Recent content by a.p.j

  1. A

    داستان هاي كوتاه

    مدرن وار مدرن وار مدرن وارهال که کلاسیک های پرتعلیق ما را کسی نمی پسندد، امروز می خاهیم داستانی ببافیم، مدرن، پست مدرن، شاید هم مافوق پست مدرن. می خاهیم از عمق کلاسیک، از اعماق آتش کنار خلوت شبانگاهی اجدادمان بر کناره ی قار فسیل تاریخ، بپریم به قرن بیست و یک. می خاهیم بدانیم که چگونه ممکن است...
  2. A

    داستان هاي كوتاه

    مدرن وار مدرن وار مدرن وارهال که کلاسیک های پرتعلیق ما را کسی نمی پسندد، امروز می خاهیم داستانی ببافیم، مدرن، پست مدرن، شاید هم مافوق پست مدرن. می خاهیم از عمق کلاسیک، از اعماق آتش کنار خلوت شبانگاهی اجدادمان بر کناره ی قار فسیل تاریخ، بپریم به قرن بیست و یک. می خاهیم بدانیم که چگونه ممکن است...
  3. A

    داستان آخرین خون آشام

    پایان داستان دگردیسی در ادامه، البته با کمی تأخیر، قسمت دوم داستان آخرین خون آشام، مرد دو چهره. خواهشمندم هر کس این داستان را خوانده، حتماً نظر خود را در مورد نقاط ضعف و قدرت آن بنویسد.
  4. A

    داستان آخرین خون آشام

    آخرین قسمت داستان دگردیسی آخرین قسمت داستان دگردیسی آخرین قسمت داستان دگردیسی سرانجام سوم ماه مِه. اين عنوان در بالاترين جاي روزنامه درج شده بود. بيل اسميت روزنامه را در دستش تکان داد. ساعت از نيمه شب گذشته بود باران به شدت مي باريد. در آن فصل باريدن باران کمي بي موقع بود. همسرش کِيت آن شب...
  5. A

    داستان آخرین خون آشام

    قسمت سی و چهارم قسمت سی و چهارم قسمت سی و چهارم سرزمين اقوام والاچي در مرز دنياي مسيحيت با امپراتوري عثماني قرار داشت و خطر جنگجويان ترک هميشه اون ها رو تهديد مي کرد. کنت دراکولا مجبور بود، مقدار زيادي از وقت خود رو در ميدان هاي جنگ بگذرونه و در يکي از همين جنگ ها زماني که در ميدان نبرد...
  6. A

    داستان آخرین خون آشام

    قسمت سی و سوم قسمت سی و سوم قسمت سی و سوم راز پروفسور اندرسون ويلاي پروفسور اندرسون در خارج شهر قرار داشت. عمارتي بزرگ و قديمي که چند بار مرمت شده و در و ديوار آن درست مثل مزرعه ي طلايي پر از جنگ افزارهاي قديمي بود. پروفسور اندرسون روي يک صندلي راحتي نشسته و مشغول تماشاي...
  7. A

    داستان آخرین خون آشام

    قسمت سی و دوم قسمت سی و دوم قسمت سی و دوم جان و اَلِکس چند روز بعد. اَلِکس کِنِدي در منزلش نشسته بود که ناگهان زنگ تلفن به صدا درآمد. الکس گوشي تلفن را برداشت. پروفسور اندرسون بود. او به الکس گفت که گزارشي از يک سردخانه رسيده است و بايد هر چه سريع تر به آن رسيدگي شود. فرداي...
  8. A

    داستان آخرین خون آشام

    قسمت سی و یکم قسمت سی و یکم قسمت سی و یکم _ لطفاً به من گوش کنين، اون کجاست؟ ماريا چيزی نگفت. بويی شبيه گوشت فاسد از مخاطبش به مشام می رسيد. پروفسور اندرسون گفت: _ خانم لطفاً مجبورم نکنين. راه های ديگه ای هم وجود داره. با اينکه پروفسور اندرسون می دانست با برداشتن ماسک ماريا قيافه...
  9. A

    داستان آخرین خون آشام

    قسمت سی ام قسمت سی ام قسمت سی ام آن روز به کُندی می گذشت. ماريا مرتب از اين طرف سالن به آن طرف می رفت. با خودش حرف می زد. درست مثل بيمارانش شده بود. خيلی عجيب بود! اگر واقعيت داشت چی؟ بايد چه کار می کرد؟ او يک دختر تنها بود. فقط به يک نفر اعتماد داشت که او هم توخالی از آب در آمده بود. از...
  10. A

    داستان آخرین خون آشام

    قسمت بیست و نهم قسمت بیست و نهم قسمت بیست و نهم سوگواری گرگ درينگ... درينگ... درينگ... ساعت روميزی کوچک بی وقفه زنگ می زد. ماريا دستش را بر روی دکمه ی آن گذاشت. صدای زنگ خاموش شد. ماريا در تختش غلط زد. با توجه...
  11. A

    داستان آخرین خون آشام

    قسمت بیست و هشتم قسمت بیست و هشتم قسمت بیست و هشتم ماريا داشت در دشت زيبايی به آرامی قدم می زد. لباس سفيدی به تن داشت. دشت پر از انواع گل های وحشی بود. کاملاً به وجد آمده بود. دست هايش را از دو طرف باز کرد. دور خود چرخيد. اما ناگهان، خورشيد تيره شد. دشت رنگ باخت. مرد سياهپوشی جلوی روی او...
  12. A

    داستان آخرین خون آشام

    قسمت بیست و هفتم قسمت بیست و هفتم قسمت بیست و هفتم جاده ی قديمی سنگ فرش شده ای به طرف در عمارت امتداد می يافت. ماريا در حالی که خاطراتی از گذشته را در سر مرور می کرد، با قدم هايی آهسته از آن می گذشت. پاتريک پشت فرمان اتومبيل نشست و آرام پشت سر ماريا حرکت کرد. در دو طرف جاده، بوته های شمشاد...
  13. A

    داستان آخرین خون آشام

    قسمت بیست و ششم قسمت بیست و ششم قسمت بیست و ششم آفتاب طلوع كرده بود. اتومبيل ماريا که يک مرسدس بنز سفيد رنگ بود، يكه و تنها در هوای سرد صبحگاهی در يک جاده ی قديمی زيبا به پيش می رفت. در دو طرف جاده درختان بلند زيادی روييده بود. برف دلنشينی بر روی شاخه ی آن ها قرار داشت. ماريا پشت فرمان...
  14. A

    داستان آخرین خون آشام

    قسمت بیست و پنجم زنگ در خانه ی ماريا به صدا درآمد. ماريا در را گشود. جوانی عينكی، چاق، با صورتی كک مكی پشت در ايستاده بود. كلاه نقاب داری به سر داشت. _ عزيزم، اميدوارم واقعاً مشكلی پيش اومده باشه كه اين موقع شب منو به اينجا كشوندی. ماريا به او اشاره كرد. مرد جوان داخل شد. _ از اين...
  15. A

    داستان آخرین خون آشام

    قسمت بیست و چهارم قسمت بیست و چهارم قسمت بیست و چهارم عمارت دور افتاده اتومبيل استيشن سفيد رنگي كه شب هنگام با سرعت در جاده در حال حركت بود، ناگهان در كنار جاده متوقف شد. چند مرد سفيد پوش از آن خارج شدند. اَلِكس كِنِدي در بين آن ها بود. در حاشيه ي جاده اتومبيل شورلت آبي رنگي به...
بالا