غزل حافظ را می خواندم:
"مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو"
تا به آنجا که وصیت می کرد:
"گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو"
دلم از نام مسیحا لرزید
از پس پرده اشک
من مسیحا را بالای صلیبش دیدم
با سر خم شده بر سینه که باز
به نکو کاری،پاکی ،خوبی ،عشق می ورزید.
و پسرهایش را...