’:gol:حمید مصدق خرداد ۱۳۴۳″
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من...
گاه یک لبخند انقدر عمیق میشود که گریه می کنیم...
گاه یک نغمه انقدر دست نیافتنی میشود که با ان زندگی می کنیم...
گاه یک نگاه انچنان سنگین میشود چشمانمان رهایش نمی کند...
گاه یک عشق انقدر ماندگار می شود که فراموشش نمی کنیم...
god
god
خدایا تو را سپاس می گویم که در مسیری که در راه تو بر می دارم آنها که باید مرا یاری کنند سد راهم می شوند، آنها که باید بنوازند سیلی می زنند، آنها که باید در مقابل دشمن پشتیبانمان باشند پیش از دشمن حمله میکنند و ..... تا در هر لحظه از حرکتم به سوی تو از هر تکیه گاهی جز تو بی بهره باشم.
يه روز عشق و ديوونگي و محبت و فضولي داشتن با هم قايم باشک بازي مي کردن نوبت به ديوونگي که رسيد همه را پيدا کرد اما هر چه گشت از عشق خبري نبود فضولي متوجه شد که عشق پشت يه بوته گل سرخ قايم شده ديوونگي رو خبر کرد و ديوونگي يه خار بزرگ برداشت و در بوته ي گل سرخ فرو کرد صداي فرياد عشق بلند شد وقتي...