
مقدمه: مروري به بحث گذشته:
گفتيم كه پيشفرض، در اثبات خدا، وجود دارد:
1ـ پيشفرض اول: شناخت صحيح «مفهوم خدا»: گفتيم هر حكمي و هر علمي، موضوعي دارد. شناخت موضوع، بحث از مبادي تصوري است. تعريف موضوع علم، چيز جديدي نيست. همة علوم از مبادي تصوري، بحث ميكنند. در خداشناسي هم بايد از مبادي تصوري، يعني از مفهوم خدا بدانيم بحث شود.
پس قبل از شروع، اثبات خدا، بايد بدانيم موضوع اثبات ما، كدام مفهوم از خدا است.
ما از تصور خدا سخن گفتيم. تصور صحيح را از قرآن و سنت متواتر و عقل، بيان كرديم و نزديكترين نظر دانشمندان غربي به نظر ما، نظر شلينگ بود. او با مقداري اختلاف گمان ميكرد ما در ذهن خدا هستيم، ثابت كرديم چنين فكري خطاء است. كلمه خدا آنطور كه قرآن و اهلبيت تعريف كردهاند، مفهومي صحيح دارد و مفهوم صحيح آن هم متناقض نيست.
حال نوبت به پيشفرض دوم، يعني «مقدمات تصديقيه اثبات خدا»، ميجرسد:
پيشفرض دوم: مبادي تصديقيه:
راه شناخت هر چيزي، مخصوص آن چيز است. لذا مقدمات شناختي مخصوص بهخود را هم دارد. (در بعضي از علوم، مبادي تصديقي را در مقدمه و گاهي در خود علم ميآورند) . آنچه مطرح شده، اين است كه معرفتشناسي، بر هر منطق و فلسفهاي مقدم است؛ وگرنه ممكن است انسان راهي را برود كه خطا باشد. بنابراين براي شناخت صحيح هر چيزي بايد، راه مخصوص شناخت آن چيز را پيموده. بديهي است كه پيش از آن بايد راه صحيح را شناسائي كرد. بنابراين قبل از آنكه به جستجوي راه شناخت صحيح درباره خدا و ساير مبادي تصديقيه خداشناسي بپردازيم، بايد با مكتبهاي شناختي آشنا شويم، تا ببينيم راه شناخت خدا بنا بر كدام يك از اين مكتبها، امكان دارد:
مكتبهاي مختلف شناختي:
1 – مكتب حس گرائي مطلق: اين مكتب، شناخت را مساوي با شناخت حسي (=شناخت محسوسات) ميداند: همچون سوفسطائيان و پروتاگوراس .
2 – عقلگرائي ارسطوئي: اين مكتب علاوه بر شناخت حسي، به شناخت عقلي هم معتقد است؛ لكن ظاهراً شناخت عقلي را از شناختهاي بعد از شناخت حسي، ميداند: همچون ارسطو، هيوم و كانت... يعني اين مكتب، سرچشمه نخستين شناخت را منحصر به شناخت حسي ميداند .
3 – واقعگرائي سقراطي: اين مكتب، نخستين تصورات را منحصر به تصورات حسي نميداند؛ بلكه در نخستين تصورات، علاوه بر تصورات حسي، به تصورات شهودي دروني هم معتقد است. مكتب سقراطي، شناخت عقلي را پس از اين دو نوع شناخت ميداند. اين دو نوع شناخت همزمان با هم هستند. البته شناخت شهودي، قويترين نوع شناخت است كه امكان خطا در آن نيست؛ اما در شناخت حسي، امكان خطا هست.
در فلسفة شناخت شناسي، سه مكتب شناختي وجود دارد كه بنابر يكي از آنها، شناخت خدا ممكن است و بنا بر دو مكتب ديگر، شناخت خدا، ممكن نيست.
با كدام مكتب شناختي ميتوان خدا را اثبات كرد:
1 - حسگرايي مطلق: مكتب اول شناخت را تنها همان شناخت حسي ميداند در حاليكه شناخت، اعم از شناخت حسي است. حسگرائي افراطي بدون استثنا، به شكاكيت ختم ميشود. اگر شناخت را منحصر در شناخت حسي بدانيم، يعني شناخته شدهها را منحصر به محسوسات بدانيم، شناخت خداي نامحسوس، ممكن نيست.
2 – حسّ گرائي ارسطوئي، (هيومي و كانتي و...) :
براساس اين مكتب، شناخت منحصر به حس نيست؛ بلكه شناخت عقلي هم وجود دارد؛ يعني اين مكتب، هم شناخت عقلي و هم شناخت حسي را قبول دارد؛ اما «شناخت نخستين» را منحصر به «شناخت حسي» ميداند. به عبارت ديگر، سرچشمة نخستين تصورات را منحصر به حس ميداند؛ در نتيجه، طبق استدلال هيوم، شناختهاي تخيلي كه از تركيب اجزاء تصورات حسي تشكيل ميشود و شناختهاي عقلي كه از تجزيه و تحليل تصورات حسي و نيز مقايسه محسوسات باهم بهدست ميآيد، جزء شناختهاي بعدي و فرعي به حساب ميآيند. شناختهاي بعدي حاكي از واقعيت و ما به ازاء خارجي نيستند؛ مثل اسب بالدار؛ كه شناختي است تخيلي، يا تصور كلي مثلث، يا تصور كلي انسان و غيره كه تصوراتي است عقلي و با وصف كليت، ما به ازائي در خارج ندارد؛ زيرا آنچه در خارج است، جزئي و شخصي است و مصداق كلي است اما خود كلي؛ با وصف كليت، در خارج وجود ندارد. مثلث كلي، نميتواند در خارج موجود باشد. آنچه در خارج ميتواند موجود شود. يا مثلث قائم الزاويه است. يا مثلث غير قائم الزاويه. ايجاد كلي مثلث بهوصف كليت در خارج ممكن نيست به طور كه هم قائم الزاويه باشد و هم متساوي الاضلاع. بهعبارت ديگر كلي تنها ميتواند در ضمن وجود يكي از مصاديقش وجود پيدا كند. مصداق خارجي نيز، هميشه جزئي و شخصي است. كلي بما هو كلي و بدون تخصص به بعضي از مصاديقش، نميتواند در خارج وجود پيدا كند.
بهعبارت ديگر اگر تصورات حسي، تنها تصورات نخستينند، تنها همان تصورات نخستين (كه تصورات حسي باشند)، حاكي از واقعيت خارجي هستند. تصورات غير حسي، همچون تصورات تخيلي يا عقلي چون از تصورات بعدي هستند، نميتوانند حاكي از واقعيت خارجي باشند.
خلاصه تصورات نخستين كه بنابر مكتب دوم، منحصر به تصورات مستقيم حسي است، تنها حاكي از واقعيت خارجي ميباشد تصورات بعدي همچون تصورات تخيلي و تصورات عقلي، هرگز حاكي از واقعيت خارجي نيستند. بنا بر مكتب ارسطوئي، مفهوم خداي نامحسوس كه از تصورات بعدي است و از تصورات نخستين گرفته شده است، نميتواند مفهومي حاكي از واقع باشد. طبق استدلال فوق، هيوم، ميگويد: «هرگز مفهوم خدا ما به ازائي در خارج ندارد.» مانند مفهوم اسب بالدار و مفاهيم كلي كه، ما به ازائي در خارج ندارند.
3 - مكتب سقراط: مكتب سقراط، «تصورات نخستين» را منحصر به تصورات حسي نميداند بلكه، سرچشمه تصورات نخستين را دو نوع ميداند:
1 – يكي «تصورات جزئي» حسي كه متأثر از موجودات مادي خارجي ميباشند.
2 – دوم، «تصورات شهودي دروني» كه بدون واسطة حس در درون انسان، حاصل است؛ مثل علم من به وجود جزئي خودم، به عنوان فاعل انديشه كه علمي است حضوري و شهودي بدون واسطه حس. در اين شهود دروني كه خودم فاعل انديشه باشم معلوم من موجودي نامحسوس است.
توجه به يك خطاء:
حسگرايان، علم حضوري دروني بهوجود خود را، علم حسي دروني مينامند، در حالي كه اين تفكر، غلط است؛ زيرا آنان ميان علم حضوري (=علم شهودي بيواسطه) با علم حسي فرقي، قائل نيست.
علم حسي، دربارة، چيزي است كه خارج از ذهن است. همچون محسوسات حواس پنجگانه كه علاوه بر آنكه در خارج از ذهنند خارج از بدن هم هستند؛ يا همچون احساس گرسنگي، سيري، تشنگي، و عدم تشنگي و. ... اين چيزها در عين اينكه در خارج از ذهن است، اما داخل بدن است. ذهن با واسطه احساس، از وجود آنها آگاه ميشود؛ البته در چنين علمي كه از طريق حواس به ذهن وارد ميشود امكان خطا هم هست، مثلاً ممكن است بياباني كه از دور ميبيند و به دليل تابش آفتاب، بسيار گرم شده و حرارت از آن بلند ميشود را آب ببيند و خيال كند آنجا آب است، در حاليكه سراب است. يا دسته قاشقي كه نيمي از آن درون آب قرار گرفته است را شكسته ببيند؛ در حاليجكه قاشق نشكسته است، بلكه اين به دليل شكست نور است؛ يا ستارگاني كه كرات بسيار بزرگي هستند، اما چون خيلي دورند آن ها را از خورشيد و ماه هم كوچكتر بيند در حاليكه ممكن است، مليونها برابر خورشيد و ماه باشند.
يا ممكن است به دليل سحر يا جنون، انسان چيزهايي را احساس كند و ببيند، در حاليكه واقعاً چنين چيزهائي در خارج وجود نداشته باشد؛ چنانچه در رؤيا چنين احساساتي براي انسان رخ ميدهد در حالي كه رؤيا و خيالي بيش نيست.
حتي نسبت به احساس هاي درون بدن، همچون گرسنگي و تشنگي كه احساسي دروني بدن است. ممكن است انسان به دليل مريضي احساس گرسنگي يا تشنگي كند، در حاليكه شكم او پر از ماكولات است و بالعكس. ممكن است انسان به دليل بيماري هيچ احساس گرسنگي نكند، در حاليكه هيچ غذايي نخورده است.
خلاصه در تصورات و تصديقات حسي، امكان خطا هست، چه نسبت به حس خارجي كه مربوط به محسوسات حواس پنجگانه است (اجسام خارج از بدن)، و چه نسبت به حس دروني بدن همچون گرسنگي و تشنگي كه به داخل بدن باز ميگردد؛ اما هر دوي اين محسوسها، خارج از ذهن است و چون خارج از ذهن است امكان خطا نيز در آنها وجود دارد.
علم حضوري: «علم حضوري» كه ذهن نسبت به وجود خودش يا نسبت به چيزهاي دروني ذهناش دارد (مثل آگاهي به وجود خود يا آگاهي به احساس دروني و ارادهاش)، علمي حضوري است كه نياز به واسطه حسي ندارد. لذا امكان خطا هم در آن نيست. ممكن نيست انسان در علم به وجود خودش يا به وجود اراده و اختيارش، خطا كند. وقتي ميگويد: «من هستم»، ممكن نيست كه در واقع نباشد و خيال كند هست.
اما ذهن نسبت به چيزهائي كه در خارج از ذهن است، همچون موجودات مادي، هيچ آگاهي مستقيم ندارد؛ مگر آنكه وجود آنها به اعصاب حسي و در نتيجه بر احساس انسان، تاثير بگذارد و احساس مخصوص كه علامت وجود آن چيز مادي در خارج است، در ذهن رخ دهد و ذهن انسان به كمك چنين احساسي، به وجود خارجي آن چيز مادي، آگاهي پيدا كند.
لذا در فلسفة غرب تصورات حسي را تأثّرات حسي هم مينامند؛ زيرا احساس مخصوص و تصورات حسي، در واقع نتيجه تاثير اشياء خارجي بر حواس هستند؛ يعني تصورات حسي در واقع معلول تأثير چيزهاي خارجي بر حواس هستند. چنين تصوراتي در ذهن، علامت وجود چنان چيزهائي در خارج است، لذا اينطور نيست كه اين احساس مخصوص، كاملاً مطابق آن چيزهاي مادي خارجي باشد؛ مثلاً در احساس ديدن اجسام، ما هميشه اجسام رنگي را پر از ماده ميبينيم؛ در حاليكه مقدار جرم اتم، نسبت به خلاء موجود ميان الكترون و پروتون و نيز خلاء ميان اتمها بسيار زياد است؛ همچون مقدار جرم كرات در آسمان نسبت به خلاء ميان آنها ما در واقع هيچ خلأي را در اجسام رنگي نميبينيم. همچنين امواج نوري كه با هم در طول موج مختلفاند، هر كدام طول موجود و فركانس معين دارند: بعضي كوتاه (FM) و بعضي بلند (Am) و. .. در حاليكه موج نور همچون موج روي آب در خارج، هيچ رنگي ندارد، اما در احساس ما، هر طول موجي معين، رنگي معين، در ذهن و احساس ما ايجاد ميكند. همين شيشة بيرنگ را وقتي بشكنيم و آنرا بسيار خورده كنيم، به رنگ سفيد ديده ميشود. همين «آب» بيرنگ، وقتي بهصورت يخهاي بسيار كوچك برف ميشود، چون همه انواع نورها را منعكس ميكند. به رنگ سفيد احساس ميشود. اجسامي كه همة انواع طول موجهاي نور را جذب ميكنند و نميگذارند به چشم برگردد، به رنگ سياه احساس ميشوند؛ همچون ته چاه يا شب. لذا در فلسفة غرب صفات اجسام خارجي را به دو نوع تقسيم ميكنند:
1 – يك نوع صفات اوليهاند كه در خود اجسام خارجي وجود دارد؛ مثل اشكال هندسي و مقدار آنها.
2 – نوع ديگر، صفاتي از اجسام است كه تنها در احساس ما، وجود دارند؛ همچون رنگها و طعمها كه توضيحش گذشت؛ يا لذت و درد كه ممكن است با ورود سوزن يا فشار يا ضربه جسمي بر بدن، احساس آن در ما ايجاد شود. اين درد تنها در احساس ما است، نه در سوزن و آن جسم خارجي و نه در اتمهاي بدن ما؛ ولي در سخن ميگوئيم سوزني سوزنده بود، يا سيلي دردآور بود؛ يعني نسبت درد را به سوزن و سيلي ميدهيم؛ در حاليكه سوزن و سيلي تنها علت ايجاد درد هستند، نه اينكه درد همچون حرارت در آن اجسام بوده و از طريق اتصال آنها به بدن، وارد بدن ما شده باشند. خلاصه «تصورات حسي» گرچه از تصورات نخستينند، اما هميشه و همهجا از واقعيت خارجي حكايت نميكنند و موجود مادي خارجي علت ايجاد چنين احساساتي در ما ميشوند.
بالعكس، علم ما بهوجود خودمان، يعني بهوجود ذهن و عقلمان، علمي حضوري و غير حسي است. ذهن و عقل ما، قابل مشاهده حسي و ديدن نيستند يعني محسوس حواس پنجگانه ما نيستند؛ اما با وجودي كه ذهن و عقلمان نامحسوسند، واقعاً وجود دارند. تصور ما از وجود ذهن و خود و عقلمان، از تصورات غير حسي بوده و در عين حال از تصورات نخستينند. ممكن نيست ذهن از وجود محسوسات خود آگاه باشد، اما از وجود خودش بيخبر باشد. نه تنها تصور انسان از خودش يعني از ذهنش، تصوري غير حسي است و ذهن و عقل موجودي نامحسوسند بلكه بر خلاف اجسام مادي، ميتوان گفت ذهن، موجودي غير مادي است؛ زيرا ماده از اتم تشكيل شده كه حركات و فعل و انفعالاتش بدون فهم و اختيار است. يعني طبق قوانين فيزيك و شيمي بدون فهم و اختيار، انجام ميگيرد؛ در حاليكه ذهن يعني كارهاي فاعل انديشه، بر اساس فهم و اختيار است.
پس ذهن همچنانكه موجودي نامحسوس است، موجودي غير مادي است و فاعلي آگاه و مختار است؛ با وجود تصوري كه از ذهن خود بهعنوان تصوري نخستين از فاعل مختار و نامحسوس كه حاكي از واقعيت است، داريم ميتوانيم نسبت به علت آگاه و مختار جهان منظم، خالق جانها و عقلها نيز چنين تصوري را داشته باشيم كه او هم فاعلي آگاه و مختار است. با اثبات حقانيت مكتب سوم، در نتيجه مكتب اول كه شناخت را منحصر به حس ميدانست و نيز مكتب دوم كه تصورات نخستين را منحصر به تصورات حسي ميدانست، باطل شد.