mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • عاشقانه دوست دارم
    اگر یک آسمان دل را به قصد عشق بردارم میان عشق
    و زیبایی تو را دوست می دارم
    تو را عاشقانه دوست دارم
    مثل گلهای بهاری
    مثل پنجره های باز رو به دریا
    مثل گلهای عاشق در باغچه های انتظار
    تو را مثل خودت پاک و معصوم دوست دارم
    من عاشقم
    عاشق صدای شرشر بارن
    عاشق پنجره های خیس باران خورده
    و عاشق کوچه های نمناک انتظار
    من عاشقم
    عاشق شبهای پر ستاره و مهتابی
    در کوچه پس کوچه های دلواپسی در انتظار دیدار یک آشنا
    من عاشقم
    عاشق پاکی و معصومیت
    عاشق نگاهی پاک و بی ریا
    عاشق سبزی بهار و عاشق تمام شقایق های دنیا
    روزی آمد که دل بستم به تو،از سادگی خویش دل بستم به قلب بی وفای تو
    روزها میگذشت و بیشتر عاشقت میشدم، یک لحظه صدایت را نمیشنیدم غرق در گریه میشدم
    روزی تو را نمیدیدیم از این رو به آن رو میشدم!
    گفتی آنچه که میخواهم باش ، از آنچه که میخواستی بهتر شدم
    گفتی تنها برای من باش ، از همه گذشتم و تنها مال تو شدم
    روزی آمد که من مال تو بودم و تو عاشق کسی دیگر
    اینک تنها اشک است که از چشمان من میریزد
    تنها شده ام ، باز هم مثل گذشته همدم غمها شده ام
    راهی ندارم برای بازگشت ، به یاد دارم شبی دلم تنها به دنبال ذره ای محبت میگشت
    نمیپرسم که چرا مرا تنها گذاشتی ، نمیپرسم که چرا قلبم را زیر پا گذاشتی
    میدانستم تو نیز مثل همه …
    نمیبخشم تو را …
    دیگر مهم نیست بودنت ، احساس گناه میکنم در لحظه های بوسیدنت
    نمیبخشم تو را ، این تو بودی که روزی گفتی با دنیا نیز عوض نمیکنم تو را
    دنیا که سهل است ، تو حتی نفروختی به کسی دیگر مرا
    مثل یک جنس کهنه ، دور انداختی مرا!
    نمیدانستم برایت کهنه شده ام ، هنوز مدتی نگذشته که برایت تکراری شده ام
    مهم نیست ، برای همیشه تو را از یاد میبرم ،قلبم هم نخواهد، خاطرت را خاک میکنم
    برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ، از تو بیزارم ، بهانه هایت را برایم تکرار نکن
    حرفی نزن ، بی خیال ، اصلا مقصر منم ، هر چه تو بگویی ، بی وفا منم!
    نگو میروی تا من خوشبخت باشم ، نگو میروی تا من از دست تو راحت باشم…
    نگو که لایقم نیستی و میروی ، نگو برای آرامش من از زندگی ام میروی….
    این بهانه ها تکراریست ، هر چه دوست داری بگو ، خیالی نیست….
    راحت حرف دلت را بزن و بگو عاشقت نیستم ، بگو دلت با من نیست و دیگر نیستم!
    راحت بگو که از همان روزاول هم عاشقم نبودی ، بگو که دوستم نداشتی و تنها با قلب من نبودی
    برو که دیگر هیچ دلخوشی به تو ندارم ، از تو بدم می آید و هیچ احساسی به تو ندارم
    سهم تو، بی وفایی مثل خودت است که با حرفهایش خامت کند، در قلب بی وفایش گرفتارت کند ، تا بفهمی چه دردی دارد دلشکستن!
    برو، به جای اینکه مرحمی برای زخم کهنه ام باشی ،درد مرا تازه تر میکنی !
    حیف قلب من نیست که تو در آن باشی ،تمام غمهای دنیا در دلم باشد بهتر از آن است که تو مال من باشی….
    حیف چشمهای من نیست که بی وفایی مثل تو را ببینند ، تو لایقم نیستی ، فکرنکن از غم رفتنت میمیرم!
    برو و پشت سرت را هم نگاه نکن
    http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/363551-فــــــــــراخوان-ثبت-نام-مسابقه-زیباترین-قطعه-ادبی?p=4910988#post4910988
    عاشقانه دوست دارم
    اگر یک آسمان دل را به قصد عشق بردارم میان عشق
    و زیبایی تو را دوست می دارم
    تو را عاشقانه دوست دارم
    مثل گلهای بهاری
    مثل پنجره های باز رو به دریا
    مثل گلهای عاشق در باغچه های انتظار
    تو را مثل خودت پاک و معصوم دوست دارم
    من عاشقم
    عاشق صدای شرشر بارن
    عاشق پنجره های خیس باران خورده
    و عاشق کوچه های نمناک انتظار
    من عاشقم
    عاشق شبهای پر ستاره و مهتابی
    در کوچه پس کوچه های دلواپسی در انتظار دیدار یک آشنا
    من عاشقم
    عاشق پاکی و معصومیت
    عاشق نگاهی پاک و بی ریا
    عاشق سبزی بهار و عاشق تمام شقایق های دنیا
    باور نکن تنهاییت را
    من در تو پنهانم تو در من
    ازمن به من نزدیکتر تو
    ازتو به تو نزدیکتر من

    باور نکن تنهاییت را
    تا یک دلو یک درد داری
    تا در عبور از کوچه ی عشق
    بر دوش هم سر می گذاری

    دل تاب تنهایی ندارد
    باور نکن تنهاییت را
    هرجای ای دنیا که باشی
    من با توئم تنهای تنها
    بازی روزگار را ببین

    تو چشم میزاری و من قایم میشم،

    تو یکی دیگه رو پیدامی کنی

    و من برای همیشه گم می شم
    عاشق تر از اين بودم اگر لحظه ي پرواز
    در دست نجيب تو كليد قفسم بود
    عاشق تراز اين بودم اگر عطر نفسهات
    در لحظه ي بي همنفسي ، همنفسم بود
    عاشق تر از اين بودم اگر فاصله ها را
    اين آينه ي شب زده تكرار نمي كرد
    عاشق تر از اين بودم اگر هق هق ما را
    اين سايه ي سرمازده انكار نمي كرد
    با تو بهترين بودم ، همسايه ي خورشيدي
    تو نقش تبسم را ، از آينه دزديدي
    عاشق تر از اين بودم اگر در شب وحشت
    مثل تپش زنجره ناياب نبودي
    عاشق تر از اين بودم اگر وقت عبورم
    آنسوي سكوت پنجره خواب نبودي
    عاشق تر از اين بودي اگر ثانيه ها را
    اندوه فراموشي من تار نمي كرد
    عاشق تر از اين بودي اگر اين دل ساده
    اسرار مرا پيش تو اقرار نمي كرد
    با تو بهترين بودم ، همسايه ي خورشيدي
    تو نقش تبسم را ، از.........
    نگاه کن !


    این تصاویر چقدر زود با هم آمیختند

    تا من بنویسم،این واژه ها چه اتفاقی با هم ترکیب شده اند...

    تاهر دو من را بسازند...

    ولی من مات مانده ام به صفحه خاکستری هویت گمشده

    و صفحه رنگارنگ نظرات...

    راست می گفتی،من هنوز بچه ام...

    چرا که هنوز قانون زیستن را بلد نیستم

    و نوشته هایم بوی کهنگی می هند

    و در لبان تو به جز ((قشنگ بود)) چیز دیگری جاری نمی سازند

    نمی دانم این امتداد،مرا به کجا خواهد کشاند.....
    سی نیست از این امید که ارزش صبوری ندارد
    و دل بستنی که از دل این همه سکوت بر می خیزد رفتنی ست
    وقصه ها پر می شود از غصه ها و گلایه ها.
    عادت می کنیم به مرگی که در چشمان خواب آلوده مان می خندد
    وپریشانی را به بازی می گیرد.
    سایه ها رهایمان نمی کنند.
    غریبه می شوند دست هایی که گله از دلسوزی می کردند
    و من و تو خسته می شویم از آن اشاره های دورادوی
    که آزادی را در تقدیر ما می شکند....
    ..
    ولی ما تن می دهیم به تمام فاصله ها...
    مرا بازیچه ی خود ساخت چون موسی که دریا را
    فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را

    نسیم مست وقتی بوی گل می داد حس کردم
    که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را

    خیانت قصه ی تلخی است اما از که می نالم؟
    خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را

    خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
    چه آسان ننگ می خوانند نیرنگ زلیخا را

    کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
    چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را؟!

    نمی دانم چه نفرینی گریبانگیر مجنون است
    که وحشی می کند چشمانش آهوهای صحرا را!

    چه خواهد کرد با ما عشق؟! پرسیدیم و خندیدی
    فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را"
    داغ تو دارد اين دلم جاي د گر نمي شود
    بي تو براي شاعري واژه خبر نمي شود
    بغض دوباره ديدن ات هست و بدر نمي شود
    فكر رسيدن به تو، فكررسيدن به من
    از تو به خود رسيده ام اين كه سفر نمي شود
    بي همگان به سر شود بي تو به سر نمي شود
    داغ تو دارد اين دلم جاي د گر نمي شود
    دلم اگر به دست تو به نيزه اي نشان شود
    براي زخم نيزه ات سينه سپر نمي شود
    صبوري و تحمل ات هميشه پشت شيشه ها
    پنجره جز به بغض تو ابري و تر نمي شود
    بي همگان به سر شود بي تو به سر نمي شود
    داغ تو دارد اين دلم جاي د گر نمي شود
    صبور خوب خانگي شريك ضجه هاي من
    خنده ي خسته بودنم زنگ خطر نمي شود
    حادثه ي يكي شدن حادثه يي ساده نبود
    مرد تو جز تو از كسي زير و زبر نمي شود
    بي همگان به سر شود بي تو به سر نمي شود
    داغ تو دارد اين دلم جاي د گر نمي شود
    به فكر سر سپردن ام به اعتماد شانه ات
    گريه يي بخشايش من كه بي ثمر نمي شود
    هميشگي ترين من، لاله ي نازنين من
    اي كه جز به رنگ تو دگر سحر نمي شود
    بي همگان به سر شود بي تو به سر نمي شود
    داغ تو دارد اين دلم جاي د گر نمي شود
    برای دلتنگی بهانه نمی آورم

    قضاوت با خودت ,

    دلم اندازه یک دنیاست ...

    اما

    یک دنیا غم در دلم جا گرفته است

    به همین سادگی ...


    يا حق...
    رفت....

    رفت به يك ميفروشي تك افتاده......


    گفت اقا جون ببخشيد شراب اشك دارين؟....


    ميفروش به شاگردش گفت:اقا حالشون خوب نيست نيست ...مرخصن!


    شاگرد ميفروش با يك مشت ،بستري ناراحت روي زمين برايش پهن كرد.....


    وقتي بلند شد،زير چشمش ورم كرده بود.....


    گفت :اقا شراب اشك اين قدر گرونه؟!


    ورفت.....


    رفت پيش ميفروشي كه اشنايش بود....


    ميفروش اشنا ،قبل از اينكه بپرسد چه ميل دارد،گفت:زير چشمت چرا ورم كرده؟


    گفت :ميدوني برادر....نفهميدنهاي زمونه ادم رو پير مي كنه...


    ادم وقتي پير شد ،چشماش ضعيف مي شه ....


    چشما كه ضعيف شدن ،ديگه نمي تونن از اشكها پذيرايي كنن....


    اشكها ديگه پايين نميان....همونجا ته چشم ها مي مونن،دق مي كنن ومي ميرن....


    اين ورم كه زير چشمم مي بيني....قبرستون هزار هزار قطره اشك پايين نريخته س.....
    من زندگی را دوست دارم ،
    ولی از زندگی دوباره می ترسم ...
    دين را دوست دارم ،
    ولی از کشيشها می ترسم ...
    قانون را دوست دارم ،
    ولی از پاسبانها می ترسم...
    عشق را دوست دارم ،
    ولی از زنها می ترسم...
    کودکان را دوست دارم،
    ولی از آيئنه می ترسم ...
    سلام را دوست دارم،
    ولی از زبانم می ترسم ...
    من می ترسم ،
    پس هستم ...!
    اينچنين ميگذرد روز و روزگار من ...
    من روز را دوست دارم ،
    ولی از روزگار می ترسم ...!!!
    25 فروردین روز بزرگداشت عطار نیشابوری گرامی باد! :gol:

    :gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
    جانا، حدیث حسنت، در داستان نگنجد
    رمزی ز راز عشقت، در صد زبان نگنجد

    سودای زلف و خالت، در هر خیال ناید
    اندیشهٔ وصالت، جز در گمان نگنجد

    هرگز نشان ندادند، از کوی تو کسی را
    زیرا که راه کویت، اندر نشان نگنجد

    آهی که عاشقانت، از حلق جان برآرند
    هم در زمان نیاید، هم در مکان نگنجد

    اندر ضمیر دلها، گنجی نهان نهادی
    از دل اگر برآید، در آسمان نگنجد

    عطّار وصف عشقت، چون در عبارت آرد
    زیرا که وصف عشقت، اندر بیان نگنجد

    :gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:

    آرامگاه عطار، لطفا کلیک کنید :

    سلام
    خوبی مانی جان.
    بی زحمت یه خورده پست هات رو کوتاه تر کن.:smile:
    عاشقانه دوست دارم
    اگر یک آسمان دل را به قصد عشق بردارم میان عشق
    و زیبایی تو را دوست می دارم
    تو را عاشقانه دوست دارم
    مثل گلهای بهاری
    مثل پنجره های باز رو به دریا
    مثل گلهای عاشق در باغچه های انتظار
    تو را مثل خودت پاک و معصوم دوست دارم
    من عاشقم
    عاشق صدای شرشر بارن
    عاشق پنجره های خیس باران خورده
    و عاشق کوچه های نمناک انتظار
    من عاشقم
    عاشق شبهای پر ستاره و مهتابی
    در کوچه پس کوچه های دلواپسی در انتظار دیدار یک آشنا
    من عاشقم
    عاشق پاکی و معصومیت
    عاشق نگاهی پاک و بی ریا
    عاشق سبزی بهار و عاشق تمام شقایق های دنیا
    اگر ترکم کنی

    قلب مرا نیز با خود خواهی برد

    و من بدون تو در فراقت نمی دانم به کجا بروم

    اگر مرا ترک کنی

    باز هم من هیچوقت فراموشت نخواهم کرد

    و اینجا تنها در اندیشه تو خواهم ماند

    اگر مرا ترک کنی

    درد و غصه مرا خواهد بلعید و دیگر حتی یک روز بدون تو زنده نخواهم ماند

    اشکهایم دریایی پدید خواهندآورد که من بی وقفه در آن در انتظار رسیدن به تو شنا خواهم کرد

    و این است دلیل بودن من

    اندیشیدن به اینکه تو روزی مرا ترک خواهی کرد مرا می ترساند
    من دلم تنگ می شود
    برای تو
    برای هرآنچه که تکانم می دهد
    تـــــا تــامل خـــویش
    بـــــــرای خاطراتمان
    چیزهایی که تو، توهم می خوانیشان
    دلــم کــه تنـــگ می شــود
    پای لحظه های خالی از تو
    بــساط اشک پهن می کــنم
    گوش خیالم را به گذشته می چسبانم
    صدایت را از امواج پراکندهی زمان جمع می کنم
    پژواک صدایت بر دیوار ذهن می کوبد
    پر از آواز می شوم از تو
    مگرغیر از این است
    که توهم هم وجود دارد؟
    باشد ...
    به خودم دروغ نمی گویم!
    اما به حقیقت دقایق پریشان عاشقی سوگند
    دلم برای این توهم تنگ می شود
    ...
    تمام هستی ام را یک به یک کشت

    ولی از عشق خود چیزی نخواهم

    سراسر هستی ات را دوست دارم

    ولی این خواسته ام را تو ادا کن

    برای لحظه ای قلبم جلا کن

    که شاید آخرین شخصی تو باشی

    که بر زخمهای من مرحم بپاشی

    اگر روزی شنیدی دیگه نیستم

    نبودم تا سر عشقت بایستم

    برای آنچه من از عشق نشاندم

    برای عشق تو اشکها فشاندم

    برای لحظه ای بر من نظر کن

    قطره ای از اشک نثار روح من کن

    تو این آتش برایم سرد تر کن

    و الا هر چه خواهی با دلم کن!
    دلم تنگ است................




    دلم اندازه حجم قفس تنگ است



    سکوت از کوچه لبریز است



    صدایم خیس و بارانی است


    نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانی است.
    نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند


    مثل آسمانی که امشب می بارد....


    و اینک باران


    بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند


    و چشمانم را نوازش می دهد


    تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم . . .
    خواب در بیداری

    اینجا بر تخت سنگ، پشت سرم نارنج زار

    رو در رو دریا مرا می خواند، سرگردان نگاه می کنم

    می آیم، می روم، آنگاه در می یابم که...

    همه چیز یکسان است و با این حال نیست





    آسمان روشن و آبی، کنون ابرو ملال انگیز

    سپید پوشیده بودم با موی سیاه

    اکنون سیاه جامه ام با موی سپید

    می آیم، می روم، می اندیشم که شاید خواب بوده ام

    می اندیشم که شاید خواب دیده ام

    خواب بوده ام، خواب دیده ام



    عطر برگهای نارنج چون بوی تلخ خوش کندر

    رو در رو دریا مرا می خواند،

    می اندیشم که شاید خواب بوده ام

    می اندیشم که شاید خواب دیده ام

    خواب دیده ام، اما همه چیز یکسان است و با این حال نیست



    آسمان روشن و آبی، کنون تلخ و ملال انگیز

    سپید پوشیده بودم با موی سیاه

    اکنون سیاه جامه ام با موی سپید

    می آیم، می روم، می اندیشم که شاید خواب بوده ام

    می اندیشم که شاید خواب دیده ام

    خواب بوده ام، خواب دیده ام

    همه چیز یکسان است و با این حال نیست !
    « خانه ی دوست کجاست؟» در فلق بود که پرسید سوار.

    آسمان مکثی کرد.

    رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

    « نرسیده به درخت ،

    کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است

    و در آن عشق به اندازه ی پر های صداقت آبی است.

    می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ،سر به در می آرد.

    پس به سمت گل تنهایی می پیچی،

    دو قدم مانده گل،

    پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی

    و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد.

    در صمیمیت سیال فضا،خش خشی می شنوی:

    کودکی می بینی

    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بر دارد از لانه ی نور

    و از او می پرسی

    خانه ی دوست کجاست؟»
    باز باران با ترانه، می چکد از چشم خیسم

    با گهر های فراوان قصه ام را می نویسم

    می خورد بر بام گونه اشک های بی درنگم

    می چکد بر روی کاغذ لحظه های رنگ رنگم

    یادم آرد روز باران چشم در چشم سیاهش

    گردش یک روز دیرین در بلندای نگاهش

    شاد و خرّم، نرمو نازک، عاشقی دیوانه بودم

    توی جنگل های احساس از نگارم می سرودم

    می دویدم همچو آهو گرد قلب مهربانش

    می پریدم از لب جوی بلند گیسوانش

    می شنیدم از پرنده قصّه های مرگ فرهاد

    از لب باد وزنده عشق های رفته بر باد

    داستانهای نهانی گشت بر من آشکارا

    رازهای زندگانی کرده بودش سنگ خارا

    پیش چشم مرد فردا دستش از دستم جدا شد

    زندگانی خواه تیره، خواه روشن بر فنا شد

    باز باران با ترانه در دو چشمانم نشسته

    از وجودم مانده تنها تکه قلبی سرد و خسته

    خسته از نامردمی های فراوان زمانه

    خسته از احساس دوری از نگارم بی بهانه

    حال پرسم روز باران، قصۀ یک مرد تنها
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا