احساسات یک شوهر در نصف شب

reza_1364

مدیر بازنشسته
زن نصف شب از خواب بیدار میشود و میبیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را میپوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین میرود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود...


زن او را دید که اشکهایش را پاک میکرد و قهوهاش را مینوشید...


زن در حالی که داخل آشپزخانه میشد آرام زمزمه کرد : "چی شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟"


شوهرش نگاهش را از قهوهاش بر میدارد و میگوید : هیچی فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات میکردیم، یادته؟



زن که حسابی تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد ا گفت: "آره یادمه..."


شوهرش به سختی گفت:


_یادته وقتی پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان ؟!


_آره اونم یادمه...


مرد آهی میکشد و میگوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم
 

ofakur

عضو جدید
کاربر ممتاز
مهم نیست چی و کی هستی
مهم اینه که سعی کنی اینجا که هستی بهترین تاپیکهای مفید برامون بزنی.
 

تاریک وتنها

عضو جدید
کاربر ممتاز
زن نصف شب از خواب بیدار میشود و میبیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را میپوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین میرود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود...


زن او را دید که اشکهایش را پاک میکرد و قهوهاش را مینوشید...


زن در حالی که داخل آشپزخانه میشد آرام زمزمه کرد : "چی شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟"


شوهرش نگاهش را از قهوهاش بر میدارد و میگوید : هیچی فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات میکردیم، یادته؟



زن که حسابی تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد ا گفت: "آره یادمه..."


شوهرش به سختی گفت:


_یادته وقتی پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان ؟!


_آره اونم یادمه...


مرد آهی میکشد و میگوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم

;)
ممنون خیلی جالب بود
 

skolar76

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیچارهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه:crying2:
حیوونکییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی:redface:



حقشه:mad::razz:
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
زن نصف شب از خواب بیدار میشود و میبیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را میپوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین میرود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود...


زن او را دید که اشکهایش را پاک میکرد و قهوهاش را مینوشید...


زن در حالی که داخل آشپزخانه میشد آرام زمزمه کرد : "چی شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟"


شوهرش نگاهش را از قهوهاش بر میدارد و میگوید : هیچی فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات میکردیم، یادته؟



زن که حسابی تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد ا گفت: "آره یادمه..."


شوهرش به سختی گفت:


_یادته وقتی پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان ؟!


_آره اونم یادمه...


مرد آهی میکشد و میگوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم

:w20::w20::w20:
 

Similar threads

بالا