بازرهان خلق را از سر و از سرکشی//ای که درون دلی چند ز دل درکشی
ای دل دل جان جان آمد هنگام آن//زنده کنی مرده را جانب محشر کشی
پیرهن یوسفی هدیه فرستی به ما//تا بدرد آفتاب پیرهن زرکشی
نیزه کشی بردری تو کمر کوه را//چونک ز دریای غیب آیی و لشکر کشی
خاک در فقر را سرمه کش دل کنی//چارق درویش را بر سر سنجر کشی
سینه تاریک را گلشن جنت کنی//تشنه دلان را سوار جانب کوثر کشی
در شکم ماهیی حجره یونس کنی//یوسف صدیق را از بن چه برکشی
نفس شکم خواره را روزه مریم دهی//تا سوی بهرام عشق مرکب لاغر کشی
از غزل و شعر و بیت توبه دهی طبع را//تا دل و جان را به غیب بیدم و دفتر کشی
سنبله آتشین رسته کنی بر فلک//زهره مه روی را گوشه چادر کشی
ای دل دل جان جان آمد هنگام آن//زنده کنی مرده را جانب محشر کشی
پیرهن یوسفی هدیه فرستی به ما//تا بدرد آفتاب پیرهن زرکشی
نیزه کشی بردری تو کمر کوه را//چونک ز دریای غیب آیی و لشکر کشی
خاک در فقر را سرمه کش دل کنی//چارق درویش را بر سر سنجر کشی
سینه تاریک را گلشن جنت کنی//تشنه دلان را سوار جانب کوثر کشی
در شکم ماهیی حجره یونس کنی//یوسف صدیق را از بن چه برکشی
نفس شکم خواره را روزه مریم دهی//تا سوی بهرام عشق مرکب لاغر کشی
از غزل و شعر و بیت توبه دهی طبع را//تا دل و جان را به غیب بیدم و دفتر کشی
سنبله آتشین رسته کنی بر فلک//زهره مه روی را گوشه چادر کشی