در اين شبهاي دلتنگي که غم با من هم آغوشه
به جز اندوه و تنهايي کسي با من نمي جوشه
کسي حالم نمي پرسه کسي دردم نمي دونه
نه هم درد و هم آوايي با من يک دل نمي خونه
از اين سرگشتگي بيزارم و بيزار
ولي راه فراري نيست از اين ديوار
براي اين لب تشنه دريغا قطره آبي بود
براي خسته چشم من دريغا جاي خوابي بود
در اين سرداب ظلمت نور راهي بود
در اين اندوه غربت سرپناهي بود
شب پر درد و من از غصّه ها دلسرد
کجا پيدا کنم دلسوخته اي هم درد
اسير صد بيابان وَهم و اندوهم
مرا پا در دل و سنگين تر از کوهم
به جز اندوه و تنهايي کسي با من نمي جوشه
کسي حالم نمي پرسه کسي دردم نمي دونه
نه هم درد و هم آوايي با من يک دل نمي خونه
از اين سرگشتگي بيزارم و بيزار
ولي راه فراري نيست از اين ديوار
براي اين لب تشنه دريغا قطره آبي بود
براي خسته چشم من دريغا جاي خوابي بود
در اين سرداب ظلمت نور راهي بود
در اين اندوه غربت سرپناهي بود
شب پر درد و من از غصّه ها دلسرد
کجا پيدا کنم دلسوخته اي هم درد
اسير صد بيابان وَهم و اندوهم
مرا پا در دل و سنگين تر از کوهم