Recent content by mssh81

  1. M

    هر کتاب الکترونیکی مکانیک که میخواهید در خدمتم

    سلام من يه مقاله كوچلو درباره خطرات نهگانه مكانيكي مي خوام تورا خدا كمكم كنيد
  2. M

    ·▪•●سوالات،درخواست ها،پروژه و مقاله در اینجا●•▪·

    سلام من يه مقاله در مورد خطرات نه گانه مكانيكي مي خواستم
  3. M

    اگه مقاله میخواهید بگید

    سلام من در مورد خطرات نه گانه مكانيكي يه مقاله مي خواستم
  4. M

    رمان شب تقدیر

    قسما سی و نهم(آخر) قسما سی و نهم(آخر) غروب چادر طلايي رنگش را روي سر شهر كشيده بود غزل روي نيمكت چوبي وسط حياط كنار بوته گل محمدي نشسته بود صورت غمگين و متفكرش در غروب زيبا تر و جذابتر به نظر مي رسيد مادرم گفت - بالاخره تموم شد از پشت پنجره كنار امدم و گفتم - دو هفته پر آشوب مادر لبخندي زد و...
  5. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت سی و هشتم قسمت سی و هشتم گاهي به كارگران كردم مادرم سعي داشت غزل را دلداري بدهد گفتم: - مي شه تو يه جاي خلوت در موردش صحبت كنيم؟ پدر با صداي بلند گفت - بهتره همه بيرون باشم گفتم 0- نه بذاريد به كارشون برسن مادر گفت - بهتره بريم تو اتاق ما و به راه افتاد در همان حين به منصوره گفت 0 يه...
  6. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت سی و هفتم قسمت سی و هفتم نديدم . او هم خنديد هم زمان با هم گفتيم - از اين رسمي تر نمي شه هر دو با صداي بلند خنديديم نگاهش كردم هاله اي از غم دور صورتم نشست متوجه شد خنده اش قطع شد و گفت - شايد بتونيم دوباره همديگه رو ببينيم - شايدم ديگه هيچ وقت نتونستيم از پنجره به بيرون نگاه كرد و گفت -...
  7. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت سی و ششم قسمت سی و ششم نديدم . او هم خنديد هم زمان با هم گفتيم - از اين رسمي تر نمي شه هر دو با صداي بلند خنديديم نگاهش كردم هاله اي از غم دور صورتم نشست متوجه شد خنده اش قطع شد و گفت - شايد بتونيم دوباره همديگه رو ببينيم - شايدم ديگه هيچ وقت نتونستيم از پنجره به بيرون نگاه كرد و گفت - يه...
  8. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت سی و پنجم قسمت سی و پنجم پير بابا خودش را كنار اتومبيل رساند و گفت - آقا پدرتون خيلي عصباني هستن لبخند تشكر اميزي زدم و گفتم: - مهم نيست حلش مي كنم غزل چادر را به دور خود پيچيد صورتش نگراني وجودش را منعكس مي كرد شانه به شانه هم از پلكان بالا رفتيم در اتاقم را باز كردم و گفتم - برو تو وارد...
  9. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت سی و چهارم قسمت سی و چهارم - بگو تا چند دقيقه ديگه مي ام دست غزل را گرفتم خودش را به شدت عقب كشيد و گفتم - نمي ذارم كسي اذيتت كنه نگاهم كرد لحظه اي فكر كردم سربلند كردم و گفتم - مي توني خودتو به ماشينم برسوني؟ به هيچ عكس العملي نگاهم مي كرد ادامه دادم: - ماشينم تو كوچه اس خودتو برسون پشت...
  10. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت سی و سوم قسمت سی و سوم دستي به شانه اش كوبيدم و وارد حياط شدم طول حياط را با قدم هايي شمرده پيمودم وارد ساختمان كه شدم نگاه ها به طرفم چرخيد با همه سلام و اجوالپرسي مي كردم ارش خودش را به من رساند و همانطور كه دستم را مي فشرد گفت: - كي مي ره اين همه راهو - يكي پيدا مي شه نگاهم از روي شانه...
  11. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت سی و دوم قسمت سی و دوم روزها مي رفتند و مرا به دنبال خود مي كشيدند به شدت منزوي و گوشه گير شده بودم خودم را در كارم غرق كرده بودم جز براي غذا خوردن از اتاقم بيرون نمي رفتم رفتارم با غزل دوستانه اما در حال گريز بود مي ترسيدم با او تنها باشم حتي مي ترسيدم با او حرف بزنم هر كلمه اش قلبم را...
  12. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت سی و یکم قسمت سی و یکم دوشادوش هم از اتاق بيرون رفتيم جلوتر از من مي رفت نگاهش كه مي كردم لبريز از عشق مي شدم وارد پذيرايي شديم چهره در هم كشيدم و سلام كردم مادرم مهربانانه نگاهم كرد و جواب سلامم را داد اما رفتار سرد پدر باعث شد خودش را كنترل كند غزل اخمي كرد و ارام گفت - اخمتو باز كن روي...
  13. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت سی ام قسمت سی ام نيمه غلتي زدم و به پهلو افتادم شقيقه ام را با انگشت فشردم و اهسته ناليدم: - اون خواهر من نيست نور كمرنگ خورشيد از لابلاي پرده دزدانه سرك مي كشيد چشم باز كردم به شدت احساس خستگي مي كردم . دوباره چشم بر هم گذاشتم حوادث ديروز مثل برق از سرم گذشت روي تخت نشستم و نگاهي به...
  14. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت بیست و نهم قسمت بیست و نهم با صداي زنگ تلفن كتاب را روي ميز گذاشتم و گوشي را برداشتم - بله - باربد غذا اماده اس - اومدم گوشي را قطع كردم نگاهي به تلفن همراهم انداختم و گفتم - مزاحم هميشه در دسترس گوشي را روي ميز گذاشتم و براي شام از اتاقم خارج شدم از پله ها كه پايين مي رفتم بوي اشتها آمور...
  15. M

    رمان شب تقدیر

    قسمت بیست و هشتم قسمت بیست و هشتم غزل خودش را به من چسباند و زير گوشم گفت - دلم داره مي تركه زير چشمي نگاهش كردم رنگش پريده بود با لحني دلداري دهنده گفتم - نگران چيزي نباش - با اينجا احساس غريبي مي كنم - همه چيزش مثل عمه خانم مي مونه قديمي و غبار مرگ گرفته مادرم تك سرفه اي كرد كه مانع ادامه...
بالا