حکايت است که پادشاهي از وزيرخدا پرستش پرسيد:بگو خداوندي که تو مي پرستي چه مي خورد، چه مي پوشد ، و چه کار مي کند و اگر تا فردا
جوابم نگويي عزل مي گردي.
وزير سر در گريبان به خانه رفت .وي را غلامي بود که وقتي او را در اين حال ديد پرسيد که او را چه شده؟و او حکايت بازگو کرد.
غلام خنديد و گفت : اي...