من پريشان ديده مي دوزم بر او
بي صدا نالم كه، اينست آنچه هست
خود نمي دانم كه اندوهم ز چيست
زير لب گويم، چه خوش رفتم ز دست
همزباني نيست تا بر گويمش
راز اين اندوه وحشتبار خويش
بي گمان هرگز كسي چون من نكرد
خويشتن را مايه آزار خويش
از منست اين غم كه بر جان منست
ديگر اين خود...