من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
 حرفی از جنس زمان نشنیدم.
 هیچ چشمی ، عاشقانه به زمین خیره نبود.
 کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
 هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
 من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد
 وقتی از پنجره می بینم حوری
 ـ دختر بالغ همسایه ـ
 پای کمیاب ترین نارون روی زمین
 فقه می خواند.