سلام.
گفتم که یه تکون اساسی...
میدونی من اولش اینطوری نبودم.یه آدم ساکت و درونگرا که به هیچ کس اعتماد نداشتم.روزهام خاکستری بود.بعد یه نور دیدم.مثل پشه ها که محو نور مهتابی میشند و خورشید رو فراموش می کنند من به نور لامپ راضی شدم و نگشتم دنبال نور حقیقی.
من خیلی تو زندگیم خطا رفتم.نه اون خطاهای غیرقابل برگشت.نه.اما نتونستم بشم اونی که به خودم قول دادم.از ادمها بریدم.از آدمها گله دارم که راحت همه رو نقد می کنند.کسی از من وحقیقتم چه میدونه؟هیچ کس حتی خودم.داشتم متلاشی می شدم.اونقدر واسم آدمها مهم بودند که با یه حرفشون میشکستم.همون کاری که بهترین به قول خودم داداشم با من کرده.شاید هم تقصیر از خودمه که زود رنج شدم.من اینطوری نبودم.اما شدم.تنها امیدم به اینه که دلم گاهی وقتا هوایی میشه.گاهی وقتا احساس می کنم هنوز هممی تونم برگردم به سادگی قبلم.برام دعا کن.اینقدر تند شدم که همه ادمهای دور و برم رو رنجوندم.حالا میخوام تنها باشم تا قدر همه رو بدونم.دعایم کن دعایم کن که من محتاج محتاجم.