داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
استاد فلسفه براى گرفتن امتحان نهایى وارد کلاس شد.صندلى اش را روى میز گذاشت و به دانشجویان گفت: «سوال امتحان این است کهباید با توجه به تمام چیزهایى که در کلاس یاد گرفته اید اثبات کنید که اینصندلى وجود ندارد.»


تمامى دانشجویان سرگرم نوشتن شدند بجز یکنفر که پس از ٣٠ ثانیه ورقه اش را تحویل استاد داد و از کلاس خارج شد.
روزى که دانشجویان براى گرفتن نمره مراجعه کردند با کمال تعجب متوجه شدندکه همان دانشجویى که پس از ٣٠ ثانیه از جلسه امتحان خارج شده بود بالاتریننمره را گرفته است.
او در ورقه اش نوشته بود: ((کدوم صندلی))
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از چند نفر پرسیدن خدا تو آفرینش از چه مداد رنگی ای بیشتر از همه استفادهکرده ؟! اولی گفت : " آبی...چون تموم دریاها و آسمون آبیه " دومی گفت :"سبز...چون تموم جنگل ها سبزه " سومی گفت : "قرمز...چون خون همه قرمزقرمزه " چهارمی گفت : "سیاهه سیاه...کاملآ بی دلیل ! " ...اما یکی گفت :"سفید سفید !!! " همه نگاش کردن دیدن خدا به اون چشم نداده !!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2] نیاز [/h]
روزی در یک دهکده کوچک ، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تاتصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند ، نقاشی کنند .
او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر ازغذا را نقاشی خواهند کرد ، ولی وقتی « داگلاس » نقاشی ساده کودکانه خود راتحویل داد معلم شوکه شد،
او تصویر یک « دست » را کشیده بود ، ولی این دست چه کسی بود ؟
بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم متعجب شده بودند ، یکی ازبچه ها گفت : من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند . یکیدیگر گفت : شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها راپرورش می دهد .
هر کس نظری می داد.
تا این که معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید : این دست چه کسی است ، داگلاس ؟
داگلاس در حالی که خجالت می کشید ، آهسته جواب داد : خانم معلم ، این دست شماست .
معلم به یاد آورد از وقتی که «داگلاس» پدر و مادرش را از دست داده بود بهبهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازش بر سر او بکشد .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گویند که در روزگاران قدیم، درویشیبود که نزدیک دهی زندگی می کرد. هر ازگای به شهر می آمد و مردمان شهر،‌ بهاو نانی، غذایی می دادند و او از این طریق گذرزندگی می کرد. اما در پاسخبه محبتهای مردم همیشه و همیشه فقط یک بیت رو بیان میکرد و می گفت:
هر چه کنی،‌ به خود کنی گر همه نیک و بدکنی
در آن ده مردی بود،‌ حسود و خسیس،‌ چندی بود که می شنید که همه در ده ازاین بیت معروف درویش سخن می گویند.
روزی با جمعی از دوستانش بر سر این بیت،‌ بحث به بالا گرفت. مرد بهدوستانشگفت: من به همه شما ثابت خواهم کرد که این حرف درویش درست نیست.
رفت خانه و به زنش گفت که نان خوشمزه ای بپزد و خودش در خمیر آن نان،زهرکشنده ای ریخت. وقتی درویش به ده آمد، مرد آن نان را به درویش داد ودرویش مثلهمیشه از باب تشکر،‌ بیت معروف خود را گفت و رفت. مرد زیر لبخنده زهرآلودی کرد وگفت: خواهیم دید!
درویش از ده خارج شد و کنار نهری برای استراحت و صرف ناهار خود که هماننانبود، نشست. چند قدم آن طرفتر جوانی ناتوان و لاجون روی زمین افتادهبود. درویش بهسمت او رفت و آبی به صورت جوان زد و پرسید که آنجا چه میکند؟ جوان گفت: چند روزپیش راهزنان به من حمله کردند و هر چه داشتم، بردندو حتی لقمه نانی برایم نگذاشتندو این چند روزه من گرسنه هستم.
درویش با مهربان و عطوفت نانش را به سمت او دراز کرد و گفت: من زیاد گرسنهنیستم. این مال تو.
جوان با ولع،‌ شروع به خوردن نان کرد. هنوز چندی نگذشته بود که دست برشکمنهاد و فریادش به آسمان رفت و گفت: ای درویش این چه بود که به من دادی.درویش گفت: نمی دانم این نان را کسی به من داده. طولی نکشید که جوان شروعبه لرزیدن کرد وزندگی را بدرود گفت.
درویش با ناراحتی جوان را به دوش گرفت و به ده برگشت و سراغ آن مرد رفتوگفت: این نان چه بود که تو به من دادی و من به این جوان دادم و خورد واین چنین شد.
مرد نگاهی به جوان کرد و آه از نهادش بر آمد. مرد پسری داشت که چندی پیشبرای تجارت به شهر رفته بود و این جوان همان پسر بود!
با آه و ناله جریان را برای درویش تعریف کرد و درویش در پاسخگفت:‌
هر چه کنی،‌ به خود کنی گر همه نیک و بدکنی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پيله و پرواز


روزي سوراخ كوچكي در يك پيله ظاهر شد.

------------ --------- -
شخصي نشست و ساعت ها تقلاي پروانه براي بيرون آمدن
از سوراخ كوچك پيله را تماشا كرد.

------------ --------- -

آن گاه تقلاي پروانه متوقف شد و به نظر مي رسيد
كه خسته شده،و ديگر نمي تواند به
تلاشش ادامه دهد.

------------ --------- -
آن شخص مصمم شد به پروانه كمك كند
و با برش قيچي سوراخ پيله را گشاد كرد.
پروانه به راحتي از پيله خارج شد،
اما جثه اش ضعيف و بال هايش چروكيده بودند.

------------ --------- -



آن شخص به تماشاي پروانه ادامه داد .
او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحكم شود
و از جثه ي او محافظت كند.
اما چنين نشد!

------------ --------- -
در واقع پروانه ناچار شد همه ي عمر را روي زمين بخزد
و هر گز نتوانست با بال هايش پرواز كند.

------------ --------- -


آن شخص مهربان نفهميد كه
محدوديت پيله و تقلا براي خارج شدن از سوراخ ريز
آن را خدا براي پروانه قرار داده بود،
تا به آن وسيله مايعي از بدنش ترشح شود
و پس از خروج از پيله به او امكان پرواز دهد.

------------ --------- -
گاهي اوقات در زندگي فقط به تقلا نياز داريم.

------------ --------- -

اگر خداوند مقرر مي كردبدون هيچ مشكلي زندگي كنيم،
فلج مي شديم ،به اندازه ي كافي قوي نمي شديم و هرگز نمي
توانستيم پرواز كنيم.

------------ --------- -
من نيرو خواستم و خداوند مشكلاتي سر راهم قرار داد، تا قوي
شوم.
من دانش خواستم و خداوند مسايلي براي حل كردن به من داد.

------------ --------- -


من سعادت و ترقي خواستم و خداوند به من
قدرت تفكر و زور بازو داد تا كار كنم.
من شهامت خواستم و خداوند موانعي سر راهم قرار داد،
تا آنها را از ميان بردارم.

------------ --------- -



من انگيزه خواستم و خداوند كساني را به من نشان داد كه
نيازمند كمك بودند.
من محبت خواستم و خداوند به من فرصت داد تا به ديگران محبت
كنم.

------------ --------- -

«من به آنچه خواستم نرسيدم...
اما آنچه به آن نياز داشتم ،به من داده شد.»

------------ --------- -


نترس با مشكلات مبارزه كن
و بدان كه مي تواني بر آنها غلبه كني.
 

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز
تاثیر محبت...

تاثیر محبت...

سارق جنایتکاری در حال فرار و آوارگی با لباس ژنده و پر گردو خاک، دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید که میوه فروش به او هدیه کرد. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت، پول نمی خواهم
سه روز بعد جنایتکار فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند، صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، او دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت. آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند جنایتکار فراری و برای کسی که او را معرفی کند مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند. میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد،
با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود. او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت :

” آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان . سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود:

من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم.

هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم،

نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.

بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آیا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟آیا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟!
استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند...
آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد: "بله او خلق کرد"
استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"
شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"
استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چونشیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست , خدا نیزشیطان است"
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگرتوانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"
استاد پاسخ داد: "البته"
شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "
شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.
مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی کهما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی رامیتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد.و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرادارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجهبدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکهاز نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد."
شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"
شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی درحقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد.اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور رابه رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شمانمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی ازتاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید کهیک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است کهمیزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای استکه بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا, شیطان وجود دارد؟"
استاد زیاد مطمئن نبود. پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما اورا هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشربه همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسردنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."
و آن شاگرد پاسخ داد: " شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجودندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما.کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان راخلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودشحاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید وتاریکی که در نبود نور می آید.
نام آن مرد جوان: آلبرت انیشتن!!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزها گذشت و گنجشك با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:«می آید ، من تنها گوشی هستم كه غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام كهدردهایش را در خود نگه می دارد» ... و سرانجام گنجشك روی شاخه ای از درختدنیا نشست .
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشك هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: «بامن بگو از آنچه سنگینی سینه توست». گنجشك گفت: «لانه كوچكی داشتم، آرامگاهخستگی هایم بود و سرپناه بی كسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفانبی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ كجای دنیا را گرفته بود؟»... و سنگینی بغضی راه بر كلامش بست. سكوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگانهمه سر به زیر انداختند ...
خدا گفت: «ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات راواژگون كند. آنگاه تو از كمین مار پر گشودی ... گنجشك خیره در خدایی خدامانده بود.
خدا گفت: «و چه بسیار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی».
... اشك در دیدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملكوت خدا را پر كرد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردي كه همسرش را از دست داده بود ، دختر سه ساله اش را بسيار دوست مي
داشت . دخترك به بيماري سختي مبتلا شد ، پدر به هر دري زد تا كودك سلامتي
اش را دوباره به دست آورد ، هرچه پول داشت براي درمان او خرج كرد ولي
بيماري جان دخترك را گرفت و او مرد .
پدر در خانه اش را بست و گوشه گير شد . با هيچكس صحبت نمي كرد و سركار نمي
رفت . دوستان و آشنايانش خيلي سعي كردند تا او را به زندگي عادي برگردانند
ولي موفق نشدند .
شبي پدر روياي عجيبي ديد . ديد كه در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان كوچك
در جاده اي طلايي به سوي كاخي مجلل در حركت هستند .
هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز يكي روشن بود . مرد وقتي
جلوتر رفت و ديد كه فرشته اي كه شمعش خاموش است ، همان دختر خودش است . پدر
فرشته غمگينش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد ، از او پرسيد : دلبندم ،
چرا غمگيني ؟ چرا شمع تو خاموش است ؟
دخترك به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن مي شود ، اشكهاي تو آن
را خاموش مي كند و هر وقت تو دلتنگ مي شوي ، من هم غمگين مي شوم .
پدر در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود ، از خواب پريد .


منبع : كتاب « نشان لياقت عشق »
 

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟ استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود. سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟

مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم
استاد لبخندی زد و گفت: پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟
اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده
استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟
استاد لبخندی زد و گفت: من تمام زندگی خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمیشوم و من آرامش برگ را می پسندم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک داستان واقعی:

خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهربوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاههاروارد شدند.
منشي فوراً متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند واحتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامي گفت: «مايل هستيمرييس را ببينيم.»
منشي با بي حوصلگي گفت: «ايشان امروز گرفتارند.»
خانم جواب داد: « ما منتظر خواهيم شد.»
منشي ساعتها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوندو پي کارشان بروند. اما اين طور نشد. منشي که دید زوج روستایی پی کارشاننمی روند سرانجام تصميم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد ورییس نیز بالاجبار پذیرفت. رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و از دل رضایتنداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اينکه اشخاصی با لباس کتان وراه راه وکت وشلواري دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمي آمد.
خانم به او گفت: «ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وياينجا راضي بود. اما حدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و مندوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.»
رييس با غيظ گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد ميآيد و مي ميرد، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم، اينجا مثل قبرستانمي شود.»
خانم به سرعت توضيح داد: «آه... نه.... نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکرکرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم.»
رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کردو گفت: «يک ساختمان! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمانهاي موجود در هاروارد هفت و نيم ميليون دلار است.»
خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست از شرشانخلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آيا هزينه راه اندازي دانشگاههمين قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟»
شوهرش سر تکان داد. رييس سردرگم بود. آقا و خانمِ "ليلاند استنفورد" بلندشدند و راهي کاليفرنيا شدند، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که تا ابد نامآنها را برخود دارد:

دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد.





تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت : نمی دانم عزیزم ، نمی دانم
پسرک نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان همیشه گریه می کند؟ او چه می خواهد؟
پدرش تنها دلیلی که به ذهنش می رسید ، این بود : همه ی زنها گریه می کنند ، بی هیچ دلیلی
پسرک متعجب شد ولی هنوز از اینکه زنها خیلی راحت به گریه می افتند، متعجب بود
یکبار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می کند ، از خدا پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه می کنند؟
خدا جواب داد : من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام . به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند
به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند ، به دستانش قدرتی داده ام که
حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند ، او به کار ادامه دهد
به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد ، حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند
به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد ، از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی داده ام
تا هرهنگام که خواست ، فرو بریزد . این اشک را منحصرا برای او خلق کرده ام تا هرگاه نیاز داشت
بتواند از آن استفاده کند
زیبایی یک زن در لباسش ، مو ها ، یا اندامش نیست . زیبایی زن را باید در چشمانش جست و جو کرد
 
  • Like
واکنش ها: EH_S

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پیرزن با تقوایی در خواب خدا رو دید و به او گفت :
خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .
پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.
سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعددر خانه به صدا در آمد .
پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود .
پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد
پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد.
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .
پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .
این بار نیز پیر زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .
پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.

شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید .
پیرزن با ناراحتی کفت:
(( خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟))
خدا جواب داد :
)) بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی((
کرم نما و فرودآ که خانه خانه ی توست.
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]می گويند شخصی سر کلاس رياضی خوابش برد. وقتی که زنگ را زدند بيدار شد وباعجله دو مسأله راکه روی تخته سياه نوشته بود يادداشت کرد و بخيال اينکه استاد آنها را بعنوان تکليف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز وآن شب برای حل آنها فکر کرد. هيچيک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت . سرانجام يکی را حل کرد وبه کلاس آورد. استاد بکلی مبهوت شد ، زيرا آنها را بعنوان دونمونه از مسائل غير قابل حل رياضی داده بود. [/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif]
اگر اين دانشجو اين موضوع را می دانست احتمالاً آنرا حل نمی کرد، ولی چون به خود تلقين نکرده بود که مسأله غير قابل حل است ، بلکه برعکس فکر می کرد بايد حتماً آن مسأله را حل کند سرانجام راهی برای حل مسأله يافت.[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
برای آنکس که ایمان دارد ناممکن وجود ندارد.[/FONT]
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک لیوان شیر



روزی روزگاری پسرك فقیری زندگی می كرد كه برای گذران زندگی و تامین مخارجتحصیلش دستفروشی می‌كرد.از این خانه به آن خانه می‌رفت تا شاید بتواندپولی بدست آورد. روزی متوجه شد كه تنها یك سكه 10 سنتی برایش باقیماندهاست و این درحالی بود كه شدیداً احساس گرسنگی می‌كرد. تصمیم گرفت از خانهای مقداری غذا تقاضا كند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان وزیبائی در را باز كرد. پسرك با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجایغذا، فقط یك لیوان آب درخواست كرد. دختر كه متوجه گرسنگی شدید پسرك شدهبود بجای آب برایش یك لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیررا سر كشید و گفت : چقدر باید به شما بپردازم؟. دختر پاسخ داد: چیزی نبایدبپردازی. مادر به ما آموخته كه نیكی ما به ازایی ندارد*. پسرك گفت: پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می‌كنم.

سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشكان محلی از درمان بیماری اواظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا دربیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام كنند.

دكتر هوارد كلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامی‌كه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانشدرخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حركت كرد. لباس پزشكیاش را بر تن كرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه اوراشناخت.

سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدامكند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پساز یك تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دكتر كلی گردید.

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دكتر هزینه درمان زنجهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن‌را درون پاكتیگذاشت و برای زن ارسال نمود.

زن از باز كردن پاكت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود كه بایدتمام عمر را بدهكار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاكت را باز كرد. چیزیتوجه اش را جلب كرد. چند كلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته انراخواند: بهای این صورتحساب قبلاً با یك لیوان شیر پرداخت شده است.

* : فکر کنم منظور این بوده که برای نیکی کردن نمیشه قیمتی گذاشت!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دانه می كارم تا صبوری بیاموزم


دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت، اما برای یافتن حقیقت یكی شتاب رابرگزید و دیگری شكیبایی. اولی گفت: آدمیزاد در شتاب آفریده شده، پس

باید در جست وجوی حقیقت دوید. آنگاه دوید و فریاد برآورد: من شكارچی ام، حقیقت شكار من است. او راست می‌گفت، زیرا حقیقت، غزال تیز

پایی بود كه از چشم ها می‌گریخت.اما هر گاه كه او از شكار حقیقت باز می‌گشت، دست هایش به خون آغشته بود. شتاب او تیر بود. همیشه او

پیش از آن كه چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد، او را كشته بود. خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود. اما حقیقت، غزالی است كه نفس

می كشد.
این چیزی بود كه او نمی‌دانست. دیگری نیز در پی صید حقیقت بود.اما تیر و كمان شتاب را به كناری گذاشت و گفت: خداوند آدمیان را

به شكیبایی فراخوانده است. پس من دانه ای می‌كارم تا صبوری را بیاموزم و دانه ای كاشت، سال ها آبش داد و نورش داد و عشقش داد. زمان

گذشت و هر دانه، دانه ای آفرید. زمان گذشت و هزار دانه، هزاران دانهآفرید. زمان گذشت و شكیبایی سبزه زار شد. و غزالان حقیقت خود به

سبزه زار او آمدند. بی بند و بی تیر و بی كمان. و آن روز، آن مرد، مردی كهعمری به شتاب و شكار زیسته بود، معنی دانه و كاشتن و صبوری را

فهمید. پس با دستهای خونی اش دانه ای در خاك كاشت.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
يرمردي تنها در مينه سوتا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اشراشخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود .تنها پسرش که مي توانست به او کمککند در زندان بود . پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي اوتوضيح داد :
پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . مننمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول رادوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تماممشکلات من حل مي شد.من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخممي زدي .
دوستدار تو پدر !

پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پليس محلي ديده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند .
پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
"کريسمس"


در تعطيلات كريسمس، در يك بعد از ظهر سرد زمستاني، پسر شش هفت ساله‌اي جلوي ويترين مغازه‌اي ايستاده بود. او


كفش به پا نداشت و لباسهايش پاره پوره بودند. زن جواني از آنجا مي‌گذشت. همين كه چشمش به پسرك افتاد، آرزو و


اشتياق را در چشمهاي آبي او خواند. دست كودك را گرفت و داخل مغازه برد و برايش كفش و يك دست لباس گرمكن خريد.


آنها بيرون آمدند و زن جوان به پسرك گفت


حالا به خانه برگرد. انشالله كه تعطيلات شاد و خوبي داشته باشي پسرك سرش را بالا آورد، نگاهي به او كرد و پرسيد:


«خانم! شما خدا هستيد؟


زن جوان لبخندي زد و گفت: «نه پسرم. من فقط يكي از بندگان او هستم


پسرك گفت: «مطمئن بودم با او نسبتي داريد
 

n30e

عضو جدید
سه داستان کوتاه و خواندنی درباره ی تخصص

سه داستان کوتاه و خواندنی درباره ی تخصص

مهندس متبحر ...

مهندسیبود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش بازنشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاههای چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمدانجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بود
اشکالرا رفع کند بنابراین، نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از اینمشکلات موفق بوده است. مهندس، این ا مر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام بهوارسی دستگاه می پردازد و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعهمخصوص دستگاه می کشد و با سربلندی می گوید: اشکال اینجاست
آنقطعه تعمیر می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد. مهندس دستمزد خود را ۵۰۰۰۰ دلار معرفی می کند.
حسابداریتقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند و او بطور مختصر این گزارش را میدهد:
بابتیک قطعه گچ: ۱ دلار و بابت
دانستناینکه ضربدر را کجا بزنم: ۴۹۹۹۹ دلار





کیفیت و استانداردهای ژاپنی ها

چندسال پیش، آی بی ام تصمیم گرفت که تولید یکی از قطعات کامپیوترهایش را به ژاپنیهابسپارد.
درمشخصات تولید محصول نوشته بود سه قطعه معیوب در هر ۱۰۰۰۰قطعهای که تولید می شود قابل قبول است. هنگامیکه قطعات تولید شدند و برای آی بی امفرستاده شدند، نامه ای همراه آنها بود با این مضمون
مفتخریمکه سفارش شما را سر وقت آماده کرده و تحویل می دهیم.
برایآن سه قطعه معیوبی هم که خواسته بودید خط تولید جداگانه ای درست کردیم و آنها رافراهم ساختیم
امیدواریماین کار رضایت شما را فراهم سازد.





جراح قلب و تعمیر کار

روزیجراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد.
تعمیرکاربعد از تعمیر به جراح گفت:
منتمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیرمیکنم. در حقیقت من آن را زنده می کنم. حال چطور درامد سالانه ی من یک صدم شماست.
جراحنگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درامدت ۱۰۰برابرشود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!!!!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آهو

آهو

توی یكی از مناطق خشكسالی اینقدر شدید می شه كه ،حیوونها برای رفع تشنگی ساقه ی گیاه ها رو می خوردن تا شاید اندك ذخیره ای از آب موجود تو ساقه اونا بتونه تشنگیشو نو برطرف كنه ، اما از اونجایی كه حتی ساقه های اون گیاه هام خشك بودن ، حیونها آسیب میدیدن !
موسی كه میبینه وضعیت رو،میره كوه طور و از خدا میخواد كه بارون بباره و خشكسالی تموم شه،اما خدا میگه امكانش نیست و الان مصلحت من بر خشكسالیه !
از طرفی حیونها همه یك جا جمع میشن ، در نزدیكیه كوه ، ویك آهو رو مامور میكنن تا بره و از موسی ، نتیجه رو بپرسه و همگی پایین كوه منتظره آهو میمونن !
آهو میره بالای كوه و از موسی میخواد نتیجه رو ، موسی هم با ناراحتی به آهو میگه كه ، نه ، بارون نمیاد !
آهو خیلی ناراحت میشه و از اون بالا پایین و نیگاه می كنه و میبینه كه حیوونها همه منتظره یك خبره خوبن ! با خودش فكر می كنه كه حالا باید چیكار كنه !؟ و فكر میكنه بذار حداقل تا وقتی كه من بهشون میرسم ، توی همین زمان كوتاه ، خوشحال باشن ، پس شروع می كنه جست و خیز كنان و خوشحال به سمت حیوونها رفتن !!!
حیوونهای دیگه وقتی این حالت آهو رو میبینن ، خوشحال میشن ، و میگن بله ، حتما خبر خوبی دریافت كرده و قراره بارون بیاد ، غافل از اینكه موضوع كاملا برعكس بوده !
هنوز آهو نیمی از راه رو طی نكره بود و هنوز به بقیه حیوونا نرسیده بود ، كه یهو آسمون پر می شه از ابر ! و یك بارون شدید شروع به باریدن میكنه !!!
موسی وقتی اینو میبینه ، از خدا میخواد كه براش توضیح بده ! چرا اینجوری شد ؟ و میگه ، خدا جون مگه نگفته بودی كه بارون نمیاد ، پس چی شد، كه اینجوری شد ؟ اینجوری كه من دروغگو شدم پیشه آهو !
خدا میگه ، موسی !
من واقعا نمیخواستم بارونی بفرستم ، اما ، آخه تو نمیدونی این آهو با دل من چه كرد !
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روز قسمت بود. خدا هستي را قسمت مي کرد
خدا گفت:چيزي از من بخواهيد, هر چه که باشد, شما را خواهم داد. سهمتان را از هستي طلب کنيد که خدا بسيار بخشنده است
و هر که آمد, چيزي خواست؛ يکي بالي براي پريدن, ديگري پايي براي دويدن.يکي جثه اي بزرگ خواست و آن يکي چشماني تيز. يکي دربار را انتخاب کرد ويکي آسمان را
در اين ميان کرمي کوچک جلو آمد و به خدا گفت :خدايا, من چيز زيادي از اينهستي نمي خواهم. نه چشماني تيز و نه جثه اي بزرگ, نه بالي و نه پايي, نهآسمان و نه دريا
تنها کمي از خودت, تنها کمي از خودت به من بده
و خدا کمي نور به او داد
نام او کرم شب تاب شد
خدا گفت:آن که نوري با خود دارد, بزرگ است. حتي اگر به قدر ذره اي باشد.تو حالا همان خورشيدي که گاهي زير برگي کوچک پنهان ميشوي. و رو به ديگرانگفت:کاش مي دانستيد که اين کرم کوچک بهترين را خواست, زيرا که از خدا جزخدا نبايد خواست
هزاران سال است که اوروي دامن هستي مي تابد. وقتي ستاره اي نيست, چراغ کرمشب تاب روشن است و کسي نمي داند که اين همان چراغي است که روزي خدا آن رابه کرمي کوچک بخشيده است
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وزي مردي خواب عجيبي ديد او ديد که پيش فرشته هاست و به کارهاي آن ها نگاهمي کند. هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند وتند تند نامه هايي را که توسط پيک ها از زمين مي رسند، باز مي کنند و آنها را داخل جعبه مي گذارند. مرد از فرشته اي پرسيد، شما چه کار مي کنيد؟فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي کرد، گفت: اين جا بخش دريافت استو دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم. مرد کمي جلوتر رفت،باز تعدادي از فرشتگان را ديد که کاغذهايي را داخل پاکت مي گذارند و آن هارا توسط پيک ها يي به زمين مي فرستند. مرد پرسيد شماها چکار مي کنيد؟ يکياز فرشتگان با عجله گفت: اين جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت هايخداوندي را براي بندگان مي فرستيم. مرد کمي جلوتر رفت و ديد يک فرشتهبيکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاريد؟ فرشتهجواب داد: اين جا بخش تصديق جواب است. مردمي که دعاهايشان مستجاب شده،بايد جواب بفرستند ولي عده بسيار کمي جواب مي دهند. مرد از فرشته پرسيد:مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسيار ساده، فقط کافياست بگويند: خدايا شکر!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب
را درتمام آن منطقه دارد . جمعيت زياد جمع شدند . قلب او كاملاً سالم بود و
هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستي
زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند.
مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت .
ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست .
مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با
قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او
برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستي
جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه‌هايي
دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد.

در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را
پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند
كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟
مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛
قلب خود را با قلب من مقايسه كن ؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش
است .
پير مرد گفت : درست است . قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من
هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر
انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام، من بخشي از قلبم
را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب
خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛
اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد
كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند.
بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزي
از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند .
گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام .
اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌اي
كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست ؟
مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير
مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌اي
بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و
در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به
جاي قلب مرد جوان گذاشت ...
مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود
زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود !!!!!.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآوردو خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادیکودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند.مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش رابرگرداند ولی دیگر دیر شده بود .... تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفتتا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود کهنمیگذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود،صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زدو او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسربهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود وروی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودکمصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را نشان دهد. پسر شلوارش را بالازد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد وگفت : این زخم ها را دوست دارم، اینها خراش های عشق مادرم هستند...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
"سه پیر مرد"
در یک روز سرد زمستانی که هوا برفی بود در خانه ای فقیر نشین سه نفر با هم زندگی
می کردند . پیر مرد ، همسرش و عروسش که همسر ان عروس در شهری دیگر مشغول کار بود .
پیر مرد هر روز برای امرار معاش راهی شهر می شد. و آن روز هنگامی که به همین قصد از خانه خارج می شد
متوجه حضور سه پیر مرد با ریش های بلند شد.
دل پیر مرد برای ان سه سوخت و تصور کرد باید خسته و گرسنه باشند پس بعد از مشورت با اعضای خوانواده
از آن سه نفر دعوت کرد به خانه ی آنها بیاییند تا از سرما در امان باشند. یکی از آن سه گفت: من اسمم عشق است
و آن یکی اسمش ثروت است و آن یکی هم شانس و تنها یکی از ما می تواند به خانه ی شما بیاید. همسر پیرمرد گفت :
ثروت. و عروس خانواده گفت از شانس بخواهیم تا به خانه بیاید . ولی پیر مرد به سمت عشق رفت
و از او در خواست کرد که بیاید در همین لحظه هر سه پیرمرد به سمت خانه رهسپار شدند. علت را پرسیدند.
عشق گفت : تنها با دعوت من دوستانم به خانه ی شما میتوانند بیاییند .
با عشق به ثروت و شانس خواهید رسید.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گل صداقت
-----------

سال ها پيش توي يه سرزمين دور شاهزاده اي وجود داشت كه تصميم به ازدواجگرفت. اون ميخواست با يكي از دختراي سرزمين خودش ازدواج كنه. به همين دليلهمه دختراي جوون اون سرزمين رو دعوت كرد تا سزاوارترين دختر رو انتخابكنه.در بين اين دخترا دختري وجود داشت كه خيلي فقير بود اما شاهزاده روخيلي دوست داشت ومخفيانه عاشقش شده بود. وقتي دختر قصه ما ميخواست بهمهموني شاهزاده بره مامانش بهش گفت دخترم چرا ميخواي به اين مهموني بري تونه ثروتي داري نه زيبايي خيلي زياد . دخترك گفت مامان اجازه بده تا برم وشانس خودم رو امتحان كنم تا حداقل براي آخرين بار اونو ببينم.

روز مهماني فرا رسيد. شاهزاده رو به تمام دخترا كرد و گفت من به هر كدوماز شما يه دانه گل ميدم و هر كس كه ظرف شيش ماه زيباترين گل دنيا رو پرورشبده همسر من ميشه. دخترك فقير هم دانه را گرفت و اونو تو گلدون كاشت. سهماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد. دخترك با تمام علاقه به گلدون ميرسيد و بهاندازه بهش آب و آفتاب ميداد اما بي نتيجه بود و هيچ گلي سبز نشد.

سرانجام شيش ماه گذشت و روز ملاقات فرا رسيد. دخترك گلدون خالي خودش رو تودستاش گرفت و توي صف ايستاد. اما دختراي ديگه هر كدوم با گلهاي بسار زيباو جالبي كه تو گلدون داشتند تو صف ايستاده بودن. شاهزاده به گل ها و گلدونها نگاه ميكرد اما از هيچ كدوم راضي نبود . تا اينكه نوبت به دخترك فقيررسيد . دخترك از اينكه گلي تو گلدون نداشت خجالت ميكشيد اما شاهزاده وقتيگلدون خالي رو ديد با تعجب و تحسين به دخترك خيره شد . رو به تمام دختراكرد و گفت اين دختر ملكه آينده اين سرزمينه. همه متعجب شده بودن دخترايديگه با گلدونهاي قشنگي كه داشتن حرسشون گرفته بود. همه به شاهزاده گفتنكه اون دختر اصلا گلي تو گلدون نداره . شاهزاده گفت بله درسته كه هيچ گليتوي اين گلدون سبز نشده اما بايد بدونيد كه همه دانه هايي كه من به شماداده بودم خراب بودن و اصلا نبايد گلي از اون دانه ها سبز ميشد . همه شماتقلب كرديد ولي اين دخترك زيبا به خاطر صداقتش سزاوارترين دختر اينسرزمينه
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پیرمردبه من نگاه کردوپرسید
چندتادوست داری؟
گفتم چرابگم ده یابیست تا...
جواب دادم فقط چندتایی
پیرمردآهسته وبه سختی برخاست
ودرحالیکه سرش راتکان می دادگفت:
توآدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری
ولی درموردآنچه که می گویی خوب فکرکن
خیلی چیزهاهست که تو نمی دونی
دوست فقط اون کسی نیست که
توبهش سلام می کنی
دوست دستی است که توراازتاریکی
وناامیدی بیرون می کشد
درست هنگامی دیگرانی که توآنهارادوست
می نامی سعی دارند تورابه درون آن بکشند
دوست حقیقی کسی است
که نمی تونه تورارها کنه
صدائیه که نام تورازنده نگه می داره
حتی زمانی که دیگران تورابه فراموشی سپرده اند
امابیشترازهمه دوست یک قلب است
یک دیوارمحکم وقوی
درژرفای قلب انسان ها
جایی که عمیق ترین عشق هاازآنجامی آید!
پس به آنچه می گویم خوب فکرکن
زیراتمام حرفهایم حقیقت است
وفرزندم یکباردیگرجواب بده
چندتادوست داری؟
سپس ایستاد ومرانگریست
درانتظارپاسخ من
بامهربانی گفتم
اگرخوش شانس باشم...فقط یکی
وآن تویی
بهترین دوست کسی است که شانه هایش رابه تومی سپارد
درتنهائیت توراهمراهی می کند
ودرغمهاتورادلگرم می کند
کسی که اعتمادی راکه بدنبالش هستی به تو می بخشد
وقتی مشکلی داری آن راحل می کند
وهنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری
به توگوش می سپارد
وبهترین دوستان عشقی دارندکه نمی توان توصیف کرد
غیرقابل تصوراست
چقدرخداوند بزرگ است
درست زمانی که انتظاردریافت چیزی راازاونداری
بزرگترین ڼp>
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سالهاي بسيار دور پادشاهي زندگي ميكرد كه وزيري داشت.

وزير همواره ميگفت: هر اتفاقي كه رخ ميدهد به صلاح ماست.

روزي پادشاه براي پوست كندن ميوه كارد تيزي طلب كرد اما در حين بريدن ميوه انگشتش را بريد،

وزير كه در آنجا بود گفت: نگران نباشيد تمام چيزهايي كه رخ ميدهد در جهت خير و صلاح شماست.

پادشاه از اين سخن وزير برآشفت و از رفتار او در برابر اين اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زنداني كردن وزير را داد.

چند روز بعد پادشاه با ملازمانش براي شكار به نزديكي جنگلي رفتند. پادشاهدر حالي كه مشغول اسب سواري بود راه را گم كرد و وارد جنگل انبوهي شد و ازملازمان خود دور افتاد،در حالي كه پادشاه به دنبال راه بازگشت بود
به محل سكونت قبيلهاي رسيدكه مردم آن در حال تدارك مراسم قرباني براي خدايانشان بودند،
زماني كه مردم پادشاه خوشسيما را ديدند خوشحال شدند زيرا تصور كردند وي بهترين قرباني براي تقديم به خداي آنهاست.
آنها پادشاه را در برابر تنديس الهه خود بستند تا وي را بكشند،

اما ناگهان يكي از مردان قبيله فرياد كشيد«چگونه ميتوانيد اين مرد را برايقرباني كردن انتخاب كنيد در حالي كه وي بدني ناقص دارد، به انگشت او نگاهكنيد.»
به همين دليل وي را قرباني نكردند و آزاد شد.

پادشاه كه به قصر رسيد وزير را فراخواند و گفت:اكنون فهميدم منظور تو ازاينكه ميگفتي هر چه رخ ميدهد به صلاح شماست چه بوده زيرا بريده شدن انگشتمموجب شد زندگيام نجات يابد اما در مورد تو چي؟ تو به زندان افتادي اين امرچه خير و صلاحي براي تو داشت؟

وزير پاسخ داد: پادشاه عزيز مگر نميبينيد،اگر من به زندان نميافتادم مانندهميشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زماني كه شما را قرباني نكردندمردم قبيله مرا براي قرباني كردن انتخاب ميكردند،بنابراين ميبينيد كه حبسشدن نيز براي من مفيد بود.

ايمان قوي داشته باشيد و بدانيد هر چه رخ ميدهد خواست خداوند است.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بانگ زمان
تصور کنید بانکی دارید که در آن هر روز صبح 86400تومان به
حساب شما واریز می شود و تا آخرشب فرصت دارید تا همه پولها را خرج
کنید چون آخر وقت حساب خود به خود خالی می شود
دراین وقت شما چه خواهید کرد ؟
البته که سعی میکنید تا آخرین ریال را خرج کنید
هر کدام از ما یک چنین بانک داریم بانک زمان
هرروز صبح در بانک زمان شما 86400ثانیه اعتبار ریخته می شود
و آخر شب این اعتبار به پایان می رسد
هیچ برگشبی نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمی شود

ارزش یک سال را دانش آموزی که مردود شده می داند
ارزش یک ماه را مادری که فرزندی نارس به دنیا آورده می داند
ارزش یک هفته را سردبیر یک هفته نامه می داند
ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را می کشد
ارزش یک دفیقه را شخصی که از قطار جا مانده
و ارزش یک ثانیه را آنگه از تصادفی مرگبار جان به دربرده می داند

هر لحظه گنج بزرگی است گنجتان را مفت از دست ندهید
باز به خاطر بیاورید که زمان به خاطر هیچکس منتظر نمی ماند
دیروز به تاریخ پیوست فردا معما است
و امروز هدیه است
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
روزي بهلول، پيش خليفه "هارون الرشيد" نشسته بود.

جمع زيادي از بزرگان خدمت خليفه بودند. طبق معمول، خليفه هوس كرد سر به سر
بهلول بگذارد. در اين هنگام صداي شيعه اسبي از اصطبل خليفه بلند شد. خليفه
به مسخره به بهلول گفت: برو ببين اين حيوان چه مي گويد، گويا با تو كار
دارد.



بهلول رفت و بر گشت و گفت اين حيوان مي گويد: مرد حسابي حيف از تو نيست با
اين "خر ها" نشسته اي؛ زودتر از اين مجلس بيرون برو. ممكن است كه "خريت"
آنها در تو اثر كند.​
 

Similar threads

بالا