[FONT="]روزی که قلب کوروش شکست[/FONT]
[FONT="]روزی کوروش در حال نیایش با خدا گفت: خدایا به عنوان کسی که عمری پربار داشته وجز خدمت به بشر هیچ نکرده از تو خواهشی دارم. آیا میتوانم آن را مطرح کنم؟خدا گفت: البته! [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- از تو میخواهم یک روز، فقط یک روز به من فرصتی دهی تا ایران امروز رابررسی کنم.سوگند میخورم که پس از آن هرگز تمنایی از تو نداشته باشم. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- چرا چنین چیزی را میخواهی؟ به جز این هرچه بخواهی برآورده میکنم، اما این را نخواه. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- خواهش میکنم. آرزو دارم در سرزمین پهناورم گردش کنم و از نتیجه ی سالها نیکی و عدالت گستری لذت ببرم. اگر چنین کنی بسیار سپاسگذار خواهم بود واگر نه، باز هم تو را سپاس فراوان می گویم. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]خداوند یکی از ملائک خود را برای همراهی با کوروش به زمین فرستاد و کوروش را با کالبدی، از پاسارگاد بیرون کشید. فرشته در کنار کوروش قرار گرفت.کوروش گفت: «عجب!اینجا چقدر مرطوب است!» و فرشته تاسف خورد. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- میتوانی مرا بین مردم ببری؟ میخواهم بدانم نوادگان عزیزم چقدر به یاد من هستند. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]و فرشته چنین کرد. کوروش برای اینکار ذوق و شوق بسیاری داشت اما به زودی ناامیدی جای این شوق را گرفت. به جز عده ی اندکی، کسی به یاد او نبود.کوروش بسیار غمگین شد اما گفت: اشکالی ندارد. خوب آنها سرگرم کارهای روزمره ی خودشان هستند. فرشته تاسف خورد. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]در راه میشنید که مردم چگونه یکدیگر را صدا میزنند: عبدالله! قاسم! … [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- هرگز پیش از این چنین نام هایی نشنیده بودم! [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]فرشته گفت: این اسامی عربی هستند و پس از هجوم اعراب به ایران مرسوم شدند. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- اعراب؟! [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- بله. تو آنها را نمیشناسی. آن موقع که تو بر سرزمین متمدن و پهناورایران حکومت میکردی و حتی چندین قرن پس از آن، آنها از اقوام کاملا وحشی بودند. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]کوروش برافروخت: یعنی میگویی وحشی ها به میهنم هجوم آورده و آن را تصرف کردند؟!پس پادشاهان چه میکردند؟! [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]فرشته بسیار تاسف خورد. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]سکوت مرگباری بین آنها حاکم شده بود. بعد از مدتی کوروش گفت: تو می دانیکه من جز ایزد یکتا را نمی پرستیدم. مردم من اکنون پیرو آیینی الهی هستند؟ [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- در ظاهر بله! [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]کوروش خوشحال شد: خدای را سپاس! چه آیینی؟ [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- اسلام [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- چگونه آیینی است؟ [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- نیک است [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]و کوروش بسیار شاد شد. اما بعد از چندین ساعت معنی در ظاهر بله را فهمید … [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- نقشه فتوحات ایران را به من نشان می دهی؟ می خواهم بدانم میهنم چقدر وسیع شده. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]وفرشته چنین کرد. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- همین؟! [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]کوروش باورش نمی شد. با نا باوری به نقشه می نگریست. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- پس بقیه اش کجاست؟ چرا این سرزمین از غرب و شرق و شمال و جنوب کوچک شده است؟! [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]و فرشته بسیار زیاد تاسف خورد. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- خیلی دلم گرفت ، هرگز انتظار چنین وضعی را نداشتم. میخواهم سفر کوتاهی به آنسوی مرزها داشته باشم و بگویم ایران من چه بوده شاید این سفر دردم راتسکین دهد. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]فرشته چنین کرد، تازه به مقصد رسیده بودند که با مردی هم کلام شدند. پس ازچند دقیقه مرد از کوروش پرسید: راستی شما از کجا می آیید؟ کوروش با لبخندی مغرورانه سرش را بالا گرفت و با افتخار گفت: [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]ایران! [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]لبخند مرد ناگهان محو شد و گفت : اوه خدای من، او یک تروریست متحجّر است! [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]عکس العمل آن مرد ابدا آن چیزی نبود که کوروش انتظار داشت. قلب کوروش شکست… [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- مرا به آرامگاهم باز گردان. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]فرشته بغض کرده بود: اما هنوز خیلی چیزها را نشانت نداده ام، وضعیت اقتصادی، فساد، پایمال کردن … [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]کوروش رو به آسمان کرد و گفت: خداوندا مرا ببخش که بیهوده بر خواسته ام پافشاری کردم، کاش همچنان در خواب و بی خبری به سر می بردم. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است آرامـــگـهـت غـــرقــه بـه زیـــر آب اسـت[/FONT]
[FONT="]اینبار نـه بیــگانه که دشـمن ز خـود است صد ننـگ به ما کـه روح تو بی تاب است[/FONT]
[FONT="]روزی کوروش در حال نیایش با خدا گفت: خدایا به عنوان کسی که عمری پربار داشته وجز خدمت به بشر هیچ نکرده از تو خواهشی دارم. آیا میتوانم آن را مطرح کنم؟خدا گفت: البته! [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- از تو میخواهم یک روز، فقط یک روز به من فرصتی دهی تا ایران امروز رابررسی کنم.سوگند میخورم که پس از آن هرگز تمنایی از تو نداشته باشم. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- چرا چنین چیزی را میخواهی؟ به جز این هرچه بخواهی برآورده میکنم، اما این را نخواه. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- خواهش میکنم. آرزو دارم در سرزمین پهناورم گردش کنم و از نتیجه ی سالها نیکی و عدالت گستری لذت ببرم. اگر چنین کنی بسیار سپاسگذار خواهم بود واگر نه، باز هم تو را سپاس فراوان می گویم. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]خداوند یکی از ملائک خود را برای همراهی با کوروش به زمین فرستاد و کوروش را با کالبدی، از پاسارگاد بیرون کشید. فرشته در کنار کوروش قرار گرفت.کوروش گفت: «عجب!اینجا چقدر مرطوب است!» و فرشته تاسف خورد. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- میتوانی مرا بین مردم ببری؟ میخواهم بدانم نوادگان عزیزم چقدر به یاد من هستند. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]و فرشته چنین کرد. کوروش برای اینکار ذوق و شوق بسیاری داشت اما به زودی ناامیدی جای این شوق را گرفت. به جز عده ی اندکی، کسی به یاد او نبود.کوروش بسیار غمگین شد اما گفت: اشکالی ندارد. خوب آنها سرگرم کارهای روزمره ی خودشان هستند. فرشته تاسف خورد. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]در راه میشنید که مردم چگونه یکدیگر را صدا میزنند: عبدالله! قاسم! … [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- هرگز پیش از این چنین نام هایی نشنیده بودم! [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]فرشته گفت: این اسامی عربی هستند و پس از هجوم اعراب به ایران مرسوم شدند. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- اعراب؟! [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- بله. تو آنها را نمیشناسی. آن موقع که تو بر سرزمین متمدن و پهناورایران حکومت میکردی و حتی چندین قرن پس از آن، آنها از اقوام کاملا وحشی بودند. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]کوروش برافروخت: یعنی میگویی وحشی ها به میهنم هجوم آورده و آن را تصرف کردند؟!پس پادشاهان چه میکردند؟! [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]فرشته بسیار تاسف خورد. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]سکوت مرگباری بین آنها حاکم شده بود. بعد از مدتی کوروش گفت: تو می دانیکه من جز ایزد یکتا را نمی پرستیدم. مردم من اکنون پیرو آیینی الهی هستند؟ [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- در ظاهر بله! [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]کوروش خوشحال شد: خدای را سپاس! چه آیینی؟ [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- اسلام [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- چگونه آیینی است؟ [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- نیک است [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]و کوروش بسیار شاد شد. اما بعد از چندین ساعت معنی در ظاهر بله را فهمید … [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- نقشه فتوحات ایران را به من نشان می دهی؟ می خواهم بدانم میهنم چقدر وسیع شده. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]وفرشته چنین کرد. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- همین؟! [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]کوروش باورش نمی شد. با نا باوری به نقشه می نگریست. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- پس بقیه اش کجاست؟ چرا این سرزمین از غرب و شرق و شمال و جنوب کوچک شده است؟! [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]و فرشته بسیار زیاد تاسف خورد. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- خیلی دلم گرفت ، هرگز انتظار چنین وضعی را نداشتم. میخواهم سفر کوتاهی به آنسوی مرزها داشته باشم و بگویم ایران من چه بوده شاید این سفر دردم راتسکین دهد. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]فرشته چنین کرد، تازه به مقصد رسیده بودند که با مردی هم کلام شدند. پس ازچند دقیقه مرد از کوروش پرسید: راستی شما از کجا می آیید؟ کوروش با لبخندی مغرورانه سرش را بالا گرفت و با افتخار گفت: [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]ایران! [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]لبخند مرد ناگهان محو شد و گفت : اوه خدای من، او یک تروریست متحجّر است! [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]عکس العمل آن مرد ابدا آن چیزی نبود که کوروش انتظار داشت. قلب کوروش شکست… [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]- مرا به آرامگاهم باز گردان. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]فرشته بغض کرده بود: اما هنوز خیلی چیزها را نشانت نداده ام، وضعیت اقتصادی، فساد، پایمال کردن … [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]کوروش رو به آسمان کرد و گفت: خداوندا مرا ببخش که بیهوده بر خواسته ام پافشاری کردم، کاش همچنان در خواب و بی خبری به سر می بردم. [/FONT][FONT="]
[/FONT][FONT="]کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است آرامـــگـهـت غـــرقــه بـه زیـــر آب اسـت[/FONT]
[FONT="]اینبار نـه بیــگانه که دشـمن ز خـود است صد ننـگ به ما کـه روح تو بی تاب است[/FONT]
آخرین ویرایش: