مرسی عزیزم
ولی این رمان بعضی جاهاش سانسور شده
من سانسور نشده اش رو خوندم
ولی خداییش رمان خیلی عالیه من به شخصه عاشقشم هر چقدر میخونمش بازم برام تازگی داره
در امتداد حسرت هم از همین نویسنده خیلی قشنگه
فصل بیست و پنجم
بالاخره امتحانات با تمام سختی هایش به پایان رسید،دقیقا یک هفته دیگر به تاریخ عروسی باقی مانده بود ،وقتی فکر می کردم می دیدم چقدر شش ماه زود گذشته بود.
من و بابا و مامان در این هفته لحظه ای آرامش نداشتیم.هر روز صبح ساعت هفت از خواب بیدار می شدیم و تا آخر شب به کارها سر و سامان می...
فصل بیست و چهارم
دو روز به شروع امتحانات پایان ترم مانده بود؛این ترم به خاطر وجود اردلان کمتر درس خوانده بودم برای همین آمادگی لازم را نداشتم.
اولین امتحانم زبان تخصصی بود که اصلا چیزی نخوانده بودم،با خودم گفتم((چطوری بعضی ها با وجود بچه و شوهر درس می خونن ولی من که عقد کرده ام نتونستم درس...
تصمیم گرفته بودیم صبح به ساحل دریا برویم،پدر و مادر ها هم برای خودشان برنامه ریخته بودند،صبح ساعت ده بود که از ویلا بیرون زدیم،برای ناهار هم ساندویچ های سرد برداشته بودیم داخل کوله پشتی من پر از ساندویچ بود،اشکان پشت سر من راه می آمد و می گفت:
- من باید مواظب تو باشم که یواشکی از غذا ها کش...
فصل بیست و سوم
روز دهم فروردین بود که همگی راهی ویلای عمو شدیم همه چیز مثل دفعه قبل بود،با این تفاوت که این دفعه من ازدواج کرده بودم و با اردلان سوار یک ماشین بودم.
- سایه هر سال تعطیلات این قدر طولانی بود که من دعا می کردم هر چه زودتر این سیزده روز تموم بشه و بره پی کارش،ولی امسال انگار همین...
اردلان گفت:
- نمی خوای بقیه حرفتو بزنی؟
نگاهش کردم و گفتم:
- نه،چون نمی خوام مثل تو شکاک باشم.
اردلان که کمی آرامتر شده بود گفت:
- سایه من به تو شک ندارم،ولی باور کن دست خودم نیست.
و سرش را روی زانوهایم گذاشت.می دوانستم به محبت من نیاز دارد.دستم را داخل موهایش فرو بردم موهایش را نوازش کردم.
-...
_ شام امشب دستپخت آرمینا جونه.آشپزیش حرف نداره.
_ مامان شیرینی ای رو که تازه پختم به فریبرز خان تعارف کنین.
_ مرسی عادت ندارم قبل از شام شیرینی بخورم.
_ آرمینا چندین نوع شیرینی و غذاهای خارجی بلده.البته آرمینا...
_ ببخشید دستشویی کجاست؟
خاله رویا که از رفتار دور از ادب فریبرز جا خورده بود با...
فصل بیست و دو
هفت ساعت به تحویل سال نو باقی مانده بود.داشتم سفره هفت سین را تزئین می کردم که تلفن زنگ زد به مامان گفتم:مامان جان لطفا گوشی را بردارید.
مامان گوشی را برداشت و گفت:بله بفرمایید.
بعد از چند لحظه گفت:سلام عزیزم حالت خوبه؟
- مرسی منم خوبم،سعیدم خوبه.بابا و مامان چطورن؟
- بله،سایه...
يك بار ديگر سرش را از پشت پيشخوان آشپزخانه بيرون آورد و گفت : بهرام امروز بايد بري كت و شلائارت را پرو كني .
اما او باز هم نشيند . بقدري در افكارش غرق بود كه از محيط اطرافش چيزي نمي فهميد . ياس اين بار با صدايي بلند تر همراه با كمي عصبانيت گفت : بهرام . اين بار او سرش را به عقب چرخاند و گفت ...
او نمی توانست خود را نسبت به این قضیه بی تفاوت نشان دهد .
- یاس اون هیچ وقت برای من پدری نکردتا من بفهمم پدر یعنی چی .
- خیلی بی انصافی . به خدا خیلی قدر نشناسی .پدر بودن یعنی چی ؟ حتما باید نوازشت می کرد تا بفهمی اون پدره ؟ بیست و سه سال از تو حمایت کرده لعنتی . خرج زندگی و دانشگاهت رو داده ...