می خواهم چشم بشویم از آنچه به بصیرتم رنگ کدورت می داد
می خواهم از یاد ببرم انعکاس صدایی را که ذرات وجودم را به بی نظمی می کشاند
می خواهم همانگونه که ابتدای همه دفتر هایم می نوشتم
در گوش کائنات بار ها و بار ها بخوانم : (می خواهم آب شوم در گستره افق...*)
چه اهمیت که درین وادی دستهایم انگشتانم و چشم هایم متصل به دیگری باشد یا نه
شاید شعاع نورانی اتصالم با (او) بزرگترین بهانه است
برای فراموشی آنکه فراموشم می کند و آنچه دلگیرم
می خواهم باور کنم که دست های دوستی خلقت همه تل ها را از راهم خواهد ربود
و با همین قدم های سست و نازک
می توانم-حتی اگر صدها نفر نباشند-
با او که (جانشین همه نداشتن هاست**)
به اوج برسم ...