*نيروانا*
پسندها
1,020

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • احساسی نبود ولی احساسات آدمو قلقلم میداد.دی
    این آواتارت که خدای احساس
    رازو نیاز یادته این اولین نظرم درباره آواتارت بود
    باشه بابا شوخی کردم فقط عکس اونو نذاری که از هرچی عکس احساسیه بدم میاد
    اوهه دلتم بخواد از این عکسا واست بذارم
    اون دختره کجا رفت که کوزه داشت
    یه ذره آب بهم نداد خیلی خسیس بود.:D
    سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت...آتشى بود درين خانه كه كاشانه بسوخت
    تنم از واسطه ی دورى دلبر بگداخت...جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
    سوز دل بين كه ز بس آتش اشكم دل شمع...دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
    ماجرا كم كن و بازآ كه مرا مردم چشم ...خرقه از سر به درآورد و به شكرانه بسوخت
    آشنایى نه غريبست كه دلسوز منست...چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت
    خرقه ی زهد مرا آب خرابات ببرد... خانه عقل مرا آتش ميخانه بسوخت
    ترك افسانه بگو حافظ و مى نوش دمى...كه نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت
    اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي
    دل بي تو به جان آمد وقت است که بازآيي
    دايم گل اين بستان شاداب نمي ماند
    درياب ضعيفان را در وقت توانايي
    ديشب گله زلفش با باد همي کردم
    گفتا غلطي بگذر زين فکرت سودايي
    صد باد صبا اين جا با سلسله مي رقصند
    اين است حريف اي دل تا باد نپيمايي
    مشتاقي و مهجوري دور از تو چنانم کرد
    کز دست بخواهد شد پاياب شکيبايي
    يا رب به که شايد گفت اين نکته که در عالم
    رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجايي
    ساقي چمن گل را بي روي تو رنگي نيست
    شمشاد خرامان کن تا باغ بيارايي
    اي درد توام درمان در بستر ناکامي
    و اي ياد توام مونس در گوشه تنهايي
    در دايره قسمت ما نقطه تسليميم
    لطف آن چه تو انديشي حکم آن چه تو فرمايي
    فکر خود و راي خود در عالم رندي نيست
    کفر است در اين مذهب خودبيني و خودرايي
    زين دايره مينا خونين جگرم مي ده
    تا حل کنم اين مشکل در ساغر مينايي
    حافظ شب هجران شد بوي خوش وصل آمد
    شاديت مبارک باد اي عاشق شيدايي
    در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد...عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
    جلوه اي کرد رخت ديد ملک عشق نداشت...عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد
    عقل مي خواست کز آن شعله چراغ افروزد...برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد
    مدعي خواست که آيد به تماشاگه راز...دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
    ديگران قرعه قسمت همه بر عيش زدند...دل غمديده ما بود که هم بر غم زد
    جان علوي هوس چاه زنخدان تو داشت...دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
    حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت...که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
    چو بشنوي سخن اهل دل مگو که خطاست...سخن شناس نه اي جان من خطا اين جاست
    سرم به دنيي و عقبي فرو نمي آيد...تبارک الله از اين فتنه ها که در سر ماست
    در اندرون من خسته دل ندانم کيست...که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
    دلم ز پرده برون شد کجايي اي مطرب...بنال هان که از اين پرده کار ما به نواست
    مرا به کار جهان هرگز التفات نبود...رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست
    می نویسم از سوز دل از رفیق نارفیق
    کاش میشد زودتر شناختش،آه ای دریغ
    اونایی که حرف از رفاقت می زنن
    وقت عمل که میشه دم ازصداقت میزنن
    اونایی که بود ونبودشون اصلا مهم نیس
    چرا فکر میکنن وجودشون ضروریس؟
    دروغ گفتی دروغ میگی،نمی خوام
    این دوستی خاله خرسه رو باهام
    برو برو که دوری تو واسم عزیز
    آره!برو پشت سرم بگو مریضه
    نمی دونستم قضیه آخرش اینه
    برو اسمونی باش پای ما رو زمینه
    برو بگو فقط دم از رفاقت میزنه
    می دونم حسود حرف از رو حسادت میزنه
    طعم تلخ حرفای تو رو هرگز یادم نمیره
    برو گمشو زندگیم بی تو شیرینه
    آره تو اون آدم خوبه منم آدم بده
    حرف زیادی نزن از حرفات حالم بده
    اونقدر حالم بده می خوام آتیش بکشم دنیا رو
    دوست دارم بمیرم نبینم اینجور دوستا رو
    طعم تلخ حرفام تصویر حرفای تو بود
    و دیگر هیچ نگویم جز سکوت
    سلام.. چطوره؟
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا