بچه هابه نظر من انتخاب گرایش فقط به علاقه است. چون تو ارشد بدون علاقه بری که موفق نمی شی، بعد اون دوستمون که پرسیده بود هوش یا معماری ، کاش می گفت گرایش ارشناسی اش چی هس. اگر که نرم افزاره اصلا ارزش نداره که بره معماری بخونه، چون باید کلی پیش بخوره اگر قبول شه.
من خودم نرم افزارم ، ترم اخرم ولی...
ساناز بی چون و چرا طلا را همراه امیر بیرون بردند. بعد از رفتن انها عمو روبروی سیاوش ایستاد و گفت: خوب اقا سیاوش تعریف کنید ببینیم این چند روزه کجا بودید؟ خوش گذشت؟
همه چشم به عمو دوخته بودیم و کسی جرات حرف زدن را نداشت چون از خشم و ناراحتی رگهای گردنش بیرون زده و صورتش سرخ شده بود. سیاوش که از...
با خاطره پیش سپهر رفتیم. خاطره بعد از سفارش به پرستاران بخش، از پیش ما رفت و زدیکی های ظهر همراه پیمان امد. ذراه ای از اثار کدورت و ناراحتی در وجودشان نبود و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و همین رفتار و برخورد خوبشان موجب شرمساریم شد. ولی چاره ای نداشتم، چند تن از پزشکان که همه از دوستان پیمان...
هم چنان به درگاه خدا التماس می کردم و به پهنای صورتم اشک می ریختم. تا اینکه پرستار امد و گفت: خانم لطفا بیرون باشید. الان یک ساعته که اینجا هستید.
به ناچار بلندشدم و بیرون رفتم. از نگاههای فرید احساس می کردم که او هم مرا مجرم می داند و آخر طاقت نیاوردم و گفتم: فرید تو فکر می کنی که کار من بوده...
در حالی که به کارهای طلا می خندیدم ،گفتم: خیلی ولی انصافا رامین همیشه کمک حالم بود. بیشتر کارهای شرکت به عهده رامین بود وگرنه نمی تونستم ادامه تحصیل بدم. اتفاقا یک بار هم این بلا رو سر خودم آورد. چند هفته ای روی یک نقشه بیمارستان کار کرده بودم، روز اخری که باید نقشه رو تحویل می دادم اومدم خونه...
شب خوب و فراموش نشدنی برایم بود. چون بعد از مدت ها به دور از غم و غصه و کدورت ها باز دور هم جمع شده بودیم.
آخر شب وقتی همه مهمانها رفتند از عمو سعید و خاله خواهش کردم که شب را پیش ما بمانند.
عمو سعید چون داروهایش همراهش نبود با سهیل به خانه رفت ولی خاله شب را ماند. تا نیمه های شب با هم حرف...
و به گریه افتادم، بابا در ادامه حرف من گفت: حقیقتا سپهر گفته اگه غزال ازدواج کنه به هیچ وجه احازه نگه داری طلا رو بهش نمی ده.
بعد از کلیی حرف زدن و کلنجار رفتن حلقه را از دستم درآوردم و به دست خانم احتشام دادم. بیچاره دست از پا دراز تر و با حالی گرفته خانه را ترک کرد. بعد از رفتن انها چون سرم...
هر کاری کردیم طلا بیرون نمی آمد. بابا و عمو سعید هم به ما پیوسته بودند و انها هم هرچقدر می گفتند بیرون نمی آمد. نمی دانستم چی کار کنم با اون سر و شکل نمی توانستم بپرم تو اب. از بابک خواستم سپهر را صدا کند. دقایقی بعد امد و گفت: دایی جون داخل نبود.
در دلم گفتم « پس کدوم گوری رفته، حتما رفته پیش...
متعجب از جایم بلند شدم، چون این کار از پیام بعید بود. هفته قبل که به عروسی یکی از اقوام دعوت شده بودم وقتی خواستم به ارایشگاه به دنبالم بیاید، گفت: وقت ندارم و خودت بیا. و من هم از لج به بهانه طلا عروسی نرفتم. پس حتما اتفاقی افتاده بود.
وقتی جلوی در رفتم با دیدن سپهر و طلا هم خیالم اسوده شد و...
نگاهی بهش انداختم و گفتم: تو خیلی سنگ دلی، بعد از دو ماه فقط یک روز تونستم طلا رو ببینم، تو اگه بودی ناراحت نمی شدی، حالا تو انتظار داری من برات رقص و پایکوبی کنم. باید در موقعیت من قرار می گرفتی تا بدونی چی می کشم اونوقت نمی گفتی پشیمون شدی؟
پیام- اگه حالتو درک نمی کردم که این قدر کوتاه نمی...
-از دیدن قیافه نحس ات عقم میگیره، چه برسه بخوام باهات زیر یه سقف زندگی کنم.
سپهر- پس لطفا برگرد پیش اقای احتشام چون هر چی باشه طلا از گوشت و خون منه، انشالله از عشقت به شوهر محبوبت که از دیدنش عق نمی زنی یه دختر میاری و هر چقدر خواستی می بینی اش.
-حساب تو با طلا جداست، برو کنار دیونه ام نکن...
-ولی من بدون طلا نمی تونم زندگی کنم، اون همه چی منه، همه زندگیمه.
سپهر- اونم مشکل خودته، من طلا را با خودم می برم. حالا اجازه می دی من بخوابم سرم بدجوری درد می کنه.
-بخواب.
چون آرام بخش زیادی خورده بود فورا خوابش برد. من هم به سهند تلفن کردم و موضوع را اطلاع دادم. از اینکه امدن سپهر را...
سپهر هم فورا از ماشین پیاده شد و او را درآغوشش گرفت به صدای جیغ طلا، لیزا هم بیرون دوید و با دیدن سپهر که از عکس اش می شناخت، مثل مجسمه ها ایستاد.
طلا با بغض گفت: سپهر جون خیلی دلم برات تنگ شده بود.
عزیزم دل من هم برات تنگ شده بود، یه ذره شده، برای همین اومدم ببینمت.
از دیدن این صحنه حال...
سر تکان داد و حرفی نزد. وقتی به خانه رسیدیم، بعد از بستن چمدانهایم خوابیدم. چون صبح ساعت پنج پرواز داشتیم. وقتی با صدای زنگ ساعت بیدار شدم دیدم بابا و مامان زودتر از من بیدار شدند.
طلا را هم بیدار کرده و حاضر شدیم. همراه بابا و مامان به فرودگاه رفتیم. سهند و شیدا با عمو و زن عمو دقایقی بعد...