باز قهوه ات را تا آخر خوردی ؟
حالا با یک فنجان خالی رنگ پریده قهوه تلخ چگونه دروغ بگویم ؟
چگونه خود را ... زندگی تو جا بزنم تا باورت شود که تنها تو با من
خوشبخت می شوی ؟ امان از تو ...
حالا چطور بگویم یک زن در فنجانت می بینم که قلب ساده ای دارد
چهره اش مات است با دلی پاک ، چشمانی زلال ، لبخندی دلنشین ...
آنگونه دیگر لکنت نمی گیرم برای حرف دلم را زدن به تو ، آنگونه
دیگر هر لحظه صد بار نمی میرم ...
باز هم می خندی و من هر چه سعی می کنم کمی از تو دلخور باشم نمی توانم ،
تو حافظ را باز می کنی و با دلنشین ترین تبسم هستی می گویی
حافظ هیچوقت دروغ نمی گوید ، دوستت دارم ...