هدیه ای پر از محبت
هدیه ای پر از محبت
هدیه ای پر از محبت
(یك داستان واقعی)
یه روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود؛ دخترک قبلا یک بار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همونطور که از جلوی کشیش رد شد، با گریه و هق هق گفت: "من نمیتونم به کانون شادی بیام!"
کشیش...
روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم را ، دوستانم را ، مذهبم را ، زندگی ام را ! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت كنم.
به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟ و جواب او مرا شگفت زده كرد. او گفت : آیا سرخس و بامبو را می بینی؟ پاسخ دادم : بلی ...
راستش من خودم معماری خوندم و خیلی راضیم هم از نظر بازار کار و هم ادامه تحصیل.
اما در مورد مهندسی مکانیک خیلی شنیدم که بازار کارش خوبه. ولی خوب اگه صفحه نیازمندیهای روزنامه خراسان رو ببینی متوجه میشی بیشترین کار واسه رشته های درپیت که ما موقع انتخاب رشته اصلا ادم حسابشون نمی کردیم.:biggrin:;)