شهره شهر اثرسامان

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان

-دستمون بهش نمیرسه. میگن که تو بهترینی.
مرد کلاهش را مقابل چشمانش کشید: مشخصاتشو بگو.
-عکسشو میگیری. بگو چقدر.
-من نصف پولو اول میخوام و بعد کارو شروع میکنم. و باید با بالاییتون صحبت کنم و مطمئن بشم خلاف نظر اون کاری نمیکنم.
ساعتی بعد با مرد و زنی در گاراژی متروکه ملاقات میکرد. زن گفت: این عکسش.
و عکس خودش را به سمتش دراز کرد.
فرزاد دستش را از جیب بیرون آورد و اسلحه را به سمت آندو گرفت: دنبال من میگشتین؟ راست میگن. من بهترینم.

*********
در روزی از روزهای آخر تابستان، ایمان نگاه تیره اش را به مادرش دوخت و با تکان دادن پاهایش به او اصرار کرد. کم کم نق زدن هم به آن حالت اضافه شد. آلما به یوماریس و دخترش گفت: من الآن میام!
به سمت بادکنک فروش رفت و یکی را از او خرید و به دست بچه اش داد. گفت: ایمان خیلی دارم لوست میکنم! بابا هیچ خوشش نمیاد!
ایمان خندید: بابا!
آلما میخکوب شد. اما لحظه ای بعد فهمید که او چه میگوید. با خنده بوسیدش: بادکنک!
ایمان اصرار کرد: بابا!
آلما با وحشت او را به آغوشش فشرد: باشه... بابا... ولی تو رو خدا جلوی سعید به زبون نیاری...
یوماریس او را از آن پارک زیبا به خانه اش رساند. آلما ایمان را روی زمین گذاشت و ایمان با کفشهای بوق بوقی اش که چراغهایش روشن میشدند به سمت خانه دوید. در خانه را که نیمه باز بود هل داد و وارد شد. بادکنک توی دستش را رو به سعید که داشت با تلفن حرف میزد گرفت: بابا!
آلما پشت سرش وارد شد و مستاصل بر جا ماند: منظورش بادکنکه سعید. اولین کلمه شه.
سعید تلفن را خاموش کرد: منظورش دقیقاً همون باباست. آلما! ضیاء مرد. تو باید بری ایران.

**************

چقدر هوای تهران کثیف است.
اما آن را با همه وجود به ریه هایش کشید و نفسش کشید و بویش کشید. از پله های هواپیما که پایین آمد به ایمان گفت: میبینی ایمان؟ زودتر از اونچه فکر میکردم برگشتم ایران. اینجا ایرانه... بابا بزرگ مرده... و من و تو حالا باید بریم رستوران.
ایمان که در بغل مادرش، پشت سر او را تماشا میکرد گفت: بابا.
آلما او را محکمتر بغل کرد؛ بی اختیار. چرا این را مرتب تکرار میکرد؟ به یاد آورد که سه سال پیش همین وقت بود که او را، فرزادش را در آن رستورانی که قد کشیده بود ملاقات کرد و از همانجا قصه اش آغاز شد. خوب به یاد می آورد که او اولین مشتری تنهای رستورانشان بوده تا همیشه. به یاد آورد که حالا باز در همان وقت دارد به همان مکان قدم میگذارد.
وقتی با سعید رفته بود، قید ایران را تا ابد زده بود.
اما حالا برمیگشت.
سعید خواسته بود که برگردد و به او گفته بود تا هروقت خواستی بمان.
خوشحال بود که وجودش برای سعید آنقدر بی ارزش شده است.
در سالن فرودگاه کسی به سمتش دوید. او را همچنان که بچه را در بغل داشت در آغوش کشید: باورم نمیشه! تو اینجایی آلما! تو اینجایی!
به خود آمد و نگین را شناخت: تو خیلی عوض شدی! توی عکس بهتر میشناختمت!
جمله آخرش را فریاد زد و بچه اش را روی زمین گذاشت و یاور قدیمی اش را در آغوش کشید. نگین زود از او جدا شد و ایمان را غرق بوسه کرد، نمیدانست که باید به کدامیکی از آنها خوشامد بگوید. آلما کنار ایمان نشست: خاله! خاله نگین!
و نگین را با دست به او نشان داد. ایمان به او نگاه کرد و خندید: بابا!
نگین مبهوت ماند. آلما با لبخند تلخی گفت: اولین کلمه ش خاله نبود. بابا بود. و هیچی دیگه نمیگه!
نگین سر به زیر انداخت: خیلی شبیه فرزاده!
آلما بلند شد و کنار او ایستاد: دیدی گفتم ارزششو داره؟
**************

نگین دنیایی اسباب بازی جلوی ایمان ریخته بود و مشغول پخت و پز بود. آلما با تلفن حرف میزد: فردا؟ ساعت ده صبح؟ من میام ملوک... باشه، سر وقت میام، من دیگه اون آلمای قدیمی نیستم... مطمئن باش! چی؟ یه نامه برای من گذاشته؟ نمیدونم چی ممکنه باشه...
خندید: چرا بفروشم ملوک؟ شما که خوب اداره ش میکنین، من اون رستورانو دوست دارم! نه مطمئن باش شما بیکار نمیشین! فقط یه چیزی... به مسعود بگو بیاد اونجا، من میخوام بهش وکالت بدم، خودم که از این چیزا سر در نمیارم...
تلفن را قطع کرد و پی نگین به آشپزخانه دوید: الهی من فدات بشم! میدونی چند ساله قورمه سبزی نخوردم؟ وقتی اونجا بودم عین سگ پشیمون بودم که همیشه دماغمو میگرفتم و پیف پیف میکردم، ویارشو داشتم و بلد هم نبودم بپزم!
نگین با خنده پرسید: تو بلد نیستی قورمه سبزی درست کنی؟
آلما جوابش داد: آخه تو از دختری که تو یه رستوران بزرگ شده چه توقعی داری؟
نگین در دیگ را گذاشت و با هم به نشیمن، جایی که ایمان بازی میکرد رفتند. روی مبلهای کهنه پارچه ای کنار شومینه خاموش نشستند و آلما سیگاری برای خود آتش زد. گفت: این اولین سیگاره... بعد از این همه مدت... نگین... یادت میاد؟ یادت میاد دفعه قبلی رو که همینجوری روبروی هم اینجا نشسته بودیم؟
نگین برای خودش آبمیوه ریخت: خوب یادمه... اون شب این وروجک یه مورچه کوچولو بود و من تو دو تا بیچاره! کی فکر میکرد آلما؟ من اونشب سرت داد زدم، یادت میاد؟
-مگه ممکنه یادم بره؟ من لحظه لحظه اون شبو یادمه... و اون مجسمه طلا رو که همه یادگارم از فرزاد بود و چه سخت بود که ترکش کنم ولی مجبور بودم، چون مطمئن نبودم که بتونم خوب ازش نگهداری کنم...
و با سر به مجسمه طلایش که در گوشه ای میدرخشید اشاره کرد. نگین گفت: آلما... من همه تلاشمو کردم تا فرزادو پیدا کنم... از بانک پرسیدم که اون از کجا پول میریزه، ولی اون هردفعه از یه گوشه ای از دنیا پول میریزه. هر سه ماه یا شش ماه میریزه. حتی نمیتونم باهاش تماس بگیرم و بگم که خیلی زیادمه! من که خرجی ندارم، بزرگترین خرجم خرج شیباست...
- راستی شیبا کجاست؟
- توی حیاط پشته. میره و زمینو میکنه. الکی توی باغچه ها میگرده!
هر دو خندیدند.
-حالا وقت ناهارش که بشه میاد تو!
-خدا کنه ایمان ازش نترسه! رابطه ش با حیوونای باغ وحش بارسلون که خیلی خوب بود!
راستی آلما برام بیشتر تعریف کن... از کارایی که میکردی و جاهایی که رفتی!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان

آلما زمان طولانی نفس گیری را صرف کرد تا پای همه آن برگه ها را امضاء کند. برایش مهم نبود که همه آن ثروت مال اوست. در دل به خود خندید وقتی روزهایی را به یاد آورد که ضیاء را بر سر ارث او اذیت میکرده است: پیرمرد بیچاره خیال میکرد که من منتظر مرگ او هستم.
حالا برای خود اعتراف کرد که دلتنگ ضیاء شده است.
ولی ضیاء هرگز او را نخواست.
اشکی را که بی اختیار در گوشه چشمش نشسته بود زدود. دفتر دار گفت: بازم تسلیت میگم...
آلما از جا بلند شد و به سمت ملوک رفت. گفت: تو برگرد سر کارت. قول بده که از رستوران مثل خونه خودت مراقبت کنی.
دست بر شانه او که قدش از قد خودش بلند تر بود گذاشت: ملوک... منو ببخش به خاطر همه اذیتایی که کردم... به خاطر اینکه همیشه خاک سیگارمو میتکوندم روی موکت. به خاطر اینکه دست و صورتمو با پرده ها خشک میکردم. به خاطر اینکه ته بشقابمو لیس میزدم... به خاطر اینکه با رژلب خودمو توی آینه بوس میکردم و جاش میموند... به خاطر اینکه با کفش میخوابیدم...
ملوک او را در آغوش کشید و گفت: دلم برات تنگ شده بود آلما! برای همه شلوغ بازیات!
آلما نمیخواست به چشمان او نگاه کند: از خونه ای که اجاره کردی بلند شو و بیا توی خونه بالای رستوران زندگی کن! من دلم نمیخواد تو انقدر سختی بکشی.
ملوک او را از خود جدا کرد: جدی میگی؟
آلما نگاه به زیر افکند: جدی میگم. من میفهمم که بچه هات چقدر برات مهم هستن.
ملوک صورت او را که هنوز به زیبایی گذشته بود در دست گرفت: تو چقدر عوض شدی آلما!
آلما هنوز به او نگاه نمیکرد: نامه رو بده. من باید برم... بچه م منتظرمه، بهانه میگیره!
ملوک بی اختیار فریاد کشید: تو بچه دار شدی؟
از پله های دفتر که پایین میرفت نامه را گشود.
ضیاء با خط بدی که حاصل بیماری و لحظات آخرش بود، نوشته بود:
"برنده اون قمار تو بودی آلما.
ازت ممنونم."
کاغذ را به سینه فشرد: بالاخره ضیاء مرا خواست... مرا خواست...

*************


با بازیچه ای که حباب درست میکرد، یک حباب دیگر برای ایمان ساخت. ایمان با خنده خواست آنرا با دستش بگیرد، اما باز تا به دستش خورد ترکید و قطراتش بر صورتش پاشید و او را به خنده واداشت. آلما موهای خرمایی رنگ او را به هم ریخت و یکی دیگر برایش ساخت و باز ایمان خواست آنرا به دست بیاورد و باز ناکام ماند. خندید و فریاد کشید: بابا!
آلما قوطی کوچک کف صابون را رها کرد و او را در آغوش کشید: انقدر نگو بابا! میخورمتا!
و با صورت سر و گردن او را قلقلک داد.
ایمان از خنده غش رفت و آلما با ولع او را به آغوشش فشرد: چقدر دوستت دارم!
او را روی زمین گذاشت: بشین من برم ناهار بیارم! الآن خاله میاد!
ایمان او را نگاه کرد: آیه!
آلما او را سمت خود کشید: آره! خاله! بگو!
-آیه!
-آفرین! حالا بگو مامان!
ایمان نگاهش کرد. آلما اصرار کرد: مامان! مامان نمیخوای؟
ایمان از ته دل خندید: بابا!
آلما نمیدانست که باید از آن چه بفهمد. او را بوسید و از جا برخاست تا یکی از معدود غذاهایی را که بلد بود با تخم مرغ و سیب زمینی بپزد، برای نگین که میخواست از کلاس زبانش بازگردد تهیه کند.
نیگن گفت: خیلی خوشمزه بود آلما!
-شوخی میکنی؟ شانس آوردی اگه تا شب زنده بمونی!
-چی میگی؟ واقعآً خوشمزه بود!
آلما بلند شد و مشغول جمع کردن ظرفها شد. نگین به سمت ایمان رفت که داشت توی یک سفره کوچک غذا را به همه سر و صورتش میمالید و او را در بغل بلند کرد. دستمالی برداشت و مشغول تمیز کردن او شد: امروز اولین روزی بود که سر کلاس دل توی دلم نبود و دوست داشتم زودتر برگردم خونه. حس میکردم یه چیزی هست که به خاطرش برگردم خونه...
آلما خندید: منم بعد از سالها، امروز اولین روزی بود که منتظر کسی بودم که بیاد خونه...
و ظرفها را به آشپزخانه برد: خوبه که زبان یاد میگیری. وقتی بارسلون بودم فهمیدم که چه بده که زبان دیگرانو نفهمی! راستی... یه کم پشت موهامو برام کوتاه کن خانم آرایشگر!
نگین که لیوانها را پشت سرش به آشپزخانه برده بود گفت: ای بابا. من که هنوز چیز زیادی بلد نیستم. هرچی شد مسئولش خودتی، نه من!
آلما باز به سمت میز رفت: اون عکسی رو هم که گفتی پیدا کردی بهم نشون بده! من هنوز ندیدمش!
-باشه! الآن میرم میارمش!
نگین این را گفت و همچنان که ایمان کوچک را در بغل داشت به طبقه بالا رفت. آلما ظرفها را توی ظرفشویی ریخت و در حالی که با خود ترانه ای را زمزمه میکرد مشغول شستن آنها شد. نگین کنار او ایستاد و ایمان را در بغل خود جابجا کرد: ایناهاش! فرزاد خیلی از اون موقع تغییر کرده!
آلما سربرگرداند تا به عکس نگاه کند. اما دیگر نتوانست نگاه از آن بگیرد. انگار لکنت گرفته بود: نگین این...
نگین لبخند زد: آره فرزاده!
آلما تند دستهایش را شست: نه! این! این مرد ایمانه!
-بهت که گفتم!
آلما عکس را از دست او قاپید: اون پدر منه! چرا نمیفهمی؟ شوهر نگار! من هرشب عکس اونا رو تماشا کردم، امکان نداره اشتباه کنم!

***************
وسط نشیمن نشسته بودند و آلما از دستگاه پخش سی دی میخواند:
کنج دنج غم دیوار بشینم
خاطر آغوش گرمت رو در آغوش بگیرم...
آلما به عکس نگاه میکرد و همچنان حیران بود. ایمان سرش را روی پای او گذاشته بود و بی حوصله چشمانش سنگین میشد. نگین گفت: آلما تو مطمئنی؟
-معلومه که مطمئنم! من یادم نمیاد که به فرزاد اسم ایمانو گفته باشم... اون میشناختتش... ای کاش گفته بودم... اون نمیدونست اسم پدر من ایمان بوده...
آلما به آرامی ایمان را کناری گذاشت، بالش کوچکی زیر سرش قرار داد و دید که به خواب رفته است. پرسید: چیز دیگه ای پیدا نکردی؟
-من همه اون اتاقو تمیز کردم. به جز کتاب و دفتر و یه سری وسیله معمولی چیز دیگه ای نبود.
-بیا بریم به اتاقش... بیا بازم بگردیم! من مطمئنم که چیزی هست! شاید بتونم یه آلبوم پیدا کنم!
-گفتم که چیزی نبود! ولی باشه، بریم...
بلند شدند. نگین گفت: هنوز دوتا اتاق توی طبقه بالا هست که تمیز نشدن. راستش من با کتابا خیلی سرگرم شدم...
به اتاقی که نگین راهنماییش کرد رفتند. آلما وارد شد و نگین چراغ را روشن کرد: لامپو عوض کردم، سوخته بود...
آلما به آرامی در اتاق قدم زد و آنرا از نظر گذراند: میدونم که درست نیست توی وسائل خصوصی دیگرانو بگردم، اما چاره ای ندارم... توی این کمد چی هست؟
-لباس و وسائل ورزشی. با چند تا کفش.
آلما آنرا گشود و سرسری وسائل داخل آن را برهم زد. برگشت و گفت: کتابخونه... شاید چند تا عکس دیگه لای کتابا باشه!
نگین خندید: کلی کتابه! نمیتونی همه شونو بگردی! بیچاره میشی! ولی من کمکت میکنم! من اکثرشونو خوندم، اونایی رو که نخوندم میگردیم!
به سمت چهارپایه کوچکی رفت: از بالا شروع کنیم یا پایین؟
آلما مقابل کتابخانه ایستاد: از پایین... راحت تره... اینا چیه؟
نگین یکی از دفترهایی را که آلما نشانش داده بود، از طبقه وسط کتابخانه بیرون کشید: جزوه های درسی فرزاد! من فکر میکنم اون همه چیزو نگه میداشته! اینو ببین!
و دفتری را به او نشان داد: یه دفتر نقاشیه! مال بچگیاش! اسمشم اینجا نوشته، روی جلد دفتر!
آلما با لبخندی آن را گرفت و نقاشیهای آنرا تک تک نگاه کرد، نقاشیهایی که زمانی با دستهای فرزاد کشیده شده بودند و ناشیانه رنگ آمیزی شده بودند.
در همه نقاشیها، یک هواپیما در آسمان پرواز میکرد. گفت: من شک ندارم که فرزاد دلش میخواسته خلبان بشه!
دفتر را به کناری گذاشت و دیگری را بیرون کشید: دفتر ریاضی... من نمیدونم چرا اینا رو نگه داشته!
نگین گفت: جالبه! اینو ندیده بودم! ببین! من فکر کنم فرزاد از این درس خوشش نمی اومده! نمیدونم چیه!
آلما دفتر را که به خط بسیار بدی نوشته شده بود و اکثر صفحات آن خط خطی بودند و نوشته ها پر از خط خوردگی بود، از او گرفت. آن را ورق زد. با شگفتی گفت: این درس نیست! دفتر خاطراته!
از اتاق بیرون رفت. گفت: بیا! باید بخونمش!
مرا ببخش فرزاد.

*********


آلما، برهنه کنار نگین دراز کشیده بود و در نور کم سوی ماه، دود سیگارش را تماشا میکرد که خاکستری و مبهم به ناکجا میرفت. نگین سر کنار او چسپاند و گفت: من فردا یکی دیگه از اتاقها رو میریزم بیرون. میخوام ببینم چی میشه توش پیدا کرد. شاید یه چیزی باشه که تو رو به گذشته ت وصل کنه.
آلما نگاهش را به سمت او چرخاند: نگین این خونه یه جوریه. حس عجیبی نسبت بهش دارم. حس میکنم برام آشناست. روز اولی هم که پامو گذاشتم اینجا همین حسو داشتم. انگار یکی اینجا بوده که...
-که چی؟
-نمیدونم. یا من میشناختمش، یا اون منو...
خندید و ادامه داد: فکر کنم با این فکر و خیالاتم آخرش باید برم پیش رمال و دعا نویس!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
نگین خندید و او را در آغوش کشید: خل شدی؟ البته فکر بدی نیست اگه بری پیش دعا نویس! ولی اون چیزی که من از اون آدما میدونم حتی با دعا و طلسم هم نابود نمیشه. فقط یه آدمی رو میخواد که همه چیز براش تموم شده باشه، هیچی برای زندگی کردن نداشته باشه و بره جلوشون قد علم کنه.
آلما سکوت کرد و کامی دیگر از سیگارش گرفت. با خود فکر کرد که اگر فرزاد مقابلشان بایستد چه؟
چه کسی پیروز خواهد بود؟
نگین ادامه داد: من هیچوقت نفهمیدم اونا کی هستن. فقط میدونم توی ایران یه زن مدیریتشون میکنه. یه زنه که همه کارشونه. و هیچی دیگه نمیدونم.
آلما پرسید: اینو از کجا فهمیدی؟
-از اسی. بهش میگفت خانم. ولی خودش هم نمیشناختش، چند نفر دیگه رابطش بودن...
-عجب زندگی مزخرفیه.
سیگارش را خاموش کرد: عذاب وجدان گرفتم که دفتر خاطرات فرزاد رو میخونم... ولی مجبورم... و خیلی هم زیاده. انگار اونا رو برای کسی نمینوشته، یعنی هیچوقت فکر نمیکرده کسی اونا رو بخونه.
-چه طور؟
-اون هر چی رو که به فکرش می اومده مینوشته. و من از نصف اون دفتر که امروز خوندمش فهمیدم مشکلات زیادی با پدرش و دانشگاه داشته. نگین... فرزاد وقتی شونزده سالش بوده، دانشجوی سال دوم دانشگاه بوده.
-چی میگی؟
-ظاهراً اون نابغه بوده. فرار میکرده از همه چی، ولی پدرش بهش فشار می آورده. همه جای اون دفتر نوشته که از درس خوندن متنفره. همه ش درگیری. درگیری با دانشگاه، با پدرش، با دانشجوها. همه جا نوشته که میخوام مثل همه باشم. نوشته بود که دلم میخواد مثل همه پسرای همسن خودم باشم... شاید به همین خاطر بوده که اینجوری شده.
نگین کمی بلند شد و روی او خم شد: آلما هزار دفعه بهت گفتم! اون بهم گفت که ناخواسته کشیدنش توی این بازی. اون گفت که من رفتم به اسکاندیناوی تا برای خودم زندگی کنم ولی منو کشیدن توی این کار...
آلما سر به اطراف جمباند: زندگی... عجب بازی پر شکستیه...

**********
ایمان به دست و پای نگین میپیچید. آلما خندید: فکر میکنه جارو برقی ماشینه، میخواد سوارش بشه. آخه یه ماشین داشت که سوارش میشد!
نگین او را به بغل زد و بوسیدش: خودم واسش یکی میخرم! همین امروز عصری میریم براش میاریم! میدونم کجا میشه خرید!
به دست آلما میدادش که نشسته بود روی کاناپه و دفتر را زیر و رو میکرد. گفت: هنوزم داری میخونیش؟
-آره... خیلی مبهم نوشته. نمیشه چیز زیادی ازش فهمید.
ایمان سعی کرد به دفتر دست یابد. آلما به آرامی زد روی دستش: دست نزن! بده!
ایمان نگاهش کرد و باز دستش را به سمت دفتر برد: میگم بده! دست نزن ایمان! قلقلی میکنمتا!
ایمان خندید و خود را جمع کرد. از همان لحظه قلقلک را حس کرد.
آلما عروسکی را که گوشه ای بود به دست او داد: بیا. اینو بگیر بذار من کارمو بکنم!
ایمان آنرا گرفت و مشغول زیر و رو کردنش شد. آلما به نوشته های درهم و ناخوانای دفتر برگشت.
"طاهره بازم امروز پیداش شد خیلی وقته میاد و میره قبلاً به خاطر شوهرش می اومد جلوی در خونه التماس میکرد ولی حالا که اون مرده نمیدونم بازم اینجا چه کار داره بابای من فکر میکنه من احمقم و نمیفهمم باهاش خلوتم کرده؟ ولی نمیدونم چرا حالا که شوهر طاهره مرده اون حاضره به بابای من باج بده چیه که از شوهرشم براش مهمتره نمیدونم ولی وقتی واسه بستری شدن شوهرش می اومد حاضر نبود به بابام باج بده"
لحظه ای بعد باز ایمان با اصرار دست به دفتر برد. آلما گفت: میذارمت تو اتاقا! دیگه مامانت نمیشم!
ایمان با اصرار دست برد و گفت: بابا!
آلما که کلافه شده بود او را در بغل جابجا کرد: بابا چی؟ بابا نیست!
ایمان دفتر را قاپید و گفت: بابا...
آلما بغضی در گلوی خود یافت. او را محکم در بغلش فشرد و گفت: ایمان! بابا نیست!
دستش را تکان داد تا او دفتر را بیندازد. ایمان باز گفت: بابا...
و دفتر را انداخت. آلما با بغض او را به اتاقی برد. او را روی تخت گذاشت و کنارش دراز کشید. به چشمان تیره اش نگاه میکرد و میدید که او همان چشمان فرزاد را دارد. با همان دقت، با همان حالت و با همان گیرایی. گونه او را نوازش کرد: آخه چرا انقدر میگی بابا؟ تو رو خدا نگو.
ایمان لبخندی زد: بابا.
بغض آلما بیرون ریخت. او را به بغل کشید و زمزمه کرد: نگو! انقدر نگو!
ایمان دست به صورت مادرش گذاشت. چقدر آلما، عطر تن او را دوست داشت.

دقایقی با عشق هم آغوشی با فرزندش خلوت کرد و باز به نشیمن بازگشت. ایمان را روی زمین گذاشت و به سگ نگین اشاره کرد که داشت تلوزیون تماشا میکرد. گفت: برو با شیبا کارتون ببین. برو!
روی کاناپه نشست و دفتر را از روی زمین برداشت. کلمه ای مقابل چشمانش ظاهر شد و به سرعت آنها را به دنبال ادامه جمله ها کشید.
تقریباً فریاد زد: نگین بیا اینجا رو ببین!

************


"میدونم که بازم داره خلاف میکنه ولی نمیدونم چی بهش بگم از ایمان پرسیدم گفت چیز بدی نیست و خلاف خوبیه من به حرف ایمان اعتماد دارم میدونم اون بیراه نمیگه ولی از بابای خودم میترسم"
"ایمان یه چیزایی گفت میگه موضوع مربوط به بچه شه میگه بابات قراره براش شناسنامه درست کنه نمیدونم اونا چرا نمیرن خودشون شناسنامه بگیرن نمیفهمم"
"ایمان خیلی وقته پیداش نشده انگار یه چیزی رو گم کردم حتی یه آدرس هم ازش ندارم خودش نمیداد میگفت نباید بین ما رابطه ای باقی بمونه"
"خسته شدم همه اتاق بابا رو زیر و رو کردم ولی هیچ شماره تلفنی از ایمان پبدا نکردم عجیبه وقتی از ایمان پرسیدم بابام چقدر ازتون خواسته که این کارو بکنه با تعجب نگام کرد و گفت اون که پولی نمیخواد بعد من هم دیگه حرفی نزدم عجیبه خیلی عجیبه"
"فقط همین قدر فهمیدم که کاری که بابام با ایمان داشته یه ربطی به طاهره داره امروز باز طاهره اینجا بود و در مورد ایمان حرف میزد مرتب بابامو قسم میداد که چیزی به ایمان نگه هیچ از کارای اونا سر در نیاوردم به بابام اصرار میکرد که هر کاری بخواد براش میکنه ولی دیگه سراغ ایمان نره نمیدونم چرا طاهره اینجوری داره باج میده این چیه که از شوهرش هم براش مهمتره این موضوع چه ربطی به ایمان داره"
نگین به چشمان آلما نگاه کرد. آلما عصبی سیگار میکشید و اشک میریخت. نگین دفتر را بست و با ناباوری سر به اطراف جمباند: آلما چرا گریه میکنی؟
آلما کامی سریع و عصبی گرفت: دیدی؟ من که گفتم حس عجیبی به این خونه دارم! مادر من یه وقتی اینجا بوده!
نگین برخاست و کنار او نشست: حالا اشک نریز قشنگم! معلومه که تو درست حس کرده بودی! تو بچه شی آلما! ظاهراً همین طاهره مادر توئه!
آلما سر به اطراف جمباند: من همیشه تو دلم سرزنشش کردم ولی اون بیچاره به خاطر من از خودش مایه گذاشته تا پدر فرزادو قانع کنه برای من شناسنامه جور کنه تا من هیچوقت نفهمم که کسی سر راه گذاشته تم! هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری باشه!
نگین اشکهای او را پاک کرد.
آلما به او نگاه کرد: نگین پدر فرزاد کجاست؟
نگین سر به اطراف جمبانید: اصلاً نمیدونم! شاید مرده باشه!
آلما گفت: باید مطمئن بشم! ببینم تو فهمیدی اتاق پدرش کدوم یکی بوده؟
-آره. یه اتاق هست که خیلی بزرگ و نورگیره. ظاهراً همون بوده. پدرش هم پزشک بوده. کلی کتابای پزشکی توی اون اتاق بود.
آلما بلند شد: کدوم؟ همون که توی راهروی عقبیه؟
*************


باران، ریز و تند و عصبی پشت شیشه میزد و آلما با دستهایی لرزان کشوهای اتاق را بیرون میریخت. صدای نق زدن ایمان را شنید و دید که نگین به بیرون دوید. اندیشید: نگین اگر تو را نداشتم حالا کجا بودم؟
فکر کرد که محال است بتواند همه آن مدارک را بگردد. پرونده ها و دفترچه های بسیاری که نوشته های فراوانی در خود داشتند و اصلاً هم دسته بندی نشده بودند. یکی از پرونده ها را باز کرد و دریافت که هیچ چیز از نوشته های لاتین آن سر در نمی آورد پس باز آن را بست. اما انگار نوری در ذهنش درخشیدن گرفت. پرونده را دوباره باز کرد و به کاغذی که در صفحه اول آن سنجاق شده بود نگاه کرد. آن را از پرونده پاره کرد و به پایین پله ها دوید، جایی که نگین ایمان را میبرد تا به او غذایی بدهد. فریاد کشید: نگین! اینو ببین! این کاغذ متعلق به یه بیمارستانه! حتماً همونجاییه که پدر فرزاد توش کار میکرده!
نگین ایمان را در صندلی اش گذاشت: آفرین! اینجاست! شماره تلفن! برو تماس بگیر!
و شماره تلفنی را که پایین سربرگ بود به او نشان داد. آلما به سمت تلفن همراه نگین در اتاق دیگر دوید و شماره را گرفت. اعلام شماره غلط میشد، با اطلاعات تلفن تماس گرفت و شماره جدید بیمارستان را خواست. پس از تلاشهای فراوانی که اعصابش را به هم ریخت موفق به تماس شد: میخوام با اطلاعات صحبت کنم! نه خانم من مریض ندارم! از آشناهای دکتر فرمند هستم!
تلفنچی او را به جایی ارتباط داد: آقا شما دکتر فرمند رو میشناسی؟
-اسمشونو شنیدم! ولی اینجا کار نمیکنن!
-میدونم! میخوام با کسی که ایشونو میشناسه صحبت کنم!
-گوشی...
مرد جلوی گوشی را گرفت و با چند نفر صحبت کرد. زنی گوشی را از او گرفته بود: شما؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
آلما با بی صبری گفت: من یکی از اقوام دور دکتر فرمند هستم! گمشون کردم! ایشون زنده هستن؟
-بله خانم! در گذشته رئیس بیمارستان بودن... اما حالا...
-حالا چی خانم؟ تو رو خدا بگین! دیگه زنده نیستن؟
-چرا! زنده هستن! توی یه آسایشگاه بستری ان!
آلما فریاد کشید: کدوم آسایشگاه؟ تو رو خدا بگین! من باید باهاشون حرف بزنم!
زن با صبوری پاسخ داد: فکر نکنم ایشون بتونن باهاتون صحبت کنن! چند تا سکته مغزی رو گذروندن و الآن کاملاً فلج هستن!
آلما نفس عمیقی کشید: فقط اسم و آدرس آسایشگاهو بهم بدین... خواهش میکنم!
زن گفت: خدا رو شکر که بالاخره یکی یه سراغی از این بیچاره میگیره...


*********

-من نمیتونم تا فردا طاقت بیارم نگین! چرا نذاشتن همین حالا برم ببینمش؟ خسته شدم... تو فکر میکنی اون از حال و روز فرزاد خبر داره؟
-بهتره چیزی بهش نگیم...
نگین لباسهای ایمان را آورد تا به تنش کند. آلما پرسید: کجا میبریش؟
-بیرون. تو هم بیا! پاشو لباساتو بپوش!
-اصلاً نمیتونم برم بیرون...
نگین نگاهش کرد: آلما... من توی زندگیم یاد گرفتم که نشستن و غصه حوردن هیچ دردی رو دوا نمیکنه. تو اگه تبدیل به یه مجسمه بشی و شب و روز فکر کنی هیچ چیزی تغییر نمیکنه... باید زندگی کنی و صبر داشته باشی...
آلما نگاهش را به پسرش چرخاند: اگه فردا از من باباشو بخواد بهش چی بگم؟ اگه بپرسه چرا من مثل همه نیستم چی بهش بگم؟ اگه بپرسه که چرا من مثل همه بچه ها یه مامان بزرگ و بابا بزرگ ندارم چی بهش بگم؟ نگین فقط یک کم دیگه مونده تا اینا رو از من بپرسه.
نگین به او اصرار کرد: بلند شو!

****



-شما چه نسبتی باهاش دارین؟
آلما بچه اش را در بغل جابجا کرد و به پرستار که آنها را از باغ بزرگی هدایت میکرد خیره شد. نگین دست و پایش را جمع کرد و پاسخ داد: آلما دختر یکی از دوستای قدیمیشه. دکتر یه زمانی خیلی به اونا کمک کرده!
پرستار به آندو لبخند زد: کار خوبی کردین اومدین دیدنش... هیچکس نمیاد. فقط پسرش هزینه شو میده. نمیدونم اون چرا نمیاد دیدنش.
آلما سرش را به زیر انداخت و سعی کرد خونسرد باشد: نمیتونه!
پرستار در ساختمانی را برای آنها باز کرد: پسر خودته؟
آلما سرش را به علامت مثبت تکان داد. پرستار گفت: اصلاً بهت نمیاد بچه داشته باشی! برین تو، طبقه دوم اتاق چهارده.
و آنها را به حال خود رها کرد. آلما دوست داشت بدود، اما پاهایش از اضطراب آنقدر سنگین بودند که به سختی قدم از قدم برمیداشت. آن مرد برای او چه خواهد داشت؟
نمیدانست.
پشت در اتاق ایستادند و آلما اشاره ای به نگین کرد. ایمان در بغل آلما خم شد و در را فشار داد تا باز شود. کسی روی تخت دراز کشیده بود که با ورود آنها سر برگرداند و چشمانش گواه داد که شگفت زده است. آلما کنار تخت او ایستاد. نگین پسرکش را از دستش گرفت و روی یک صندلی کنار تخت پدر فرزاد نشست. آلما حس کرد دهانش خشک شده است: شما دکتر فرمند هستین؟
پیرمرد مرتبی که روی تخت بود لبخندی زد و سری تکان داد که هستم. آلما دست به کیفش برد و عکس را برای او بیرون کشید. نگین گفت: اینجوری نه آلما! یه وقت حالش بد بشه!
آلما باز عکس را به کیف برگرداند. پیرمرد با نگاه پرسشگر و نگرانش آنها را مینگریست. آلما فهمید که او جز سر و چشمان و دست چپش را حرکت نمیدهد. امیدوار بود که او حرفهایش را بفهمد و حافظه اش کار کند. گفت: شما بیست سال پیش برای کسی به نام ایمان کاری کردین. ایمان تیام یاران.
پیرمرد باز با نگاهش سوال کرد. آلما گفت: لازم نیست از من بترسین و بخواین اون پرونده سازی رو برام مخفی کنین. من همون دختری هستم که شما برای تولدش توی بیمارستانتون پرونده ساختین. من آلما هستم.
پیرمرد پلک زد و به چهره او دقیق شد. آلما تکرار کرد: من آلما هستم. دختر خوانده ایمان.
مرد سری به اطراف جمباند. آلما اصرار کرد: خواهش میکنم یادتون بیاد! خواهش میکنم!
پیرمرد باز سر به اطراف جمباند. آلما خشمگین شد: چرا ازم پنهان میکنین؟ چرا؟ شما میدونین که طاهره مادر من بوده، مگه نه؟
نگین که کنارش روی صندلی نشسته بود دستش را گرفت: آلما یواش! بیرونمون میکنن!
آلما نفسش را در سینه جمع کرد: خواهش میکنم! به من بگین! یه جوری به من بگین! طاهره کجاست؟ کیه؟ من توی این دنیای خراب شده هیچکسو ندارم!
اشک میریخت و پدر فرزاد مستاصل نگاهش میکرد. آلما پسرش را از آغوش نگین بیرون کشید و رو به پیرمرد به او اشاره کرد: اینو میبینی؟ این پسر فرزاده! فرزاد! پسرت! اونو که دیگه یادت هست؟
چشمان پیرمرد از تعجب گشاد شد و خیره ایمان را نگریست. آلما ادامه داد: متاسفم. ولی نامشروع بود. و من حالا هیچ خبری از فرزاد ندارم. ازم نپرس که کجاست، اون هیچی از این مورد نمیدونه...
خود را به تخت چسپاند: بهم بگو! تو رو به جون این بچه قسمت میدم! بهم بگو!
دیگر نمیتوانست جلوی بلند گریستنش را بگیرد. پرستاری وارد شد و گفت: چی شده خانم؟ اتفاقی افتاده؟
نگین خواست چیزی بگوید که پرستار روی اشارات پیرمرد دقیق شد و دفتر و مدادی را که کنار تختش بود زیر دست چپ او گذاشت. پیرمرد با خط بدی نوشت: چمدون آبی زیر تخت توی زیرزمین خونه.
نگاهی به آنها کرد. به نوشتن ادامه داد: نوه مو بذار کنارم.
آلما لبخندی لرزان زد و ایمان را کنار او روی تختش گذاشت. گفت: اسمش ایمانه. اسم کسی که فرزاد شخصیتش رو تحسین میکرده.

**********
آنقدر بر سر راننده فریاد کشیده بود که "سریعتر برو"، که ایمان به گریه افتاد و حالا بی جهت بهانه میگرفت. نگین عصبی او را از بغل آلما بیرون کشید و گفت: تو برو زیرزمینو بگرد، من میبرمش آرومش میکنم! فقط تو رو خدا عجله کن!
آلما پله های خیس زیرزمین را دوتا یکی پرید پایین و دریافت که در قفل است. فریاد کشید: در قفله! لعنتی! لعنتی!
خود را با تمام توان به در کوبید و باز کوبید. اما در فلزی به این راحتی شکست نمیخورد. نگین روی ایوان ایستاد: بیا! این دسته کلیدو امتحان کن! کلی کلید توشه، من تونستم در دو تا از اتاقا رو باز کنم!
آلما از پله ها بالا دوید، کلیدها را از دستش گرفت و دیگر کور شد تا لحظه ای که چشمش به چمدانی زیر یک تخت چوبی سنتی در گوشه ای از زیرزمین افتاد. آنرا روی زمین بیرون کشید و لایه ضخیم خاک را از رویش کنار زد و با آستین لباسش آنرا پاک کرد تا مطمئن شود که رنگش آبیست. سپس در حالی که ذهنش قفل شده بود سعی کرد تمرکز کند و در چمدان را باز کند. انتظار داشت که ساعتی معطل گشتن در چمدان شود و بیهوده هم نگران نبود، چرا که باز داخل آن خرواری از کاغذ و پرونده پیدا کرد. نزدیک بود که اشکش سرازیر شود: ای خدا چرا با من اینجوری میکنی؟
همراه نگین توانست چمدان را تمیز کند و آنرا با محتویاتش بالا بکشد. مجبور شد ایمان را با یک روسری کنار نرده هایی که راهرو را از نشیمن جدا میکرد ببندد، و تا آنجا که میتوانست به او باج داد تا جیغ و فریاد نکند.
به سرعت خود را کنار نگین رساند که آغاز کرده بود.
نفهمید که ساعتها چگونه گذشتند، فقط وقتی به خود آمد دریافت که طفلکش به خواب رفته و نزدیک بود فریاد بکشد که فراموش کرده به او غذایی بدهد. نگین خندید و گفت: آخه با این همه بستنی و کیک که بهش دادی مگه گشنشم میشه؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
آلما برخاست و متکایی زیر سر او گذاشت و چیزی رویش کشید. شیبا را راند که کنار پتوی او لم ندهد و مجبور شد که پتویی هم به او بدهد. خندید، چند وقتی بود که حس میکرد شیبا به ایمان حسادت میکند؛ ولی در مجموع رابطه خوبی با هم داشتند.
با دستمالی مشغول پاک کردن صورت پر از بستنی توت فرنگی ایمان شد که نگین گفت: آلما بیا! فکر کنم همینه! ببین!
آلما دفترچه بسیار کوچکی را که جلد قرمز رنگی داشت از او گرفت و به خطوطی که در آن بود نگاه کرد. نزدیک بود از شادی قالب تهی کند. به فریادی خفه که ایمان را بیدار نکند گفت: نگین خودشه! آدرس مادر منه! طاهره!
نگین با نگرانی و خیره نگاهش کرد.
آلما مقابلش نشست: چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟
-آلما... فکر نمیکنم به صلاحمون باشه که بریم اونجا!
-چرا نگین؟ مگه این آدرس کجاست؟
نگین خودش را جمع کرد. بعد بلند شد و عصبی در اتاق راه رفت. سیگاری آتش زد. آلما گفت: نگین چی شده؟ تو که سیگار نمیکشیدی! چیرو داری ازم مخفی میکنی؟ تو رو خدا بهم بگو!
اشک در چشمان نگین جمع شده بود: عزیز دلم من هیچی رو از تو مخفی نمیکنم. فقط یاد گذشته خودم افتادم. این زباله دونی همونجاییه که من توش بزرگ شدم. همونجایی که پدر و مادرم زندگی میکردن...
آلما زانوانش را به بغل گرفت: این آدرس یه خونه س! خونه شمس... چی میگی؟ مگه اونجا کجاست؟
نگین روی مبل کنار شومینه نشست و به شومینه سرد خیره شد: اونجا یه خونه خیلی بزرگه که خانواده های زیادی توش زندگی میکنن. گاهی تو یه اتاق دو یا حتی سه تا خانواده زندگی میکنن... اونجا یعنی فقر مطلق آلما... اون آدما اگه دلشون بکشه گوشت تن همدیگه رو هم از گرسنگی میخورن! اونجا یه جنگل به معنای واقعیه...
برگشت و به آلمای زیبایش نگاه کرد: ما نمیتونیم بریم اونجا. حداقل خودمون دوتا... حداقل باید یه مرد باهامون باشه! وگرنه خدا میدونه چه بلایی سرمون میاد!
آلما اندیشید. برخاست و سیگاری آتش زد و مقابل نگین نشست: اون خونه هنوزم وجود داره؟
-تا سه سال پیش که وجود داشت. حالا رو نمیدونم...
-من یه نفرو میشناسم که میتونیم با خودمون ببریمش!
-کی؟
-بصیر... کارگر رستوران...


***********
هر لحظه آن سه روز برای آلما یک سال گذشته بود. بصیر توانسته بود سه روز بعد از تماس آنها را از مسعود مرخصی بگیرد، و آلما نخواسته بود از مسعود درخواست کند که او را زودتر بفرستد، نمیخواست کس دیگری از این جریان مطلع شود. نگین گفت: مطمئنی که میتونین خودتون تنهایی برین؟
-معلومه... تو بمون، مراقب ایمان باش. حسابی بهت عادت کرده. نمیتونم ایمانو ببرم اونجا.
-میتونیم ایمانو بسپاریم به ملوک مگه نه؟ بهتره منم باهات بیام، آخه من اون منطقه رو خوب بلدم، آدرسش به این سرراستی که به نظر میاد نیست...
-میترسم ایمان بهانه بگیره... میترسم ذله ش کنه...
نگین چیزی نگفت. آلما ادامه داد: مهم نیست چقدر طول بکشه به اونجا برسم... ایمان برام مهمتره... اذیت میشه... پیشش بمون، باشه؟
نگین کنارش نشست: باشه. فقط منو بی خبر نذار. تا خبری شد بهم زنگ بزن...
-حتماً... راستی... میخوام برم و مشروبای ضیاء رو بیارم... ملوک گفت که هنوز هستن... میخوام بعدش با هم یه جشن حسابی بگیریم...
به نگین لبخند کمرنگی زد: با مادرم... کسی که هیچوقت نداشتمش...
نگین به او نگاه کرد که سیگاری روشن میکرد: آلما چقدر سیگار میکشی... بس کن... دستات میلرزه... همه چی درست میشه...
آلما آرنجش را بر زانو تکیه داد و به مقابل خیره شد: میشه یه روز مثل امروز، فقط چند ساعت به دیدن فرزاد باقی مونده باشه؟
نگین سکوت کرد.
آلما باز پرسید: چرا جوابمو نمیدی؟ چرا حداقل بهم دلگرمی نمیدی؟
هنوز مقابلش را نگاه میکرد. نگین دست بر شانه اش گذاشت و پاسخ داد: نمیتونم الکی بهت دلگرمی بدم... من هیچی نمیدونم. فقط میدونم که بیرون کشیدن اون مساوی با مرگشه. نمیخوام بی جهت امیدوار باشی... هزار بار بهت گفتم... اون نمیاد...
آلما سر به اطراف جمباند: اون برمیگرده... یه جوری... یه روزی... اون برمیگرده...
نگین به ایمان نگاه کرد که گوش شیبا را میکشید و به شیبا که از دستش فرار میکرد، میخندید. ایمان خندید و فریاد کشید: بابا!
نگین زمزمه کرد: بابا نه... شیبا...
********
خنکای هوا گونه اش را نوازش داد. بصیر پیاده شد و به راننده گفت: آقا شما اینجا بمونبن. فکر کنم همینجاست!
در سرازیری کوچه گلی راهی شدند و آلما دریافت که هیچ موجود زنده ای در آن اطراف نیست. به بصیر گفت: فکر کنم عوضی اومدیم! به نظر میاد هیچکس اینجا زندگی نمیکنه!
بصیر دست در جیب کرده و سر به یقه فرو برده بود: اون مرد کنار جاده که گفت همینه... ببین! درسته! اینم تاقی کوچه! اونم حموم سوخته! درست اومدیم آلما جان!
آلما ژاکتش را به دور تنش سفت کرد: پس چرا هیچکس اینجا نیست؟
بصیر دقیق شد: نه! از توی این خونه صدای آدم میاد! گوش کن!
آلما گوش کرد: راست میگی!
-بیا برسیم ته کوچه. اینجا نوشته بعد از پیچ!
آلما مکث کرد: ازت ممنونم بصیر... من خودم نمیتونستم تنهایی برسم اینجا!
بصیر پاسخ داد: من کاری نکردم! ولی نمیخوای بگی اینجا دنبال چی میگردی؟
آلما صدایش را که به سختی از گلو خارج میشد بیرون فرستاد: مادرم.
"مادرم".
چه سخت این کلمه را تلفظ میکرد.
انگار در دهانش نمیچرخید.
بصیر مکث کرد: اونجاست!
و به تک دری که در انتهای پیچ بود اشاره کرد. آلما با قدمهایی سریع خود را جلوی در رساند و بصیر از پی اش شتافت. مقابل در چوبی ایستاد و بصیر توانست در بزند.
پاسخی نیامد.
بصیر گفت: مادر تو که فوت کرده آلما جان!
آلما باز در زد: اون مادر خوندم بود. مادر حقیقی من اینجاست.
و باز در زد.
بصیر نگاهی عمیق به او انداخت: چی میگی؟ شوخی میکنی؟
آلما به او نگاه کرد: نه... بصیر... دوستم میگفت اینجا خطرناکه... تو رو خدا مراقبم باش...
بصیر به در نگاهی کرد و باز در زد. کسی فریاد کشید: چرا انقدر در میزنی؟ خبر مرگت بیا تو!
آلما فهمید که در چوبی قدیمی بسته نیست و فقط روی هم گذاشته شده است. با دستانی سرد و بی حس آنرا هل داد و از پی بصیر وارد شد. به اطراف دالان طولانی و تاریک نگاه کرد که لوله های آب در چند جای آن ترکیده بودند و کفش را آب برداشته بود. در انتهای دالان ایستادند و آلما دید که مردانی در ایوان بساط تریاک و تزریق پهن کرده اند و مشغول هستند. با رسیدن آنها دست از عیاشی خود کشیدند و همگی به آن دو زل زدند. مردی، فندکی را زیر قاشقی گرفته بود و مشغول خونبازی بود، او هم خیره آلما ماند. حیاط آشفته بازاری بی صاحب بود که هر آشغالی از بطریهای کهنه تا لباس زیر پاره و از زباله دانی جمع شده، تویش پیدا میشد. زنی که چادر نمازی به کمر پیچیده بود و جارویی در دست داشت به آنها نزدیک شد و با سوءذن نگریستشان. بصیر دست بر شانه آلما گذاشت که میخواست نزدیکتر رود، و خود پرسید: خونه شمس اینجاست؟
زنی دیگر که دور چشمانش هاله ای کبود داشت و بچه ای از پستانش آویزان بود روی ایوان ایستاد: فرمایش؟
بصیر باز پرسید: اینجا خونه شمسه؟
زن دوم بچه را از سینه اش گرفت و تقریباً او را به کناری پرت کرد: هست! چه کار دارین؟
آلما قدمی به جلو برداشت: طاهره اینجاست؟
مردان و زنانی که در حیاط بودند به هم نگاهی کردند. بچه های دیگر از ریز و درشت هم حالا با دیدن غریبه ها یک یک پشت پنجره های شیشه شکسته ظاهر میشدند. آلما به آنها که با بی تفاوتی نگاهش کردند خیره شده بود. التماس کرد: طاهره اینجاست؟ بیست سال پیش یه کسی به اسم طاهره اینجا بوده!
زنی فربه و مسن از درگاهی خارج شد: تاتار گوش سیاه؟
آلما شانه بالا انداخت: نمیدونم! اون بیست سال پیش اینجا زندگی میکرده! شوهرش هم از یه مریضی مرده!
زن گفت: خودشه! تاتار گوش سیاهه! چقدر میخوای بذاری...
آلما با نفهمی سر به اطراف جمبانید: اون ما...
بصیر خواست جلوی دهانش را بگیرد و تقریباً با کف دست به دهان او کوبید. گفت: چقدر میخوای؟
زن مسن به سراپای آلما نگاهی انداخت: بریز بیرون هر چی داری...
آلما با خنده ای عصبی گفت: چه جوری برگردم؟
زن تقریباً فریاد کشید: پس بیرون! حالا! همه برن پی کارشون!
آلما گامی به مقابل برداشت: تو خودت طاهره هستی مگه نه؟



منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
زن که پشت به آنها کرده بود باز برگشت و پوزخندی به او زد: من همه چیزمو میدم که یه دقیقه به جای طاهره نباشم!
آلما دریافت که اگر اینجور پیش رود خواهد باخت. نگین راست گفته بود. جیبهایش را خالی میکرد. خدا را از ته دل شکر کرد که حلقه های فرزاد و سعید را با خود نیاورده است. نگین به او اکیداً توصیه کرده بود که پول زیادی همراه نبرد و پول آژانس را هم پیشاپیش به او پرداخته بودند. تلفن همراهش را هم در تاکسی گذاشته بود. نگین چه خوب آنها را میشناخت. گفته بود: ولی انقدری ببر که بتونی دهنشونو باز کنی... و زیاد نبر، چون همه چیزتو میگردن!
پس او بیراه نگفته بود.

آلما دو چک پول صد هزار تومانی را از جیب بیرون آورد: دارو ندارم همینه!
زن از پله ها پایین کشید و رو به بصیر گفت: تو!
آلما گفت: اون چیزی همراهش نیست! همه چی همراه من بود!
زن با سر به پسر جوانی که کناری ایستاده بود اشاره کرد: بگردش!
بصیر دستهایش را بالا برد و گذاشت خوب او را بگردند. بعداً به آلما گفته بود که قلبش داشته از سینه بیرون میپریده است.
زن با سر اشاره ای به آندو کرد: اینجا!
و به درگاهی که خود از آن بیرون آمده بود اشاره کرد.

آلما به بصیر نگاهی کرد و هر دو وارد اتاقی شدند. انتظار داشت "مادری" آنجا نشسته باشد اما... اتاق بوی ادرار و عفونت میداد، زنی جوان کودکی را در بغل گرفته بود و شیرش میداد. با چشمان کبودش به آندو خیره شد و پستانهای چروکیده و آویزانش را پوشاند. زن در درگاه قرار گرفت: اون همه چیزو بهتون میگه!
و به پیرزنی که در گوشه ای چروکیده بود اشاره کرد.
پیرزن تاق باز خوابیده بود و به سختی از دهانش نفس میکشید. آلما با یاس از بصیر پرسید: این میتونه حرف بزنه؟

کنار پیرزن که جایش از ادرار زرد شده بود ایستادند. آلما دلش نمی آمد بنشیند. اما پس از آنکه از پیرزن پرسید که آیا طاهره را میشناسد یا نه، دریافت که نه تنها باید بنشیند، بلکه باید گوش به دهان او بچسپاند تا چیزی بشنود. با خشم فریاد کشید: چرا خودت بهم نمیگی؟
روی سوالش به زن مسن بود. زن دوباره در درگاه ظاهر شد: اون بهتر از من میتونه بهت بگه! مگه دنبال طاهره نمیگردی؟ پس بشنو!

آلما با اکراه نشست و دید که بصیر در سمت دیگر پیرزن نشست. پیرزن هن هن میکرد و با دهان خشکیده و لبهای ترک خورده اش میگفت:
"تاتار اومد اینجا... با مصطفی اومد... مصطفی تو باغ نعیم پیداش کرد... زنیکه اونجا جندگی میکرد... بی پدری بود واسه خودش تخم سگ... خوشگل بود... سبزه و خوشگل بود... قد بلند... کمر باریک... خوش صدا... بهش میگفتن تاتار گوش سیاه، آخه پشت گوش چپش یه خال سیاه داشت به این گندگی... تاتار قایمش میکرد پشت موهاش که عین شب بود... چشاشو نگو عین یه جفت الماس بود که تو شب میدرخشیدن... لباش عین یه جفت عناب سرخ تازه بود... آخ چی بگم که همه دخترا میخواستن زن مصطفی بشن، ولی اون رفت این جندرو گرفت... آخه مصطفی خوش تیپ بود... سرش به کار خودش بود، عین آدم کار میکرد، دودی نبود، ولی دستشم به دهنش نمیرسید، ولی فقط اون بود که اینجا یه اتاق داشت تنهایی واسه خودش و رو فرش میخوابید... مصطفی که بهت نگاه میکرد زهر نگاهش به قلبت مینشست. نگاش عین یه تیر کمونه میکرد تو دلت، ولی اون بی پدر قاپشو زد... تاتار گوش سیاهو میگم... یه شب تو باغ نعیم قاپشو زد... بعد میگفتن تاتار سر به راه شده، دیگه لنگاشو زیر هر پیر و جوون وا نمیکنه، کسی شده واسه خودش... یه وقتی اومد که مصطفی از درد شب و روز به خودش میپیچید... داد میزد در و دیوارو چنگول و دندون میکشید... نمیتونست بشاشه، تو مستراح سرشو میکوبید به دیوار... بیرون که می اومد پهلوهاشو میگرفت و رو زمین حیاط میخزید تا برسه به چاردیواریش... تاتار شب و روز اشک میریخت و اینور اونور التماس میکرد... پیش هر دکتری رفت و همه گفتن پول بیار، درد بی درمون دوا کن! میگفتن باید پهلوی مصطفی رو بشکافن... مصطفی انقد ضجه زد که زرد شد و مرد... مردا شبونه خاکش کردن... تاتار گوش سیاه تا صبح صورتشو چنگ زد و خودشو کوبید زمین... دو ماه بعد شیکمش اومد بالا... همه چپ چپ نیگاش میکردن. فرش زیر پاشو فروخت تا کرایه شمسو بده... وای میستاد وسط حیاط کرکری میخوند که بچه م خونش پاکِ پاکه، بچه مصطفاس... ولی هر روز یکی می اومد میگفت که من کردمش و من کردمش... تاتار شیشه شکوند، منقلو پرت کرد تو حیاط، درا رو لگد زد که بچه م پاک پاکه! یه روز صبح زایید... یه دختر زایید عین قرص ماه... شمسم که دید این زاییده، انداختش بیرون. آخه تاتار دیگه زیر هیشکی نمیخوابید، یه شاهیم پول نداشت... بعد گم و گور شد... دو سال بعد پاسبون اومد پی اش... میگفتن یه نفرو کشته... سال بعد از اونم یه پاسبون دیگه... گفت باید بدونیم کجاست... ولی تاتار بی کس و کار بود، آخه هیشکیو نداشت... تو همون باغ نعیم اومده بود دنیا و معلوم نبود از کدوم تخم و ترکه س، کی میتونست حالا پیداش کنه؟ تاتار دیگه آفتابی نشد... یکی میگفت رفته پولدار شده... یکی میگفت زیر سگ خوابیده که پولدار بشه... یکی میگفت واسه خودش کسی شده..."
پیرزن سکوت کرد. بچه ای که در بغل زن جوان بود ونگ میزد. آلما که رنگی به صورت نداشت پرسید: خوب؟ حالا کجاست؟
پیرزن از خاطراتش بیرون آمد و سر به سویش گرداند: نمیدونم... آخه هیشکی نمیدونه... یه لیوان آب میدی دستم؟ دارم میمیرم از تشنگی...
آلما بی حس و منگ بلند شد و از درگاهی یک لیوان آب خواست. آنرا گرفت و دید که زن جوان با سرنگی کثیف و چرک گرفته وارد شد و به سمت بچه رفت که هنوز ونگ میزد. با شگفتی دید که آنرا به آن بچه تزریق میکند. همچنان که به او نگاه میکرد به سمت پیرزن رفت و خواست به او آب دهد.
بصیر گفت: تموم کرده آلما جان...


*********
-بهش میگفتن تاتار گوش سیاه... من باور نمیکنم مادرم آدمکش باشه...
این را گفت و ذره ای از شراب یادگاری ضیاء را نوشید. نگین ایمان را روی پاهایش گذاشته بود و تکانش میداد تا به خواب رود. پرسید: یعنی هیچکس ازش خبر نداشت؟
آلما با خنده سر به اطراف جمبانید: اگه بدونی چقدر داد زدم و قسمشون دادم که اگه چیزی میدونن بگن... گفتم نکنه خیال کنن من جاسوس پلیسام... آخرش بهشون گفتم که من همون دخترم... یه جوری نگام کردم... خندیدن... خیال میکردن من حرومزاده م... بعد بصیر منو به زور کشید بیرون...
نگین به صورت ایمان نگاه کرد: کار خوبی کردین بیشتر نموندین... نباید زیاد تو دست و پاشون بگردین... ولش کن آلما...
آلما تلفن همراهش را که زنگ میخورد جواب میداد: بصیر تویی؟
بصیر پشت خط من و من میکرد.
-چی شده بصیر؟ اتفاقی افتاده؟
-آلما جان... میشه بازم شب یه جایی قرار بذاریم؟ من باید یه چیزی به شما بگم...
-چی شده؟ تو رو خدا بهم بگو...
-آخه نمیشه اینجوری... من باید باهات حرف بزنم! اول باید یه سوالایی از شما بکنم!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
-بصیر داری نگرانم میکنی! بهم بگو چی شده!
-نه! نگران نباش! اتفاق بدی نیفتاده! خیره انشااله! ملوک خانم گفت بچه دار شدی! میشه اونم بیاری من ببینمش؟
آلما لبخندی زد: باشه... آدرس یه کافه رو بهت میدم که نزدیک منه... بیا اونجا...


*******



نگین در شیشه ای کافه را به جلو هل داد و وارد فضای گرم کافه شدند که در تلالو نور شمع زینت میافت. به سمت میزی در گوشه رفتند که بصیر آنجا منتظرشان بود. کنارش، دور میز جا گرفتند و آلما گفت: این دوست منه... نگین...
بصیر نگاه به زیر انداخت: حال شما خوبه نگین جان؟
نگین با لبخندی پاسخش را داد: ممنون...
آلما ایمان را در گوشه ای از میز، چسپیده به دیوار نشاند. به بصیر گفت: راحت باش... نگین همه چیز منو میدونه... میتونی راحت صحبت کنی...
بصیر به ایمان نگاه میکرد: خیلی بچه قشنگیه! اسمش ایمانه؟ ملوک خانم گفت!
آلما با لبخندی جوابش را داد: آره... من که کاپو چینو میخورم... برای ایمان هم بستنی کوچیک...
بصیر دست ایمان را گرفت و آنرا تکان داد. نگین گفت: منم کاپوچینو...
بصیر به کسی که به آنها نزدیک میشد سفارش داد و خودش هم چای خواست. آلما پرسید: چی شده بصیر؟ جونمو به لبم رسوندی!
بصیر نگاهش کرد: اون آقا سعید که باهاش ازدواج کردی حالش خوبه؟
آلما به او نگاه نمیکرد: راستش... تو این دو سه هفته ای که اومدم ایران ازش بی خبرم... چه طور مگه؟
بصیر خم شد و سعی کرد به او نزدیک شود: آلما جان شما اون آقا سعید رو دوست داری؟
آلما به نگین نگاه کرد: چرا این چیزا رو میپرسی بصیر؟
بصیر باز عقب کشید و موهایش را که ایمان به همشان ریخته بود مرتب کرد: شما مجبوری باهاش ازدواج کردین مگه نه؟
آلما به او خیره شد: آره... تو چی میدونی؟
-دلم میگفت که باید از عروسی تو شاد باشم، ولی چشام یه چیز دیگه میگفت... میگفت شما هنوزم آقا فرزاد رو دوست دارین...
آلما تقریباً از جا پرید: تو از فرزاد خبر داری؟
بصیر لبخندی زد: نگفتم؟ شما که زن سعید شدی آقا فرزاد زنگ زد... نمیدونم چی شد که سر حرفو با من باز کرد ازم سراغتو گرفت... گفتم دیگه شوهر کردی رفتی خارج... اولش هیچی نگفت. ولی بعدش گفت اگه یه وقتی دیدمت بهت بگم بهترین کارو کردی... قسمم داد به جون بچه هام که به هیچکس نگم تو کجایی... گفت به همه بگو به هیچکس نگن گفت حتی به دوستات نگیم... ولی وقتی حرفم باهاش تمام شد ملوک ازم پرسید کی بود. منم گفتم. بعد گفت که یه وقت به تو چیزی نگم... یه وقت هوایی بشی... مسعودم گفت چیزی نگم... از روزی که اومدی هی دل دل کردم... ولی امروز که دیدمت به خودم گفتم دیگه باید بهت بگم... اگه آقا فرزاد یه روز چشم تو چشمم شد من چی جواب بهش بدم؟
آلما داغی فنجان کاپوچینو را میان انگشتانش نمیفهمید.
بصیر ادامه داد: همه میگفتن که شما به خاطر آقا ضیاء اون کارو کردی. به آقا فرزاد نگفتم، اما من میدونم که به خاطر این بوده...
دستی بر سر ایمان کشید.

********
آلما دست بر سینه زد و از پنجره اتاق به حیاط آسایشگاه نگاه کرد و دید که بارانی نرم نرم میبارد و روی چمنهای کف آن مینشیند. گفت: دکتر اینم از مادر من... اون پیرزنه میگفت هیچکس ازش خبر نداره.
دکتر رو به او که نگاهش نمیکرد، یکبار پلکهایش را بر هم زد. آلما ادامه داد: نمیدونم که باید ناامید باشم یا نه... همیشه از خودم پرسیدم که چرا مادرم یه سراغ از من نگرفت... چرا هیچوقت نیومد دنبالم... شک میکردم که نکنه اضافی بودم، ولی تو این چند وقت فهمیدم که اضافی که نبودم هیچ، خیلی هم براش عزیز بودم... اون آدما تو اون خونه حتی میگفتن معلوم نیست باباتو کجا خاک کردن... یکیشون گفت ممکنه حالا اونجایی که خاک شده جاده ساخته باشن... من هیچکسو ندارم دکتر... فقط ایمان و تو و نگین برام موندین.
برگشت و پدر فرزاد را نگاه کرد. پیرمرد به او لبخند زد. آلما دید که ایمان روی سینه او دراز کشیده است. گفت: خیلی دیر حرف زدنو شروع کرد، خیلی... ولی میدونی اولین کلمه ش چی بود؟ بابا...
پیرمرد نگاهش کرد.
آلما ادامه داد: بابا... بابا... بابایی که معلوم نیست کجاست... سرزنشش نکن دکتر، اون نمیتونه بیاد دنبالت، اون زندگیش دست خودش نیست... ولی من امیدوارم... هنوز امیدوارم... بهم میگن که اون نمیتونه برگرده، ولی من امیدوارم... اون برمیگرده... یه جوری برمیگرده...
پیرمرد گوشه چشمانش را جمع کرد و با نگاهی از او سوال کرد. آلما سر به اطراف جمباند: نپرس که هیچ نمیخوام بهت بگم... حتی از به زبون آوردنش وحشت دارم...
باز برگشت و حیاط بزرگ را تماشا کرد.
**********
نگین تن برهنه او را در آغوش گرفت. آلما گفت: امروز رفتم دیدن پدر فرزاد...
نگین سر کنار گردن او چسپاند و بوسیدش: کار خوبی کردی...
آلما به سقف خیره شده بود: نگین... میخوام بازم شروع کنم...
-چی رو؟
-میخوام بازم بخونم...
نگین روی او خم شد: جدی داری میگی؟
آلما پلک زد: آره... میخوام که منو ببینه... بفهمه من اینجام...
نگین پرسید: فرزاد؟
آلما پاسخ داد: آره... میخوام منو ببینه... میخوام بدونه که هنوزم میخوامش... میخوام فریادش بکشم... میخوام بودنمو و خواستنمو داد بزنم... شاید منو دید...
نگین او را به بغل کشید و گفت: میترسم خطرناک باشه...
آلما لحاف را روی خودشان بالا کشید: مگه نگفتی دیگه هیچ خطری تهدیدم نمیکنه؟ مگه نگفتی که اونا خوش قولن؟ پس دیگه چرا باید نگران باشم؟ من میخوام بازم همون آلما باشم... همون آلما که با فرزاد بود...
***********

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
دل تو شکایه داشت از دنیا
از نگاه بچه ها
از دل بی رحم و سیاه گرگا
دست تو دنبال یه بره پاک
که نجاتش بده از دام کثیف گرگا

وقتی از خشم به من کردی نگاه
به خودم گفتم که تو گرگ شبی
من همون بره پاکم که میخوای بدزدیشو
ببریش تا پشت مرگ
به خیالم تو همون گرگ شبی

تو بهم نگفته بودی که خودت بره پاکی
تو بهم نگفته بودی دنبال یه سرپناهی
تو بهم نگفته بودی عاشقی
عاشق بودن من کنار تو
من ساده فکر میکردم تو همون گرگ شبی

وای بر من که چه کردم با تو
تو رو جا گذاشتمت تو خونه گرگای شب
تو رو تنها رها کردم تو شب و کابوس و خون
وای بر من که چه کردم با تو

وقتی از خشم به من کردی نگاه
به خودم گفتم همون گرگ شبی

من نمیخواستم ببینم اشکاتو
نمیخواستم بشنوم گریه هاتو
من خیال کردم دروغه همه حرفات
به خودم گفتم همون گرگ شبی
از نگاهت ترسیدم که منو میبرد و میذاشت
تو دل شب
من خیال کردم همون گرگ شبی

من ساده فکر میکردم تو همون گرگ شبی
وای بر من که چه کردم با تو
وای بر من که چه کردم با تو

من ساده فکر میکردم تو همون گرگ شبی
آلما سر به زیر انداخت. شهروز گفت: نمیدونی چقدر همه دوست داشتن برگردی... تو اولین کسی هستی که میتونی اینجوری بخونی...
آلما گفت: بچه ها... من میخوام بازم باهاتون کار کنم...
اطرافیانش نگاهی به هم کردند. علی پرسید: آلما مطمئنی؟ یعنی هیچ شک نداری؟
آلما لبخندی تلخ زد: میترسی بازم برم؟ مطمئن باش... بهت چک میدم... درآمد سه ماهتون تا یه خواننده جدید پیدا کنین... میدونم وقتی رفتم تا مدت زیادی درآمدی نداشتین... اما اینبار بهتون اطمینان میدم که نمیرم و بابتش چک میدم که هر وقت من رفتم نقدش کنین...
علی سر به زیر انداخت: منظورم این نبود آلما...
آلما گفت: بدونین که من هیچوقت به خاطر پول این کارو نکردم... هیچوقت هم نمیخوام شما به خاطر من اذیت بشین...
علی سر به اطراف جمباند و باز گفت: پول یه جنبه شه... وقتی تو رفتی همه رو گذاشتی با کلی امید برباد رفته... بچه ها به حضور تو امیدوار بودن... خواهش میکنم دیگه نرو...

************


وای بر من
وای بر من
"وای بر من" را با تمام وجود فریاد میکشید. شنید که دیگران با او هم نوا شدند و میدانست که صدای “وای بر منش” میتواند شهر را بردارد و میخواست که “وای بر منش” به گوش او برسد.
پس باز فریاد کشید: وای بر من
و وقتی موسیقی پایان یافت او باز بی اختیار فریاد کشید: وای بر من
و بی اختیار بغضش فرو ریخت و چشمان صدها تن را دید که با شگفتی نگاهش میکردند و همراهش گریستند.
و بعد نام خودش را شنید که در تالار موج انداخت و همهمه ای که تحسینش کردند و علی میکرفن را از او گرفت که: ترانه سرای این آهنگ و آهنگسازش خود آلما بود، خواسته توی هر مهمونی آخر هر برنامه یکی از ترانه های خودش اجرا بشه... و این به شما تقدیم شد...
آلما خود را به کنار کشید و به اتاقی رفت. نیمه شب بود. روی زمین نشست و سیگاری آتش زد. با تنهاییش خلوت کرد. شهروز آمد و خندید: توی جشن عروسی، عروس خانمو به گریه انداختی آلما!
آلما سرد خندید: تا برای همه زندگیش یاد بگیره که زود قضاوت نکنه...
**************
ایمان را به بغل گرفت: میدونی ممکن بود چی بشه؟ شاید من حالا به جای اون زن معتاد بودم توی اتاق اون پیرزنه، شاید تو همون بچه ای بودی که چون معتاد به دنیا اومده بودی مجبور بودم بهت مواد مخدر تزریق کنم... وای... نه...
او را به سینه اش فشرد. ایمان دست در موهای او کرد. آلما او را از سینه جدا کرد و ادامه داد: ایمان اگه من اونجا بزرگ میشدم چی میشد؟ چی میشدم؟ کی میشدم؟ اونوقت اصلاً فرزادو میدیدم که تو بخوای به وجود بیای؟ چی میشد؟
ایمان با چشمان تیره اش به او خیره شده بود و گوشش میکرد. آلما پرسید: هیچ میفهمی من چی میگم؟ آره! میفهمی من میدونم... تو از لحظه ای که به وجود اومدی میفهمیدی... ایمان چه خوب شد که من اونجا بین اون آدما بزرگ نشدم... یا مثل مادرم... تو باغ نعیم... خاله نگین میگفت باغ نعیم اصلاً جای خوبی نبوده... خاله نگین اصلاً مادر منو یادش نمیاد... ای کاش یادش می اومد... پدرم رو هم یادش نیست... میدونی... اونوقتا خاله نگین خیلی کوچیک بوده... خاله نگین هم معتاد به دنیا اومده... همون شبی که از خونه شمس برگشتیمو براش تعریف کردم بهم گفت... من نمیدونم خاله نگین چه طور طاقت آورده... نمیدونم چه طور خاله نگین دیگه حتی سیگارم نمیکشه... اون یه خاله خیلی قویه... اون خیلی خوبه... چه خوب شد که مادرش فروختش... چه خوب شد که مادرم منو سر راه گذاشت...
"چه خوب شد که مادرم مرا سر راه گذاشت."
متشکرم مادر.
متشکرم مادر.
نگین در ورودی خانه را با کلید باز کرد: داری با کی حرف میزنی؟ با جوجوی من حرف میزنی؟
کیفش را به جالباسی آویزان کرد و ایمان را که آغوش برای او گشوده بود از آلما گرفت. او را بوسید و گفت: آلما بعد از ظهر که اومدی و من داشتم میرفتم خیلی عجله داشتم، باید یه چیزی رو بهت نشون میدادم، اصلاً فرصت نشد...
حالا شیبا هم آمده بود و به دور پاهای او میچرخید. آلما خندید: ایمانو بده به من، این الآن میترکه از حسودی! چی؟
نگین باز ایمان را به دست مادرش داد و بعد از اینکه شیبا را هم نوازشی کرد رفت تا لباسهایش را عوض کند. آلما پی اش رفت. نگین گفت: امروز داشتم اون چمدونو گرد گیری میکردم و مرتب میکردم تا بذارمش یه گوشه... یادته کلی کاغذای بیخودی توش بود؟ گفتم بذار اونا رو بریزم دور... بعد اینو پیدا کردم.
از روی یک میز تحریر کاغذ کهنه ای را که لای کتابی بود به دست آلما داد: ظاهراً اون موقع که چمدونو میگشتیم اینو ندیدیم.
آلما کاغذ را گرفت:
"اسم این دختر آلماست.
او را به پرورشگاه ندهید. اگر نمیخواهید از او نگهداری کنید باز سر راه بگذارید. برای اینکه آلما هرگز نفهمد که سر راهی بوده است به آدرس زیر بروید و با دکتر فرمند صحبت کنید. او میتواند مدارکی آماده کند تا آلما هرگز نفهمد شما والدین واقعی او نیستید. من نمیخواهم که او هرگز بفهمد مادرش چه کسی بوده و کجا متولد شده است."
و در ادامه، آدرس همان خانه ای که دو دختر حالا در آن زندگی میکردند آورده شده بود.
آلما با شگفتی به نگین نگاه کرد: من همش فکر میکردم که ایمان چه طوری به دکتر فرمند رسیده...
************

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
ایمان با آهنگ دست میزد. بر خلاف آنچه آلما تصور کرده بود، اصلاً اذیت نکرد. آرام در بغل نگین نشسته بود و دست میزد و تمرین را تماشا میکرد. از زیرزمین علی که بیرون آمدند آلما گفت که بهتر است برای شام به جایی بروند. نگین رستوران آلما را پیشنهاد کرد و آلما پذیرفت. باران تندی شروع به باریدن کرد که ایمان دوستش داشت. از پله های رستوران که پایین رفتند ملوک از آنها استقبال کرد و گفت: بی معرفت تو سه ماهه اینجایی، من تازه امروز بچه تو دیدم!
آلما خندید: آلماست دیگه!

چقدر ایمان قل قل قلیان را دوست داشت. اصرار میکرد که نی را بگیرد و نگین با هوشمندی حواسش را پرت میکرد. آلما به بصیر تعارف کرد که کنارشان بنشیند. بصیر نشست و گفت: آلما جان، هومن جان اومد اینجا گفت بازم کار میکنی، راست میگه؟
آلما با تعجب پرسید: اون از کجا میدونه؟
و به یاد آورد که هومن دوست قدیمی علی است.
بصیر پاسخ داد: ای بابا! یه شهر خبر داره! هر مشتری ای که میاد میپرسه که آلما بازم اینجا میخونه یا نه!
آلما فریاد کشید: جدی میگی؟
وای که چه به هدف نزدیک بود.
آیا فرزاد صدایم را خواهد شنید؟
-راستی آلما... سرهنگ آقایی رو یادت میاد؟
آلما لبخند زد: چه طور ممکنه یادم بره؟
-بیچاره پریروز مرد... خیلی جوون بود...
-چی میگی؟
آلما باور نداشت.
بصیر تعارف آلما را قبول کرد و قلیان را از دستش گرفت: اونوقتا خیلی به ما میگفت که مواظب آلما باشین. خیلی به ضیاء سفارش میکرد. میگفت آلما اصلاً دختر بدی نیست... خودم دیدم که یه بار اومده اینجا و با آقا ضیاء دعوا میکرد که یه کم بهش توجه کن. همون شبی که واسه اولین بار اینجا خوندی... مث اینکه قبلاً هم خیلی باهاش حرف زده بود... ولی حالا من میفهمم که چرا آقا ضیاء نمیتونسته به تو توجهی بکنه... به خاطر اینکه...
حرفش را خورد. آلما لبخند تلخی زد و پرسید: به کسی که چیزی نگفتی؟
- نه آلما جان! من اسرار شما رو مثل بچه م نگهداری میکنم! هیچوقت به هیچکس نمیگم... حتی بعد از ازدواج تو، دوستای مدرسه ت می اومدن اینجا، میپرسیدن آلما کجاست... منم فقط میگفتم شوهر کرده رفته خارج. آقا مسعود بهشون گفت رفته استرالیا... آخه آقا فرزاد گفته بود ما به هیچ کس نگیم تو کجایی...
آلما از محمود که غذاها را برایشان میچید تشکر کرد. ملوک که انگار کمی سرش خلوت شده بود آمد و ایمان را بغل کرد: با غریبه ها خوبه؟
آلما خندید: آره خیلی! به مامانش رفته!
ملوک گفت: پس الآن خودم میبرمش بهش سوپ میدم. میخوره؟
آلما باز خندید: بستگی داره... اگه سیب زمینی داشته باشه که خیلی دوست داره...
ملوک از آنها دور شد و آلما غذاها را جلوی خودشان کشید. بصیر پرسید: اما آلما جان... آخه چرا انقدر آقا فرزاد اصرار میکرد که کسی نفهمه کجایی... چرا؟
آلما سر به زیر افکند. نگین بصیر را نگاه کرد. آلما گفت: نمیدونم...

************


آلما این آهنگ ویگن را که شهروز برای صدای او تنظیم کرده بود، خیلی دوست میداشت. خودش هم تقریباً با آن میرقصید. به مهمانان آن جشن عروسی نگاه میکرد و دریافت که تا دو ماه دیگر تقریباً بیکار خواهند بود مگر برای مهمانیهای رسمی برنامه ای داشته باشند. نیمه شب که آخرین برنامه عروسیشان تا چند وقت پایان میافت، از آن خانه بزرگ بیرون زد و یک آژانس گرفت و به خانه برگشت. میدانست که دیگران برای جمع کردن لوازمشان وقت زیادی را سپری خواهند کرد. وقتی خسته به خانه رسید، دید که ایمان در آغوش نگین روی تخت به خواب رفته است و نگین هم که همچنان او را در آغوش دارد در خواب است. به آرامی هر دوی آنها را بوسید و پس از گرفتن دوشی شرابی برای خود ریخت و در اتاق فرزاد با یادگارهای گذشته او خلوت کرد.
*********
نگین خندید: تو آهنگ وای بر منو کجا خوندی؟
آلما گفت: نمیدونم... تو دو سه تا جشن خوندم! چه طور مگه؟
نگین قاشق فرنی را به دهان ایمان گذاشت: کی فیلمتو با موبایل گرفته؟ امروز توی کلاس زبان بچه ها داشتن واسه هم بلوتوث میکردن!
آلما لیوانش را روی میز گذاشت: چی میگی؟
-جدی میگم! ترکوندی آلما!
آلما به جایی نامعلوم خیره شد: فکر میکنی فرزادم بشنوه؟
نگین نگاهش کرد: خدا کنه...

**********


علی گفت: بچه ها روی آهنگای خودمون کار میکنیم... زیاد وقت نداریم... بعد از عید یه کنسرت غیر رسمی میذاریم... فقط به آشناها میگیم و میگیم اگه کسی رو خواستن با خودشون بیارن... روی آلبوم دوم هم باید کار کنیم... خودم میتونم تنظیم کنم، کاملاً وارد شدم!
آلما پیکش را روی سیمها کشید و خندید: ولی از من نخوای بزنما! بیچاره میشیم!
علی ادامه داد: تو هم داری راه می افتی آلما! همینجوری پیش بری عالیه! راستی... اون کسی که برای برنامه دو هفته دیگه با من تماس گرفته... بهم گفت که باید قبلش یه روز تو رو ببینه... گفت بازم باهام تماس میگیره... میگه باید یه نکاتی رو به خودت بگه... هرچی اصرار کردم اون گفت که حتماً باید با خودت صحبت کنه... آخرش گفتم من سرپرست گروهم باید اونجا باشم، اونم قبول کرد... حالا هروقت بخوای میریم...
آلما شانه بالا انداخت: باشه....
*********


آلما میدانست که دارند با گوشی از او فیلم میگیرند.
گفت شاید یک جوری به دست فرزاد برسد.
شهره شهرمو دل پس میکشم
نفرت آهم و فریاد میکشم
تن من منتظر آغوش توست
شبو هر شب یه نفس داد میکشم
تو برام رهایی همیشگی
درد بی کسی بی امید و آه
تو برام فریاد هر شبم شدی
مثل طوفان توی بغض شب ماه
اگه دنیا آخری داره تویی
اگه فردا خورشیدی داره تویی
اگه این تن واسه من زیادیه
صاحب اول و آخرش تویی
گوش کن
من دارم برات میخونم از عذاب
از عذاب همه دردی که کشیدی واسه ی اون آدما
از همه دردایی که تو دنیاته
من برات میخونم از چشم خدا
گوش کن
من برات ترانه میگم تا تو شاید بشنوی
تو صدامو بشنوی از پس این همهمه ها
از پس دروغ زندگی و عشق
از توی ضجه های اون آدما
شهره شهرمو و تن پس میکشم
نفرت دردم و روش خط میکشم
تن من منتظر آغوش توست
شبو هر شب یه نفس داد میکشم
شهره شهرم و شعرام مال تو
دردتو نمیدونن تموم دردات مال من
شهره شهرمو اسمم مال تو
اگه من یه بی گناهم تو گناهات مال من
گوش کن
این ترانه ها برات چندتا قشنگن بنویس
چندتا دل میخوای که عاشقت باشن به من بگو
شهره شهرت اگه پس زد و رفت
چندتا التماس میخوای تا باز بیای بهش بگو
گوش کن
من برات ترانه میگم تا تو شاید بشنوی
تو صدامو بشنوی از پس این همهمه ها
از پس دروغ زندگی و عشق
از توی ضجه های اون آدما
شهره شهرم و شعرام مال تو
شاه این ترانه هامم مال تو
تن خسته م مال تو
قلب شکسته م مال تو
همه دردات مال من
دستای خونیت مال من
همه اشکات مال من
همه گناهات مال من
گوش کن
همه کسانی که از جمع رسمی آن مهمانی بیرون کشیده بودند و در گوشه ای از آن هتل جمع شده بودند ساکت مانده بودند. دختری پرسید: آلما این شعرا رو برای کی گفتی؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
آلما به دوربین گوشی کسی که داشت از او فیلم میگرفت خیره شد: برای فرزاد.

******
-علی فقط زود بیایم بیرون، آخه من باید برم واسه ایمان خرید کنم...
-باشه... فکر نکنم زیاد طول بکشه... همینجاست... پیاده بشین...
نگین و آلما پیاده شدند و آلما ایمان را به زمین گذاشت. گفت: دیگه بغل کردنش سخت شده ها!
علی در ماشین را قفل کرد و به آنها پیوست و زنگ خانه را به صدا در آورد. کسی در را برای آنها باز کرد و آنها وارد شدند. علی گفت: نمیدونم چی میخواد... هر چی بهش گفتم که من میتونم خودم بهت بگم قبول نکرد، گفت حتماً باید با خواننده تون حرف بزنم... برین تو...
علی در شیشه ای ورودی خانه را باز کرد و دید که هیچکس به استقبال آنها نرفته است. حتی کسی از پشت آیفون نپرسیده بود که چه کسی پشت در است. آلما نگاهی به داخل انداخت: تو مطمئنی اینجاست؟ این خونه خالیه، حتی اثاثیه نداره!
علی شانه هایش را بالا انداخت: نمیدونم... آدرس که همینو میگه! انگار کسی هم منتظرمون بوده!
وارد خانه برهنه شدند و دیدند که مردی از اتاقی بیرون آمد. مرد گفت: بشینین... داریم اسباب کشی میکنیم.
و به تک مبلهایی در گوشه ای اشاره کرد. روی آن نشستند و آلما دست ایمان را گرفت که با نگاه کنجکاوش دنبال چیزی نرود. مرد رفت و از جایی یک پارچ شربت آورد و در لیوانها ریخت و به دست هریک از آنها داد. خودش هم مقابلشان نشست. نگاهی به آنها کرد و گفت: کدوم یکیتون میخونه؟
آلما گفت: من.
مرد گفت: اول شربتتونو بخورین... من باید یه تلفن بزنم. الآن میام... سرمون شلوغه، میدونین که...
مرد که رفت آنها نگاهی به هم انداختند و نوشیدند. آلما پرسید: علی این یارو چرا اینجوریه؟ یه ذره ادب نداره! دیدی چه جوری نگاه میکنه؟
علی به مسیری که مرد لحظه ای پیش از آنجا ترکشان کرده بود نگاه کرد: پشت تلفن هم زیاد مودب نبود... ولی پول خیلی خوبی پیشنهاد کرده...


***********
چشمانش را که گشود، دریافت که درد عجیبی همه استخوانهایش را میخورد. خواست حرکتی کند اما نتوانست. چشمانش هنوز به هم میچسپیدند. انگار همه وزن دنیا در پاهایش جمع شده بود. خواست بنشیند اما نتوانست. دستهایش را که پشت سرش بود حرکت داد، سیم فلزی مچش را خراشید و او درد کشید، خواست از درد فریاد بکشد، نتوانست، دریافت که لبهایش را با چیزی به هم چسپانده اند. اشکی از گوشه چشمانش پایین ریخت، میتوانست تصور کند که تک تک اعضای تنش را از آن بیرون میکشند.
در آن تاریکی فریادی خفه کشید.
تقلا کرد، خود را تکان داد، از ته حلقش فریاد کشید، سرش را به اطراف حرکت داد، چشمانش را تنگ و گشاد کرد تا در آن تاریکی سرد چیزی تشخیص دهد، باز و باز، و باز بی نتیجه ماند.
کسی به خفگی چیزی گفت.
پلکهایش را باز تر کرد، فریاد خفه نگین را که انگار میگریست شناخت، خواست فریاد بکشد "نگین"، اما جز چیزی نامفهوم از حلقش خارج نشد.
سر به ستون سرد فلزی که به آن بسته شده بود، چسپاند.
میتوانست تصور کند.

*********


در منگی به سر میبرد، چشمانش بی رمق بودند و سرش به سمتی خم شده بود، کسی درب فلزی عظیمی را مقابلش گشود. نور خورشید که به تندی به داخل دوید چشمانش را کور کرد، جایی را نمیدید، فقط دو سایه را تشخیص داد که پشت به نور وارد میشوند و در کوری او مقابلش می ایستند. چشمانش را بست تا بیش از آن درد نکشد. یکی گفت: خودشه.
دیگری گفت: شانس آوردم که خودشه. وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم بیاد.
آلما خودش خوب میدانست که "خودش" است.
از لحظه ای که چشمانش را در تاریکی گشوده بود، فهمیده بود که "خودش" است.
مرد دست برد و چسپ را از لبانش کند. آلما گرمی فواره خون و تلخی آنرا بر لبانش فهمید و فریادی از سوزش لبهایش کشید، چشمانش را که دیگر به نور عادت کرده بودند گشود و باور نمیکرد آن کسی را که مقابلش میدید.
بی اختیار فریاد کشید: آرمان! کثافت!
و تف کرد توی صورتش.
آرمان با گوشه آستین خونابه را از صورت خود پاک کرد و گفت: بار آخرت باشه این کارو میکنی.
مرد دیگر فریاد کشید: یه چیزی بیارین اینا بخورن.
آلما سر چرخاند و به اطراف آن انبار بزرگ نگاه کرد. نگین را در گوشه دیگری دورتر از او بسته بودند و دید که نگین با چشمانی هراسان و پر اشک نگاهش میکند. نگاه کرد، سر به اطراف چرخاند، دیوانه وار، همه جا، لابلای وسائل کهنه را که نمیدانست چیستند از نظر گذراند، اما او آنجا نبود، فریاد کشید: ایمان! بچه من کو؟
مرد دوم پوزخندی زد: حسابی خمار شده! خواب خوابه! نگرانش نباش، ولی فکر کنم زیادی بهش تزریق کردن!
آلما ضجه زد، سر به ستون کوبید، فریاد کشید، اما آندو بی حرفی ترکش کردند و دهان نگین را گشودند.
نگین هم از درد فریاد کشید.

************


آلما هق هق کنان گفت: چه کارش کردن؟ با بچه من چه کار کردن؟ چه کارش کردن؟
نگین هم که دیگر از بس گریه کرده بود صدایش خفه شده بود، فریاد کشید: نمیدونم! نمیدونم! علی هم معلوم نیست چه بلایی سرش آوردن! کثافتا! آدم فروشا!
و باز گریه را از سر گرفت.
آلما عصبی فریاد کشید: تو نمیتونی دستاتو باز کنی؟ نمیتونی؟
از سرما میلرزید و دندان به هم میفشرد. نگین مستاصل گفت: نمیتونم! نمیتونم! با یه چیز تیز دستامو بستن، تکون که میدم زخم میشه!
آلما با گوشه چشمانش که از اشک تار شده بودند و درد میکشیدند به دستهای او نگاه کرد، چشمانش را تا جایی که میتوانست عقب برد و آنرا تنگ کرد: لعنتیا! سیم خارداره! دستامونو با سیم خاردار بستن! منم که تکون میدم میره توی مچم! نگین باید یه کاری بکنیم!
نگین سر به اطراف جمباند و با ناامیدی گفت: چه کار؟ آخه چه کار؟ ما حتی نمیتونیم یه سانتیمتر از جا تکون بخوریم! چه کار؟
آلما رو به جایی نامعلوم فریاد کشید: آخه چی ازمون میخواین؟
نگین جوابش را داد: فرزاد!
آلما سر به ستون کوبید: میدونستم.
نگین گفت: من زودتر از تو به هوش اومدم، حرفاشونو شنیدم، اونا فرزادو میخوان!
آلما هق هق آغاز کرد: چه احمق بودم! باز فرزادو فنا کردم! بازم! باید تو همون زندون حودم می موندم!
نگین ادامه داد: فرزاد بر علیه اونا بلند شده! فرقی نمیکرد، اونا بالاخره پیدات میکردن!
قلب آلما در سینه آرام نداشت. فریاد کشید، با همه وجود: ایمان!
**********
نمیدانست چند روز یا حتی چند هفته است که آنجاست. آنها را گشوده بودند و تنها پاهایشان را با زنجیر و قفلی به میله ها بسته بودند. دیگر برای دیدن ایمان التماس میکرد و تنها همان جواب را میشنید: حالش خوبه! شما همه باید زنده بمونین تا اون رغبت کنه و برگرده!
آلما پرسید: علی کجاست؟ باهاش چه کار کردین؟
مردی که با آنها تماس گرفته بود و برای برنامه ای از آنها دعوت کرده بود، حالا آنجا بود و غذایی جلویشان انداخت. گفت: یه کم زیاد شلوغ کرد... خودشو به کشتن داد! بخورین، وگرنه میمیرین!
و باز آنجا را ترک کرد. آلما به مانده های غذایی که مقابلشان تلنبار شده بود نگاهی کرد و باز لرزید. سوز و بوران از پنجره شکسته ای که به سقف چسپیده بود وارد میشد و به اعماق تن او مینشست، به مغز استخوانش. گفت: نگین... اونا علی رو کشتن! با ایمان من چه کار کردن؟ اگه یه بلایی سرش آورده باشن چی؟ با ایمان چه کار کردن؟
نگین مثل قبل گریه را از سر گرفت، داشت از گریه کور میشد. آلما با هق هق ادامه داد: ایکاش حودم تنهایی رفته بودم! ای خدا!
و او هم گریستن را آغاز کرد.
خرده شیشه هایی که زیر او بود باز به تنش فرو رفت و آلما با اکراه به مچ دست خود نگاه کرد. گفت: داره چرک میکنه نگین!

*************


صبح، از خستگی نمیتوانست حرکت کند، از خستگی خوابیدن روی آن خرده شیشه ها و از سرما. همه تنش درد میکرد. چشم گشود و به مرد که وارد شده بود نگاه کرد. مرد مقابلشان ایستاد و به آلما گفت: پیغام بهش رسیده. به زودی میرسه...
آلما نگاهش کرد: سیگار داری؟
مرد لبخندی زد و سیگاری روشن کرد و به دست او داد. آلما با ولع کامی از آن گرفت و مرد گفت: چیز دیگه ای نمیکشی؟ به جز سیگار؟
آلما بی رمق سرش را به علامت نفی به اطراف جمباند.
با نگاهش خروج مرد را دنبال کرد و سیگار را مقابل لبان نگین که به او چسپیده بود گرفت. نگین کامی عمیق از آن گرفت و دوران سر خود را کنترل کرد. آلما گفت: داره میاد... به خاطر من... من احمق... من باهاش چه کار کردم نگین؟
نگین با بی حالی پرید: چند وقته اینجاییم؟
آلما شانه بالا انداخت.
نگین گفت: چرا هیچکس یه سراغی از ما نگرفت؟
آلما با خنده ای مستاصل گفت: از کجا میدونی؟
نگین آه کشید.
آلما در سکوت سیگارش را کشید. گفت: نگین... تو ایمانو دوست داری نه؟
نگین گریستن را آغاز کرد. آلما ادامه داد: ازش عین بچه خودت نگهداری کن... نذار بفهمه چی به سر پدر و مادرش اومده...
نگین به استهزاء خندید: فکر میکنی من زنده از اینجا میرم بیرون؟
آلما ادامه داد: نذار بفهمه... نذار بلایی سرش بیاد...
نگین عصبی به گریستنش ادامه داد. آلما نگاهی بر خرده شیشه ها انداخت. یکی را که تیز و کوچک بود با پایش به مقابلش کشید. گفت: نذار اونا بفهمن ایمان پسر فرزاده.... نذار فرزاد بفهمه اون بچه شه... بذار خیال کنن اون بچه سعیده... اینجوری خطری تهدیدش نمیکنه...
نگین به سمت او سر چرخاند: آلما داری چه کار میکنی؟
آلما که با ولع با شیشه شکسته روی مچش را از هم میشکافت گفت: اینجوری فرزاد چیزی نداره که بخواد به خاطرش تسلیم بشه...
نگین فریاد کشید: آلما! آلما نکن!
و به فریادی بلند تر که: کمک! کمک!

**********
چشمانش را که گشود دید که همه دنیا دور سرش میچرخد. او در جای دیگری بود و دستانش را با پارچه هایی به تختی فلزی بسته بودند. تکان که خورد تخت قیژ قیژ کرد و وقتی که دریافت چشمانش سیاه میبیند و حالت تهوع دارد باز سر روی بالش گذاشت. صدای زنی را شنید: احمق جون بهت نگفتم باید زنده بمونه؟
کسی جواب زن را نداد، آلما دستی زنانه را بر پیشانی خود حس کرد و عطر خوبی را شنید، صدای زنانه باز گفت: تبش قطع شده.
با لبانی خشکیده پرسید: بچه م کجاست؟
زن گفت: جاش خوبه. ساکت باش.
-بذارین برم...
زن چیزی نگفت. آلما چشمانش را گشود و در نور آفتاب که از پنجره ای اتاق سیمانی را روشن میکرد زنی را دید که پشت به او کرده و سیگار آتش میزند. آلما مستاصل گفت: سیگار...
زن به سمت او برگشت و آلما دید که او چهره یوماریس را دارد. تیره و زیبا، با گونه هایی که اگر میخندید گود بر آنها مینشست. موهایش را همچنان که یوماریس غالباً میکرد، اطرافش ریخته بود و آلما دید که موهایش به زیبایی میدرخشند. زیر لب گفت: یوماریس؟
زن بی حرفی سیگار را گوشه لب او گذاشت و آلما کامی از آن گرفت.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
مرد که داشت چیزهایی را در کشویی میگذاشت گفت: طاهره جون نذار سیگار بکشه! مخش به کار میفته!
قلب آلما در سینه فرو ریخت.
چرا او باید این کار را با من بکند؟ کسی که چهره یوماریس را دارد و نام مادر مرا. نگین میگفت که همه کاره شان یک زن است. آیا این همان زن بود؟
زن سیگار را از بین لبان او بیرون کشید و به چهره او دقیق شد. به مرد گفت: صورتشو بشور... یه چیزی بده بخوره! باید زنده بمونه!
مرد به سرعت از اتاق خارج شد. زن پشت به او کرد. سیگار را بین لبانش گذاشت و موهایش را پشت سر جمع کرد. آلما چشمانش را تنگ کرد، بیشتر دقت کرد، بیشتر و بیشتر. زن هنوز خارج نشده بود که آلما به زحمت و لرزان گفت: تاتار گوش سیاه؟

صدای هن هن کنان آن پیرزن همه ذهنش را برداشته بود: بهش میگفتن تاتار گوش سیاه، آخه پشت گوش چپش یه خال سیاه داشت به این گندگی!
و کف دستش را از هم گشوده بود.
حالا آلما آن خال را پشت گوش او که نامش "طاهره" بود میدید.
پیرزن هنوز میگفت: یکی میگفت واسه خودش کسی شده... یکی میگفت زیر سگ خوابیده که پولدار بشه... میگفتن یه نفرو کشته.

زن برگشت. آلما بغض کرده بود. زن چشم تنگ کرد و به اطراف نگاهی کرد. به تخت فلزی نزدیک شد. پرسید: تو این اسمو از کجا میشناسی؟
آرام حرف میزد.
آلما بغضش را بیرون ریخت: متشکرم مادر...


***********
مرد با دستمالی صورت خون نشسته و خسته او را پاک میکرد. درد همه تن آلما را برداشته بود و هنوز بر تخت بسته بود. "مادرش" را میدید که کنار دیوار تکیه زده و عصبی سیگار میکشد. به مرد گفت: تنهامون بذار مجتبی، اون یه چیزایی از دکتر میدونه، باید باهاش حرف بزنم... غذاشو خودم بهش میدم، گم شو بیرون!
جمله آخر را فریاد زد.
مجتبی به تندی بیرون رفت و تاتار پشت سر او در را قفل کرد. عصبی سیگارش را خاموش کرد و با دستانی سرد و لرزان مشغول گشودن دستهای او شد. با خود حرف میزد: اسمتو به من نگفتن! نگفتن! تو درست لبای منو داری! صدای منو داری! چشمای مصطفی رو داری! من احمق چرا نفهمیدم؟ من داشتم با تو چه کار میکردم؟
آلما به نرمی اشک میریخت و یک دستش که باز شد موهای مادرش را نوازش کرد. پرسید: ایمان... ایمان کجاست؟
تاتار مکث کرد: اسمش ایمانه؟
آلما با سر تایید کرد. تاتار گفت: پیش منه... زنگ میزنم بیارنش... فقط گوش کن آلما... کسی نباید بفهمه...
آلما سر به اطراف جمباند: میخواین با ما چه کار کنین؟
تاتار که دست دیگر او را هم گشوده بود به بغلش زد: هیچی پاره تنم... دیگه هیچی!
او را از خود جدا کرد: گوش کن! هیچکس نباید بفهمه! باید نقش بازی کنین! باید فرزادو بکشیم اینجا! فقط نیم ساعت وقت داریم! حالا غذاتو بخور و دراز بکش! میگم ببرتت پیش دوستت...
آلما ظرف سوپ آماده را برداشت. به سختی لقمه ای فرو داد.
تاتار با تلفن همراهش حرف میزد: همین الآن بیارش! ذله م کرده، پیش مادرش باشه بهتره!
به سمت او برگشت: تو ازدواج کرده بودی نه؟ پدرش کجاست؟ کجا زندگی میکردین؟ خیلی دنبالتون گشتن!
آلما قاشق را به ظرف برگرداند: پدر واقعیش تو راه اینجاست...
تاتار چشمانش را بست و سر به اطراف جمباند.
آلما پرسید: تو چه کار میکنی؟
تاتار نگاهش کرد: انتقام...

*********

آلما روی شیشه ها نشست و ایمانش را بویید. ایمان خود را به او چسپانده بود. تاتار گفته بود که نگذاشته یک خراش هم بردارد. گفت که میخواستم نگهش دارم برای خودم. آلما باز او را بوسید و بوسید. ایمان لبهایش را به گونه او چسپاند. آلما زد زیر گریه. به زمزمه به نگین گفت: نگین نباید چیزی بفهمن... اون میگه که یه نقشه ای داره...
نگین سر بر زانو گذاشته بود: باورم نمیشه که اون مادرت باشه آلما...
آلما ایمان را به سینه اش فشرد: هست... اول باور نکرد. وقتی اون جزئیات رو که از دفتر خاطرات فرزاد خونده بودم بهش گفتم باورش شد. مشخصات ایمان و نگار و ضیاء رو دادم، مشخصات رستورانو... گیج شده بود. لال شده بود...
نگین سر بلند کرد و نفسی عمیق کشید: حالا چی میشه؟ اگه اون بذاره ما بریم که پدرشو در میارن!
آلما طفلش را نوازشی کرد: نمیدونم... نیم ساعت دیگه همه چی معلوم میشه...

**********

در فلزی عظیم با صدای مهیبی باز شد. یک نفر را با لگد به داخل انداختند و بعد خودشان سه نفری وارد شدند. آلما بی اختیار از جا جهید.
چه دلتنگش بود.
چه میخواست همین حالا در آغوشش بکشد.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
یکی از آن سه اسلحه ای را به سمت فرزاد گرفت: برو کنار دیوار!
فرزاد برگشت و نگاهی به آلما کرد. چشمانش را به زیر افکند. آلما شرم را در چشمان او دید. در دل گفت: عیبی نداره عشقکم...
فرزاد به سمت دیوار رفت و آنطور که آن سه خواسته بودند پشت به دیوار ایستاد. یکی از آن سه دست او را از پشت بست. تاتار، با شکوهش از در آمد تو. رو به دوتای آنها گفت: شما بیرون... فقط یکی بمونه! دم در وایسین!
دو نفر خارج شدند. نفر سوم که مانده بود گفت: طاهره جون آخرین کسی رو که کشته میخائیل بوده... همون کسی که بهش خبر داده بیاد اینجا...
تاتار به سمت آنها رفت: وایسا کنار!
مرد سوم گفت: نزدیک نرین خطرناکه، اعتبار نداره! سه ساله همه رو ذله کرده!
تاتار فریاد کشید: وایسا کنار!
از پشت به فرزاد نگاهی کرد. از مرد سوم پرسید: کی میان تحویلشون بگیرن؟
مرد کنار دیواری ایستاد و گفت: بعد از ظهر. ساعت شیش. تا اون موقع باید نگهش داریم.
تاتار به سمت فرزاد رفت و او را با دست به سمت خود چرخاند. آلما در دل گفت: کاری نکنی فرزاد... خواهش میکنم آروم بمون!
فرزاد سر بلند کرد. لکنت گرفته بود: طاهره؟ این تویی؟
طاهره سر به زیر انداخت: خیلی عوض شدی فرزاد! اون دختر حق داشته اینجوری عاشقت باشه! تو خیلی شبیه پدرت هستی!
پیش از آنکه فرزاد حرکتی کند تاتار برگشت و مقابل چشمان بهت زده او، با اسلحه ای بی صدا مرد سوم را بر زمین زد. دست بر دهان فرزاد گذاشت: خفه شو! هر کاری میگم بکن!
به تندی دستهای او را باز کرد: باید این جسدو بذاریم اون پشت، بعدم ترتیب اون دوتای دیگه رو بدیم. من کار مجتبی و سیاوش و شادی رو اون بالا ساختم!
فرزاد مچهایش را لمس کرد: اینجا چه خبره؟
آلما که مقابل چشمان ایمان را گرفته بود با لبخند گفت: زود میفهمی. هر چی میگه گوش کن!
فرزاد بی حرف دیگری، در سکوت جنازه آن مرد را پشت آشغالهای ته انبار کشید و اسلحه ای را که تاتار به او میداد از دستش گرفت. تاتار گفت: از در که اومدن تو، راستی رو من میزنم، چپی رو تو. یا اولی رو من میزنم، دومی رو تو...
فرزاد اسلحه را در دست فشرد و ذهنش را بر همه احتمالات بست. آلما باز مقابل چشمان ایمان را که نق میزد گرفت. تاتار فریاد کشید: هر دوتون بیاین تو!
تقریباً وارد نشده بودند که فرزاد هر دو را بر زمین زد. تاتار اسلحه را که نشانه رفته بود پایین آورد: حق داشتن حریفت نشن... سریع هستی... تموم شد... تا ساعت شیش، چهار ساعت وقت هست...


***********


آلما لیوان آب را به لبان خشکش چسپاند: فرزاد اون مادر منه...
فرزاد نشسته به دیوار تکیه زده بود و با چهره ای خاک گرفته و درمانده و موهایی ژولیده آنها را مینگریست. تاتار کنار دیوار ایستاده بود: سه سال پیش کاراشو شروع کرد.
به فرزاد اشاره کرد.
ادامه داد: از همون روز دنبال تو بودن. ولی تو یه قطره آب شدی رفتی توی زمین.
آلما نوشید: بارسلون... بهشت...
تاتار موهایش را به عقب زد: دنیا رو دنبالت گشتن... پیدا نمیشدی...
فرزاد با منگی سر به اطراف جمبانید: چرا برگشتی آلما؟ همه چیز داشت تموم میشد... من خیال کردم تو دیگه جات امنه...
آلما به تندی نگاهش کرد: چه طور میتونستم برنگردم؟
تاتار در جای خود بر زمین نشست: بچگی کردی فرزاد. اونا هیچوقت تموم نمیشن.
فرزاد کامی از سیگارش گرفت و پوزخندی زد: میدونم. میخواستم تا جون دارم بجنگم. من دیگه چیزی برای باختن نداشتم.
تاتار ادامه داد: من حتی نمیدونم توی ایران چند نفر دیگه هستن.
فرزاد به سقف نگاه کرد: من میدونم.
تاتار گفت: نمیدونم چی تجارت میکنن.
فرزاد باز گفت: من میدونم.
آلما خود را کنار نگین کشید که محکم ایمان را در بغل گرفته بود. فرزاد نیم نگاهی هم به او نمیکرد.
چه بر سرش آمده بود؟
فرزاد به تندی نگاهی به تاتار کرد: تو اونا رو فرستادی سراغ من؟ تو منو هل دادی توی بازی؟
تاتار به او نگاه نمیکرد: من کردم. یه انتقام بود از پدرت، که مصطفی رو از من گرفت. اون میتونست کاری کنه که کلیه اونو جراحی کنن... اون میتونست کاری کنه که مصطفی زندگی کنه... مصطفی همه چیز من بود... گرچه... پدرت به هدفش رسید. تو میدونی... اون کثیف به هدفش رسید، اما دیگه برای من دیر بود. دیگه برای من همه چیز تموم شده بود...

**********

قایقهایشان به هم برخورد کرد. فرزاد خندید. دختر خندید. عقب کشیدند و فرزاد باز قایقش را به قایق او زد. دختر از خنده ریسه رفت. فرزاد قهقهه زد. فریاد کشید: من فرزاد هستم!
دختر گفت: آنابِّلا! میرم ساحل!
فرزاد به دنبال سرش رفت. بعد از او پیاده شد و قایقش را بر لب اسکله کوچک بست. بچه هایی پا برهنه که بادبادکی را دنبال خود میکشیدند، از پی هم دویدند و خندیدند؛ پشت سرش گذاشتند. فرزاد پشت سر دختر بود: کنیاک؟
دختر برگشت و موهای همچون طلایش را که باد به صورتش زد عقب داد: آره!
فرزاد به او که مایو به تن داشت و تنش از آفتاب مِسی رنگ شده بود نزدیک شد و گفت: دستتو بده به من!
دختر با چشمان آبی رنگش به او خندید و دست در دست او گذاشت.
این اولین لحظات دیدارش با آنابلا بود، تنها عشقی که تا به آن زمان حس کرده بود. هنوز آن هتل ساحلی را ترک نکرده بودند که آنابلا بیخبر ترک کرد. فرزاد برآشفت، پس او هم یکی از آن دختران بود، مثل همه، اما وقتی به آپارتمانش رسید کسی با او تماس گرفت: بیا به این آدرس، آنابلا رو تحویل بگیر.
به آدرسی که برایش خواندند رسید و کسی به او گفت: دکتر فرزاد فرمند... یکی از سریعترین و دقیقترین جراحان... اگر میخوای آنابلا زنده بمونه با ما کار میکنی...

*******

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فرزاد با آلما سخن میگفت: سه سال بعد آنابلا نیست و نابود شد... نمیدونم چه بلایی سرش آوردن... اون خبرنگار بود، خیلی باهوش بود، خیلی فهمیده بود، براشون یه خطر جدی بود...
آلما جرعه ای دیگر از آب درون لیوان نوشید: چرا بازم ادامه دادی؟
تاتار با لگد به جسد یکی از آن مردها زد: نمیفهمی آلما... وقتی کثیف بشی، دیگه کثیف شدی. دیگه تموم شده.
فرزاد تایید کرد: دیگه تموم شده...
فرزاد ته سیگارش را روی زمین سیمانی خاک گرفته انبار فشرد: و اونوقتی کثیفتر میشی که با جذابیت قیافه ت براشون طعمه هم جور کنی...
آلما مستاصل گفت: فرزاد؟
فرزاد با خنده ای عصبی سر به دیوار چسپاند و به سقف خیره شد: آره... من این کارو کردم... میخواستم کثیف بشم... انقدر کثیف که فکر بیرون کشیدنو از سرم بیرون کنم... که بپذیرم من همینم که هستم...
آلما بغض کرد: تو اون نبودی.
تاتار گفت: نبودی...
نگین گفت: نبودی...
فرزاد نفس عمیقی کشید: نبودم...


********

تاتار ایمان را بوسید. اشک میریخت. کلیدی را به دستشان داد: یه ماشین پشت حیاط پارک شده... از اینجا برین و اول شهر که رسیدین ماشینو ول کنین... سریع یه جایی خودتونو گم و گور کنین... اگه میتونین یه جا بمونین و تا مدت زیادی جایی نرین. حالا برین...
آلما به او نزدیک شد. گفت: ما... مادر...
تاتار در آغوشش گرفت: ما توی خونه پدر فرزاد هستیم... من منتظرتم...
تاتار او را از خود کند: برین... عجله کنین...
از آن کارخانه مخروبه که بیرون کشیدند، آلما دید که در لحظه ای همه جا را آتش برداشت.
فرزاد ترمز کرد: خودشو کشت...

********


آلما کنار فرزاد که از زیر دوش بیرون آمده بود، نشست و به تن او خیره شد: باهات چه کار کردن؟
دست بر جای گلوله ها و زخم چاقو که جا و بی جا بر تنش بود کشید. فرزاد دست بر بازوی چپش گذاشت و خندید: این کارو خودم کردم!
آلما لبانش را بوسید: دوستت دارم...
فرزاد سر او را روی سینه اش گذاشت و موهایش را نوازش کرد: شوهرت چی شد؟ کارگرتون گفت رفتین بارسلون...
-بهش زنگ زدم... قراره که جدا بشیم...
-بچه رو چه کار میکنی؟ قبول کرده پیش تو باشه؟
آلما سر بلند کرد و نگاهش کرد. در آغوشش کشید. محکم به بغل فشردش: اون پسر توئه...
ایمان مقابل مجسمه طلا ایستاده بود و تماشایش میکرد. دست به سمت آن برد و گفت: ماما...

******

باربری خسته اش میکرد. کتفهایش کوبیده بودند. گردنش درد میکرد، فکر کرد: زود عادت میکنم!
کنار دروازه ایستاد. از آنجا به خوبی تا انتهای باغ را میدید. هر شب به اینجا می آمد. اما نمیخواست برود تو. نه، او هیچوقت نخواسته بود به اینجا پا بگذارد. هر شب از دود و دم به کنار این دروازه کشیده بود و او را به تماشا کردن نشسته بود. هرشب با همه وجود چشمان سیاه و براق او را تماشا میکرد. چسپید به دیوار. مردی که با او عشق بازی میکرد به کنار دروازه نگاه کرده بود. او گفت: خسته شدم...
مرد با لحنی پر هوس گفت: زود باش! ادامه بده!
و او ادامه داد. و باز التماس کرد: خسته شدم!
مرد با کف دست پشت سر او زد: کارتو بکن!
مصطفی پشت دروازه نشست و سرش را در دست گرفت. گذاشت کار مرد تمام شود. برخاست و در کنجی مخفی شد تا مرد از دروازه خارج شود. به درون باغ قدم گذاشت. به سمت تاتار گوش سیاه رفت. تاتار برهنه بود و لباسهایش را جمع میکرد تا به ساختمان برود. مصطفی گفت: تاتار...
تاتار با چشمانی بی رمق نگاهش کرد: برو... خسته م...
مصطفی بی اختیار به سمتش دوید: صبر کن!
تاتار خود را عقب کشید: تو کی هستی؟ چه کار داری؟ گفتم برو! خسته م!
مصطفی قدمی به عقب برداشت و سر به زیر انداخت: بیا به خونه من... همیشه کنارم بمون...
میگفتند که او شهره شهر است.
میگفتند که از آن سر شهر، به خاطر او به اینجا می آیند.
پایان 88

منبع: www.forum.98ia.com
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا