خوش شانسی ؟ بد شانسی ؟ کسی چــه میداند ؟

(✿◠‿◠) Darya

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک داستان قدیمی چینی هست که میگوید :

پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد . روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد .

همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد ، به نزد او آمدند و گفتند : عجب بد شانسی ای آوردی .

پیرمرد جواب داد : " بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟"

چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانه ی پیرمرد بازگشت . اینبار همسایگان با خوشحالی به او گفتند : " عجب خوش شانسی آوردی !"

اما پیرمرد جواب داد : " خوش شانسی ؟ بد شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "

بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی میکرد یکی از آن اسبهای وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست . باز همسایگان گفتند : " عجب بد شانسی آوردی ؟ "

و اینبار هم پیرمرد جواب داد : " بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "

در همان هنگام ، ماموران حکومتی به روستا آمدند . آنها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند . از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند ، اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمیتواند راه برود ، از بردن او منصرف شدند .

"خوش شانسی ؟

بد شانسی ؟

کسی چـــه میداند ؟"

هر حادثه ای که در زندگی ما روی میدهد ، دو روی دارد . یک روی خوب و یک روی بد . هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست . بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم .زندگی سرشار از حوادث است .
 

mmm111kkk

عضو جدید
فرقی نمی کند ولی من همین داستان رو به این شکل خوانده بودم.داستان قشنگی است:

کشاورز کم درآمد به جای تراکتور از اسب پیری برای شخم زدن استفاده می کرد. یک روز بعد از ظهر در حین کار در مزرعه افتاد و مرد.
همه روستاییان گفتند:"چه اتفاق وحشتناکی"
کشاورز با آرامش گفت:"خواهیم دید"

خونسردی و آرامش او باعث شد که همه افراد روستا گرد هم بیایند، با او هم عقیده شوند و اسب جدیدی را به او اهدا کنند.

حالا همه می گفتند:"جه مرد خوش شانسی"
کشاورز گفت:"خواهیم دید"

دو روز بعد اسب جدید از پرچین پرید و فرار کرد.
همه گفتند:"چه مرد بدبختی"
کشاورز خندید و گفت:"خواهیم دید"

بالاخره اسب راه خود را پیدا کرد و برگشت.
همه گفتند:"چه مرد خوش شانسی"
کشاورز گفت:"و خواهیم دید"

پس از مدتی پسر جوانی با اسب به سواری رفت، افتاد و پایش شکست.
همه گفتند:"چه بدشانس"
کشاورز گفت:"و خواهیم دید"

دو روز بعد ارتش برای سرباز گیری به روستا آمد، به دلیل شکستگی پای پسر، او را نپذیرفتند.
همه گفتند:"چه پسر خوش شانسی"
کشاورز خندید و گفت:"خواهیم دید...."

فکر کنم پسره بعدش زن میگیره،واسه همین پیر مرده دوباره میگه خواهیم دید!!!!!
 

Similar threads

بالا