خدای مهربونم
چه قدر خوشحالم از اینکه انسانم ... وقتی میبینم، توی تنهایی هام وقتی میخوام با کسی حرف بزنم طرف مقابلم تویی با خودم میگم خدا چه قدر خوبه که خسته نمیشی
چه قدر خوبی تو
سنگ صبور این همه تو هستی با حوصله حرفام رو میشنوی حتی گاهی بهت حرفای نا جورم گفتم بازم نشستی و گوش دادی
هیچ وقت...
خدایا مددی ...
مهربونم تموم حرفایی که بلدم توی وجود تو پنهون شده
حالا منم و تنهایی و بی حرفی ...
توی چهار دیواریم با دلی که تو رو میخواد اسیرم
دستمو میگیری مهربون خدام ...
چه حسینیه ای آرامش دهنده ای
احساس میکنم الان تنها توی یه اتاق خیلی بزرگی هستم که در و دیوارش پر از پارچه های یا حسین و یا ابوالفضله
یه علمداتم کنار دیوار گذاشتن که ازش پارچه های سبزو مشکی آویزونه
دلم میخواد برم یه گوشه ای و گریه کنم اونم با صدای بلند
السلام علیک یا ابا عبدالله
احساس خفگی میکنم
پیچکهای که دور شاخه ی سبز درخت سیب رفته بالا دیده نمیشه
از پشت پنجره اتاقم نگاه میکنم همه جا مه آلوده
دیگه اون گل همیشه بهارمو که توی باغچه ی حیاط کاشتم رو نمیبینم
چه هوای سرد و مه آلودیه
خدا به تو پناه میبرم :cry: