس بلندتر فریاد میزنم
    میشنوی؟؟؟؟؟؟
    بیشتر از همیشه دوستت دارم
    از من نپرس چقدر دوستت دارم

    اینجا در قلب من حد و مرزی برای حضور تو نیست.

    به من نگو که چگونه بی تو زیستن را تمرین کنم!!!

    مگر ماهی بیرون از آب میتواند نفس بکشد؟

    مگر می شود هوا را از زندگیم برداری و من زنده بمانم؟


    بگو معنی تمرین چیست ؟

    بریدن از چه چیز را تمرین کنم ؟

    بریدن از خودم را ؟

    مگر همیشه نگفتم که تو هم پاره ای از تن منی ...

    از من نپرس که اشکهایم را برای چه به پروانه ها هدیه می دهم؟

    همه می دانند که دوری تو روحم را می آزارد!!!

    تو خود پروانه ها را به من سپردی که میهمان لحظه های بی کسی ام باشند.

    نگاهتت را از چشمم برندار مرا از من نگیر ..
    الهی چون در تو نگرم از جمله تاج دارانم و چون در خود نگرم از جمله خاکسارانم خاک بر باد کردم و بر تن خود بیداد کردم و شیطان را شاد
    الهی در سر خمار تو دارم و در دل اسرار تو دارم و بر زبان اشعار تو
    الهی اگر گویم ستایش و ثنای تو گویم و اگر جویم رضای تو جویم
    الهی اگر طاعت بسی ندارم اندر دو جهان جز تو کسی ندارم .
    الهی ظاهری داریم بس شوریده و باطنی داریم بخواب غفلت آلوده و دیده ای پر آب گاهی در آتش می سوزیم و گاهی در آب دیده غرق
    دفتر عشق

    برای تو می نویسم که عاشقانه میخوانی درد دلم را....

    برای تو مینویسم ، برای تو که میدانم عاشقی یا در غم عشقت نشسته ای.

    مینویسم تا بخوانی ، من با یک دنیا احساس نوشته ام ، تو نیز با چشمان خیست

    بخوان....

    برای تو می نویسم که عاشقانه دفتر عشق را ورق میزنی و آنچه که برای دلها

    مینویسم ، با یک عالمه احساس میخوانی....

    صفحات دفتر عشق را یکی یکی ورق بزن ، دفتری که صفحه به صفحه آن جای

    قطره های اشک در آن پیداست...

    این قطره های اشک ، قطره های اشک من و آنهاییست که از ته دل متنهای مرا

    میخوانند....

    بخوان همراه با همه ، من نیز می نویسم برای تو
    دفتر عشق ، این دفتر کهنه که هر صفحه از آن با کلام عشق آغاز شده برای همه

    است ، برای عاشقان وبرای آنهاییست که در غم از دست دادن عشق نشسته اند

    و آنها که تنها در گوشه ای خسته اند...

    دفتر عشق ، دفتریست که هیچگاه صفحات آن که همه از جنس دل است به پایان

    نمیرسد اما شاید روزی این دستهایم خسته از نوشتن کلام عشق شود...

    بخوان آنچه برای تو و برای همه عاشقان دفتر عشق نوشته ام....

    بخوان تا من نیز عاشقانه برایت بنویسم...

    ببین عشق چه غوغایی در این دفتر عشق به پا کرده....

    دلی آدمی را دیوانه کرده ، یک عاشق را مجنون کرده ....

    برای تو می نویسم که میدانم مثل منی ، همصدا با من ، و همنشین با اشک!

    برای تو مینویسم که عشق منی و همه هستی من
    روزی از روزها جزیره ای بود.

    جاییکه همه احساسات اونجا زندگی می کردند.

    روزی طوفانی شدید در دریا رخ داد.

    و جزیره داشت زیر آب می رفت.

    هر احساسی ترسیده بود الا عشق


    یکهمه احساسها سوار قایق شدند.

    قایتنها یکی از آنها ترک کرد

    عشق پیاده شد ببیند اون چه کسی است؟

    ان غرور بود.

    عشق تلاش کرد و تلاش کرد اما غرور هیچ تکانی نخورد.

    آب بالاتر می اومد.

    همه از عشق می خواستند که ولش کنه و سوار قایق بشه اما عشق برای عشق ساخته شده.


    بالاخره همه احساسها فرا کردند و عشق با غرور در جزیره مردند.


    عشق بخاطر غرور مرد!


    بنابراین غرور را بکش و عشق را نجات بده ...
    دونه های بارون امشب می خوره رو سقف خونه

    خیسه کوچه های خلوت طعم تلخ یه بهونه.........

    رفتن و رفتن و رفتن..... زیر بارون تا ته شب

    بو عطر یاس و بارون... تو هواپیچیده امشب

    گلا غرق ناز ورویا..... سهره ها مست تماشا

    میزنه بارون به شیشه منم و این همه رویا

    آسمون دلش گرفته... قد چشمای تر من.....

    گریه میکنه غماشو رو دل پژمرده من.......

    بوی بارون بوی عطر خاطره این منو خاطره هاوو پنجره

    رو لبم ترانه های موندنی.. گریه و بغضو سکوت حنجره

    رژه خاطره ها توی چشام میزنه بارون به سقف غصه هام

    تر شده پیرهنم از اشک چشام بوی عطر یادگارتو میدن دقیقه هام

    دونه های بارون امشب.... می خوره رو سقف خونه

    دو تا عاشق زیر بارون.... حس و حال عاشفونه...
    چرا دنیا نمی فهمد

    که انجا پای دیوار دختری ارام و غمگین میدهد جان

    مردکی با صورتی ارام و مهتابی امان میخواهد از طوفان

    نسیمی سرد و بی پروا میزند سیلی به گوش کودکی تنها

    چرا دنیا نمی فهمد

    که در خانه ای در انتهای کوچه ای تاریک و تنگ

    عده ای هستند که می خواهند مرگ خود را از خدا

    یا کلاغی روی بام میکند راز و نیاز

    یا که انجا اسب تنها می دود شیهه کشان

    چرا دنیا نمی فهمد

    که انها با دلی غمگین و درد الود به او دل بسته اند
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا