من و زندگی در زاهدان

وضعیت
موضوع بسته شده است.

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
پارچه
اینجا پارچه خیلی ارزونه.از اونجایی که مامان و بابا و مادربزرگ و خواهر و داماد و خواهرزاده و عمه و شوهر عمه و...دارند میرن مکه،مامان افتاد تو کار خرید سوغاتی.تو مازندران خیلی برای سوغاتی اهمیت قائل میشند.مامان هم همش پول میفرسته تا من پارچه بخرم تا برای خلعت مکه بده به فامیلها.سوغات مکه از زاهدان.:biggrin:
مامان بزرگم هم کلی پول فرستاد.اوندفعه که رفته بودم خونه کلی پارچه با خودم بردم.می خندیدم و می گفتم سر ایست و بازرسی باید منو بگیرند...:w04:یه توپ چادر مشکی...10 قواره شلوار مردانه و 50 متر پیراهنی و علاوه بر اینها کلی سوغاتی واسه خواهرام...
خلاصه اینکه من کلی تجربه تو کار پارچه دارم:whistle:...هر کی در زمینه پارچه سوال داره بپرسه:w26:
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
تب
دیشب حسابی تب و لرز کرده بودم.هر چی پتو انداختم رو سرم انگار تو یخچال بودم.بد یهو تب کردم.این فرآیند به صورت نوسانی تکرار میشد.تب و لرز...
دلم می خواست هر چی زودتر صبح بشه...همه خواب بودند،حتی توانایی بلند شدن از تخت رو نداشتم...اگه خونه بودم هزار بار مامان و بابا جونم منو می بردند دکتر اما اینجا ....:(
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
تب:confused:
دیشب حسابی تب و لرز کرده بودم.هر چی پتو انداختم رو سرم انگار تو یخچال بودم.بد یهو تب کردم.این فرآیند به صورت نوسانی تکرار میشد.تب و لرز...
دلم می خواست هر چی زودتر صبح بشه...همه خواب بودند،حتی توانایی بلند شدن از تخت رو نداشتم...اگه خونه بودم هزار بار مامان و بابا جونم منو می بردند دکتر اما اینجا ....:(
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
فردا آخریم امتحان فوق لیسانسمو دارم میدم.برام دعا کنید که به خیر بگذره.امشب دلم عجیب گرفته...
هوای خونه دارم...
 

Maryam.Silent

عضو جدید
کاربر ممتاز

رقص شمشیر بلوچها واقعا معرکه هست با موسیقی قشنگ اینجا...بار اول رقص شمشیر رو تو مراسم سالگرد تاسیس دانشگاه دیدم...
با عرض پوزش این لباس خراسونیه و. رقص خراسانی
 
  • Like
واکنش ها: FZ.H

Maryam.Silent

عضو جدید
کاربر ممتاز
در ضمن دانشگاه دولتی زاهدان خیلی باحاله من که از خدام بود اونجا میخوندم یبار رفتم
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
با عرض پوزش این لباس خراسونیه و. رقص خراسانی
سلام دوست خوبم.خراسانی ها رقص چوب دارند.و بلوچها رقص شمشیر.لباسشون هم اینطوری هست.فرهنگها به هم نزدیکه.البته این لباس بلوچ نیست.لباس مخصوصا رقص شمشیر.انشالله شما جای بهتری قبول بشید
 

a_rudi

کاربر فعال مهندسی شیمی ,
کاربر ممتاز
نوستالژي

نوستالژي

نوستالژي ميدوني يعني چي


شديدا دچارش شدم

خدا بگم چيکارتون کنه با اين خاطراتتون:cry::smile::smile::smile:


اي خدا.............


:smile::smile::smile::smile::smile::smile::smile:
 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش ها: FZ.H

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام فاطمه جان خوبی امتحان خوب دادی؟
سلام ممنونم.امتحان خوب بود.اما خیلی نوشتنی داشت.انتقال حرارت پیشرفته بود.یه سوالهایی داد که دستمون شکست از بس نوشتیم.من که 3ساعت بیشتر نتونستم بشینم.دیگه تلاشمو کردم.باقی توکل به خدا...
 

Maryam.Silent

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام دوست خوبم.خراسانی ها رقص چوب دارند.و بلوچها رقص شمشیر.لباسشون هم اینطوری هست.فرهنگها به هم نزدیکه.البته این لباس بلوچ نیست.لباس مخصوصا رقص شمشیر.انشالله شما جای بهتری قبول بشید
من خودم خراسانیم خوب نمیدونم لابد واسه این رقص این لباسو پوشیدن ولی لباس بلوچی و فرهنگشون خیلی متفاوته با ما
من پیر شدم دیگه:D دانشگام مشخص شده
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
من خودم خراسانیم خوب نمیدونم لابد واسه این رقص این لباسو پوشیدن ولی لباس بلوچی و فرهنگشون خیلی متفاوته با ما
من پیر شدم دیگه:D دانشگام مشخص شده

سلام دوست من.آره میدونم لباس بلوچی فرق داره...و البته فرهنگشون...
 

a_rudi

کاربر فعال مهندسی شیمی ,
کاربر ممتاز



http://www.www.www.iran-eng.ir/images/misc/quote_icon.png نوشته اصلي بوسيله a_rudi http://www.www.www.iran-eng.ir/images/buttons/viewpost-left.png
نوستالژي ميدوني يعني چي


شديدا دچارش شدم

خدا بگم چيکارتون کنه با اين خاطراتتون:cry::smile::smile::smile:


اي خدا.............


:smile::smile::smile::smile::smile::smile::smile:

امیدوارم همیشه شاد شاد باشید دوست خوبم....


ممنون و همچنين شما
خلاصه دانشگاه خيلي توپ شده
زمان ما تازه داشتن آمفي تئاتر رو ميساختن
بازحمت ميرفتيم بالا پشت بومش و خوش ميگذرونديم
موبايل.....
زمان ما تکنولوژي اينقدر پيشرفت نکرده بود
به جاي موبايل جزوه ميبرديم سر جلسه واسه تقلب ;)
سايتي نبود
يه کامپيوتر 486 داشتيم که با کلي زور وزحمت آپگريدش کرديم و شد پنتيوم
اونموقع بر و بچ تحصيلات تکميلي يه کامپيوتر لئو پ3 داشتن (که البته بنده به خاطر نفوذي که داشتم خيلي اونجا رفت و اومد داشتم)
خلاصه کلي از اساتيد الان اون موقع در خارجه بودن واسه تحصيلات تکميلي.


و اما اون موهبتي که ما داشتيم و شما نداشتين و نميدونم ديدن يا نه

پروفسور محمد خوشنودي

استادي به واقع بي نظير در تمام موارد


به نوشتن ادامه بده دارم خودم رو تو اون روزاي آخر ميبينم که در تدارک تحويل پروژه بودم و در عين حال داشتم به همراه تيمي عظيم ، چاپ نخستين شماره نشريه دانشجويي مون رو پيگيري مي‌کردم

واي خدا..............
:smile::smile::smile::smile::smile::smile:
 
  • Like
واکنش ها: FZ.H

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز

دیشب خسته و کوفته از امتحان برگشتم،گفتم ناهار که درست و حسابی نخوردم برم ببینم شام چی داریم.نوبت بچه ها بود.رسیدم تو اتاق.ماری و راحیل گرم درس بودند.اتاق شده بود بازار شام.از بس ظرف نشسته جمع شده بود.گفتم شام چیه؟گفتند ما درس داریم،بی زحمت یه چیز درست کن واسه خودت و ما...
منم تمام چهار ستون بدنم می لرزید...
پاشدم ماکارونی درست کردم،اینقدر حالم بد بود که تا غذا آماده شد چند تا قاشق خورده و نخورده رفتم خوابیدم.دیگه نفهمیدم که چی شد...
امتحان دیروزم اولین و آخرین امتحان این ترمم بود.بچه ها تا یه هفته امتحان دارند.فعلا سمت آشپزباشی اتاق و ظرف شور اتاق افتاد گردن من...
 

Coraline

مدیر تالار پزشکی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
راستش یک برنامه صدا و سیما پخش کرد که دانشگاه زاهدان رو معرفی میکرد.
چیزایی رو که پخش میکرد آدم می دید اینجوری میشد :eek:
3-2 تا شعبه ی بانک
چنتا خشک شویی
چنتا رستوران
مهد کودک :)surprised:)
تاب و الکلنگ و سورسوره !!!
فضای سبز و گل و بلبل !
خلاصه یه شهرک بود برای خودش!
البته شایدم من دانشگاه آزادی هستم ندیده شدم !
در کل بعد از اعدام عبدالمالک ریگی دیگه جای نگرانی نیست !:)
دانشگاه زاهدان واقعا عالیه
تازه مال ما هم مهد کودک واره
خود من مهدکودک اونجا بودم
چون مامانم دانشجو بود اون موقع

بانک هم که فکر کنم همه دانشگاها دو سه تا داشته باشم...
اما خشک شویی و رستوران نداشته بیدیم!
 
  • Like
واکنش ها: FZ.H

a_rudi

کاربر فعال مهندسی شیمی ,
کاربر ممتاز

دیشب خسته و کوفته از امتحان برگشتم،گفتم ناهار که درست و حسابی نخوردم برم ببینم شام چی داریم.نوبت بچه ها بود.رسیدم تو اتاق.ماری و راحیل گرم درس بودند.اتاق شده بود بازار شام.از بس ظرف نشسته جمع شده بود.گفتم شام چیه؟گفتند ما درس داریم،بی زحمت یه چیز درست کن واسه خودت و ما...
منم تمام چهار ستون بدنم می لرزید...
پاشدم ماکارونی درست کردم،اینقدر حالم بد بود که تا غذا آماده شد چند تا قاشق خورده و نخورده رفتم خوابیدم.دیگه نفهمیدم که چی شد...
امتحان دیروزم اولین و آخرین امتحان این ترمم بود.بچه ها تا یه هفته امتحان دارند.فعلا سمت آشپزباشی اتاق و ظرف شور اتاق افتاد گردن من...


ميگم موسي سگ پز هنوز اونجاس يا نه :)
 
  • Like
واکنش ها: FZ.H

maryy jo0n

عضو جدید
من تو کل ایران 2 تا استانو نرفتم.گرگان که موقعیتش پیش نیومده و سیستان که ترسیدم بیام.اینجوری که شما میگی باهاس یه سر اومد اونجا. ولی قبلش ادرس این تاپیکو میدم به خونواده که اگه این ریگی اینا گرفتن منو کشتن بیان اینجا یه صحبتی با شما بکنن!:D
هاااااااا هاااااا هاااااااا.....بامزه..!!1
بپا جای نمک نریزنت رو نیمرو...!!
 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش ها: FZ.H

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
ميگم موسي سگ پز هنوز اونجاس يا نه :)
موسی سگ پز کیه؟راستی سلفهای شیک و جدیدی زدند.البته من یه بارفقط با دوستم رفتم اونجا.غذای سلف نمی خورم واسه همین موسی رو نمی شناسم
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز


امروز عصر من و راحیل رفتیم مغازه رحیم که براش شلوار بخریم.بعد از کلی شلوار ها رو زیر و رو کردن یه دفعه چشمم افتاد به یه شلوار خیلی قشنگ.گفتم راحیل این بهت میاد اونم رفت و پوشید و کلی هم خودشو تو آینه دید و ...
اومدیم خوابگاه دوباره پاش کرده،بعد از نیم ساعت متوجه شدیم که به طرز ناباورانه ای این دو تا لنگه شلوار یکی نیستند.یکیش سنگشور داره اما اون یکی نداره.ما هم مردیم از خنده که عجب آدمهایی بودیم که اصلا متوجه این قضیه نشدیم باز من حواسم پرته جای دیگه هست اما راحیل چی؟....
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز


تقدیم به خوب تخته سیاه
میگن خوب باید بود،اما همیشه خوب بودن خوب نیست...نه اینکه بد باشه اما اگه زیادی خوب باشی مردم نمی فهمند تو رو اونوقته که تنها میشی. وقتی من میگم هر کی لایق تو نیست باز هم از خوبیته که میذاری به پای بد بودنت و من چه طور باید داد بزنم که برات بهترینها رو میخوام،باورش سخته؟آره دیوانه ام،کسی نمی فهمه حال منو.چه قدر سخته که من باور کنم که دنیا گاهی وقتها می تونه قشنگ باشه.
برام یه رویاست که آدمی اینطوری هم می تونه باشه آدمی که من حتی قبل از اینکه ببینمش روحش رو دیدم...حتی اگه این رویا دروغ هم باشه،اما باز هم تو خاصی.و شاید دیونه تر از من که اومدی کنار کبریتهای سوخته...
 

a_rudi

کاربر فعال مهندسی شیمی ,
کاربر ممتاز
جونم براتون بگه که موسي سگ پز سرآشپز سلف بود اونموقع ها

حالا يه خاطره از موسي سگ پز

خب همه بهش ميگفتن اما کسي تو روش نمي گفت. زابلي بود و کلي سر آشپز (واي چه غذاهايي)

يه روز يکي از دانشجوهاي تازه وارد سال79 از چهاراه رسولي ميومده دانشگاه سوار تاکسي ميشه که راننده اون تاکسيه کي بوده

بله آقا موسي!!!!!

خلاصه اون دانشجوي بيهواس هم تو تاکسي گرفتار هم صحبتي آقا موسي ميشه و يهو آقا موسي ميگه دانشجوي همين دانشگاه س و ب هستي

ميگه آره

ميگه غذاهاتون شنيدم تعريفي نداره

ميگه آْره با اون سر آشپزش

ميپرسه سرآشپز کيه مگه

ميگه

موسي سگ پز،‌نه آقا موسي:biggrin::biggrin::biggrin::D
طرف بهش گفت خودم هستم:eek::eek::eek::eek::eek:
آقا کلي خنديديم وقتي داستان رو شنيديم.;)
-----------------------------------
اين خاطره به نقل از

مهندس مجيد مرادي :gol:
هستش. مجيد جان کجايي؟؟؟ هر جا هستي خوش باشي
 
  • Like
واکنش ها: FZ.H

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
جونم براتون بگه که موسي سگ پز سرآشپز سلف بود اونموقع ها

حالا يه خاطره از موسي سگ پز

خب همه بهش ميگفتن اما کسي تو روش نمي گفت. زابلي بود و کلي سر آشپز (واي چه غذاهايي)

يه روز يکي از دانشجوهاي تازه وارد سال79 از چهاراه رسولي ميومده دانشگاه سوار تاکسي ميشه که راننده اون تاکسيه کي بوده

بله آقا موسي!!!!!

خلاصه اون دانشجوي بيهواس هم تو تاکسي گرفتار هم صحبتي آقا موسي ميشه و يهو آقا موسي ميگه دانشجوي همين دانشگاه س و ب هستي

ميگه آره

ميگه غذاهاتون شنيدم تعريفي نداره

ميگه آْره با اون سر آشپزش

ميپرسه سرآشپز کيه مگه

ميگه

موسي سگ پز،‌نه آقا موسي:biggrin::biggrin::biggrin::D
طرف بهش گفت خودم هستم:eek::eek::eek::eek::eek:
آقا کلي خنديديم وقتي داستان رو شنيديم.;)
-----------------------------------
اين خاطره به نقل از

مهندس مجيد مرادي :gol:
هستش. مجيد جان کجايي؟؟؟ هر جا هستي خوش باشي
متشکرم دوست عزیز.من اگه جای اون موسی بودم تو وعده بعدی ناهار یا شام یه چیز میریختم تو غذا تا این دانشجویان گل و محترم یه چند روز حالشون اساسی بد بشه....
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوابگاه هر روز خلوت و خلوت تر میشه.بیشتری ها کوله بارشونو بستند و دارند برای تعطیلات بین دو تا ترم میرند خونه...مریم هم داره چمدونشو می بنده.دوستم امروز اومده بود خداحافظی خواستم بگم خداحافظ...نذاشت.گفت خداحافظی نکن و بی خداحافظی رفت...
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
سوتی...
اینم از اون سوتی ها بوده ها...
علی خواستگار یکی از بچه های اتاقمون بوده.از طرفی آشنای مریم هم هست و از طرفی هم رشته ای من هم بود البته اون لیسانسه...و کلا خالی بند درست و حسابیه...حساب کنید که بچه 67ای خودشو 61ای جا زده بود اما با این حال پسر صاف و ساده ایه:cool:
اون منو فاطمه خانم صدا می کرد...
دیروز زنگ زد بهم گفت تو خانم هدایتی میشناسی؟گفتم چطور مگه؟گفت قراره واسش خواستگار بفرستیم......:mad:
گفتم به به !به سلامتی...
بعد گفتم نه جدی باهاش چیکار دارید؟
گفت:یکی از بچه های کلاسشون یه فایلی میخواد و اونم از یکی از فارغ التحصیلهای ارشد شنیده که خانم هدایتی این فایلو داره.
بعد هم علی گفت که من می تونم شماره ای از خانم هدایتی براش پیدا کنم یا نه...
منم گفتم شما شماره اشو دارید و همین الان هم دارید باهاش صحبت می کنید!:D
بنده خدا سکته رو زد....با لکنت پرسید مگه فامیلیت هدایتی هست؟:cry:
گفتم بله!
کلی معذرت خواهی کرد...امروز هم خودش نیومد دنبال فایل و دوستش رو فرستاد تا فایل رو از من بگیره...
من که دیروز از خنده مردم...:biggrin:
 

FZ.H

عضو جدید
کاربر ممتاز
از بس سر این آزمایشاتم حرص خوردم تمام صورتم پر از جوش شده...انگار نشسته باشم دو کیلو خرما خورده باشم...سرم این روزها درد می کنه...اما باز هم تلاشمو می کنم که بفهمم ایراد کارم کجاست...
امروز از بس خستگی این چند روزه روم بوده دیر از خواب بیدار شدم...چشم که باز کردم دیدم راحیل از مشهد برگشته و تازه وارد اتاق شده.نجمه بیدار بود.به راحیل لبخند زدم اما نتونستم از جام بلند شم...راحیل جیغ زد پاشو فاطمه که بارون داره میاد هوا شده عین شمال...دلم گرفت...از پنجره به بیرون نگاه کردم اما نرفتم زیر بارون...چه حس بدی دارم...میدونم یه روز میاد که به این روزها میخندم.برام دعا کنید که کارم خوب پیش بره...
 

arsenal1400

عضو جدید
کاربر ممتاز
از بس سر این آزمایشاتم حرص خوردم تمام صورتم پر از جوش شده...انگار نشسته باشم دو کیلو خرما خورده باشم...سرم این روزها درد می کنه...اما باز هم تلاشمو می کنم که بفهمم ایراد کارم کجاست...
امروز از بس خستگی این چند روزه روم بوده دیر از خواب بیدار شدم...چشم که باز کردم دیدم راحیل از مشهد برگشته و تازه وارد اتاق شده.نجمه بیدار بود.به راحیل لبخند زدم اما نتونستم از جام بلند شم...راحیل جیغ زد پاشو فاطمه که بارون داره میاد هوا شده عین شمال...دلم گرفت...از پنجره به بیرون نگاه کردم اما نرفتم زیر بارون...چه حس بدی دارم...میدونم یه روز میاد که به این روزها میخندم.برام دعا کنید که کارم خوب پیش بره...

من تمام خاطرات شما رو میخونم ولی تاکنون چیزی نگفتم.
دستتون درد نکنه. دست به قلم خوبی دارید. تبریک میگن بهتون
واستون دعا میکنم آزمایشاتتتون به نتیجه برسه. شما هم واسه من دعا کنید آزمایشاتم نتیجه بده. میدونم چی میگی.
 
  • Like
واکنش ها: FZ.H
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا