زير گنبد كبود
جز من و خدا
كسي نبود
روزگار رو به راه بود
هيچ چيز
نه سفيد و نه سياه بود
با وجود اين
مثل اين كه چيزي اشتباه بود
زير گنبد كبود
بازي خدا
نيمه كاره مانده بود
واژه اي نبود و هيچ كس
شعري از خدا نخوانده بود
تا كه او مرا براي بازي خودش
انتخاب كرد
توي گوش من يواش گفت:
« تو دعاي كوچك مني»
بعد هم مرا
مستجاب كرد
پرده ها كنار رفت
خود به خود با شروع بازي خدا
عشق افتتاح شد
سالهاست
اسم بازي من و خدا
زندگيست...
هيچ چيز مثل بازي قشنگ ما عجيب نيست
بازي اي كه ساده است و سخت
مثل بازي بهار با درخت
با خدا طرف شدن
كار مشكليست
زندگي
بازي خدا با يك عروسك گِِِِِِِليست