عاشقان

mosleh.bargh

عضو جدید
در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات.
روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.
در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.
"ثروت، مرا هم با خود می بری؟"
ثروت جواب داد:
"نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جایی برای تو ندارم."
عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
"غرور لطفاً به من کمک کن."
"نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی."
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.
"غم لطفاً مرا با خود ببر."
"آه عشق. آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم."
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
ناگهان صدایی شنید:
"بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم."
صدای یک بزرگتر بود. عشق آن قدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند، ناجی به راه خود رفت.عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید
:
" چه کسی به من کمک کرد؟"

دانش جواب داد: "او زمان بود."
"زمان؟! اما چرا به من کمک کرد؟"
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد:
"چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند."
 

mosleh.bargh

عضو جدید
حالا يك سوال دارم بچه ها

درسته که زمان عشق رو نجات داد ولی اونو از جزیره ای که عاشقش بود جدا کرد
به نظر شما مقصر جزیره بود که رفت زیر آب یا زمان که عشق رو با خودش برد؟؟
آیا عشق میتونه بدون جزیره زندگی کنه؟
 

mosleh.bargh

عضو جدید
هر ناله ی شبگیر این گیتار محزون
اشک هزاران مرغک بی آشیانه ست

نشسته برف بر مویم
شکسته صفحه ی رویم

خدایا! با چه کس گویم
که سر تا پای این دنیا
همش ننگه همش رنگه

ببار ای نم نم باران
زمین خشک را تر کن

سرود زندگی سر کن
دلم تنگه...

همین مثل همیشه
 

mosleh.bargh

عضو جدید
خسته برگشت به خانه زنِ هرجایی، باز
تا شود هم‌نفسِ ساکتِ تنهایی باز

باز هم رو‌به‌روی آینه کهنه نشست
تا کند پاک ز رخ رنگِ خودآرایی باز

قطره‌ای اشک به سیمای سپیدش غلتید
خنده زد تلخ که: هان، گمشده! این‌جایی باز

باز کبریت به فانوس دل‌آشوبی زد
بلکه سرگرم شود با دلِ سودایی باز

خسته از شهوتِ دیوی که تنش را کاوید
مانده با بغض و شب و گریه و شیدایی باز

زار در بستر هموار هق‌هق‌ها خفت
در دلش حسرت یک نغمه لالایی باز
 

mina.shik

عضو جدید
ميگم اي حس عاشقانه رو از كجا اوردي


آوتارتم خيلي جالبه شبيه عاشقهاي كتك خورده ميمونه
 

mina.shik

عضو جدید
نه سیب نه گندم است بین من وتو بین من و تو گم است بین من وتو
این عشق که دیگران ازآن می گویند یک سوء تفاهم است بین من وتو
***
ماهی تو که بر بام شکوه آمده است آیینه زدستت به سطوح آمده است
خورشید اگرگرم تماشای تو نیست دل گیر مشو زپشت کوه آمده است
***
باران که گرفت غربتم را شستم دل تنگی تلخ عزلتم را شستم
یک شب تو به خواب من مرا بوسیدی یک هفته ی بعد صورتم را شستم
 
حالا يك سوال دارم بچه ها

درسته که زمان عشق رو نجات داد ولی اونو از جزیره ای که عاشقش بود جدا کرد
به نظر شما مقصر جزیره بود که رفت زیر آب یا زمان که عشق رو با خودش برد؟؟
آیا عشق میتونه بدون جزیره زندگی کنه؟


جواب سوالت هم خيلي سخته راستش نمي دانم اگه خواستي از نامزدم ميپرسم
 

mosleh.bargh

عضو جدید
یکی بود یکی نبود .
یک مرد بود که تنها بود .
یک زن بود که او هم تنها بود .
زن به آب رودخانه نگاه میکرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه میکرد و غمگین بود .
خدا غم آنها را میدید و غمگین بود .
خدا گفت : شما را دوست دارم ، پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .
مرد سرش را پایین آورد .
مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه کرد و مرد را دید .
خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .
مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا خیس نشود . زن خندید .
خدا به مرد گفت : به دستهای تو قدرت میدهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن زندگی کنید .
مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید .
خدا به زن گفت : به دستهای تو همه زیباییها را می بخشم تا خانه ای که او میسازد را زیبا کنی .
مرد خانه ای ساخت و زن آن را گرم کرد . آنها خوشحال بودند . خدا خوشحال بود ...
یک روز زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا میداد . دستهایش را به سوی آسمان بلند مرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند .
اما پرنده نیامد و دستهای زن رو به آسمان ماند .
مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .
خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بود .
فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند .
خدا خندید و زمین سبز شد .
خدا گفت : از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد .
فرشته ها شاخه ای گل به مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت .
خاک خوشبو شد .
پس از آن کودکی متولد شد که گریه میکرد . زن اشکهای کودک را میدید و غمگین بود .
فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره جانش به او بنوشاند .
مرد زن را دید که میخندد ، کودکش را دید که شیر مینوشد. بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت .
خدا شوق مرد را دید و خندید .
وقتی خدا خندید ، پرنده بازگشت و بر شانه مرد نشست .
خدا گفت : با کودک خود مهربان باشید تا مهربانی بیاموزد . راست بگویید تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید تا همیشه به یاد من باشد .
روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت .
زمین پر شد از گلهای رنگارنگ و لابه لای گلها پر شد از بچه هایی که شاد و خندان دنبال هم میدویدند .
خدا همه چیز و همه جا را میدید . میدید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیش نشود .
زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه گلی میکارد . دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند .
و پرنده هایی که ...
خدا خوشحال بود ، چون دیگر غیر از او هیچ کس تنها نبود .
 

mosleh.bargh

عضو جدید
معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود
ولی ‌آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند

وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یک با یک برابر هست
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم
مات بر جا ماند
و او پرسید
اگر یک فرد انسان واحد یک بود آیا باز
یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود؟
وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود؟
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود؟
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید؟
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید
یک با یک برابر نیست
 

mosleh.bargh

عضو جدید
اگر ماه بودم به هر جا كه بودم

سراغ تورا از خدا مي گرفتم
و گر سنگ بودم به هر جا كه بودي
سر رهگذار تو جا مي گرفتم
اگر ماه بودي به صذ انز شايد
شبي بر لب بام من مي نشستي
وگر سنگ بودي به هر جا كه بودم
مرا مي شكستي مرا مي شكستي
 

mosleh.bargh

عضو جدید
وقتی که تنها باشی
وقتی که هیچکی منتظرت نباشه
وقتی جائی رو نداشته باشی که بهش پناه


ببری
وقتی که زیر تیغی
وقتی همه پنجره های امید بستس
نا امید نشو
دنبال یه پنجره ی باز

بگرد
ببین پیداش می کنی؟
 

mosleh.bargh

عضو جدید
نمي خواهم بگويي دوستت دارم ... چون مي گويي باران را هم دوست دارم اما وقتي زير باران خسته

مي شوي از آن فرار مي کني... مي گويي آفتاب را دوست دارم اما وقتي نور شديد آن تنت را مي
سوزاند از آن گريزان مي شوي... مي گويي نسيم را دوست دارم ... اما وقتي نسيم تبديل به باد مي
شود از آن نيز متفر مي شوي... مي خواهم مرا همچون قلبي که در سينه ات مي تپد دوست داشته
باشي چون نمي تواني از آن گريزان باشي

 

mosleh.bargh

عضو جدید
مدم تا مست و مدهوشت كنم اما نشد عاشقانه تكيه بر دوشت كنم

آمدم تا از سر دلتنگي و دلواپسي گريه تلخي در آغوشت كنم
اما نشد آرزو كردم كه يك شب در سراب زندگي چون شراب كهنه اي
نوشت كنم اما نشد نازنينم، نازنينم يا تو هرگز نرفت از خاطرم آمدم تا
اين سخن آويزه گوشت كنم اما نشد شعله شد تا به دل خاكستر
احساس تو لحظه اي رفتم كه خاموشت كنم اما نشد بعد از آن
نامهربانيهاي بي حد و فزون سعي كردم تا فراموشت كنم اما نشد
 
[FONT=Tahoma+1]
اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
[/FONT][FONT=Tahoma+1]
قصه نيستم که بگوئی
نغمه نيستم که بخوانی
صدا نيستم که بشنوی
يا چيزی چنان که ببينی
يا چيزی چنان که بدانی [/FONT]...

[FONT=Tahoma+1]
من درد مشترکم
مرا فرياد کن[/FONT].

 
[FONT=Tahoma+1]
نه به خاطر آفتاب نه به خاطر حماسه
به خاطر سايه ی بام کوچکش
به خاطر ترانه ئی
کوچک تر از دست های تو
نه به خاطر جنگل ها نه به خاطر دريا
به خاطر يک برگ
به خاطر يک قطره
روشن تر از چشم های تو
[/FONT]
 
[FONT=Tahoma+1]
نگاه کن چه فروتنانه بر خاک می گسترد
آنکه نهال نازک دستانش
از عشق
خداست
و پيش عصيانش
بالای
پست است[/FONT].

[FONT=Tahoma+1]
می ميرد [/FONT]« [FONT=Tahoma+1]آری [/FONT]» [FONT=Tahoma+1]آن کو به يکی
نه به زخم صد خنجر،
و مرگش در نمی رسد
مگر آن که از تب وهن
دق کند[/FONT].

 

Similar threads

بالا