Recent content by saman_abasi

  1. S

    داستان هاي كوتاه

    داستان سي دي سام يوسفدبیرستان ما به چند نفر برای اداره کردن نوار خانه احتیاج داشت (نوار خانه: جایی كه سی دی موسیقی های مجاز و مداحی به پایین ترین قیمت می فروختیم البته جوری که سود خیلی کمی در بیاریم).یکی از افرادی که برای نوار خانه انتخاب شد من بودم، یه چند روزی کار ما عالی گرفته بود چون به...
  2. S

    داستان هاي كوتاه

    داستان بيكاري و اشتغالجوانی از بیکاری رفت باغ وحش پرسید: استخدام دارید؟یارو گفت مدرک چی داری؟گفت: دیپلم.یارو گفت یه کاری برات دارم، حقوقشم خوبه پسره قبول کرد.یارو گفت: ما اینجا میمون نداریم میتونی تا میمون برامون میاد بری توی پوست میمون و تو قفس نقش ميمون بازي كني.چند روزی گذشت. یه روز جمعه که...
  3. S

    داستان هاي كوتاه

    داستان زن و نجارزنه میره نجاری میگه: آقا یه کمد بساز برام.نجار کمد میسازه.زنه دو روز بعد میاد میگه: اتوبوس که رد میشه کمده می لرزه.نجاره میگه چرا مزخرف میگی اتوبوس چه صیغه ایه؟خلاصه میاد پیچاشو محکمتر می کنه و میره.دوباره فردا زنه میاد میگه: اتوبوس رد میشه کمد می لرزه.نجار میگه: بابا برای یه کمد...
  4. S

    داستان هاي كوتاه

    داستان همایش زنانهیه همایشی برای زن ها به اسم «چگونه با همسر خود عاشقانه زندگی کنید؟» برگزار شده بود.توی این همایش از خانوم ها سوال شد: چه کسانی عاشق همسرانشون هستند؟همه زن ها دستاشون رو بالا بردن.سوال بعدی این بود که: آخرین باری که به همسرتون گفتید« عاشقش هستید» کی بود؟بعضی ها گفتن امروز ...
  5. S

    داستان هاي كوتاه

    داستان لذت بخش ترين بوسهتوی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه می خرد نگاه می کردم. چه مانکن هائی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنا برانگیز.زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است ور می رفت. شاخه های اضافی را می گرفت و برگ های خشک شده را جدا می کرد. از دیدن اندام گرد و...
  6. S

    داستان هاي كوتاه

    داستان سو استفادهجلسه خواستگاري با حضور بزرگترهاي فاميل برگزار شد و من پس از مشورت با خانواده ام جواب بله دادم و به عقد نويد درآمدم. شوهرم که فردي تحصيلکرده است به زندگي مان توجه زيادي داشت و هرچه مي خواستم برايم مهيا مي کرد. اما افسوس که ندانسته خودم را گرفتار کردم و زندگي قشنگ و رويايي ام را...
  7. S

    داستان هاي كوتاه

    حكايت امانتاستاد فرزانه ای به خوبی و خوشی با خانواده اش زندگی می کرد، زنی بسیار وفادار و دو پسر عزیز داشت. زمانی به خاطر کارش مجبور شد چندین روز از خانه دور بماند. در آن مدت هر دو فرزندش در یک تصادف اتومبیل کشته شدند. مادر بچّه ها در تنهایی رنج فقدان فرزندانش را تحمّل کرد. امّا از آنجا که زن...
  8. S

    داستان هاي كوتاه

    داستان رحمت خداجریان آب بازمانده های یک کشتی شکسته را به ساحل جزیره ی دور افتاده ای برد. مردی که در آن کشتی بود به درگاه خدا دعا کرد تا او را نجات دهد. ساعت ها به اقیانوس چشم دوخت تا شاید نشانی از کمک بیاید اما کمکی نبود. بالاخره ناامیدشد و تصمیم گرفت کلبه ای کوچک بسازد ... روزی هنگام بازگشتن...
  9. S

    داستان هاي كوتاه

    داستان صداقتروزي پادشاهي سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود، تصميم گرفت براي خود جانشيني انتخاب کند.پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ي گياهي داد و از آنها خواست، دانه را در يک گلدان بکارند و گياه رشد کرده را در روز معيني نزد او بياورند.پينک يکي از آن جوان ها...
  10. S

    داستان هاي كوتاه

    داستان كشيش و پسرشکشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده اش بکند. پسر هم مثل تقريباً بقيه هم سن و سالانش واقعاً نمی دانست که چه چيزى از زندگى می خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت.يک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او...
  11. S

    داستان هاي كوتاه

    داستان خريدن الاغجک از یک مزرعه‌دار در تگزاس یک الاغ خرید به قیمت 100 دلار.قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ جک آمد و گفت: متأسفم. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.جک جواب داد: ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده.مزرعه‌دار گفت: نمیشه. آخه همه پول رو خرج...
  12. S

    داستان هاي كوتاه

    حكايت امام حسن (ع) و پيرمردنقل مي کنند يک روز مردي از اهل شام امام حسن عليه السلام رو سوار بر مرکب ديد. شروع کرد به لعن و سَبِّ ايشون و پدر بزرگوارشون.حضرت پاسخي ندادند تا شخص ساکت شد.سپس با چهره‌اي خندان به آن فرد سلام دادند و فرمودند: َ أَيُّهَا الشَّيْخُ أَظُنُّکَ غَرِيباً وَ لَعَلَّکَ...
  13. S

    داستان هاي كوتاه

    حكايت شاه كليدجواني نزد شیخ حسنعلي نخودکي آمد و گفت: سـه قفل در زندگي ام وجود دارد و سه کلید از شما مي خواهم.قفل اول اینست که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.قفل دوم اینکــه دوست دارم کارم برکت داشته باشد.قفل سوم اینکــه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.شیخ فرمود:براے قفل اول نمازت را اول وقت...
  14. S

    داستان هاي كوتاه

    داستان استاد و دانشجو دانشجویی به استادش گفت:استاد: اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.استاد کنار او رفت و...
بالا