سلام ظهر بخير
در ان شامگاه كه روزش خونها ريخته بود
چهره زينب بيش از بيش رنگ پريده بود
فغان و فرياد اي داد از اين بي كسي
آنجا شير مردي با گلويي دريده بود...
اي فرات تو با چشم خود ديدي نا مردمي
نعش عباس را بي كفن ، دستش بريده بود
كربلا قصه نيست داستانيست پر ملال
آنجا كه حقيقت مظلوم بر ظالم دميده بود
داستانيست از شير مردان پر خروش
هر يك از آنان به عرش اعلا رسيده بود
داستان مرديست از مردان ناب روزگار
نامش حسين كه بر جريده عالم نقشينه بود
در ان شامگاه كه روزش خونها ريخته بود
چهره زينب بيش از بيش رنگ پريده بود
فغان و فرياد اي داد از اين بي كسي
آنجا شير مردي با گلويي دريده بود...
اي فرات تو با چشم خود ديدي نا مردمي
نعش عباس را بي كفن ، دستش بريده بود
كربلا قصه نيست داستانيست پر ملال
آنجا كه حقيقت مظلوم بر ظالم دميده بود
داستانيست از شير مردان پر خروش
هر يك از آنان به عرش اعلا رسيده بود
داستان مرديست از مردان ناب روزگار
نامش حسين كه بر جريده عالم نقشينه بود