بله.ایشون نیما جون منه!خوب شد؟شما چیکاره اید آقای محترم؟به شما چه؟اینقدر جانماز آب میکشید شما!پشت سر ملت صفحه چینیش گناهش کم نیست!دیگه نبینم به من اس بدیدا!هر غلطی میخواین بکنید بکنید!
تا 19 سالگی تلخ ترین واقعیت ها تو دید من نمره دوم آوردن بود و اینکه یه جا اگه من اول نبودم انگار زهر بهم داده باشند....
گذشت و تو بیست سالگی فکر کردم مشکل کوچیک بیماری قلبیم تلخ ترین واقعیت زندگیمه....گذشت و تو بیست و دو سالگی تجربه نزدیک به مرگی که داشتم منو از پا در آورد اونوقت فکر کردم تلخ...
اگر پرنده بودم پر می کشیدم و می رفتم سر خاکش...اونوقت بی اینکه نگران نگاه کسی باشم می نشتم کنار سنگ قبرش و اشک میریختم برای تمام نداشتنش و تمام نبودنش...اگر پرنده بودم پر می کشیدم تو آسمون و اونقدر می رفتم و می رفتم تا به خدا برسم...از اون نشونی بهشتتو می گرفتم...کاش یه روز مثل خودت منم پرنده شم
حالا همکلاسی من باید بیان تو روی من بگن که خانم هدایتی تو از کی دفاع می کنی؟از اونهایی که همه مملکت رو گرفتن؟
درد جوونهای ما چیه؟
چرا کار به اینجا کشیده شده که شهدای ما،قهرمانهای دیروز شدند مجرمهای الان؟
من باید برم و بمیرم که یه جانباز شیمیایی رو که همه فکر می کنند تو ناز و نعمته بیاد باقیمونده...
تو چه میدونی...تو اسایشگاه جانبازهای ما تو بدترین شرایط دارند جون می کنند
من اوندفعه تو فرودگاه به یه آدم هپولی برخوردم
آدم چندشش میشد بهش نزدیک بشه
به جان مادرم لباسش خیلی کهنه بود
جانباز شیمیایی بود...
حالا هی یه عده برند از مملکت بخورند به اسم جانباز و اونوقت به آدم فداکاری مثل این جانباز چرا...
همونهایی که صبح تا شب برای من جانماز آب می کشند...همونهایی که صبح تا شب دم از شهدا می زنند...ای خدا....شبها دارند با دوست دختر و دوست پسرهاشون راز و نیاز می کنند....آخه تو چی میدونی؟تو چه میدونی به کجا کشیده شده کارشون...فقط میان با شهدا برای خودشون کلاس میذارن...از این اداها خسته شدم...آی همت...
یه بار بچه که بودم بابام که داشت میرفت باغمون منم کلی اصرار کردم باهاش برم.5ساله بودم.باغمون از خونمون دور بود.اون موقع ها تو یه روستای خوش آب و هوا بودیم.بابام منو گذاشت پشت ماشین کشاورزی.اونم گرم رانندگی و منم شیطنتم گل کرد و اومدم قسمت عقب ماشین.بعد همینطور کله امو خم کردم تا خط کشی های سفید...