mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • در قلبم غوغایی است غوغای عشق تو
    می خواهم كه مرا به حال خود وا مگذاری و مرا همیشه با خود همراه سازی
    بگذار تا از احساسات شیرینت لبریز شوم
    بگذار تا به وسعت قلب پرمهرت دست یابم
    زلالی عشقت را از من مگیر، انشای چشمت را برایم بخوان
    تا با شنیدن آن سرشار از شادی شوم
    دریچه ی نگاهت را به روی من مبند مگذار تا نگاههای محبت آمیزت انتها یابد
    بگذار تا با دلی سیر به تماشایت نشینم و از عمق نگاهت سیراب شوم
    ای رویای دیرینه ی من بگذار روییدن نرگس را در نگاهت ببینم
    بگذار باران عشقت بر من ببارد تا من در زیر این باران زیبا خود را سیراب نمایم
    بگذار تا برگهای خسته ی پاییزان به رقص عاشقی در بیایند
    تو را قسم به مقدسات عالم که بگذار کویر دلت به دریا راهی یابد
    بگذار برایت همچون زلیخای یوسف باشم
    بگذار تا جاودانگی عشق را در خود ببینم
    بگذارتا صدف دریای دل من باشی
    كه مروارید درونش برایم درخشش عشق زیبای تو را داشته باشد
    می خواهم در كنار تو به اوج ابرها برسم
    ای ستارگان آسمان همه بدانید و راز مرا همیشه با خود همراه سازید که من او را چگونه دوست دارم
    عاشقانه دوست دارم
    اگر یک آسمان دل را به قصد عشق بردارم میان عشق
    و زیبایی تو را دوست می دارم
    تو را عاشقانه دوست دارم
    مثل گلهای بهاری
    مثل پنجره های باز رو به دریا
    مثل گلهای عاشق در باغچه های انتظار
    تو را مثل خودت پاک و معصوم دوست دارم
    من عاشقم
    عاشق صدای شرشر بارن
    عاشق پنجره های خیس باران خورده
    و عاشق کوچه های نمناک انتظار
    من عاشقم
    عاشق شبهای پر ستاره و مهتابی
    در کوچه پس کوچه های دلواپسی در انتظار دیدار یک آشنا
    من عاشقم
    عاشق پاکی و معصومیت
    عاشق نگاهی پاک و بی ریا
    عاشق سبزی بهار و عاشق تمام شقایق های دنیا
    برای تو می نویسم که بودنت بهار و نبودنت خزانی سرد است

    تویی که تصور حضورت سینه بی رنگ کاغذم را نقش سرخ عشق می زند

    در کویر قلبم از تو برای تو می نویسم

    ای کاش در طلوع چشمان تو زندگی می کردم

    تا هر صبح برایت شعری می سرودم
    آن گاه زمان را در گوشه ای جا می گذاشتم و به شوق تو اشک می شدم

    و بر صورتت می لغزیدم
    ای کاش باد بودم و همه عصر را در عبور می گذراندم

    تا شاید جاده ای دور هنوز بوی خوب پیراهنت

    را وقتی از آن می گذشتی در خود داشته باشد که مرهمی شود برای دلتنگی هایم
    تو ستاره ای هستی در آسمان دلم که هیچگاه خاموش نمیشوی

    تو خاطره ای هستی ماندگار در دفتر دلم که فراموش نمیشوی

    همیشه تو را در میان قلبم میفشارم تا حس کنی

    تپشهای قلبی را که یک نفس عاشقانه برایت میتپد

    از وقتی آمدی بی خیال تمام غمهای دنیا شدم

    و تو چه عاشقانه شاد کردی خانه قلبم را

    از وقتی آمدی گرم نگه داشتی همیشه آغوشم را ،

    عطر تنت پیچیده فضای عاشقانه دلم را

    همیشه پرتو عشق تو در نگاهم میتابد ، همیشه دلم به داشتن تو می بالد،

    دستانم دستان را میخواهد و اینجاست که گلویم ترانه فریاد عشق تو را میخواند

    چون همین گونه مرا عاشق خودت کردی ،

    همینگونه مرا اسیر عشق و محبتهایت کردی

    از وقتی آمدی ،آمدنت برایم یک حادثه شیرین در زندگی ام بود،

    نگاهم مال تو هست ، دلم گرفتار تو است ،

    من تو را دارم و به هیچکس جز تو نمی اندیشم

    مال من هستی و همین است که من زنده هستم ،

    در قلبم هستی همین است که همیشه شاد هستم
    دور نشو
    حتي براي يك روز
    زيرا كه …
    زيرا كه …
    - چگونه بگويم –
    يك روز زماني طولاني ست
    براي انتظار من
    چونان انتظار در ايستگاهي خالي
    در حالي كه قطارها در جايي ديگر به خواب رفته اند !

    تركم نكن
    حتي براي ساعتی
    چرا كه قطره هاي كوچك دلتنگي
    به سوي هم خواهند دويد
    و دود
    به جستجوي آشيانه اي
    در اندرون من انباشته مي شود
    تا نفس بر قلب شكست خورده ام ببندد !

    آه !
    خدا نكند كه رد پايت بر ساحل محو شود
    و پلكانت در خلا پرپر زنند !

    حتي ثانيه اي تركم نكن ، دلبندترين !
    چرا كه همان دم
    آنقدر دور مي شوي
    كه آواره جهان شوم ، سرگشته
    تا بپرسم كه باز خواهي آمد
    يا اينكه رهايم مي كني
    تا بميرم
    می نوشتیم در آن
    از غم و شادی و رویاهامان
    از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
    من نوشتم از تو:
    که اگر با تو قرارم باشد
    تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
    که اگر دل به دلم بسپاری
    و اگر همسفر من گردی
    من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
    تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!!
    تو نوشتی از من:
    من که تنها بودم با تو شاعر گشتم
    با تو گریه کردم
    با تو خندیدم و رفتم تا عشق
    نازنیم ای یار
    من نوشتم هر بار
    با تو خوشبخترین انسانم…
    ولی افسوس
    مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من
    ای دل شکایت​ها مکن تا نشنود دلدار من
    ای دل نمی​ترسی مگر از یار بی​زنهار من
    ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
    نشنیده​ای شب تا سحر آن ناله​های زار من
    یادت نمی​آید که او می کرد روزی گفت گو
    می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
    اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
    ا ین بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من
    گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
    تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
    خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
    وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
    چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
    گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
    گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
    خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من
    گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی​جام تو
    بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من
    دلم از زندگی سیره ببین بی تو چه داغونه

    دلم در حسرت عشقت هنوز بی تو یه حیرونه

    دلم از غصه چشمات نفس هم سخت میدونه

    دلم با تو دلم بی تو دلم رنگ شب و ظلمت

    دلم عاشق ترین دل بود تو این بی کسی و غربت

    دلم در حسرت لبخند زیبای تو ویرون شد

    دلم وقتی شنید از غصه داغون شد

    شنید از باد و از بارون شنید از ابر سرگردون

    شنید از جنگل و دره شنید از بلبل و بره

    همه زمزمه میکردن شکست سخت عشقم را

    همه بیهوده میگفتن چه اخر داره این دنیا

    شنیدم رود جوشانی بپرسید از گلستانی

    جرا اخر در این دنیای فانی همیشه سبز میمیانی

    گلستان خنده کرد و زیر لب گفت

    تو هم عاشق که باشی سبز میمانی
    خدایا!انتظار زیادی نیست.به خدایی خودت قسم که انتظار زیادی نیست.من ازتو هیچ نمیخواهم،خدایا فقط اجازه نده که هرگز این جمله را بشنوم،من
    نمیتوانم،نمیتوانم.

    خدایا تنها تو میدانی که در دل کوچک آسمانت چه میگذرد.تنها تو هر شب بهدرددلهای ناتمامم گوش سپرده ای.تنها تو در دل تاریک شب ستاره های

    اشکم را دیده ای که سوسو میزنند.

    مهربان من!چقدر دلم برایت تنگ شده است.برای آغوش پرمهرت که همیشه هست و من گاهی فراموشش میکنم.

    خدایا تنها تو میدانی که چقدر دوستش دارم،چقدر برایش دلتنگم.دعایم رابرایش اجابت کن.خدایا او خوشبخت و شاد باشد،من دیگر از تو هیچ نمیخواهم.


    هیچ نمیخواهم جز اینکه برای همیشه در آغوش تو آرام بگیرم و خوشبختی اورا نظاره کنم.

    خدایا!تو مهربانترینی،هرگز تنهایش نگذار.هرگز دستانش را رها نکن
    عشق شيرينش مرا فرهاد كرد

    او بيامد مرغ دل را از قفس آزاد كرد

    او بشد ليلا و ما مجنون روي ماه او

    قلب ويران مرا آباد كرد

    نام شيرينش تمام تلخي عمرم زدود

    قبل از او دنيا برايم اين چنين زيبا نبود

    بعد از او هم زندگي هست

    وليكن تلخ تلخ

    بعد از او اين زندگي ديگر چه سود
    سر انجام با دیدن نگاه تو آرام می شوم

    چو آهوی گریخته ای رام می شوم

    باور نمی کنی ؟ ای همه هستیم

    که من دارم به جرم عشق تو بدنام می شوم

    من بی تو پای چوبه ی دار غریبی ام

    روزی هزار مرتبه اعدام می شوم

    با چشم های خویش مرا آرام می کنی

    باور نمی کنم که چنین خام می شوم

    گفتی که تو هرگز عاشق خوبی نمی شوی

    گفتم : قسم به عشق ! سر انجام می شوم
    در حسرت نگاه تو من میمیرم تو رویا



    با آتیش نگاه تو دلو زدم به دریا



    دارم از دوریت میسوزم برگرد پیشم دوباره



    تنهام نزار با گریه..
    دفتر عشق

    برای تو می نویسم که عاشقانه میخوانی درد دلم را....

    برای تو مینویسم ، برای تو که میدانم عاشقی یا در غم عشقت نشسته ای.

    مینویسم تا بخوانی ، من با یک دنیا احساس نوشته ام ، تو نیز با چشمان خیست

    بخوان....

    برای تو می نویسم که عاشقانه دفتر عشق را ورق میزنی و آنچه که برای دلها

    مینویسم ، با یک عالمه احساس میخوانی....

    صفحات دفتر عشق را یکی یکی ورق بزن ، دفتری که صفحه به صفحه آن جای

    قطره های اشک در آن پیداست...

    این قطره های اشک ، قطره های اشک من و آنهاییست که از ته دل متنهای مرا

    میخوانند....

    بخوان همراه با همه ، من نیز می نویسم برای تو
    روزی از روزها جزیره ای بود.

    جاییکه همه احساسات اونجا زندگی می کردند.

    روزی طوفانی شدید در دریا رخ داد.

    و جزیره داشت زیر آب می رفت.

    هر احساسی ترسیده بود الا عشق


    یکهمه احساسها سوار قایق شدند.

    قایتنها یکی از آنها ترک کرد

    عشق پیاده شد ببیند اون چه کسی است؟

    ان غرور بود.

    عشق تلاش کرد و تلاش کرد اما غرور هیچ تکانی نخورد.

    آب بالاتر می اومد.

    همه از عشق می خواستند که ولش کنه و سوار قایق بشه اما عشق برای عشق ساخته شده.


    بالاخره همه احساسها فرا کردند و عشق با غرور در جزیره مردند.


    عشق بخاطر غرور مرد!


    بنابراین غرور را بکش و عشق را نجات بده ...
    صدا زد سر زده سر داد دادی؟

    سر پر باد خود بر باد دادی

    صدا زد سر زدی بر بام عشاق

    برفتی با صلابت سوی آفاق

    نوا سر دادی که ای عالم همینم

    که با عشقم به آخر من عجینم

    تو فریادی ز مستی سر دادی

    به عشق دنیوی تو پر دادی

    بگفتی تا قیامت من همینم

    برای عشق او هم چون زمینم

    که گر با تیشه ی حرفی بکوبد

    زمین از عشق برایش گل بروید

    من او را همچون ابری دوست دارم

    که عشق را بر دل سنگش ببارم

    من او را مثل باغی می پرستم

    برایش هر دمی بادی فرستم

    ولکن از خودم چیزی ندارم

    ز عجز خود همیشه بیم دارم

    که یا رب عشق من نفرت نگردد

    به یارم زین سبب خفت نگردد

    نگوید عشق من او را چه لایق؟

    مگس را با عقاب ناید علایق

    بداند عشق من او را بخواهد

    تواند درد عالم را بکاهد

    بداند من همین هستم که هستم
    که تا هستم من او را می پرستم

    بداند نیمی از عمر گرانم

    برایش تا ابد تحفه گذارم

    بداند هر چه زهر در کام من ریخت

    هر آنچه از دلم با سختی آمیخت

    برایم هم چو شهد شیرین و زیباست

    برای عاشقان تلخی یه رویاست

    برایم عشق مجنون یک معماست

    که با یادش همیشه عشق سر پاست

    که لیلی هم چون او، من را نخواهد

    برای عشق من ارزش نداند

    ولی من نیز مثال سمبل عشق

    که مجنون است برایم غایت عشق

    بگویم گر نبودش هیچ میلی

    چرا قلب مرا بشکست لیلی

    برایم عزم فرهاد یک سوال است

    سوالم تا قیامت بی جواب است

    که با یک تیشه ای کز جان خود ساخت

    چنین دنیایی بی مهر هم به او باخت

    که با هر ضربه ای بر بیستون زد

    زمین با بی توانی ناله ها زد

    ولی شیرین نا کس بی وفا شد

    دمی از عشق فرهادش جدا شد

    ز بی مهری برایش پیک فرستاد

    برایش متنی از مرگش فرستاد

    بگفتش بیستون را نیک کندی

    برای عشق ز دنیا دل بکندی
    بازهم امشب زیر لب صدایت میکنم
    اشک میریزم دو چشمم را فدایت میکنم
    در نگاه خسته ات دنبال حرفی تازه ام
    هرچه میخواهی بگو من هم دعایت میکنم
    خسته ای طاقت نداری میروی آخر سفر
    طاقت اشک ندارم پس رهایت میکنم
    رفته ای من مانده ام در انتهای عشق تو
    سالها رفت و هنوز


    یک نفر نیست بپرسد از من


    که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی؟


    صبح تا نیمه شب منتظری


    همه جا می نگری


    گاه با ماه سخن می گویی


    گاه با رهگذران


    خبر گمشده ای می جویی


    راستی گمشده ات کیست ؟کجاست؟
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا