مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز //مرگ خود میبینم و رویت نمی بینم هنوز

بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم //شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت //غم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم //گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست //در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز