خدا گفت: زمین سردش است.چه کسی میتواند زمین را گرم کند؟
لیلی گفت:من.
خدا شعله ای به او داد.لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت.
سینه اش آتش گرفت.
خدا لبخند زد.لیلی هم.
خدا گفت :شعله را خرج کن.زمینم را به آتش بکش.
لیلی خود را به آتش کشید.خدا سوختنش را تماشا میکرد.
لیلی گر میگرفت.
خدا حظ میکرد.
لیلی میترسید.میترسید آتش اش تمام شود.
لیلی چیزی از خدا خواست.خدا اجابت کرد.
مجنون سر رسید.مجنون هیزم آتش لیلی شد.
آتش زبانه کشید.آتش ماند.زمین خدا گرم شد
خدا گفت:اگر لیلی نبود زمین من همیشه سردش بود...
سلام ندا جان
شرمنده دیشب دستام از نوشتن مستاصل موند.
مرسی به قول پویا من و اینهمه خوشبختی محاله
فکر کنم انگلیسیها مردم شریفی هستند آدم جلو عکسشون هم کم میاره
همشون قشنگ بودن بابت زحمتهایی که کشیدی کلی سپاسگذارم واقعا.