داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

nahayat

عضو جدید
حكايت


طايفه ى دزدان بر سر كوهى نشسته بودند و منفذ كاروان بسته و رعيت بلدان از مكايد ايشان مرعوب و لشكر سلطان مفلوب . بحكم ان ملاذى منيع از قلة كوهى كرفته بودند و ملجا و ماواى خود ساخته . مدبران ممالك ان طرف در دفع مضرات ايشان مشاورت همى كردند كه اين طايفة هم برين نسق [FONT=Zanest _ Govar]روزطارى[/FONT] مداومت نمايند مقاومت ممتنع [FONT=Zanest _ Govar]ط[/FONT]ردد.


درختي كه اكنون [FONT=Zanest _ Govar]ط[/FONT]رفته ست [FONT=Zanest _ Govar]ث[/FONT]اى


به نيروى مردى برايد ز جاى


و[FONT=Zanest _ Govar]ط[/FONT]ر همجنان روز[FONT=Zanest _ Govar]ط[/FONT]ارى هلى


به [FONT=Zanest _ Govar]ط[/FONT]ردونش از بيخ برنكسلى


سرجشمه شايد [FONT=Zanest _ Govar]ط[/FONT]رفتن به بيل


جو برشد نشايد [FONT=Zanest _ Govar]ط[/FONT]ذشتن بة [FONT=Zanest _ Govar]ثيل[/FONT]


سخن بر اين مقرر شد كه يكى به تجسس ايشان [FONT=Zanest _ Govar]ط[/FONT]ماشته و فرصت ن[FONT=Zanest _ Govar]ط[/FONT]اه داشتند تا وقتى كة بر سر قومي رانده بودند و مقام خالى مانده , تنى جند مردان واقعه ديده ى جنك ازموده را بفرستادند تا در شعب جبل بنهان شدند . شبانكاهى كه دزدان بازامدند سفر كرده و غارت اورده سلاح از تن بكشادند و رخت و غنتمت بنهادند, نخستين دشمنى كه برسر ايشان تاختن اوردد خواب بود. جندانكه باسى از شب دركذشت :


قرص خورشيد در سياهى شد


يونس اندر دهان ماهى شد


دلاور مردان از كمين بدر جستند و دست يكان بر كتف بستند و بامدادان به دركاه ملك حاضر اوردند . همه را به كشتن اشارت فرمود . اتفاقا در ان ميان جوانى بود ميوه ى عنفوان شبابش نورسيده و سبزه ى كلستان عذارش نو دميده . يكى از وزرا باى تخت ملك را بوسه داد و روى شفاعت بر زمين نهاد و كفت: اين بسر هنوز از باغ زندكانى برنخورده و از ريعان جوانى تمتع نيافته . توقع به كرم و اخلاق خداونديست كه به بخشيدن خون او بر بنده منت نهد ... ملك روى از اين سخن درهم كشيد و موافق راى بلندش نيامد و كفت :


برتو نيكان ن[FONT=Zanest _ Govar]ط[/FONT]يرد زانكه بنيادش بد است


تربيت نااهل را جون [FONT=Zanest _ Govar]ط[/FONT]ردكان بر [FONT=Zanest _ Govar]ط[/FONT]نبد است


بهتر اين است كه نسل اين دزدان قطع و ريشه كن شود و همه انها را نابود كردند , جرا كه شعله اتش را فرو نشاندن ولى باره اتش رخشنده را نكهداشتن و مار افعى را كشتن و بجة او را نكهداشتن از خرد به دور است و هركز خردمندان جنين نمى كنند:



ابر ا[FONT=Zanest _ Govar]ط[/FONT]ر اب زند[FONT=Zanest _ Govar]ط[/FONT]ى بارد


هر[FONT=Zanest _ Govar]ط[/FONT]ز از شاخ بيد برنخورى


با فرومايه روز[FONT=Zanest _ Govar]ط[/FONT]ار مبر


كز نى بوريا شكر نخورى


وزير , سخن شاة را طوعا و كرها بسنديد و بر حسن راى ملك افرين كفت و عرض كرد : راى شاة دام ملكه عين حقيقت است , جرا كه همنشينى با ان دزدان , روح و روان اين جوان را دكركون كرده و همانند انها نموده , ولى , ولى اميد ان را دارم كة اكر او مدتى با نيكان همنشين كردد , تحت تاثير تربيت ايشان قرار مى كيرد و داراى خوى خردمندان شود , زيرا او هنوز نوجوان است و روح ظلم و تجاوز در نهاد او ريشة ندوانده است و در حديث هم امده :


كل مولود يولد على الفطرة فابواه يهودانه او ينصرانه او يمجسانه .


بسر نوح با بدان بنشست


خاندان نبوتش كم شد


س[FONT=Zanest _ Govar]ط[/FONT] اصحاب كهف روزى جند


بى نيكان [FONT=Zanest _ Govar]ط[/FONT]رفت و مردم شد


[FONT=Zanest _ Govar]ط[/FONT]روهى از درباريان نيز سخن وزير را تاكيد كردند و در مورد ان جوان شفاعت نمودند . ناجار شاه ان جوان را ازاد كرد و كفت : بخشيدم اكرجه مصلحت نديدم .


دانى كه جه [FONT=Zanest _ Govar]ط[/FONT]فت زال با رستم كرد


دشمن نتوان حقير و بيجاره شمرد


ديديم بسى , كه اب سرجشمه خرد


جون بيشتر امد شترو بار ببرد


فى الجمله بسر را با ناز و نعمت براوردند و استادان به تربيت همكان بسنديده امد . بارى وزير از شمايل او در حضرات ملك شمه اى مى كفت كه تربيت عاقلان در او اثر كرده و جهل قديم از جبلت او بدر برده . ملك را تبسم امد و كفت :


عاقبت [FONT=Zanest _ Govar]ط[/FONT]ر[FONT=Zanest _ Govar]ط[/FONT] زاده[FONT=Zanest _ Govar] ط[/FONT]ر[FONT=Zanest _ Govar]ط[/FONT] شود


[FONT=Zanest _ Govar]ط[/FONT]رجه با ادمى بزر[FONT=Zanest _ Govar]ط[/FONT] شود


سالى دوبرين برامد . طايفه ى اوباش محلت بدو بيوستند و عقد موافقت بستند تا به وقت فرصت وزير و هر دو بسرش را بكشت و نعمت بى قياس برداشت و در مغازه ى دزدان بجاى بدر نشست و عاصى شد . ملك دست تحير به دندان كرفت و كفت :



شمشير نيك از اهن بد جون كند كسى ؟


ناكس به تربيت نشود اى حكيم كس


باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست


در باغ لاله رويد و در شوره زار خس


زمين شوره سنبل برنيارد


در او تخم و عمل ضايع مكردان


نكويى با بدان كردن جنان است


كه بد كردن به جاى نيكمردان

كلستان سعدى
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آدمهاي خوب.... آرزو صالحي

آدمهاي خوب.... آرزو صالحي

آدمهاي خوب سرم را زير آب سرد شستند تا از دنياي مجازي خارج شوم. آدمهاي خوب تو دنياي واقعي زندگي مي کردند. آنها قلم مو داشتندو با رنگهاي دلخواهشان مناظر اطراف را رنگ مي کردند. من نمي توانستم بيرون باشم و از مناظر اطراف لذت ببرم. عميقا به بودن در يک خانه احتياج داشتم . من به خانه آدمهاي خوب مي رفتم . آنها مرا راه مي دادند. گوشه ها تيز بودند و رنگها قهوه اي و خاکستري. دلم مي گرفت. مي خواستم دوستشان داشته باشم . احتياج داشتم که دوستشان داشته باشم. به دنياي مجازي مي رفتم .گوشه ها انحنا پيدا مي کردند و رنگها سبز مي شدند و زرد، شايد هم قرمز روشن .مثل نور رقصان روي ديوار ديسکو تک .
سرم به پشت مي افتاد و گوشه لبهايم به اطراف کشيده مي شد. مثل وقتي که لبخند مي زنم . همه را مي بخشيدم . همه را دوست داشتم .
آنها من را بلند کردندو سرم را زير آب سرد گرفتند.
مو هايم را يک آرايشگر مد درست کرده بود. يک پسر هم جنس باز. دو تا چشم روشن داشت . خيلي روشن . رنگ آبي آسمان . زيباترين چشمهاي دنيا را داشت . وقتي دست مي کشيد تو موهايم احساس کردم دوستش دارم . او تنها پسري بود که براي اولين بار تو موهايم دست کشيد و من از زيادي حس امنيت و آرامش داشت خوابم مي برد.
موهايم خراب شد.آنها خرابش کردند.
يکي از آدمهاي خوب سرم را گرفته بود و توش دنبال دليل خلق دنياي مجازي مي گشت .کلمات از دهانم بيرون مي ريخت : هيچي توش نيست . دچار سکون و توقف شده . خالي خالي است .زمان آنجا متوقف شده است . مثل لحظه ارگاسم. اما خيلي طولاني تر خيلي ........
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
مردی که در چاه افتاد

مردی که در چاه افتاد

روزی مردی داخل چاله ای افتادوبسياردردش آمد ...


یک روحانی او رادید و گفت :حتماگناهی انجام دادهای!


یک دانشمندعمق چاله و رطوبت خاک آنرااندازه گرفت!


یک روزنامه نگاردرمورد دردهایش بااومصاحبه کرد!


یک یوگيست به او گفت : این چاله وهمچنين دردت فقط درذهن توهستند در واقعيت وجود ندارند!!!


یک پزشک برای اودوقرص آسپرین پایين انداخت!


یکپ رستارکنارچاله ایستادوبااوگریه کرد!


یک روانشناس اوراتحریک کردتادلایلی راکه پدرومادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودندپيدا کند!


یک تقویت کننده فکر اورانصيحت کرد که : خواستن توانستن است!


یک فردخوشبين به او گفت : ممکن بودیکی از پاهات رو بشکنی!!!


سپس فرد بیسوادی گذشت ودست او راگرفت و اورا ازچاله بيرون آورد...!


=================
آنکه می تواند انجام می دهد و آنکه نمی تواند انتقاد می کند . جرج برناردشاو
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آدي و بودي..... صمد بهرنگي

آدي و بودي..... صمد بهرنگي

يكي بود، يكي نبود. مردي بود به اسم «آدي» و زني داشت به اسم «بودي». روزي آدي به بودي گفت: بودي!
بودي گفت: چيه آدي؟ بگو.
آدي گفت: دلم براي دختره تنگ شده. پاشو برويم يك سري بهش بزنيم. خيلي وقته نديده ايم. بودي گفت: باشد. سوقاتي چه ببريم؟ دست خالي كه نمي شود رفت.
آدي گفت: پاشيم خمير كنيم، توتك بپزيم. صبح زود مي رويم.
شب چله ي زمستان بود، مهتاب هم بود. آدي گفت: بختمان گفت تنور خدا روشن است ديگر لازم نيست تنور آتش كنيم.
خمير را چونه چونه چسباندند به ديوارهاي حياط و رفتند خوابيدند. صبح پا شدند خميرها را از ديوار كندند و گذاشتند توي خورجين. خميرها از زور سرما مثل مس سفت و سخت شده بودند.
توي تنور كله پاچه بار گذاشته بودند روي قابلمه را پوشاندند. يك كيسه هم پول داشتند كه جاي خوبي قايم كردند. آنوقت بيرون آمدند در خانه را بستند و كليد را دم در زير سنگي گذاشتند و راه افتادند. توي راه به بابا درويش برخوردند. گفتند: بابا درويش!
بابا درويش گفت: بعلي.
گفتند: ما مي رويم به خانه ي دخترمان. كليد خانه را هم گذاشتيم دم در زير سنگ. توي تنور، كله پاچه بار گذاشتيم و كيسه ي پول را هم در فلان جا قايم كرده ايم. تو نروي در خانه را باز كني و تو بروي كله پاچه را بخوري و جاش كار بد بكني بعد هم پول ها را برداري و جاش خرده سفال پر كني، ها!
بابا درويش گفت: من براي خودم كار و بار دارم. بچه نشويد. آخر من را با پولها و كله پاچه ي شما چكار؟ گم شويد! برويد. عجب گيري افتاديم!
آدي و بودي خوشحال و مطمئن شدند و رفتند. بابا درويش هم خودش را فوراً به در خانه رساند و در را باز كرد و تو رفت. اول كله پاچه را خورد و جايش را با چيز ديگري پر كرد و بعد كيسه ي پول را توي جيبش خالي كرد و لولهنگي دم دست بود، آن را شكست و خردهايش را ريخت توي كيسه و بيرون آمد.
آدي و بودي آمدند تا رسيدند نزديك هاي شهر دختر. به كسي سفارش كردند كه برود به دختر بگويد كه پدر و مادرت مي آيند به ديدن تو.
شوهر دختر تاجري حسابي و آبرومند بود. كيا بيايي داشت. دختر دلش هري ريخت پايين كه اگر پدر و مادرش با لباس شندرپندري به خانه بيايند آبرويش پاك خواهد رفت. بدتر از همه اينكه پدر و مادرش سوقاتي هم خواهند آورد. از اين رو نوكرهايش را فرستاد رفتند آدي و بودي را سر راه گرفتند و سوقاتي ها را از دستشان گرفتند و دور انداختند. اما بودي يكي از توتك ها را كش رفت و زد زير بغلش قايم كرد. آخرش آمدند رسيدند به خانه، سلام وعليك گفتند و نشستند. از اين در و آن در صحبت كردند تا شوهر دخترشان آمد. بودي فوراً توتك را درآورد گرفت جلو دامادش و گفت: ننه ت به قربانت، يك دانه توتك را براي تو آورده ايم. زياد پخته بوديم. سر راه دزدها و اوباش ها ريختند از دستمان گرفتند.
دختر مجال نداد. فوري توتك را از دست مادرش قاپيد و انداخت بيرون جلو سگ ها. بعد شام خوردند و وقت خواب شد. دختر به كنيزهايش گفت: جاي پدر و مادرم را توي اطاق هل و ميخك بيندازيد.
آدي و بودي نصف شبي به بوي هل و ميخك بيدار شدند.
بودي گفت: آدي!
آدي گفت: جان آدي!
بودي گفت: هيچ مي داني چي شده؟
آدي گفت: چي شده؟
بودي گفت: ننه اش به قربان! طفلك دختر بس كه سرش شلوغ بوده و كار داشته نتوانسته برود مستراح و مرتب براي دست به آب آمده توي اين اتاق. پاشو اين ها را ببريم بريزيم توي رودخانه.
آنوقت پا شدند و هر چه هل و ميخك بود ريختند توي رودخانه و آمدند راحت و آسوده خوابيدند. صبح كه شد، آمدند پيش ديگران براي نان و چايي خوردن. بودي تا دخترش را ديد گفت: ننه ات به قربان مگر خانه ي اين پدر سگ بايد چقدر كار كني كه وقت نمي كني به مستراح بروي؛ شب همه اش نجس ها را برديم و ريختيم توي رودخانه.
دختر زود جلو دهانشان را گرفت كه شوهرش نفهمد چه اتفاقي افتاده. بعد هم به نوكرهايش پول داد رفتند هل و ميخك خريدند ريختند توي اتاق كه شوهر بو نبرد.
فردا شب دختر به كنيزهايش گفت كه جايشان را در اتاق آينه بند بيندازند.
باز يك وقتي از شب آدي و بودي بيدار شدند و هر چه كردند خواب به چشمشان نرفت. اين بر و آن بر را نگاه كردند ديدند از هر طرف زن و مردهايي بهشان خيره شده اند. بودي گفت: آدي!
آدي گفت: جان آدي!
بودي گفت: هيچ مي داني چي شده؟
آدي گفت: چي شده؟
بودي گفت: طفلك دختر ننه مرده! نگاه كن ببين چقدر دشمن و بدخواه داره. پاشو همه شان را بزنيم بكشيم دختره نفس راحتي بكشد.
آنوقت پا شدند و هر كدام دگنكي گير آوردند و زدند هر چه آينه بود شكستند و خرد كردند. وقتي ديدند ديگر كسي نگاهشان نمي كند، بودي گفت: نگاه كن آدي! همه شان مردند. ديگر كسي نگاه نمي كند.
بعد تا صبح خوش و شيرين خوابيدند. صبح كه پا شدند آمدند نان و چايي بخورند، بودي به دخترش گفت: طفلك دخترم؟ تو چقدر دشمن و بدخواه داشتي و ما خبر نداشتيم. شب تا صبح، مدعي كشتيم.
دختره رفت اتاق آينه را نگاه كرد ديد آدي و بودي عجب دسته گلي به آب دادند. زودي نوكرهايش را فرستاد آينه بند آوردند تا هر چه زودتر اتاق را آينه ببندند كه مردش بو نبرد.
آن روز را هم شب كردند. وقت خوابيدن دختر به كنيزهايش گفت جايشان را توي اتاق قازها بيندازند.
نصف شبي قازها براي خودشان آواز مي خواندند. آدي و بودي بيدار شدند و ديگر نتوانستند بخوابند. بودي گفت، آدي!
آدي گفت: جان آدي!
بودي گفت: هيچ مي داني چي شده؟
آدي گفت: چي شده؟
بودي گفت ننه ات روي سنگ مرده شور خانه بيفته! طفلك دختر، يعني اينقدر كار روي سرت كوپه شده كه نمي تواني به قازها برسي و شپش سرشان را بجويي؟ ببين آدي، حيوانكي قازها چه جوري گريه مي كنند. پاشو آب داغ كنيم همه شان را بشوييم.
پا شدند توي ديگي آب داغ كردند، قازها را يكي يكي گرفتند و توي آب فرو كردند و درآوردند چيدند بيخ ديوار. آنوقت سر و صداها خوابيد و بودي گفت: مي بيني آدي. حيوانكي ها آرام گرفتند.
صبح كه آمدند نان و چايي بخورند بودي به دخترش گفت: ننه ات به قربانت دختر! توي اين خراب شده چقدر بايد جان بكني كه وقت نمي كني قازهايت را بشويي تميز بكني. شب آب داغ كرديم همه شان را شستيم تا گريه شان بريد.
دختر دو دستي زد به سرش كه واي خدا مرگم بدهد. ذليل شده ها مگر نمي دانيد قاز شب آواز مي خواند؟
باز به نوكرهايش پول داد بروند قازهاي ديگري بخرند بياورند تا شوهرش بو نبرد.
شب چهارم جاي آدي و بودي را در انبار نفت انداختند. نفت را پر كرده بودند توي كوزه ها و بيخ ديوار رديف كرده بودند.
بودي نگاهي به كوزه ها انداخت و گفت: آدي!
آدي گفت: جان آدي!
بودي گفت: طفلك دختره فهميده كه امشب مي خواهيم حمام كنيم، كوزه ها را پر آب كرده. پاشو آب گرم كنيم خودمان را بشوييم.
آنوقت پا شدند و نفت را گرم كردند و ريختند سرشان و همه جايشان را نفتي كردند و لحاف وتشك هايشان را هم. صبح مثل سگ جهنم آمدند كه چايي بخورند. دختر سر وصورت كثيفشان را ديد ترسيد. بودي گفت: قربانت بروم دختر! تو چقدر مهرباني. از كجا فهميدي كه وقت حمام كردن ماست كه كوزه هاي پر آب را گذاشتي توي انبار؟
دختر گفت: واي خدا مرگم بدهد! ذليل شده ها توي كوزه ها نفت بود.
بعد به نوكرهايش گفت اين ها را ببريد حمام و زود برگردانيد.
آدي و بودي وقتي از حمام برگشتند، دختر ديگر نگذاشت تو بيايند. همانجا دم در يك كوزه دوشاب و چند متر چيت و يك اسب بهشان داد و گفت: بس است ديگر. برويد خانه ي خودتان.
آدي و بودي دوشاب و چيت و اسب را گرفتند و راه افتادند. هوا خيلي سرد بود. تف توي هوا يخ مي كرد. رفتند و رفتند تا رسيدند به جايي كه زمين از زور سرما ترك خورده بود. بودي نگاهي كرد و دلش سوخت. گفت: آدي!
آدي گفت: جان آدي!
بودي گفت: طفلك زمين را مي بيني چه جوري پاشنه اش ترك شده؟ مي گويم دوشاب را بريزيم روش بلكه كمي نرم شد و خوب شد. دوشاب را ريختند توي شكاف زمين و راه افتادند. كمي كه رفتند رسيدند به بوته خاري. باد مي وزيد و بوته ي خار تكان تكان مي خورد. بودي نگاهي كرد و دلش سوخت. گفت: آدي!
آدي گفت: جان آدي!
بودي گفت: حيوانكي خار را مي بيني لخت ايستاده جلو سرما دارد مي لرزد. بهتر نيست چيت را بيندازيم روي سرش كه سرما نخورد؟
چيت را انداختند روي سر بوته ي خار و راه افتادند. رفتند رفتند و كلاغ چلاقي ديدند كه لنگان لنگان راه ميرفت. بودي نگاهي كرد و دلش سوخت. گفت: آدي!
آدي گفت: جان آدي!
بودي گفت: كلاغه را مي بيني؟ حالا بچه هايش نشسته اند توي خانه مي گويند ببيني مادرمان كجا ماند. از گرسنگي مرديم.
آدي گفت: تو مي گويي چكار كنيم؟
بودي گفت: بهتر نيست اسب را بدهيم به كلاغه كه تندتر برود؟ ما پايمان سالم است، پياده هم مي توانيم برويم.
اسب را ول كردند جلو كلاغه و راه افتادند. كمي كه راه رفتند به بابا درويش برخوردند. گفتند: بابا درويش!
بابا درويش گفت: بعلي.
گفتند: نرفتي كه كله پاچه را بخوري و توي قابلمه چيز ديگري بريزي؟
بابا درويش گفت: نه بابا. مگر من بيكار بودم كه بروم كله پاچه بخورم؟
گفتند: بابا درويش!
گفت: بعلي.
گفتند: نرفتي كه كيسه ي پولمان را خالي كني و جايش خرده سفال پر كني؟
بابا درويش عصباني شد و گفت: برويد گم شويد بابا. شماها عجب آدم هايي هستيد.
آدي و بودي خوشحال شدند و گفتند: بابا درويش!
بابا درويش گفت باز ديگر چه مرگتان است؟ گفتند، بابا درويش نروي چيت را از روي بوته ي خار برداري و اسب را از كلاغه بگيري، ها!
بابا درويش عصباني شد و فرياد زد: گورتان را گم كنيد بابا. شما خيال مي كنيد من خودم كار و كاسبي ندارم و همه اش بيكارم؟ گم شويد از جلو چشمم!
آدي و بودي راه افتادند. بابا درويش هم رفت وچيت و اسب را صاحب شد.
آدي و بودي وقتي به خانه شان رسيدند، قابلمه را درآوردند كه ناهار بخورند، ديدند بابا درويش كارش را كرده. از كله پاچه نشاني نيست. رفتند سراغ كيسه ي پول، ديدند كه به جاي پول ها تويش سفال پر كرده اند.
دو دستي زدند سرشان و نشستند روي زمين.
 

Sorin Z

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساعت ساز

ساعت ساز

توی یه شهر کوچیک، یه ساعت فروش بود که ساعتم تعمیر میکرد.توی یه روز چهار نفر اومدن تو مغازه و ازش خواستن ساعتشون رو تعمیر کنه. نفر اول که اومد،گفت: ساعتم خرابه،باید تعمیرش کنم، ولی چون ساعتش خیلی با ارزش بود برداشتشو رفت، نفر دوم اومد و گفت که ساعتم خرابه! ولی اگه این قسمتشو برداری بذاری اینجا درست میشه!ساعت ساز کاری که گفتو انجام داد و اونم رفت.نفر سوم ساعتش رو آورد و گفت: یک ساعته دیگه میام میبرمش باید آماده باشه! دیگه آخر وقت بود که نفر چهارم اومد. اون گفت که ساعتم خرابه و من هیچ سر رشته ای از ساعت سازی و تعمیر اونا ندارم، هر وقت درست شد خبرم کنید.
فکر می کنید ساعت کدومشون درست شد؟؟؟ حدس بزنید...
فقط نفر چهارم.
معمولاً ما آدما هم مشکلاتمون رو می بریم پیش خدا، ولی قبل از اینکه حل بشه با خودمون برش می گردونیم.تا حالا چند دفعه واقعاً مشکلاتمون رو سپردیم دست خدا تا خودش حلش کنه:que::que::que:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آغا سلطان کرمانشاهي...مهشيد امير شاهي

آغا سلطان کرمانشاهي...مهشيد امير شاهي

وقتي ممه شروع به حرف زدن مي كند ديگر فايده ندارد. كتاب را بايد كنار گذاشت و بايد شنيد. حتا فايده ندارد كه بگويي «حرف نزن» ـ چون نمي شنود. اصلاً نمي شنود. مگر داد بزني. چند بار داد بزني تا حنجره ات بخراشد، آنوقت مي پرسد، «هه؟ با مني رولكم؟».
سرت را چند بار تكان مي دهي و ممه ابروهاي شكل هشتش را بالا مي برد و چشمهاي كم سوي آبكيش را به صورتت مي دوزد و مي گويد، «چه گفتي كورپَكم ؛ دردت به جگرم با مَ بودي؟»
و فايده ندارد بگويي «آره» چون نمي شنود و مي خواهد بشنود و ياد زماني مي كند كه مي شنيد، «هِي هِي هِي! خوشا به حال او روزا. او روزا كه مَ مَس و چاق بودم. گرگ بودم. مي گرفتمت بغل مي بردمت ايوَر او وَر. قزوين كه بوديم شازَ به نورصبا مي گف تو بگيرش بغل. به مَ ميگف تو برو زير كرسي بخواب كه قوو ات داشته باشي بَچَم نِگداري. آي شازَ يادت به خير. آي خانِم يادت بخير.. اول كه زن داييم بشم گف برو خانه مديل عموم بمان گفتم ووي ووي مَ مِتَرسم. مديل عموم آجان دارَ قاچاق گيرَ مَ والله مِتَرسم. زن داييم گف خُبَه خُبَه آغا سلطان جگرت بيا پايين، چه شيتي! ... يه شعري بود برا رييس قاچاق كرماشانيا تو كرماشا ميخواندن.»
آهنگ تصنيف در خاطرت هست و با نگاه ممه را تشويق مي كني كه شعر را بخواند و ممه بي صدا مي خندد و مي خواند:
«چي مَه خانه قي كنگر بكنيم
دوتا سوار هات و هنم ـ ... نه ـ يادِم رفته.»
و از نو شروع مي كند:
«چي مه خانه قي قاچاقي بارم
رئيس قاچاق هات و هنم
گفتم مَ عروس بالا و نم
د تِ كدخداي نودر و نم
آي تو دس نيه به سر و نم
خم هلِسِم شؤ الم كنم.»
مي داني كه اين همه ي شعر نيست، چون يادت هست كه طولاني تر بود. ولي از شنيدنش ياد شبهايي مي افتي كه ممه برايت مي خواند و خوابت مي كرد، و خوشحال مي شوي.
ممه باز بي صدا مي خندد و مي گويد، «يادم رفته. برا رئيس قاچاق مِخواندن. آقا قاچاقچيا ر مي گرف. زن داييم مَنَ برد خدمت خانم. به اي شاه چراغ تا از پله ها آمد پايين ـ شكمش پر بود ـ محبتش افتاد بدلم. به زن داييم گفتم مي مانم ... زن داييم يادت ميا خانم؟»
زن دايي يادت مي آيد ـ نه آن وقتي كه ممه را آورد «خدمت خانم» ـ چون آن موقع شكم خانم به خاطر تو «پر» بود ـ ولي زن دايي يادت مي آيد چون بعدها هم مي آمد و زيرپوش ها و تنكه ها و پيرهن خواب ها و پرده ها را مي دوخت. حتا يادت مي آيد كه اسمش خاور خانم بود و دو تا دختر داشت و شوهرش كفاش بود. و سرت را تكان مي دهي كه ممه ببيند و كتاب را روي پات جا به جا مي كني.
ممه لبش را جمع مي كند كه تأثرش را نشان بدهد و مي گويد، «نچ مرد. شوهر بدري هم رف زير ماشين. خره به سر چش نداش ماشينَ بينَ.»
و تو مي خندي و ممه مي بيند و مي خندد، با صداي دورگه اي كه شبيه سرفه ي آدم هاي سيگاري است. اما مي داني كه ممه هيچ وقت سيگار نكشيده است. فقط يك وقتي قليان مي كشيد. و به سيگارت پك محكم مي زني و مي داني ممه مي گويد، «نكش رولكم. سينت خراب ميشه. مَ قيلان مي كشيدم. وقتي خبر عزيزم آمد. اول برام نِوِش ناخوشم. خانم كاغذ خواند. به كرماشا برا دكتر ارسطا نِوش عزيز ببرش مريضخانه. خانم خدا عمرش بده. فكر همه بود.»
و تو نمي داني دكتر ارسطا، ارسطاست يا ارسطو و هيچ وقت يادت نمي ماند كه از مادر بپرسي. حالا ديگر مي خواهي كه بقيه ي قصه را بشنوي؛ با اينكه مكرر شنيده اي، با اينكه مي داني كمك هاي دكتر ارسطا يا ارسطو فايده نداشته است، با اينكه مي داني عزيزالله مرده است. كتاب را مي بندي و كنار مي گذاري.
ممه مي بيند كه سراپا گوشي و مي گويد، «خانم من فرساد كرماشا. رفتم مريضخانه... خانم، به اي شاه چراغ، دو لگن جراحت و آب! پَلوش آب آورده بود. اما هنوز بدبختم عمرش نداده بود شما. خُش گف برو پيش خانم، مَ خب مشم. مَ آمدم تران. بعد كاغذ رسيد. مَ ديدم خانم گريه مكنه او مخوانه. گفتم اي واي بوام بسوزه، چيه؟ به آغا سلطان بگو، به ممت بگو. نگف. گفتم ميه مَ نامحرمم؟ ... غلامحسين بشم گف. كاغذ خوانده بود. گف ننه، داشيم مرده كه خانم گريه مكنه. گفتم ووي جگرت بيا پايين ـ نگو. گف والله داشتيم ايطو شده.»
و به نظرت مي آيد كه دكتر ارسطا يا ارسطو بي عرضه بوده؛ به نظرت مي آيد اگر عزيزالله تهران بود و كرمانشاه نبود خوب مي شد و نمي مرد.
ممه سرش را چند بار بالا و پايين مي برد و مي گويد، «او بدبختم همه مخواسن. ايران مگف كاش مَ مرده بودم عزيز نمرده بود. ايران هنوهسش. كرماشاس.» باز لبش را به علامت تأثر جمع مي كند و آه مي كشد و مي گويد، «نچ، خانم ايران بش عزيز گرف. دو شب مانده بود از كرماشا را بيفتيم خانم گف حالا ما مريم، تو ديه نيسي، خ عزيز زن مخواد. برو دختري بشش عقد كن. گفتم ووي ووي مَ نميتانم. خانم او بدبختم خواس، بشش گف، عزيز كيه مخواي بشت بگيرم؟ گف، ايران كه ميا خياطي مي بَرَ. خانم به مَ گفت با خاور خانم مري سراغ اي ايران. به حسن آقام مگي يه من برنج بار بذاره و مرغ، او عقدش مكني. مَ جارو پاروش كردم حسن آقا غذاش بار كرد. فرداش ما كشيديم برا تبريز. يتيما مَ گذاشتم كرماشا و دنبال تو را افتادم. بلقيس خُ فرساد بودم خانه شوهر. نعمتم در دكان سيگار فروشي داشي حبيبش بود. غلامحسينم خانم باشِمان آورد. هشت سالش بود. خانم فرسادش اكابر. تاريك روشن مرف. خانم باشم دعوا مكرد مگف باز بچه ر گسنه فرسادي رف؟ مگفتم ووي در بند نباش خانم، او جا يه چيزي مخوره ... حبيب تو نديدي خانم ـ از هووم بود. اما خ مَ بزرگش كردم. هووم شيت بود.»
منتظر مي ماني كه ممه دو كلمه هم از بلقيس بگويد. چون تو بلقيس دختر ممه را هم نديده اي، ولي ممه هيچ نمي گويد. تو مي داني كه بلقيس هم مثل عزيز در خيلي بچگي تو مرده است و هميشه تعجب مي كني كه ممه از بلقيس كم ياد مي كند. فقط گاه به عروسيش گاه به مرگش بي شادي، بي اشك، بي آه اشاره مي كند. نعمت و غلامحسين را به اندازه ي خود ممه مي شناسي. غلامحسين ترا به مدرسه برده و آورده و نعمت را مريضخانه خوابانده اي كه ترياكش را ترك كند. بچه هاي غلامحسين به تو مي گويند عمه و نعمت اصلاً زن نگرفته است.
ممه هنوز دارد حرف مي زند، مي گويد، «تبريز چند ما مانديم. حسن آقا با شمان نيامد. خانم بشش گف با ما مياي؟ گفت نه، مرم كربلا پيش مادرم. زن داييم به مَ گف خانم زي اسپان مره سفر باشش مري؟ گفتم اي واي مرم.»
چند بار به صداي بلند مي پرسي، «پس حسن كي دوباره پيش ما برگشت؟»
و ممه مي گويد، «هَه؟ با مني رولكم؟» موهاش راپشت گوشش مي زند شايد بشنود و تو يكبار ديگر فرياد مي زني و سؤال را تكرار مي كني. ممه با نوميدي سرش را تكان مي دهد و مي گويد، «ممت ديه پير شده. قوزش در آمده.»
و تو همه ي محبتي را كه در دلت به ممه داري تو چشمت مي ريزي و به قوز پشت ممه نگاه مي كني و از سؤالت چشم مي پوشي و به خودت وعده مي دهي كه از خود حسن يا مادر بپرسي. و با اشاره ي سر به ممه مي گويي، «فكرش را نكن ـ نه فكر سؤالي را كه كردم نه فكر قوز پشتت را ـ حرفت را بزن.»
ممه با ذوق مي گويد، «مَ رفتم. حسن آقا نيامد. رف كربلا. پيش ننش. هار شده بود. والله! ـ نه والله، هار نبود. حيا داش. بعدازظهر زير يه كرسي مرفتيم. با شوال مي نشس و پا مي شد. پاش مَ نديدم ـ هرگز.»
و تو با لبخند معني داري به ممه مي گويي، «اي كلك ـ حياي حسن چندان هم باب دندانت نبود. بدت نمي آمد لاسي باهات مي زد.»
ممه مي بيند و بي صدا مي خندد و مي گويد، «خ مَ چاق و مس بودم. جوان بودم اما آدماي او روز حيا داشن. مثه حالا كه نبود كورپكم. آدماي حالا همشان هارن. اي همه آدم از زير دس مَ رد شد مثه آدماي حالا نديدم. ووي ووي ووي آدم مخورن. پدر آدم ميگن. اي اسمال حيا نداره. چرت چرت چرت، ميا و مره، سلامم نميده ـ ووي! ديدي؟ چني رو داره. خانش بر مه، چني مخوره! درو با ن واز، هر چه بخواد مخوره و مي بره.»
و سرش را تكان مي دهد كه نشان بدهد خانم خانه بايد قفل و بند داشته باشد و تو آه مي كشي كه ممه ببنيد حوصله ي شنيدن شكايتهاش را از مستخدم ها نداري و كتابت را نگاه مي كني.
ممه حرفش را تعديل مي كند. مي گويد، «خ بخوره جوان. تنم چه كني ـ لابدي رولكم، آدم مخواي. اي از او كلفته كه داشتي خ بهتره؛ چه بود او زبيده!»
مي گويي، «زبيده نبود، صغري بود.»
ممه نمي شنود و مي گويد، «هه؟ آري، زبيده ـ همو كه چارقد و جوراب ابريشمي ر برد و رف.»
و تو مطمئن مي شوي كه مقصودش صغري است ولي اصرار نمي كني. و ممه مي گويد، «خره به سر به مَ مگف خانم مواي پا ش چه مي ماله؟ گفتم ووي جگرت بيا پايين، خانم كي مو داش! تو تخم موريچه بمال تا ديه در دنيا. خره به سر! خ دزم بود.»
اخمهات را در هم مي كشي كه ممه صحبت را عوض كند و آرزو مي كني كاش ممه مي گذاشت بقيه دزديشان را بكنند و دايم فكر خودش و خلق ترا پريشان نمي كرد و باز با كتابت تهديدش مي كني. ممه براي اينكه دلت را به دست بياورد مي گويد، « خانمم يه وقتي كلفت دزي داش. مَ مي گفتم خانم والله اي دز. خانم مگف ووي آغا سلطان ... تو همه ر دز مكني. مگفتم والله دز. تا يه رو خانم ديد كبري مره او از جيبش روغن چك چك مچكه! من خواس گف ووي آغا سلطان تو جيب كبري چيه كه مره و مچكه؟ مَ ديدم كشك بادمجان لاي نان ـ خانش برمه، نكرده بود تو قزان ببره!»
سيگار تازه اي روشن مي كني و راحت تر رو صندلي مي نشيني كه به حرف هاي ممه گوش كني.
ممه مي گويد، «نكش رولكم ـ چني سيگار! سينت خراب ميشه. وقتي او بدبختم عمرش داد شما، مَ قيلان كشيدم. خانم، روزي ده تا! به اي شاه چراغ، گريه مي كردم و مي كشيدم. خانم يه روز قيلان انداخ دور. گف بسه ديه، چني هاري، چني رو داري. هي هي هي. خانم يادت به خير! آي خانم كاش ملوچي بودم بالاي سرت خانم! ... تا تو بزرگ نشدي مَ كفش مشكي پا نكردم. خانم مگف، نه! بچم بغلشه، مشكي نپوشه.»
و تو فلسفه ي اين كار را نمي فهمي و باز يادت مي رود كه از مادر بپرسي.
«خانم باشم مرف بازار، بشم مخمل چش خروسي مي خريد با كفش قهوه اي و روپوش سفيد.» ابروهاش را با ذوق بالا مي برد و مي گويد، «هنوز روپوش سفيدت دارم. آخري ر دارم.» و مي خواهد پاش را زيرش جا به جا بكند و از درد ناله مي كند.
و تو روپوش پرستاري ممه را، كه ديگر سفيد نيست و زرد است، ته صندوق ممه ديده اي و نمي داني مخمل چشم خروسي چيست. ولي فايده ندارد از ممه بپرسي.
ممه مي گويد، «تبريز كه بوديم، تن بغل كردم بردم خانه خالم. خالم تبريز بود. ما كه وارد شديم برامان سيني توت دادن. حاج آقا داد مجيد آقا آورد. مَ تُنَ بغل گرفتم و بردم. شير دختر خالم خوردي. دختر خالم زي اسپان بود، بشت شير داد. خانم گف باشه ـ ميه شير دختر خالت بده؟ ـ نه والله خوبه.»
مي داني كه خاله ي ممه زن يك حاجي تبريزي بود و دختر خاله اش زن يك تاجر محترم است. هميشه تأسف خورده اي كه چرا ممه زن حاجي يا تاجر محترمي نشده است كه حالا سر خانه و زندگيش باشد و به جاي تو بچه هاي خودش كنارش باشند. فكر مي كني اگر ممه زن تاجر محترمي بود شايد بلقيس عزيز بود و عزيزالله نمي مرد؛ شايد پا و پهلوهاي ممه درد نمي كرد ... ولي مي داني كه دختر خاله ي ممه هم داغ ديده و پا درد دارد و كمر درد دارد.
ممه مي گويد، «از تبريز زود كشيديم. مَ آبغره جوشانده بودم، گنم پخته بودم. خانم گف بذارشان و بريم. گفتم ووي ميه ميشه! همه ر شبانه كردم تو بطري درشان بسم، همه ر برديم و رفتيم.»
تو مي خندي براي اينكه به ممه نشان بدهي حفظ اموال خانواده برات اهميتي ندارد و كار ممه كار عبثي بوده. ممه مي بيند و برات ناز مي كند و مي گويد، «به مَ مخندي؟ ريشخَنِم مكني؟» و خودش هم مي خندد و مي گويد، «بش خانمم كه مگفتم مخنديد ـ ريشخنم مكرد. تو خيال ك خانمي. همه كارت به او رفته؛ نشس و برخاسِت، حرف زدنت ـ خيال ك خانمي. خانمم همي جفت تو حرف مزد، همه گوش مكردن. يه رو خراسان تو اداره سرهنگ ...»
اين را قبلاً نشنيده اي. مي پرسي، «كجا؟» بعد متوجه مي شوي مقصود ممه چيست و مي گويي، « اداره فرهنگ؟»
و ممه مي گويد، «هه؟ آري اداره سرهنگ، خانم پا شد و نقط كرد. همه دس زدن . او روزا مردم دور هم جم مي شدن. كرميسيون و اي چيزا كه نبود.»
لازم نيست بپرسي «چي؟» چون مي داني كه ممه به تلويزيون مي گويد كرميسيون ـ همانطور كه مي داني به راديو مي گويد راديوول و به پيسي مي گويد فيستي.
ممه مي گويد، «خراسان خوب جايي بود والله ـ خوب. از تبريز كشيديم برا خراسان. از خراسان كشيديم برا اصفهان ... اي والله خوشا به حال او روزا. سير و سياحتا كردم رولكم، شهرا رفتم، گرتشا كردم، خوش دنيا بودم. اما زحمت تنم خيلي كشيدم. خيلي خيلي. كو به كو. منزل به منزل باشت آمدم. هف عصاي پولادي هف كفش آهني بشت پاره كردم. هي هي رولكم، تو كي قدر ممت مداني؟ ... چرا والله تنم مداني.» و آه مي كشد و پهلوهايش درد مي گيرد و مي گويد، «اينام درد ميكنه. نفس كه ميكشم درد ميكنه. دكتر بشم گف آسفيري بخور و نمك ميوه . خانم مري بازار بشم بگير.»
به ذهنت مي سپري كه يادت بماند آسپيرين و نمك ميوه بخري و سرت را تكان مي دهي كه ممه ببيند براش مي خري.
ممه مي گويد، «آري والله بگير كورپكم. تو دلم ميجوشه.» به پهلوهايش دست مي كشد، «اينام درد مگيره. ديه پير شدم ... ده تا آسفيري و نمك ميوه.»
به صورت چروكيده و پشت برآمده اش نگاه مي كني و از اينكه بعضي وقت ها حوصله ات ازش سر مي رود و اوقاتت ازش تلخ مي شود خجالت مي كشي. دلت مي خواست در قدرتت بود و دوباره جوانش مي كردي ولي تنها كاري كه مي تواني بكني اين است كه سرت را باز تكان بدهي و بهش بخندي و اطمينانش بدهي كه براش دوا مي خري.
ممه هم مي خندد، با صداي سرفه ايش، و مي گويد «به مَ مخندي؟ ... چمدانم، بيستا آسفيري و نمك ميوه.»
و تو مي داني كه پيري ممه را آسپيرين و نمك ميوه علاج نمي كند. و حس گنگي كه از خيلي بچگي دلت را به درد آورده و به وحشتت انداخته حالا روشن و واضح وجودت را پر مي كند: يكي از اين روزها وقتي بيدار مي شوي ممه ديگر نيست.
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
وفادار

وفادار

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سراسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه : سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام .... پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چنار ....هوشنگ گلشيري

چنار ....هوشنگ گلشيري

نزديکيهاي غروب بود که مردي از يکي از چنارهاي خيابان بالا مي رفت
دو دستش را به آرامي به گره هاي درخت بند مي کرد و پاهايش را دور چنار چنبره ميزد و از تنه خشک و پوسيده چنار بالا مي خزيد . پشت خشتک او دو وصله ناهمرنگ دهن کجي مي کردند و ته يک لنگه کفشش هم پاره بود
مردم که به مغازه ها نگاه مي کردند برگشتند و بالا رفتن مرد را تماشا کردند . زن جواني که بازوهاي بلوريش را بيرون انداخته بود دست پسر کوچم و تپل مپلش را گرفت و به تماشاي مرد که داشت از چنار بالا و بالاتر مي رفت پرداخت . جوان قدبلندي با دو انگشت دست راستش گره کراوتش را شل و سفت کرد و بعد به مرد خيره شد آنگاه برگشت و نگاهش را روي بازو و سينه زن جوان لغزاند
سوراخهاي آسمان با چند تکه ابر سفيد و چرک وصله پينه شده بود و نور زردرنگ خورشيد نصف تنه چنار را روشن مي کرد . مرد که کلاه شاپو بر سرش بود با تعجب پرسيد : براي چي بالا مي ره ؟
مرد خپله و شکم گنده اي که پهلوي دستش ايستاده بود زير لب غر زد : نمي دونم شايد ديوونس
جوانک گفت : نه ديوونه نيس شايد مي خواد خودکشي بکنه
مرد قد بلند و چاقي که موهاي جلو سرش ريخته بود با اعتراض گفت : چه طور ؟ کسي که خودکشي مي کنه ديوونه نيس ؟ پس مي فرماين عاقله؟
پاسباني از ميان مردم سر درآورد و با صداي تو دماغيش پرسيد : چه خبره ؟
اما مردم هيچ نگفتند فقط بالا را نگاه مي کردند . مرد تازه از سايه رد شده بود آفتاب داشت روي کت و شلوار خاکستريش مي لغزيد . پاسبان که از بالاي درخت رفتن مرد آن هم در روز روشن عصباني شده بود با تومش را محکم توي مشتش فشرد و داد زد : آهاي يابو بيا پايين ! اون بالا چکار داري ؟
مردي که تازه خودش را ميان جمعيت جا به جا ميکرد ريز خنديد . پاسبان برگشت و زل زل به او نگاه کرد و دستش را روي باتومش لغزاند و دوباره چشمهاي ريزش برگشت و روي مردم سر خورد بعد غر زد : چه خبره ؟ مگه نونو حلوا قسمت مي کنن ؟
آنگاه چند نفرا را هل و هيل داد و برگشت مرد را که بالاي چنار رسيده بود نگاه کرد . با دو انگشت دست راستش نوک سبيلش را که وي لب بالاييش سنگيني مي کرد تاب داد و ساکت ايستاد
زن ژنده پوشي که بچه اي زردنبو به کولش بود توي جمعيت ولو شد دستش را جلو يکي دراز کرد و گفت : آقا ده شاهي ! اما وقتي ديد همه بالا را نگاه مي کنند او هم نگاه تو خاليش را روي درخت لغزاند . مف بچه اش مثل دو تا کرم سفيد تا روي لب پايينش لغزيده بود
زن چادر به سري که دو تا بچه قد و نيم قد دنبالش مي دويدند از آن طرف خيابان به اين طرف دويد و وقتي مرد را بالاي چنار ديد گفت : واي خدا مرگم بده ! اون بالا چکار داره ؟ جوون مردم حالا مي افته
هيچ کس جوابي نداد فقط زن گدا دستش را جلو مردي عينکي که با سماجت داشت مرد را بالاي چنار مي پاييد دراز کرد و گفت آقا ده شاهي ! بچهاش با چشمهاي ريز و سياه مردم را مي پاييد و با نوک زبان مفش را مي ليسيد . دستهاي کثيف و زردش را که استخواني و لاغر بود تکان مي داد . چند تار موي سيخ سيخي از زير لچک سفيد و کثيفش بيرون زده و روي صورتش ولو بود . زن گدا چادر نمازش را روي سرش جابه جا کرد . چارقد چرک تابي که موهايش را پنهان مي کرد با سنجاق زير گلويش محکم شده بود
مرد عينکي به آرامي گففت : خوبه يکي بره بالا بگيردش تا خودشو پايين نندازه
جوانک گفت : نمي شه ...تا وقتي يکي به اونجا برسه اون خودشو تو خيابون انداخته . بعد به زن گدا که جلوش سيخ شده بود گفت : پول خرد ندارم
ماشينها يکي يکي توي خيابان رديف مي شدند . از سواري جلويي دختر جواني سرش را بيرون آورده بود و مرد را که داشت بالاي چنار تکان مي خورد مي پاييد . مرد شکم گنده اي که کراوات پهني زير يقه سفيدش آويزان بود از سواري پايين آمد و به جمعيت نزديک شد . چند پاسبان از راه رسيدند و در ميان مردم ولو شدند پاسبانها مردم را متفرق کردند اما مردم عقب و جلو رفتند و دوباره جمع شدند . مرد چاق کراواتي از پاسبان سيبيلو پرسيد : چه خبره ؟ اون مرتيکه بالاي چنار چکار داره ؟
پاسيان با ترس دو پاشنه پايش را محکم به پايش را محکم به هم کوبيد و سلام داد . بعد زير لب گفت : جناب سرهنگ ! مي خواد خودکشي ...کنه
مردم نگاهشان را اول به پاسبان سبيلو و بعد به مرد چاق خوش پوش دوختند و آن وقت دوباره سرگرم تماشاي مرد شدند که از بالاي درخت خم شده بود . از پشت جمعيت صداي روزنامه قروشي در فضا پخش شد
فوق العاده امروز! قتل دو زن فاحشه به دست يک جوان . فوق العاده يه قران ! بعد از اندک زماني صداي روزنامه فروش بريد . فکري توي کله ام زنگ زد سرم را بالا کردم و داد زدم : آهاي عمو اينجا ما يه پولي برات جمع ميکنيم از خر شيطون بيا پايين
صدايم از روي سر جمعيت پريد . بعد دست کردم توي جيبم دو تا يک توماني نقره به انگشتهايم خورد آنها را درآوردم و انداختم جلو پايم . يکي از سکه ها غلتيد و زير پاي مردم گم شد . مردم همديگر را هل دادند تا وقتي پول پيدا شد آن وقت هرکس دست کرد توي جيبش و سکه اي روي پولها انداخت . پولها پيدا نکرد . بعد آهسته اما طوري که من بشنوم گفت : بخشکي شانس ! پول خردم ندارم
زن چادر به سر کيسه چرک گرفته اش را از زير جورابش بيرون کشيد و دو تا دهشاهي سياه شده از آن درآورد و انداخت روي پولها . يکدفعه صداي مرد از بالاي درخت مثل صدايي که از ته چاه به گوش برسد توي گوش مردم زنگ زد : من که پول نمي خوام ... پولاتونو ببرين سرگور پدرتون خرج کنين
صدايش زنگ دار بود اما مثل اينکه مي لرزيد ديگر کسي پول نينداخت . زن گدا به پولها خيره شد بعد از ميان مردم غيبش زد مرد شيک پوش چيزي به پاسبان سيبل گفت . پاسبان برگشت و رو به بالا داد زد : آهاي عمو بيا پايين جناب سرهنگ حاضرن کمکت کنن
افسر قد کوتاهي که سبيل نازکي پشت لبش سبز شده بود از پشت به مردم فشار مي آورد و آنها را پس و پيش مي کرد . وقتي جلو رسيد سر پاسبانها داد زد : زود باشين اينا رو متفرق کنين
افسر تازه رسيده بالا را نگاه کرد و بعد از پاسبانها که خبردار ايستاده بودند پرسيد : اون بالا چکار داره ؟
يکي از آنها زير لبي گفت : مي خواد خودکشي کنه
افسر گفت : خوب خودکشي جمع شدن نداره يالاه اينا را متفرق کنين . بعد رو به مردم کرد و داد زد : آقايون چه خبره؟ متفرق بشين
در اين وقت يکدفعه چشمش به سرهنگ افتاد . خود را جمع و جور کرد و محکم خبردار ايستاد و سلام داد
پاسبانها توي مردم ولو شدند . صداي سوت پسابانهاي راهنمايي که ماشينها را به زور وادار به حرکت مي کردند توي گوش آدم صفير مي کشيد. پولها زير دست و پاي مردم مي رفت و بعضيها خم شده بودند و پولها را جمع مي کردند . زن جوان که جا برايش تنگ شده بود بچه اش را برداشت و از ميان جمعيت بيرون رفت . پسرکک جوان هم پشت سر زن غيبش زد.
يکي از پشت سرش تو دماغي غريد : چه طور مي شه گرفتش ؟ مگه توپ کاشيه ؟ بعد دستمالش را جلو بينيش گرفت و چند فين محکم توي دستمال کرد مردم اخمم کردند اما او بي اعتنا دستمالش را مچاله کرد و چپاند توي جيبش و باز به بالاي درخت خيره شد
در طرف ديگر جمعيت جوان چهار شانه اي که سيگار دود مي کرد گفت : اگرم بيفته دو سه تا را نفله مي کنه ! اما مث اينکه عين خيالش نيست داره مردمو نگاه مي کنه ! . بعد به مردي که از پشت سرش فشار مي آورد گفت : عمو چرا هل مي دي ؟ مگه نمي توني صاف وايسي ؟
مردي که بچه اي به کول داشت سعي مي کرد بچه مو بور را متوجه بالا کند : باباجون اون بالا را ببين ! اوناهاش روي چنار نشسته
اين طرف تر آقاي لاغر اندامي خودش را با يک مجله اي که ژس يک خانم سينه بلوري و خندان روي جلدش بود باد ميزد پشت چنار مردم از روي شناه همديگر سرک مي کشيدند . ماشينها پي در پي رد مي شدند و از پشت شيشه هاي اتوبوس مسافرها بالاي چنار را نگاه مي کردند . پاسبان راهنمايي مرتب سوت ميکشيد چند پاسبان هم ميان مردم مي لوليدند
از پشت جمعيت صداي شوخ جوانکي بلند شد : يارو به خيالش چنار امامزاده س رفته مراد بطلبه
دوباره داد زد : آهاي باباجون بپا نيفتي ... شست پات تو چشت مي ره
چند نفر اخم کردند صداي جوانک بريد . بعضيها تک تک غرغري کردند و از ميان جمعيت بيرون رفتند تازه رسيده ها مي پرسيدند : آقا چه خبره ؟ . بعد به بالاي چنار نگاه مي کردند
روشنايي کمرنگي روي تيرهاي چراغ برق دويد چند دوچرخه سوار در خيابان آن طرف پياده شده بودند و به اين طرف مي آمدند . پاسبان راهنمايي آنها را رد مي کرد . گاهي صداي خالي شدن باد دوچرخه اي توي هواي خفه فسي مي کرد و خاموش مي شد بعد هم غرغر دوچرخه سوار تيو گوشها پرپر مي کرد
مرد بالاي چنار تکاني خورد و خم شد . بعد دستهايش را به گره چنار محکم کرد و دوباره سرجايش نشست . صدا از جمعيت بلند نمي شد . همه بالا را نگاه ميکردند . يکدفعه مرد خپله زير گوشم ونگ ونگ کرد : حالا خودشو پايين نمي اندازه مي ذاره خلوت بشه
از روي سر جمعيت سرک کشيدم ديدم اتومبيل سواري رفته و خيابان تقريبا خلوت شده است ولي پياده رو وسط از جمعيت پياده و دوچرخه سوار سياه شده بود و صداي پچ پچشان به اين طرف مي رسيد
خسته شدم چند دفعه پا به پا کردم و آخر به زحمت از ميان جمعيت بيرون رفتم . چند دختر پشت جمعيت ايستاده بودند يکي از آنها خيلي قشنگ بود خال سياهي بالاي لبش داشت . برگشتم و بالا را نگاه کردم ديدم مرد پشتش را به خيابان کرده بود و اين طرف پشت مغازهها را نگاه مي کرد . خسته و گيج تمام خيابان را پيمودم . وقتي برگشتم ديدم جمعيت کمتر شده اما مرد هنوز نوک درخت نشسته بود
همان نزديکيها يک بليط سينما خريدم و ميان مردم گم شدم اما دائم ژس مردي که روي صفحه سياه خيابان پهن شده بود و از دو سوراخ بينيش دو رشته باريک خون بيرون مي زد پيش رويم توي هوا نقش مي بست و بعد محو مي شد . باز دوباره همان هيکل ژنده پوش با سر شکسته ومغز پخش شده ميان خيابان رنگ مي گرفت و زنده مي شد
از فيلم چيزي نفهميدم وقتي بيرون آمدم در خيابان پرنده پر نمي زد اما دکانها هنوز باز بودند . جمعيت توي خيابان پخش شده بود شاگرد شوفرها با صداي نکره شانن داد مي زدند : مسجد جمعه ، پهلوي ، آقا مي آي ؟ ... بدو بدو
به چنار که رسيدم ديدم دور و برش خلوت بود و مرد هم بالاي آن ديده نمي شد . روبروي چنار دو مرد ايستاده بودند و با هم حرف مي زدند . از يکيشان که وسط سرش مو نداشت و دستهاي پشمالوش را تا آرنج بيرون انداخته بود پرسيدم : آقا ببخشين اون مردک خودشو پايين انداخت ؟
مرد سر طاس نگاه بي حالش را روي صورتم دواند و گفت : آقا حوصله داري ؟ وقتي ديد خيابان خلوت شده پايين اومد بعد خواست بره اما...
مرد پهلو دستيش که انگار هفت ماهه به دنيا آمده بود پرسيد : راسي اون برا چي بالاي چنار رفته بود ؟
رفيقش جواب داد : نمي دونم شايد مي خواس خودکشي کنه بعد پشيمون شد
شاگرد دکان که پسرک جواني بود در حالي که مي نديد سرش را از مغازه بيرون کرد و گفت حتما فيلمو تماشا مي کرده
مردک بي حوصله گفت : لعنت بر شيطون حرومزاده ... حالا حالا بايد کنج زندون سماق بمکه تا ديگه هوس نکنه فيلم مفتي تماشا کنه
***
فردا صبح چند سپور شهرداري چنار کهنسال خيابان چهارباغ را مي بريدند .
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
داستان زیبای قضاوت

داستان زیبای قضاوت

زن ومردجوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند.روزبعدضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: لباس‌ها چندان تمیز نیست. انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید.
احتمالا باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد،

زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بندرخت تعجب کردوبه همسرش گفت: "یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده.."

مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!

زندگی هم همینطور است.وقتی که رفتار دیگران رامشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه ‌کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی،بد نیست توجه کنیم به اینکه خوددر آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌ جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم، در پی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم.
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
هرگز زود قضاوت نکن

هرگز زود قضاوت نکن

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند.
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
همه ما بازیگریم!( حتما بخوانيد)

همه ما بازیگریم!( حتما بخوانيد)

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می‌شد، وقتی می‌گفتند: چرا دیر می‌آیی؟
جواب می‌داد: یک ساعت بیشتر می‌خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی‌گیرم!
یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...

مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می‌زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود!
یک روز از پچ پچ‌های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود...

مرد هر زمان نمی‌توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت، در زمانی که آنها می‌خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی‌کرد و عذر می‌خواست!
یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده‌اند...

مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می‌کشید.
به فکر فرو رفت...
باید کاری می‌کرد. باید خودش را اصلاح می‌کرد!
ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می‌توانست بازیگر باشد:

از فردا صبح، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می‌شد، کلاس‌هایش را مرتب تشکیل می‌داد و همه سفارشات مشتریانش را قبول می‌کرد!
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می‌زد!
وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می‌رفت، دست‌هایش را به هم می‌مالید و با اعتماد به نفس بالا می‌گفت: خوب بچه‌ها درس جلسه قبل را مرور می‌کنیم!!
سفارش‌های مشتریانش را قبول می‌کرد اما زمان تحویل بهانه‌های مختلفی می‌آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده‌ها بار به خواستگاری رفته بود...
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده‌اند!!
اما او دیگر با خودش «صادق » نیست.
او الان یک بازیگر است همانند خيلی از مردم!!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
انار بانو و پسرهايش...ترقي گلي

انار بانو و پسرهايش...ترقي گلي

فرودگاه مهرآباد ـ پرواز شماره 726 ـ ايرفرانس.
دو بعد از نيمه شب يعني تمام شب بي خوابي. يعني كلافگي و خستگي و شتاب، همراه با دلتنگي و اضطرابي مجهول و اين كه مي روم و مي مانم و ديگر برنمي گردم (از آن فكرهاي الكي)، يا برعكس، همين جا، در همين تهران عزيز ـ با همه خوبي ها و بدي هايش ـ مي مانم و از جايم تكان نمي خورم (از آن تصميم هاي الكي تر) و خلاصه اين كه گور پدر اين سرگرداني و اين رفت و برگشت هاي ابدي (ابدي به اندازه ي عمر من) و اين پرواز نصف شب و كشيدن چمدان ها و عبور از گمرك ـ پل صراط ـ و تفتيش تحقيرآميز بدن و كفش و جيب و كيف و سوراخ گوش و دماغ.
خداحافظي. بدون حرف، بدون نگاه، سرد و سريع، با بغضي پنهاني و خشمي بي دليل، كه نبايد نشان داد و حسي تلخ كه بايد فرو بلعيد و زد به چاك.
ورودي خواهران. ظاهرم قابل قبول نيست. روسري ام عقب رفته و آخرين دگمه ي پاي روپوشم باز است. بسيار خب. حق با شماست. سر و وضعم را مرتب مي كنم. باربري كه چمدان و كيف دستي ام را آورده، عجله دارد. پولش را مي خواهد. دنبال مسافري ديگر مي گردد.
مي گويم: «بايد تا گمرك با من باشي.»
طي كرده بوديم. حرف خودش را مي زند. مي خواهد برود. چمدانم را روي نوار نقاله مي گذارد تا از زير دستگاه بازرسي بگذرد. به مسافري ديگر اشاره مي كند.
به خودم مي گويم: «عصباني نشو خانم جان. ول كن. اينطوري ست. پولش را بده برود.»
ديواري شيشه اي اين طرفي ها را از آن طرفي ها جدا مي كند. آن ها كه مي مانند و آن ها كه مي روند. هر دو دسته غمگين و افسرده اند و حرف هاي صامت و نگاه هاي پرحرفشان از قطر آن ديوار شيشه اي عبور مي كند و چون غباري خاكستري روي صورت ها مي نشيند.
دل و روده ي چمدانم را با دقت بررسي مي كنند. چيزي مشكوك و ترسناك، كه نمي دانم چيست، در چمدانم است.
انگشتي تهديدكننده به اندرون چمدان من اشاره مي كند.
«آلت قتاله.»
«كدام آلت قتاله؟ توي چمدان من؟»
بازرس با مأموري ديگر گفتگو مي كند. خم مي شوند و به تصويري مجهول روي صفحه ي دستگاه بازرسي نگاه مي كنند.
بدرقه كننده ها از پشت ديوار شيشه اي سرك كشيده اند. آن ها كه در اطراف من هستند پچ پچ مي كنند. ته چشم هايشان پرسشي گنگ موج مي زند. در يك آن تغيير شكل داده ام و به نظر موجودي خطرناك مي آيم. گناهكارم و محكوميتم قطعي ست.
تروريست؟
شايد. امكان هر فكر و هر كاري مي رود.
آلت قتاله تبرزين طلايي ست كه براي پسرم از خنزرپنزر فروشي گمنامي در اصفهان خريده بودم. مفت نمي ارزد. كسي را هم نمي شود با آن كشت، به خصوص خلبان هواپيما را.
چمدانم را كنار مي گذارند. مي بايست محتوياتش را با دقت بررسي كنند. مسافرها با شك و حيرت، شايد ترس، نگاهم مي كنند و نگاه ها خيره به من و چمدانم است.
مي گويم: «بابا، اين يك تبرزين كهنه است. مال درويش هاست. خوشم آمد خريدم. توي چمدانم است. من كه نمي توانم با آن كاري بكنم. كدام كار؟»
گوششان بدهكار نيست. تبرزين ـ آلت قتاله ـ را با احتياط از توي چمدانم در مي آورند. مردم نگاه مي كنند. مأمور گمرك مي گويد كه قديمي ست، زيرخاكي ست، گرانبهاست، ميراث فرهنگي ست.
زكي!
كاغذ خريدش همراهم است. سرتا پايش پنج هزار تومان هم نمي ارزد. رويش را با كلمات عربي، احتمالاً آيه اي از قرآن، تزئين كرده اند.
«بايد آقاي طوطي آن را ارزيابي كند.»
بلندگو آقاي طوطي را صدا مي زند. يكي دو نفر مي خندند و كسي زير لب كلمه اي را طوطي وار تكرار مي كند. دستي بازويم را مي گيرد.
«خانم جان ...»
خانم پيري ست چيزي مي گويد. چيزي مي خواهد. نمي فهم. عجله دارم. بايد تكليفم را با آلت قتاله روشن كنم.
مي گويم: «من اين تبرزين را نمي خواهم. مال شما. ولم كنيد.»
سرنوشتم دست آقاي طوطي ست. بايد صبر كنم. چشمم كور.
خانم پير از پشت به شانه ام مي زند. دوباره مي گويد: «خانم جان. الهي فدايت شوم. ديرم شده. مي ترسم جا بمانم.»
پيرزني دهاتي ست. گيج و دستپاچه است. التماس مي كند پرسشنامه ي گمركي را برايش پر كنم.
مي گويد: «خانم جان. چشمم نمي بيند. سواد درستي ندارم. پسرهايم گفتند ننه، سوار شو بيا. نمي دانستم آنقدر مكافات دارد. دو دفعه توي اداره ي گذرنامه غش كردم. هلاك شدم.»
مي گويم: «صبر كن. كار دارم. از كسي ديگر بخواه.»
مي گويد: «از كي؟ هيچ كس وقت ندارد.»
جواني تر و تميز ـ شيك و پيك ـ را نشانش مي دهم.
مي گويد: «ازش پرسيدم. فرنگ بزرگ شده. بلد نيست بنويسد. مي ترسم پسرهاي من هم بي سواد شده باشند. فارسي از يادشان رفته باشد. خدا به من رحم كند.»
بلندگو دوباره آقاي طوطي را صدا مي زند. خانم پير ول كن نيست. دور خودش مي چرخد. نمي داند كجا بايد برود و چه كار بايد بكند.
مي پرسد: «خانم جان، طياره ي سوئد كجاست؟»
پاسپورتش را ورق مي زنم. خالي ست. اولين سفرش است. اسمش اناربانو چناري ست. تندتند ورقه اش را پر مي كنم. متولد هزار و دويست و نود و شش است. هشتاد و سه سال دارد. با من همسفر است، همان پرواز، مي رود به پاريس و از آنجا به سوئد.
مي گويد: «ده سال است كه پسرهام را نديده ام. دلم مثل سير و سركه مي جوشد. گفتم الهي قربانتان بروم. چرا رفته ايد آن سر دنيا؟ يزد خودمان چه عيب و ايرادي داشت؟ جد كردند كه مي خواهيم برويم. الا بلا. شوهر خدابيامرزم گفت جنون جواني است. زده به سرشان.»
آقاي طوطي دنبال من مي گردد. كوتاه و لاغر است، قد بچه اي ده ساله، اما دماغي بزرگ و پير دارد و شيشه ي عينكش به كلفتي ته استكان است. تبرزين را امتحان مي كند. حرف نمي زند. مي گيردش زير نور چراغ.
مي گويد: «اين تبرزين قديمي ست.»
سرم را تكان مي دهم. انار بانو سرك مي كشد. دستش را به سر تبرزين مي مالد.
مي گويد: «خانم جان، مگر سوغاتي قحط بود؟ اين مال درويش هاست.»
مي پرسم: «قديم يعني كي؟»
آقاي طوطي از سماجت من ناراضي ست. وقت ندارد. مي گويد: «سرش باستاني ست. دمش جديد است.»
در هر حال، از آن جا كه مي توان با آن سر خلبان هواپيما و تمام خدمه و مأمورين انتظامي را بريد و مسافرها را گروگان گرفت و هواپيما را به آفريقا برد، خطرناك است.
مي گويم: «تبرزين هخامنشي مال شما.»
قبول نمي كنند. بايد آن را پس داد. خانم پير از كنار من جم نمي خورد. آقاي طوطي عجله دارد. خوابش مي آيد. خميازه مي كشد.
تبرزين را دست مي گيرم. مي آيم توي محوطه ي فرودگاه تا آن را به دوستي كه براي بدرقه ام آمده بود، بدهم. از بدرقه كننده اثري نيست. پشت شيشه اي ها مي خندند و برايم دست مي زنند. از شرم به خودم مي پيچم.
دسته اي چهل پنجاه نفري، پير و جوان و انواع بچه هاي قد و نيم قد، با گل هاي پلاسيده ي گلايول، منتظر مسافرهاي رسيده از هند هستند. شلوغ پلوغ و خرتوخر است.
بچه اي پايم را لگد مي كند. مي دود و دسته گل پلاسيده اش را با خوشحالي تكان مي دهد.
تبرزين را به باربري كه كنار در ايستاده هديه مي كنم. نفس زنان و بداخلاق برمي گردم و مي بينم كه خانم پير، گيج و مضطرب، سرجايش ايستاده و به اطراف نگاه مي كند. راهش را بلد نيست. چشمش كه به من مي افتد، ذوق مي كند. دستش را برايم تكان مي دهد. خودش را به من مي رساند.
مي گويد: «خانم جان، كجا بودي؟ گفتم رفتي و من جا ماندم.»
به دنبالم مي آيد. كيف دستي اش سنگين است و هن و هن مي كند. عرق از سر و رويش جاري ست. دستمالي چهارخانه از توي جيب روپوشش بيرون مي كشد و صورتش را خشك مي كند، دستمالي بزرگ نصف يك روميزي.
مي گويد: «سهيلا خانم توي ده ما معلم مدرسه است. اسم تمام شهرهاي دنيا را مي داند. به من گفت ننه اناري، سوئد تابستانش هم يخبندان است. صد و پنجاه درجه زير صفر مي شود. گاو و گوسفندها ايستاده خشك مي شوند. من هم از ترس هر چه لباس پشمي داشتم روهم روهم تنم كردم، دارم از گرما هلاك مي شوم.»
هواپيما يك ساعت تأخير دارد. شايد هم دو ساعت. معلوم نيست. بدرقه كننده ها، با صبر و حوصله اي غم انگيز، پشت ديوار شيشه اي ايستاده اند. اين طرفي ها به آن طرفي ها نگاه مي كنند. صداهايشان به گوش هم نمي رسد.
تاريخ و ساعت پرواز از پيش تعيين شده، اما واقعيت آن مسلم نيست. هزار شايد و شك و دلهره به آن آويخته است. فكرهاي سياه توي سرم مي چرخند. شايد ممنوع الخروج باشم؟ شايد آن هايي را كه دوست دارم ديگر نبينم. شايد فلاني و فلاني و فلاني در غياب من بميرند. انتهاي اين «شايد» به كلمه ي «هرگز» متصل است و «هرگز» كلمه ي تلخ و تاريكي ست كه تازگي ها، مثل ادراك گنگ مرگ، وارد ذهنم شده و آن پس و پشت ها منتظر خودنمايي نشسته است.
انار بانو چناري، ساكت و صامت، مثل سايه به دنبال من است. يك ريز حرف مي زند . دلشوره از نگاه سرگردان و لرزش دست هايش بيرون مي ريزد.
مي گويد: «خوش به حال آن هايي كه بچه هاي سر به راه دارند. پسرهاي من از بچگي هوايي بودند. آرام و قرار نداشتند. از مردم ده بدشان مي آمد. همش مي خواستند بروند شهر. بروند تهران. بروند يك جاي ديگر. كجا؟ خودشان هم نمي دانستند. ما كه جوان بوديم يك جا بيشتر نمي شناختيم. يزد برايمان اول و آخر دنيا بود.
اول و آخر دنيا!
مي گويم: «ننه خانم، خوش به حالت كه جاي خودت را پيدا كرده اي.»
حواسش پيش پسرهايش است. يادش رفته كجاست و چه راه درازي در پيش دارد. چشم هايش پر از خواب است، خواب يزدي كه پشت سر گذاشته و شهر غريبي كه در انتظارش است.
مي گويد: «براي پسرهام نامه دادم. من كه سواد ندارم. من گفتم سهيلا خانم نوشت. پرسيدم: شماها آنجا كه هستيد، آن سر دنيا، خوش و سالم ايد؟ جواب دادند ننه، ما اينجا بي كس و كاريم. استخوان هايمان از سرما يخ زده. بعضي شب ها زارزار گريه مي كنيم. حالا مي خواهيم برويم آمريكا. سهيلا خانم گفت آمريكا شيطان است. شوهرم مرد و زنده شد. گفت پسرهاي من هرجايي شده اند. پايشان از زمين كنده شده. هر جا بروند غربتي اند.»
مي گويم: «عجله كن. بايد كيف دستي ات را نشان بدهي.»
انار خانم دو تا كيف دستي دارد. در اولي را باز مي كند. پر از خرت و پرت است: چند جعبه شيريني، دو سه قواره تافته ي يزدي، چند تا كاسه پلاستيكي و دو جفت كفش مردانه، سوغات براي پسرها. كيف دستي دوم پر از انار و بادمجان است.
مي گويد: «انارهاي باغ خودمان است.»
كارمان تمام مي شود. از اين خوان مي گذريم. چمدان هايمان را برمي داريم و راه مي افتيم. انار خانم پشت سرم مي آيد. بليت او را با بليت خودم نشان مي دهم. جايمان مشخص مي شود. مي رويم به طبقه ي بالا. پاسپورتم را آماده توي دست مي گيرم. دلم بدون دليل، شايد از روي عادت، شور مي زند. منتظر اتفاقي ناگوار هستم. قلبم مي زند. مي ترسم از اين كه چيزي كم يا زائد داشته باشم، كه مهري در پاسپورتم نخورده باشد، كه علامتي خاص مانع رفتنم شود. چرا؟ نمي دانم. هر چيزي ممكن است. پرسش و دلهره اي همگاني ست.
به خير مي گذرد.
تفتيش بدني مثل آن وقت ها نيست. آسان تر شده است. انار بانو قلقلكي ست. دست كه به تنش مي خورد به خودش مي پيچد و غش و ريسه مي رود. دو تا النگوي طلا به هر دو دست دارد، به اضافه ي يك انگشتر عقيق كه نشان مي دهد. زيادي نشان مي دهد و با چشم هاي مضطرب به اطراف، به دور، به من نگاه مي كند. يك جفت گوشواره ي ياقوت، كه ارزش چنداني ندارد، ته جيبش قايم كرده است. مي ترسد گير بيفتد و به جرم قاچاق جواهر دستگير شود. گير هم مي افتد. مي لرزد.
مي گويد: «اين گوشواره ها را براي عروسم مي برم. سهيلا خانم داده. كور شوم اگر دروغ بگويم. عروسم فرنگي ست. مسلمان شده. نماز مي خواند»، و التماس مي كند.
كاريش ندارند. مي تواند برود. گوشواره ها را بهش مي دهند.
مي گويد: «پسر بزرگم زن فرنگي گرفته، از دهات سوئد. گفتم ننه، برگرد بيا به شهر خودت. دخترهاي يزدي مثل پنجه ي آفتابند. ما كه زبان سوئدي بلد نيستيم. چه طوري با زنت حرف بزنيم؟»
مي رسيم به سالن انتظار. انار بانو كنار من روي صندلي ولو مي شود. چرت مي زند. چيزهايي زير لب مي گويد. سرش توي سينه اش افتاده و پاهايش از هم باز مانده است. انگار خواب پسرهايش را مي بيند، پسرهاي هوايي كه در سرزمين هاي يخبندان، به دنبال زندگي بهتر مي گردند. خم مي شود رو به جلو و از صندلي اش مي سرد. از جايم مي پرم. مسافر كناري نيز به كمك او مي شتابد. بلندش مي كنيم. هاج و واج است. نمي داند كجاست. پسر بچه اي بلند مي خندد و زني با اندوه سرش را تكان مي دهد.
«خانم جان»، صدايش بغض آلود است. روسري اش را صاف و مرتب مي كنم. خودش را جمع و جور مي كند. گردنش را بالا مي گيرد. سعي مي كند بخندد يا، دست كم، لبخند بزند. مي خواهد حفظ ظاهر كند، اما چشم هايش لبريز از خواب و خستگي ست و بدن پيرش در حال سقوط است.
مسافرها را صدا مي زنند. بايد سوار شد. صفي درهم و طويل خروج را مشكل كرده است. انار بانو براي رفتن عجله دارد و قاتي مسافرها مي لولد. پاي پله هاي هواپيما، مبهوت و هراسان، مي ايستد و خيره خيره به بال هاي عظيم هواپيما نگاه مي كند. كيف دستي اش سنگين است. ناي جم خوردن ندارد. دو پله بالا مي آيد و مي ايستد. راه را بند آورده است. خدمه ي زميني هواپيما به كمكش مي آيد. زير بغلش را مي گيرد و پله به پله، او را بالا مي كشد.
جايش كنار من است. ذوق مي كند. مي نشيند و كيف دستي اش را با زور و زحمت، زير پا جاي مي دهد.
مي گويد: «اي پسرها، امان از دست شماها. كاش عشقتان از دلم مي رفت و اين طوري سرگردان نمي شدم.»
كفش هايش را درمي آورد. مي نالد. جوراب هاي كلفت سياه به پا دارد. گرمش است. صورتش غرق عرق است.
مي گويد: «خدا را شكر كه جايم پيش شماست. سهيلا خانم بهم گفت كه ننه اناري، اگر شانس بياوري، كنار يك آدم همراه مي نشيني، مثل دختر خودت. حيف كه من دختر ندارم. دختر با مادر اياق است. محال بود من را بگذارد برود سوئد. شما چي؟ بچه داريد؟»
مي چرخم و پشت به او صورتم را توي بالش فرو مي كنم. بايد بخوابم.
بازوي نرم و گوشت آلود ننه اناري فشاري ملايم به شانه ام مي دهد. بدن گرم و خسته اش روي صندلي پخش مي شود و نيمي از جاي من را اشغال مي كند. ته نفسش بوي گرسنگي مي دهد اما تنش خوش بوست. لبه ي پتو را روي چشم هايم مي كشم و به خوابي كه پشت پلك هايم نشسته، خيره مي شوم.
مي پرسد: «خانم جان، شما هم به سوئد مي رويد؟»
سرم را تكان مي دهم.
مي گويد: «مي ترسم جا بمانم.»
جواب نمي دهم.
«خانم جان، هر وقت رسيديم سوئد من را خبر كن.»
مي گويم: «بخواب خانم اناري. بخواب.»
خانم مهماندار كمربند مسافرين را بازرسي مي كند. كمربند من بسته است. اناربانو از راه و رسم سفر با هواپيما سررشته ندارد. گيج شده است. وول مي زند. آرنجش محكم به پهلويم مي خورد.
مي گويد: «خانم جان. من كه زبان خارجي بلد نيستم.»
خانم مهماندار مي خواهد كمربند او را برايش ببندد. سر كمربند زير تنه ي انار بانوست. در نمي آيد. دستم را با زور و زحمت، زير بدن داغ و خسته اش مي كنم. قلقلكش مي آيد. به خودش مي پيچد و غش و ريسه مي رود.
مي گويم: «لطفاً، خودت را بلند كن»، و سر كمربند را ميان انگشتانم مي گيرم، مي كشم، بيرون نمي آيد. محكم تر مي كشم. فايده ندارد. چاق و سنگين است. روي كمربند و روي دست من نشسته و خيال جنبيدن ندارد. مهماندار هواپيما به كمك مي آيد و دستش را از سمت ديگر زير او مي سراند. انار بانو سخت قلقلكي ست. بالا و پايين مي پرد. ولو مي شود. يك وري روي من مي افتد و سر كمربند از زير بدنش درمي آيد.
مي گويد: «واي خانم جان، مردم. گوشت تنم آب شد. چقدر خنديدم. كاش پسرهام مي ديدند»، و دوباره غش و ريسه مي رود. دستم را مي گيرد و ميان دست هاي زبر و گرمش نگه مي دارد.
مهربان و خوش صورت است و چشم هاي گرد و سياهش برق مي زند. دوباره مي گويد: «خانم جان. هر وقت رسيديم سوئد خبرم كن. مي ترسم جا بمانم.»
بهش توضيح مي دهم كه هواپيما مثل اتوبوس نيست. ده جا توقف نمي كند. از فرودگاه تهران بلند مي شود و در فرودگاه شارل دوگل مي نشيند. بايد پياده شود و طياره اش را عوض كند.
گيج تر مي شود. مبهوت نگاهم مي كند. سر از حرف هايم درنمي آورد. «سوئد» تنها جايي ست كه شنيده و به خاطر سپرده است.
مي گويد: «خانم جان، سه روز است كه تو راهم. از يزد با اتوبوس رفتم تهران. اتوبوسمان خراب شد. لاستيكش تركيد. كجكي رفت، خورد به يك پيرمرد خركچي. پيرمرد بيچاره عمرش را داد به شما. خلاصه، سرت را درد نياورم. شب توي راه خوابيديم. ساس و پشه تا صبح پوستم را كند. هلاك شدم. فكر كردم تو راه مي ميرم. من هزار درد و مرض دارم. سنم هشتاد به بالاست. اما عشق ديدن اين دو تا پسر بهم قوت مي دهد. اين كيف دستي كه مي بينيد پر از برنج و انار است. چند تا شيشه رب انار هم آورده ام. چه ربي. مال ده خودمان است. براي همين به من مي گويند ننه اناري، و بلند مي خندد. دست مي كند و از توي كيفش دو تا انار سرخ درشت درمي آورد.
«بفرماييد، ميل كنيد.»
سرم را تكان مي دهم. انارش را آبلمبو مي كند. چشمم خيره به پوست شفاف انار است كه شبيه به بادكنكي نازك شده و آماده ي تركيدن است.
مي گويم: «نه. نه. نمي خواهم. فشارش نده» و خودم را كنار مي كشم. روپوشم سفيد است.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
انار بانو و پسرهايش...ترقي گلي

انار بانو و پسرهايش...ترقي گلي

مي گويد: «نترس خانم جان. اين انار از آن انارهاي معمولي نيست. انار محبت است» و با انگشتان پرزورش به گوشه هاي برجسته ي آن فشار مي دهد.
مي گويد: «من زير درخت انار بزرگ شده ام. بابا ننه كه نداشتم. به جاي شير مادرم بهم آب انار دادند. شاخه ي درخت را مي كشيدم پايين. انار آبلمبو را ميك مي زدم. خيال مي كردم پستان مادرم است. مردم گفتند انارك، اين درخت مادر توست. درخت عشق است. كنارش هم يك درخت چنار بود. گفتند اين هم پدر توست. ما شديم صاحب پدر و مادر. رفتيم شناسنامه بگيريم، يارو گفت اسمت چيه؟ گفتم انارك. گفت اسم بابات چيه؟ گفتم چنارك. گفت: برو گم شو، مگر تو از درخت زاده شدي؟ گفتم: بله.»
صداي ملايمي دارد و چشم هايش مي خندد. گرد و قلنبه و كوچك است و پاهايش به كف هواپيما نمي رسد. صورتش هم شبيه به اناري سرخ و آبلمبوست، با لپ هاي قرمز و لب هايي آبدار. پيرزن تو دل برو و سرحالي ست. مدام وول مي زند و پاهاي كوچك و چاقش را تكان مي دهد.
خواب از سرم پريده است.
يك ساعت از پرواز مي گذرد. برايمان صبحانه مي آورند. ننه اناري گرسنه است و نان و مربايش را درجا مي بلعد.
مي پرسد: «خانم جان، گرسنه نيستي؟ چرا نمي خوري؟» و با اجازه ي من ته مانده ي صبحانه ام را جلو خودش مي گذارد و ملچ ملوچ مي كند.
مي پرسد: «شما هم بچه داريد؟»
سرم را به علامت تأييد تكان مي دهم.
مي پرسد: «بچه ها پيش خودتان هستند؟»
«بله.»
مي گويد: «خوش به سعادتتان. چه اقبالتان بلند است. بچه يعني شيره ي عمر آدم. من دوازده سال است كه پسرهايم را نديده ام. كي به عقل ناقصم مي رسيد كه بچه هاي من، بچه هاي ننه اناري، سر از فرنگ درآورند؟ پسر بزرگه نامه داد. نوشت كه ننه من نماز مي خوانم و در راه وطنم مي جنگم. پرسيدم ننه، با كي مي جنگي؟ نوشت با دشمن هاي دين و وطن. پسر كوچيكه اهل اين حرف ها نيست. سالي يك بار نامه مي دهد و حرف هاي شيرين مي زند. مي نويسد ننه، بيا با هم مي ريم كافه مي رقصيم. دروغ مي گويد پدر سوخته. ولي با همين دروغ هاست كه قند را توي دل آدم آب مي كند. آن يكي همش فكر جنگيدن است. هي مي خواهد سر ببرد. گفتم: «مگر تو قصابي، آدم كشي؟» گفت: «يك روز، بالاخره، سرهنگ زماني را مي كشم .» شوهر بدبختم زد تو سرش. گفت الاغ، سرهنگ زماني مسلمان است. زن و بچه دارد. گناه است. جد كرد. گفت فلاني را هم مي كشم. دروغ مي گويد. دروغ هاي دهن پر كن. دو بار زن فرنگي گرفته. زن اولش شبيه گربه بود. يك تكه استخوان. شوهرم تف كرد. عكس عروسش را پاره كرد، ريخت تو خلا. تا اين كه عكس پسر كوچيكه آمد. موهايش را بور كرده بود. مثل ماه شده بود، شكل دخترها. نوشته بود ننه، من ساز فرنگي مي زنم و توي عروسي ها آواز مي خوانم. شوهرم گفت بي آبرو شديم. زير ابروهايش را برداشته. سفيدآب ماليده. اين پسر من نيست. ماتم گرفت. گفت پسرهاي من مرده اند. آنقدر ناله كرد تا راست راستي مرد. من هم گفتم بي شوهر و بچه زندگي جهنم است. رفتم دراز كشيدم زير درخت انار. صبر كردم عزرائيل بيايد و جانم را بگيرد. يك مرتبه شنيدم مردم ده صدايم مي زنند. پستچي بود. صداي زنگ دوچرخه اش هنوز توي گوشم است. چه جرينگ جرينگي. بچه هاي ده نشسته بودند سر ديوار دست مي زدند. كدخدا هم آمده بود. گفت ننه اناري، چه نشسته اي كه برايت از فرنگ نامه آمده. نامه را كدخدا گرفت. پاكت و تمبرش را براي خودش برداشت. گفت سند است، بايد بايگاني شود. نامه از پسر كوچيكه بود. نوشته بود مادر، پاشو بيا. دلم برات لك زده. مي ترسم تو هم بميري. خانمي كه شما باشيد، انگار صد سال جوان شده باشم. از جايم پريدم. گفتم ننه، الهي درد و بلات بخورد به جانم. شكل زن ها شدي كه شدي. هر ريختي باشي جيگرگوشه ي مني. سوئد كجاست؟ پرس و جو كردم. توي ده ما هيچ كس نمي دانست سوئد كجاست. كدخدا گفت نرو. تو راه مي ميري. گفتم من مي روم. پاي پياده هم شده خودم را به سوئد مي رسانم. مردم گفتند بايد از هفت تا دريا بگذري. گفتم مي گذرم. خدا با من است. بچه هايم چشم به راه اند. پسر بزرگه عصباني مزاج و جوشي ست. صبح تا شب مي گويد بايد انتقام گرفت. سرش بوي قورمه سبزي مي دهد. زمان شاه دو دفعه رفت زندان و درآمد. ادب نشد. باز گفت بايد همه را دار زد. بايد انتقام گرفت. گفتم ننه، همه بنده ي خدا هستند. گفت نخير. اين حرف ها كفر است. فقط ما بنده ي خدا هستيم. باقي دشمن دين و وطن اند. يك روز، چند تا پاسدار آمدند توي ده ما. دنبال پسرم بودند. رفت توي زيرزمين سرهنگ زماني قايم شد. چهل روز پنهان بود. سرهنگ زماني بهش آب و نان مي داد. تا، بالاخره، زد به كوه و كمر و آواره شد. سه سال ازش بي خبر بوديم. فكر كرديم مرده. سه سال عزاداري كرديم. به همه گفتيم شهيد شده. مردم مي آمدند بهمان تبريك و تسليت مي گفتند. فرش زير پايمان را فروختيم، داديم به مسجد كه جشن بگيرند. يك روز، شكر خدا، خبر آمد كه در سوئد است. اول گمانم كرديم سوئد جايي در ايران است، از دهات شمال است. بعد فهميديم آن سر دنياست. پسر كوچيكه هم هوايي شد. افتادم روي دست و پايش. گفتم، دردت به جانم، تو يكي نرو. فايده نداشت. گفت من هم مي خواهم بروم يك جاي ديگر. يك شهر ديگر. جوان يك موجود خري ست كه فقط حرف خودش را مي زند. راه افتاد و رفت. چند سال توي تركيه ويلان بود تا داداش بزرگه كارش را درست كرد. سرتان را درد آوردم. نگذاشتم بخوابيد. خواستم ببينيد بچه چه به روز آدم مي آورد. ده سال است كه توي خواب و بيداري با اين پسرها حرف مي زنم. مي ترسيدم نسيان بياورم و پسرها را فراموش كنم. شوهرم گفت نسيان بركت است. رحمت است. كاش عشق اين پسرها از دلمان مي رفت. كاش سرمان را مي گذاشتيم زمين و مي مرديم. من قسم خوردم تا بچه هايم را نبينم، سرم را زمين نگذارم. نماز كه مي خواندم اسم پسرهايم را بلند بلند به زبان مي آوردم. آنقدر گفتم تا صدايم به گوششان رسيد. برايم بليت دادند. از يزد آمدم تهران. رفتم منزل آقاي مهندس، برادر سهيلا خانم. آقاي مهندس كمك كرد و من را آورد فرودگاه. گفتند سوئد بادمجان نيست. چند كيلو با خودم آورده ام. كاش شما هم مي آمديد به سوئد. همين امشب مي خواهم خورشت بادمجان درست كنم. بعد هم خورشت فسنجان. هر شب يك جور غذاي ايراني براي اين پسرهاي نامهربان درست مي كنم تا هواي يزد به سرشان بزند. سوئد كدام جهنم دره اي ست؟ سهيلا خانم گفت كه آب توي دهان يخ مي زند. اشك توي چشم مثل خرده شيشه مي شود. آدم را درجا كور مي كند. گفتم اي خدا، نكند بچه هام كور شده باشند؟ خدا مي داند اين مدت چي خورده اند. شوهرم گفت اين ها گوشت خوك مي خورند. واسه همين است كه شكل زن ها شده اند. پسر بزرگم گردن كلفت است. زير ابرو برنداشته، اما از بس اخم كرده و خواسته از اين و آن انتقام بگيرد، چشم هايش به هم نزديك شده. تا از راه برسيم پسر كوچيكه را بغل مي كنم. فشارش مي دهم روي سينه ام . شب مي خوابم پاي تشك اش و سرم را مي گذارم روي پاهايش. بچه كه بود پابرهنه راه مي رفت. پاهايش بوي علف مي داد. هميشه هم گزنه تمام جانش را گزيده بود. حالا، دست و پايش را با صابون فرنگي مي شويد. بوي غريبه ها را مي دهد. پسر بزرگم، دنيا كه آمد، بوي آدم هاي بالغ را مي داد. بوي عرق تن آدم گنده ها را. شوهرم گفت اين پسر شر است. از بويش پيداست. گفتم حكمت خداست. همه كه نبايد بوي خوب بدهند. هر كس بوي خودش را دارد. سگ و گربه ها بوي بد مي دهند، اما دلشان پاك است. مرغ ها بوي گند مي دهند، اما زبان بسته و معصوم اند. شوهرم گفت كه اين پسر مغزش گنديده است. اين بو از كله اش مي آيد. مال پاهايش نيست. چه بگويم. به دماغ من بوي گلاب بود. خب، من عاشقم. دست خودم نيست. به مجنون گفتند ليلي شكل شغال است. گفت الهي قربان شكل مثل شغالش بروم. عاشق اين جوري ست. پسر كوچيكه خوش اخلاق است. برايم ساز فرنگي مي زند و من برايش مي رقصم. چه قري بدهم. بيا و ببين. نوشته ننه، دست پخت تو عالي ست. يك رستوران ايراني راه مي اندازيم. پولدار مي شويم. اسمش را مي گذاريم رستوران انار بانو و پسرهاش.»
هوا بد است و هواپيما بالا و پايين مي رود. ننه اناري از بالا و پايين رفتن هواپيما خوشش مي آيد. دست هايش را به هم مي زند و پاهاي كوتاهش را تكان مي دهد.
اين زن نمي داند كه وسط زمين و آسمان معلق ايم؟ كه اگر هواپيما بيفتد هزار تكه مي شويم؟ كه زندگي مان به مويي بند است (ترس هاي من).
مي پرسد: «خانم جان، براي قضاي حاجت كجا بايد رفت؟»
جوابش را نمي دهم. بدنم شل شده و قلبم مي كوبد. دقيقه ها را مي شمارم. زمان تبديل به لحظه اي طويل شده و پاهايم، با اضطرابي دردناك، به دنبال زمين مي گردد، زمين سفتِ محكم.
ننه اناري بي طاقت شده است. كمربندش را باز مي كند و نيم خيز مي شود. مهماندار فرانسوي بهش اشاره مي كند بنشيند. ننه اناري ران هاي چاقش را به هم فشار مي دهد.
مي گويم: «بشين، صبر كن. مي افتي.»
گوش نمي دهد. عجله دارد. راه مي افتد. كفش هاي زير صندلي ست. تلوتلو مي خورد.
مسافر پشت سري به دادش مي رسد. مرد جوان و پرحوصله اي ست. زير بازويش را مي گيرد و راهنمايي اش مي كند. هواپيما توي چاه هوايي مي افتد و زني جيغ مي كشد. ننه اناري، با يك دست به مرد جوان آويزان مي شود و با دست ديگر سر و گردن مسافري نشسته را مي گيرد، مي خندد. مهماندار فرانسوي از دست مسافرهاي ايراني خسته شده است. سرش را با نااميدي تكان مي دهد و دست از اعتراض مي كشد.
پلك هايم روي هم مي افتد. پسرهاي ننه اناري ته چشم هايم مي لولند. سردشان است. مي لرزند.
مي پرسم: «پسرها، اينجا همان جايي ست كه به دنبالش مي گشتيد؟» جواب نمي دهند. برف روي موهاي سياهشان نشسته است. عازم سفر به شهري ديگرند، شهري آن سوي كوه ها و درياها . شهري گرم و آشنا. مي گويم: «من هم مي آيم. صبر كنيد.» قطاري سوت مي كشد. مسافرها از در و پنجره هايش آويزانند. ننه خانم هم هست. مي پرسد: «شماها كجا مي رويد؟» هيچ كس نمي داند.
تكان شديد هواپيما بيدارم مي كند. صداي انار بانو از دور به گوشم مي رسد. با مشت به در دستشويي مي زند.
«خانم جان. كمك. خانم.»
مهماندار خسته و بداخلاق است. از جايش تكان نمي خورد. يكي از مسافرها بلند مي شود و در را براي او باز مي كند. دست و صورتش را شسته و آب از حاشيه ي چارقدش مي چكد.
مي گويد: «واي. چه جاي تنگي بود. خدا نصيب نكند. خيلي ببخشيد. جسارت است. اما مستراح هم مستراح هاي خودمان.»
تكان هاي هواپيما، به تدريج، كم مي شود. نفسم درمي آيد. اما تنم شل شده و دست هايم جان ندارند. پتو را روي صورتم مي كشم و تا ايستادن هواپيما پلك هايم را باز نمي كنم.
چرخ هاي هواپيما محكم روي زمين مي خورد و ننه اناري از جايش مي پرد. مي بيند مسافرها مشغول جمع كردن اسباب هايشان هستند و باعجله كمربندش را باز مي كند.
مي پرسد: «خانم جان، رسيديم؟»
«بله.»
«رسيديم به سوئد؟»
«نخير.»
«پس كجاييم؟»
«پاريس.»
مسافرها عجله دارند. توي راهرو صف كشيده اند و به هم فشار مي آورند.
«سوئد ايستگاه بعدي ست؟»
براي بار چندم بهش توضيح مي دهم كه بايد پياده شود، هواپيمايش را عوض كند و برود پيش پسرهايش.
مي گويد: «واي خدا. من كه سواد ندارم. بلد نيستم. زبان اين ها را نمي فهمم.»
مي گويم: «بليتت را نشان بده. راهنمايي ات مي كنند.»
«به كي نشان بدهم؟»
«به مأمورين ايرفرانس.»
مي گويد: «من پياده نمي شوم. از جايم تكان نمي خورم. مي ترسم جا بمانم. گم مي شوم.»
مي گويم: «بيا من نشانت مي دهم.»
التماس مي كند: «خانم جان، الهي فدات شوم. تا سوئد با من بيا.»
اشك توي چشم هايش حلقه مي زند. سرش را مي اندازد زير و با خودش حرف مي زند.
مي گويم: «انار خانم، بلند شو. نترس. گم نمي شوي. مي سپارمت دست يك نفر بهتر از خودم.» مردد است. چاره اي ندارد. قبول مي كند.
مي گويد: «خدا را چه ديدي. شايد پسرها همين جا باشند.»
«شايد.»
پاهايش باد كرده و توي كفش نمي رود. كفش هايش را زير بغل مي گيرد و راه مي افتد. مي نالد. زانوهايش خشك شده است.
مي گويد: «اگر به خاطر اين بچه ها نبود از جايم تكان نمي خوردم. يزد خودمان مثل بهشت است. حيف نيست. انقلاب مال شهري هاست. كاري به ما ندارد. پسر مشداكبر پاسدار شده. بچه ي بدي نيست. رفته شهر. گفتم، ننه، شما هم مي مانديد، وقت پيري عصاي دستم مي شديد، گوش ندادند.
مهماندارها دم در هواپيما صف بسته اند. ننه اناري با مهماندار فرانسوي خوش و بش مي كند. مي خواهد صورت او را ببوسد. قدش كوتاه است و دهانش به گونه هاي او نمي رسد. مهماندار مي خندد و دست او را فشار مي دهد.
راهروي درازي در پيش است.
مي پرسد: «سوئد تا اينجا خيلي فاصله دارد؟»
كيف دستي اش را مي گيرم. عجيب سنگين است. پس مي دهم به خودش.
مي گويم: «ببين، تو بايد از اين سمت بروي و من از آن طرف. راهمان يكي نيست. بليتت را به آن دو تا خانم نشان بده (خانم هاي شركت هواپيمايي را نشانش مي دهم) و از آن ها كمك بخواه.»
مبهوت نگاهم مي كند. منتظر اين جدايي ناگهاني نبوده است. گوشه ي كتم را مي چسبد.
مي گويم: «ننه خانم. سفرت بخير. يك بشقاب از چلو خورشت بادمجان براي من كنار بگذار.»
مي گويد: «چه طوري حاليشان كنم؟ من كه زبانشان را بلد نيستم.»
«بليتت را نشانشان بده.»
«چي بگويم؟»
«بگو سوئد.»
با خودش تكرار مي كند «سوئد» و به بليتش خيره مي شود.
صدا مي زند: «خانم جان.»
راه مي افتم. پشت سرم را نگاه نمي كنم. سفر طولاني و خسته كننده اي بود. خوشحالم كه پايم روي زمين است و از آن تكان هاي لعنتي در ميان زمين و آسمان خبري نيست. مسافرهاي ايراني، باعجله، از هم جلو مي زنند. مي دوند. ته سرم، همچنان، متصل به ننه اناري ست. رفت، نرفت؟
بيشتر مسافرها پيش از من رسيده اند و صف طويلي جلو باجه ي بازرسي پاسپورت هاست. دست چپ صف اتباع اروپايي ست. سمت راست مال خارجي هاست. عرب، ايراني، سياه، زرد، افغاني و غيره. كسي روي شانه ام مي زند. مردي غريبه است.
مي گويد: «ببخشيد. خانم پيري كه كنار شما نشسته بود، قادر به حركت نيست. دنبال شما مي گردد.»
مي گويم: «كسي نيست كمكش كند؟ من عجله دارم.»
«دنبال شما مي گردد. زبان سرش نمي شود. از غريبه ها مي ترسد.»
اي داد. برمي گردم و ته راهرو را ديد مي زنم. چشمم به ننه اناري مي افتد كه تك و تنها، وسط راهرو، همان جا كه از هم جدا شديم، روي زمين نشسته و كيف دستي اش را در بغل گرفته است. مسافرها باعجله از كنار او مي گذرند. چشمش از دور به من مي افتد و از خوشحالي جيغ مي كشد. صورتش مي شكفد. مي خزد جلو و چهارچنگولي به استقبال من مي آيد.
مي گويد: «خانم جان. مي بخشي. الهي فدايت شوم. جفت پاهايم خشك شده. يك قدم نمي توانم بردارم. به هر كه رد شد گفتم سوئد ـ سوئد ـ چند دفعه گفتم، محل سگ بهم نگذاشت.»
زني با صندلي چرخدار مي گذرد. ننه اناري با حسرت به او نگاه مي كند.
مي گويد: «از اين صندلي ها خانم جان، از اين ها پيدا كن.»
مي گويم: «خيلي خب. همين جا بشين. از جات تكان نخور تا من برگردم.»
با مأموران ايرفرانس چانه مي زنم. خواهش و التماس مي كنم. بي فايده است. صندلي هاي چرخدار را از پيش گرفته اند. بايد تقاضانامه پر كرد و چند روز منتظر شد.
توضيح مي دهم: «اين زن از دهات ايران مي آيد (توضيحي بي مورد) و پاهايش خشك شده است. قادر به راه رفتن نيست.»
دلشان مي سوزد، اما بايد مقررات را رعايت كرد. هركاري قانون دارد. بايد از پيش تقاضا كرده بوديم. شهر هرت كه نيست.
چه كار كنم؟ بگذارم بروم؟ نه. نمي توانم. دلم نمي آيد. چشمم به چرخي معمولي ـ مخصوص بار ـ مي افتد. از آن نوع چرخهايي ست كه جلو و اطرافش ميله ندارد. مي توان تويش نشست. عالي ست. عجله مي كنم. ننه اناري، كفش هايش به دست و پاهايش گشوده از هم، وسط راهرو، روي زمين نشسته است. آدم ها بي تفاوت از كنارش مي گذرند. كيف دستي اش را توي چرخ مي گذارم و مي مانم ول معطل كه خودش را چه كار كنم؟ جلو و اطراف چرخ باز است.
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
قسمتی از وصیت نامه بزرگترین تاجر امریکایی

قسمتی از وصیت نامه بزرگترین تاجر امریکایی

قسمتی ار وصیت نامه ادوارد ادیش ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی در سن 76 سالگی

من ادوارد ادیش هستم که برای شما می نویسم ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی با سرمایه ای هنگفت و حساب بانکی که گاهی خودم هم در شمردن صفرهای مقابل ارقامش گیج می شوم ! دارای شم اقتصادی بسیار بالا که گویا همواره به وجودم وحی می شود چه چیز را معامله کنم تا بیشترین سود از آن من شود ، البته تنها شانس و هوش نبود من تحصیلات دانشگاهی بالایی هم داشتم که شک ندارم سهم موثری در موفقیتهای من داشت

==========
یادم هست وقتی بیست ساله بودم خیال می کردم اگر روزی به یک چهلم سرمایه فعلیم برسم خوشبخترین و موفقترین مرد دنیا خواهم بود و عجیب است که حالا با داشتن سرمایه ای چهل برابر بیشتر از آنچه فکر می کردم باز از این حس زندگی بخش در وجودم خبری نیست
من در سن 22 سالگی برای اولین بار عاشق شدم . راستش آنوقتها من تنها یک دانشجوی ساده بودم که شغلی و در نتیجه حقوقی هم نداشتم . بعضی وقتها با تمام وجود هوس می کردم برای دختر موردعلاقه ام هدیه ای ارزشمند بگیرم تا عشقم را باور کند و کاش آن روزها کسی بود به من می گفت که راه ابراز عشق خرید کردن نیست که اگر بود محل ابراز عشق دلباخته ترین عاشق ها ، فروشگاهها می شد
===========
کسی چیزی نگفت و من چون هرگز نتوانستم هدیه ای ارزشمند بگیرم هرگز هم نتوانستم علاقه ام را به آن دختر ابراز کنم و او هم برای همیشه ترکم کرد . روز رفتنش قسم خوردم دیگر تا روزی که ثروتی به دست نیاوردم هرگز به دنبال عشقی هم نباشم و بلند هم بر سر قلبم فریاد کشیدم : هیس ، از امروز دگر ساکت باش و عجیب که قلبم تا همین امروز هم ساکت مانده است
...

و زندگی جدید من آغاز شد …

===========

من با تمام جدیت شروع به اندوختن سرمایه کردم ، باید به خودم و تمام آدمها ثابت می کردم کسی هستم . شاید برای اثبات کسی بودن راههای دیگری هم بود که نمی دانم چرا آنوقتها به ذهن من نرسید ...

دیگر حساب روزها و شبها از دستم رفته بود . روزها می گذشت ، جوانیم دور میشد و به جایش ثروت قدم به قدم به من نزدیکتر می شد ، راستش من تنها در پی ثروت نبودم ، دلم می خواست از ورای ثروت به آغوش شهرت هم دست یابم و اینگونه شد ، آنچنان اسم و رسمی پیدا کرده بودم که تمام آدمهای دوروبرم را وادار به احترام می کرد و من چه خوش خیال بودم ، خیال می کردم آنها دارند به من احترام می گذارند اما دریغ که احترام آنها به چیز دیگری بود .

==========
آن روزها آنقدر سرم شلوغ بود که اصلا وقت نمی کردم در گوشه ای از زنده ماندنم کمی زندگی هم بکنم!
به هر جا می رسیدم باز راضی نمی شدم بیشتر می خواستم ، به هر پله که می رسیدم پله بالاتری هم بود و من بالاترش را می خواستم و اصلا فراموش کرده بودم اینجا که ایستادم همان بهشت آرزوهای دیروزم بود کمی در این بهشت بمانم ، لذتش را ببرم و بعد یله بعدی ، من فقظ شتاب رفتن داشتم حالا قرار بود کی و کجا به چه چیز برسم این را خودم هم نمی دانستم
=========
اوایل خیلی هم تنها نبودم ، آدمها ی زیادی بودند که دلشان می خواست به من نزدیکتر باشند ، خیلی هاشان برای آنچه که داشتم و یکی دو تا هم تنها برای خودم و افسوس و هزاران افسوس که من آن روزها آنقدر وقت نداشتم که این یکی دو نفر را از انبوه آدمهایی که احاطه ام کرده بودند پیدایشان کنم ، من هرگز پیدایشان نکردم و آنها هم برای همیشه گم شدند و درست ازروز گم شدن آنها تنهایی با تمام تلخیش بر سویم هجوم آورد .
من روز به روز میان انبوه آدمها تنها و تنها تر میشدم و خنده دار و شاید گریه دارش اینجاست هیچ کس از تنهایی من خبر نداشت و شاید خیلیها هم زیر لب زمزمه می کردند : خدای من ، این دگر چه مرد خوشبختیست !
و کاش اینطور بود
==========
وباز روزها گذشت ، آسایش دوش به دوش زندگیم راه می رفت و هرگز نفهمیدم آرامش این وسط کجا مانده بود ؟
ایام جوانی خیال می کردم ثروت غول چراغ جادوست که اگر بیاید تمام آرزوها را براورده می کند و من با هزاران جان کردن به دست آوردمش.... اما نمی دانم چرا آرزوها ی مرا براورده نکرد
============
کاش در تمام این سالها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاری پابرهنه روی شنها ی ساحل راه می رفتم تا غلغلک نرم آن شنهای خیس روحم را دعوت به آرامش می کرد
=============
کاش وقتهایی که برف می آمد من هم گوله ای از برف می ساختم و یواشکی کسی را نشانه می گرفتم و بعد از ترس پیدا کردنم تمام راه را بر روی برفها می دویدم

========
کاش بعضی وقتها بی چتر زیر باران راه می رفتم ، سوت می زدم ، شعر می خواندم
========
کاش با احساساتم راحتر از اینها بودم ، وقتهایی که بغضم می گرفت یک دل سیر گریه می کردم و وقت شادیم قهقهه خنده هایم دنیا را می گرفت ...

کاش من هم می توانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشمهایم عشق را می گفتم

========
کاش چند روزی از عمرم را هم برای دل آدمها زندگی می کردم ، بیشتر گوش می کردم ، بهتر نگاهشان می کردم
شاید باورتان نشود ، من هنوز هم نمی دانم چگونه می شود ابراز عشق کرد ، حتی نمی دانم عشق چیست ، چه حسییست تنها می دانم عشق نعمت باشکوهی بود که اگر درون قلبم بود من بهتر از اینها زندگی می کردم ، بهتر از اینها می مردم
========
من تنها می دانم عشق حس عجیبیست که آدمها را بزرگتر می کند . درست است که می گویند با عشق قلب سریعتر می زند ، رنگ آدم بی هوا می پرد ، حس از دست و پای آدم می رود اما همانها می گویند عشق اعجاز زندگیست ، کاش من هم از این معجزه چیزی می فهمیدم

========
کاش همین حالا یکی بیاید تمام ثروت مرا بردارد و به جایش آرام حتی شده به دروغ ! درون گوشم زمزمه کند دوستم دارد ،

کاش یکی بیاید و در این تنهایی پر از مرگ مرا از تنهایی و تنهایی را از من نجات دهد ، بیاید و به من بگوید که روزی مرا دوست داشته است ، بگوید بعد از مرگ همواره به خاطرش خواهم ماند ، بگوید وقتی تو نباشی چیزی از این زندگی ، چیزی از این دنیا ، از این روزها کم می شود
====
راستی من کجای دنیا بودم ؟
آهای آدمها ، کسی مرا یادش هست ؟؟؟
اگر هست تو را به خدا یکی بیاید و در این دقایق پر از تنهایی به من بگوید که مرا دوست داشته است ...
=========================

پيش از آنكه واپسين نفس را برآرم
پيش از آنكه پرده فروافتد
پيش از پژمردن آخرين گل
برآنم كه زندگی كنم
عشق بورزم
برآنم كه باشم، در اين جهان ظلمانی
در اين روزگار سرشار از فجايع
در اين دنيای پر از كينه
نزد كسانی كه نيازمند من‌اند
كسانی كه ستايش انگيزند
تا دريابم، شگفتی كنم
بازشناسم، كه‌ام؟
كه می‌توانم باشم؟
كه می‌خواهم باشم؟
تا روزها بی‌ثمر نماند
ساعت‌ها جان يابد
لحظه‌ها گرانبار شود
هنگامی كه می‌خندم
هنگامی كه می‌گريم
هنگامی كه لب فرو می‌بندم.
***
در سفرم به سوی تو
به سوی خودم
كه راهی است ناشناخته،
پُرخار ، ناهموار
راهی كه باری در آن گام می‌گذارم
كه قدم نهاده‌ام و سر بازگشت ندارم

***
بی‌آنكه ديده باشم شكوفايی گل‌ها را
بی‌آنكه شنيده باشم خروش رودها را
بی‌آنكه به شگفت در‌آيم از زيبايی حيات

اكنون می‌توانم به راه افتم
اكنون می‌توانم بگويم كه زندگی كرده‌ام
 

rosvayejanan

عضو جدید
کاربر ممتاز
یعنی می خواسته من و اذیت کنه یا..؟؟

یعنی می خواسته من و اذیت کنه یا..؟؟


[FONT=Tahoma, sans-serif]اوج خوشبختی[/FONT]







[FONT=Tahoma, sans-serif] [/FONT]​








[FONT=Tahoma, sans-serif]شنبه صبح زود از خواب بيدار شدم، آروم لباس پوشيدم و طوری که زنم از خواب بيدار نشه، جعبه ناهارم رو برداشتم، سگم رو صدا کردم و آروم رفتم توی گاراژ خونه، قايق‌ام رو بستم به پشت ماشينم و از خونه به قصد ماهيگيری رفتم بيرون .....[/FONT]





[FONT=Tahoma, sans-serif]در همين حين متوجه شدم که بيرون باد شديدی مياد، بارونيه و راديو رو هم که روشن کردم متوجه شدم تمام روز وضعيت هوا به همون بدی باقی خواهد موند .....[/FONT]




[FONT=Tahoma, sans-serif]تصميمم عوض شد. دوباره آروم برگشتم خونه، ماشين رو تو گاراژ پارک کردم، لباسم رو درآوردم و يواش رفتم تو رختخواب کنار زنم که هنوز خواب بود .....[/FONT]




[FONT=Tahoma, sans-serif]اون رو از پشت بغل کردم و آهسته تو گوشش گفتم: "هوا بيرون خيلی بده ....." که همسر عزيزم جواب داد: "آره، ولی باورت ميشه که اين شوهر احمق من تو همچين هوائی رفته ماهيگيری؟!!!"[/FONT]




[FONT=Tahoma, sans-serif]من هنوز که هنوزه نمي‌دونم همسرم اون روز شوخی مي‌کرد يا نه، ولی من ديگه هيچوقت نرفتم ماهيگيری.[/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اتوبوس شميران...گلي ترقي

اتوبوس شميران...گلي ترقي

اتوبوس خط هفتاد، پيش از آن که به آن برسيم، راه ميافتد. دختر کوچکم چندقدمي به دنبالش ميدود و نرسيده به سر پيچ، نااميد ميايستاد. صبر ميکنيم تا اتوبوس بعدي.
برفي ناگهاني شروع شده؛ فضا لبريز از غباري شفاف است و سکوتي خوب جاي هياهوي روزانه شهر را گرفته است. همه جا سفيد است و آرام. رهگذرها، مثل سايه هايي خيالي، در مه ناپديد ميشوند و از درختان و خانه هاي اطراف جز خطوطي محو ديده نميشود.
هشت سال است که در پاريس زندگي ميکنيم و اين اولين بار است که شاهد ريزش برفي چنين سنگين هستيم. صداي مادربزرگ ته گوشهايم ميچرخد: "فرشته ها سرگرم خانه تکاني اند. گرد و غبار ابرها را ميگيرند و فرشهاي آسماني را جارو ميزنند."
به زمستانهاي تهران فکر ميکنم، به کوه هاي سفيد و بلند البرز در زير آسماني فيروزه اي و به درختان عريان باغمان که به خواب رفته اند و غرق در روياي بازگشت پرندگان مهاجرند.
روزهاي کودکي، ريزش برف که شروع ميشد تمامي نداشت. شنبه، يکشنبه، دوشنبه، روزها را ميشمردم. سه شنبه، چهارشنبه، پنجشنبه، برف ميآمد؛ ده سانتيمتر، بيست سانتيمتر، نيم متر، تا جايي که درها يخ ميزد و مدرسه براي يک هفته تعطيل ميشد.
چه سعادتي، چه خوشبختي باور نکردني اي! يک هفته صبح ها ماندن در رختخواب، يک هفته بازي توي کوچه با هزار و يک پسر دايي و دخترخاله، يک هفته بدون ترس از ديدن خانم ناظم و يا برخورد با معلم عبوس حساب و نخواندن از روي کتابهاي کسل کننده و ننوشتن مشق، يک هفته بدون حفظ کردن شعري طويل و بي معنا و يا تمرين خط با قلم ني و مرکب سياه؛ رها از چنگ درس و مدرسه، هفت روز آزادي و بازي.
چه کيفي داشت وقتي مهمان داشتيم و برف راهها را ميبست و همه ي کساني که منزل ما بودند دو سه شب ميماندند. مهمانهاي هميشگي خانه ي ما اينها بودند:
ـ مادربزرگ لاغر و مهربانم که روز و شب نماز ميخواند و از خدا براي ما خوشبختي و پول و سلامتي و عمر دراز ميخواست.
ـ بي بي جان، خاله پير مادر، که گوشهايش نميشنيد و حواسش کار نميکرد. مرا به جاي برادرم ميگرفت، برادرام را به جاي يکي از پسردايي ها و پسردايي را به جاي همسايه و همسايه را به جاي من.
ـ خاله آذر نازنينم با بچه هاي کوچک و شيطانش که توي راهروهاي خانه جفتک چهارکش بازي ميکردند و از در و ديوار و درخت بالا ميرفتند و زوزه کشان مثل ميمونهاي وحشي، روي نرده ي پله ها سر ميخوردند و پايين ميآمدند.
ـ دايي جان احمد خان که مهربانترين دندان ساز دنيا بود و دلش نميآمد دندان کسي را بکشد. هر بار که يکي از ما گريه ميکرد، اشک در چشمهايش حلقه ميزد.
ـ دايي بزرگ، افسر توپخانه ي ارتش که از اسب ميترسيد و از توپ و تفنگ وحشت داشت و همان اول کار لباس افسريش را درآورد و به جاي آن پيشبندي زنانه بست و ماند خانه. مرباهاي خوشمزه درست ميکرد و بلوزهاي پشمي رنگارنگ ميبافت.
ـ و بالاخره توبا خانم چاق و تنبل که قصه هاي عجيب و غريب بلد بود و با جن و ارواح سروکار داشت. جادوگري ميدانست و براي ما شعبده بازي ميکرد. همه ي اين آدمها تا آب شدن برف در خانه ي ما ميماندند. من عاشق اتاق هاي پرجمعيت بودم و لحاف هاي گسترده کنار هم روي قالي و ميزهاي انباشته از انواع خوراکي ها: تنگهاي شربت، کاسه هاي پر از دانه هاي انار، ظرف هاي شله زرد و پسته و سوهان و گز اصفهان و باقلواي لذيذي که مادر درست ميکرد.
چه کيفي داشت وقتي هزاران بوي گيج کننده از گوشه هاي خانه برميخاست و توي راهرو ميپيچيد؛ بوي تنباکوي قليان مادربزرگ و بخار مطبوع جوشانده هاي بي بي جان و عطر زعفران روي برنج گرم همراه با دارچين و زيره و گلاب و پيازهاي برشته و کباب نيمه سوخته روي زغالهاي داغ.
چقدر دوست داشتم با پچ و پچ آدم بزرگ ها و خنده هاي پنهانيشان که از اتاقهاي مجاور ميآمد به خواب روم. به صداي ملايم تار دايي کوچيکه و زمزمه ي شيرين خاله آذر و تق تق دمپايي هاي مادر روي پله ها گوش ميدادم و خوابم ميبرد. وسط شب از نو بيدار ميشدم. ميديدم بزرگترها هنوز بيدارند و چراغها روشن است و آشپزخانه پر از رفت و آمد و سر و صداي قابلمه هاست و دوباره خوابم ميبرد و خوابم سبک تر از پرواز بادباکي بازيگوش بود.
امشب هم از تماشاي برف، مثل زماني که بچه بودم، ذوق زده و خوشحالم.
دخترم هم هيجان زده است. دور خودش ميچرخد. ميرقصد و با مشت کوچکش گلوله هاي برفي ميسازد و به اطراف پرتاب ميکند. مدام به وسط خيابان ميدود و با بي قراري منتظر آمدن اتوبوس خط هفتاد است. بي تابي او مرا به ياد تپش هاي قلب کوچکم مياندازد وقتي هر غروب بعد از مدرسه با نگراني چشم به انتهاي خيابان ميدوختم و در انتظار ديدن دوستم، عزيز آقا، دقيقه شماري ميکردم.
صورتم را رو به بالا ميگيرم. دهانم را باز ميکنم تا ذره هاي برف روي زبانم بنشيند. چه مزه ي خوب و بوي گوارايي دارد. انگار هزار گلبرگ ياس از باغچه هاي آسمان فرو ميريزد. حس ميکنم پاهايم از زمين کنده شده است و در فضا شناورم. انگار در حبابي از شيشه هستم و نفسي پنهاني مرا در زمان به عقب ميبرد.
نگاه ميکنم. ده سال دارم. سر چهارراه نزديک مدرسه منتظر اتوبوس شميران هستم. خانه ي تازه ي ما آن سر دنياست. پشت تپه ها و ميان زمينهاي خالي زندگي ميکنيم. دورمان هيچ خانه اي نيست. بعضي شب ها صداي شغال ميآيد و مادرم ميترسد. حسن آقاي آشپز هم ميترسد و رختخوابش را توي راهرو پشت در اتاق پدر مياندازد. من خانه ي وسط بيابان را دوست دارم و از آب انبار بزرگ و استخر پر از قورباغه و سايه هاي سياه درختهايش، که شبيه به آدمهاي بدجنس هستند، نميترسم و ته باغ پشت شمشادها با ملافه اي کهنه براي خودم اتاقکي کوچک درست کرده ام. هيچ کس نميتواند پيدايم کند. خوراکي هايم را زير آجرها ميگذارم و از ترس مادر مشق هايي را که صفر گرفته ام زير خاک چال ميکنم. درختهاي تبريزي همبازي هاي من هستند. هر کدام اسم دارند و درازترها پسرند. از مدرسه که ميرسم کيفم را مياندازم و دوان دوان به سراغشان ميروم. تمام کارهايي را که کرده ام برايشان تعريف ميکنم. نقاشي هايم را نشانشان ميدهم و از روي کتاب فارسي بلندبلند برايشان ميخوانم. بعضي ها خرند و خميازه ميکشند. بعضي ها حسود و بدجنس اند و گوش نميدهند. آنهايي را که با من رفيق اند ميبوسم و آدامسهاي جويده ام را روي برگ هايشان ميچسبانم. آنهايي را که پشت سر من بدگويي کرده اند کتک ميزنم و شاخه هايشان را با طناب به هم ميبندم.
تا مدرسه ي فيروزکوهي، اگر با اتوبوس برويم بيشتر از يک ساعت در راهيم. برادرم بزرگتر است و اجازه دارد تنها برود و بيايد. اما من بايد دستم را به حسن آقا بدهم و بدون اجازه ي او يک قدم هم برندارم. اين دستور مادر است. ولي من هر کار دلم بخواهد ميکنم و اگر حسن آقا کلمه اي به مادر بگويد پوستش را ميکنم چون ميدانم کليد انبار بالا که گم شده بود توي آستر کت اوست و ميدانم وقتي مادر خانه نيست مشت مشت عدس و برنج و لوبيا از توي گوني ها ميدزدد و همه را توي جعبه اي پشت مستراح ته باغ ميگذارد و روز مرخصي اش با خودش ميبرد. براي همين است که ما به هم کاري نداريم و زورمان مساوي است.
ساعت چهار که مدرسه تعطيل ميشود حسن آقا به دنبالم ميآيد و سر چهارراه منتظر اتوبوس شميران ميايستيم. امروز برف ميآيد. برفهاي بزرگ قد يک نعلبکي. همه جا سفيد سفيد شده است و حسن آقا مثل شبحي محو پاي ديوار ايستاده است. صورتش شبيه به تکه ابري شفاف است، از آن ابرهايي که من شبها توي آسمان ميبينم و ميدانم که آدمهاي هزار سال پيش هستند. بعضي هاشان تاج و ريش بلند دارند و سوار بر اسب، تند ميگذرند. توي ماه، اگر آدم خوب نگاه کند، بچه اي کوچک نشسته که پاهايش را جمع کرده و سرش را روي زانويش گذاشته و گريه ميکند و من هر چه او را به برادر خنگم نشان ميدهم، نميبيند. مادر از ماه شب چهارده ميترسد و به من ميگويد که به ستاره ها خيره نشوم. گاهي وقتها از ته بنفش آسمان اژدهايي بزرگ بيرون ميآيد و توي راه شيري فرو ميرود. به حسن آقا که ميگويم جيغ ميکشد. لحاف را روي سرش مياندازد و بلندبلند دعا ميخواند.
از اتوبوس شميران خبري نيست. خوشحالم و وسط خيابان سرسره بازي ميکنم. با لگد به تنه ي درختها ميکوبم تا بارشي از برف روي کله ام بريزد. حسن آقا کيف و قابلمه ي غذاي مرا زير بغل گرفته و ميلرزد. بخاري بي جان از دهانش بيرون ميآيد. کفشهاي کهنه ي پدر را پوشيده است. برايش چند نمره بزرگ است. پشت قوزک پايش توي کفش خالي است و برف درست توي همان سوراخي ميريزد. دستهايش هم کوچک اند و دستکشهاي مادر را دست کرده است، دستکش هاي لنگه به لنگه، يکي چرم عنابي و ديگري توري سياه. پدر هر شب عيد دستور ميدهد که براي همه کت و پيراهن و کفش و جوراب و زيرپوش نو بخرند. حسن آقا لباسهاي نوش را نميپوشد. ميگذاردشان توي چمدان تا آخر تابستان که به ده رفت با خودش ببرد. يا آنها را ميفروشد و پولش را توي لوله بخاري اتاقش قايم ميکند. من تنها کسي هستم که ميدانم پولهايش کجاست اما بهشان دست نميزنم. قسم ميخورم.
صداي موتور اتوبوسي از دور ميآيد. حسن آقا از جايش ميپرد و من خوشحال و نگران به اين اتاقک سفيد، که لق لق کنان نزديک ميشود، نگاه ميکنم. با خودم ميگويم "اگر چراغ زد سوار ميشوم وگرنه صبر ميکنم تا اتوبوس بعد. حتا اگر حسن آقا هم از سرما يخ بزند و مادر از نگراني ديوانه شود و خودم از گرسنگي و تشنگي بميرم." اين رازي ست که هيچکس از آن خبر ندارد، هيچ کس. راز من و عزيز آقاست. حتي حسن آقا هم از آن بي خبر است و نميفهمد چرا بعضي روزها سوار اتوبوس شميران نميشوم (اتوبوسي که چراغ نزند مال عزيز آقا نيست) و فرار ميکنم و به داد و فرياد و اعتراض او محل نميگذارم . چندين بار تهديدم کرده است که به مادر خواهد گفت و من هم به کليد انبار بالا که توي آستر کت اوست اشاره کرده ام. به همين دليل، ديگر کاري بهم ندارد و دست از سرم برداشته است. اتوبوسي که از دور سه بار چراغ بزند مال عزيز آقاست. من هر شب وقت خواب، به جاي دعايي که مادر يادم داده، سه بار تکرار ميکنم: "من سوار هيچ اتوبوسي جز اتوبوس عزيزآقا نخواهم شد." اين عهدي است که با هم بسته ايم، تا روز قيامت. البته عهدي بدون حرف. چون من با دوست گنده ام که از پدر هم بلندتر است و پاسبان ها هم از قيافه ترسناکش ميترسند حرف نميزنم، جرأت نميکنم.​
. . .
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اتوبوس شميران...گلي ترقي

اتوبوس شميران...گلي ترقي

چراغهاي اتوبوسي که از دور ميآيد روشن و خاموش ميشود و قلب من مثل فرفره دور خودش ميچرخد. نگه ميدارد. سوار ميشويم. حسن آقا جلوتر از من ميرود. عزيز آقا نگاهم ميکند و با چشمهاي پف کرده و سرخ رنگ جواب سلامم را ميدهد. موهايش چرب و فرفري است. حسن آقا ميگويد که فر شش ماهه زده است. ابروهايش سياه است و سبيل کلفتي تمام دهانش را ميپوشاند. من روي صندلي پشت سر او مينشينم. حسن آقا ميرود ته اتوبوس که گرم تر است و نشسته خوابش ميبرد. مسافرها چند تايي بيشتر نيستند و همه چرت ميزنند. از مدرسه تا خانه يک سفر است، بخصوص زمستانها که برف ميآيد و ماشينهاي بدون زنجير وسط خيابان ليز ميخورند و راه بند ميآيد. بعضي روزها عزيزآقا خسته است خميازه هاي بلند ميکشد و بوي دهانش تندتر از تنطور يدي است که مادر به زخمهاي زانويم ميمالد. سرم گيج ميرود و روده هايم به قار و قور ميافتد. از توي آيينه به من نگاه ميکند و شکلک درميآورد. لپ هايش را باد مياندازد، دماغش را ميچرخاند و چشمهايش را چپ ميکند. من دستهايم را جلوي دهانم ميگيرم تا مسافران صداي خنده ام را نشنوند. توي دلم غش و ريسه ميروم. دوست من شکل ديو است و بچه هاي کوچک از او ميترسند. روي دستها و بالاي سينه اش خالکوبي است. از نزديک گوش تا آن طرف گردنش خط کلفت و بنفش کشيده شده است. انگار کسي ميخواسته گردنش را ببرد. مادر هيچ وقت سوار اتوبوس نميشود. راننده و ماشين خودش را دارد اما ميداند که ديوهايي مثل عزيز آقا هم در دنيا هستند و دلش شور مرا ميزند. دوست ندارد با اتوبوس به مدرسه بروم اما اين دستور پدر است و نميشود از آن سرپيچي کرد.
حسن آقا ته اتوبوس، چمباتمه روي صندلي خوابش برده است. سوز سردي از شيشه ي شکسته ي پنجره تو ميزند و مسافرها يخ کرده اند. عزيزآقا کتش را درميآورد و روي پاهاي من مياندازد. کتش بوي گند ميدهد. دوست دارم مسافرها نگاهم کنند و دستم را با غرور به يقه ي چرب کت او ميکشم. انگشتهايم بوي عجيبي ميگيرند، بويي که در خانه ي ما نيست، در خانه ي دايي جان ها و عمه ها هم نيست. بوي سگ و گربه و گاو و گوسفند هم نيست. بويي است که از سوراخهاي دنيايي ناشناخته ميآيد. بوي تمام کارهاي بدي که نبايد کرد و چيزهايي که حالا حالاها نبايد دانست.
بوي مادر با تمام بوها فرق دارد. بويي است که از عطر و پودر فرنگ ميآيد، از آرتيستهاي سينما و مجله هاي مد و خيابان لاله زار و سالن رقص کافه ي شهرداري. مادر بوي روزهاي آينده را ميدهد، بوي فردا و تمام چيزهاي خوبي که در انتظار من است.
با اين کت روي پايم آدم ديگري ميشوم، آدمي که مجبور نيست تميز و با ادب و درس خوان و شاگرد اول باشد، به موهايش فکلهاي پفي بزند و به همه سلام و تعظيم کند و در تمام مهمانيها براي غريبه ها شعري را که در مدرسه ياد گرفته و درست هم بلد نيست از بر بخواند و اولين درس پيانويش را، که چيزي جز تکرار "دو، ر، مي، فا، سل، لا، سي." نيست، براي قوم خويش هاي پرحرف بي حوصله بنوازد و در مسابقه ي زيباترين کودک شرکت کند و ببازد.
با کت عزيز آقا روي پايم شبيه خود او ميشوم. گمان ميکنم که تمام تنم خالکوبي است و نصف دندانهايم طلاست. خودم را ميبينم که تک و تنها در کوچه ها ميگردم و مثل دخترهاي فاطمه رختشور هرهر و کرکر ميکنم. پشت موتور خوشگل ترين پسر محله سوارم و همراه او به ديدن فيلم تارزان ميروم.
به ايستگاه آبشار که ميرسيم عزيز آقا نگه ميدارد. بيشتر مسافرها پياده ميشوند تا در قهوه خانه سر راه چاي بخورند. من و حسن آقا از جايمان تکان نميخوريم. عزيزآقا پيش از پياده شدن از توي داشبرد ماشين پاکت کوچکي درميآورد و توي دامن من ميگذارد. از توي آيينه نگاهم ميکند و چشمک ميزند. تمام صورتش پر از مهرباني است، پر از خط هاي نرم، مثل آدمکي پارچه اي. دوست من خوب ترين ديو دنياست و از دست و پايش، از بوي عجيب دهانش، از چشمهاي سرخش، از کت چرب و کهنه اش، چيزي مثل يک بخار شفاف بيرون ميزند که دور مرا ميگيرد و من توي اين بخار جادويي، مثل تکه اي برف آب ميشوم و آنقدر احساس خوشبختي ميکنم که دلم ميخواهد هزار هزار سال مثل مجسمه اي از سنگ همين جا و همين شکل بمانم، بي آن که بزرگ بشوم، بي آن که عوض بشوم.
امروز عزيز آقا برايم آلبالو خشکه خريده است. حسن آقا از ته اتوبوس صدايم ميزند و ميپرسد چه کار ميکنم. جوابش را نميدهم و آلبالوهايم را تند تند ميشمارم. مسافرها ايستاده چاي ميخورند. عزيز آقا چند قلپ از بطري عرق اش را سر ميکشد. بعد ميرود پشت درختها بشاشد. من نگاه نميکنم، سرم را زير مياندازم و آلبالوهايم را تندتند ميجوم، اما توي سرم او را ميبينم و گوشهايم داغ ميشود.
راه ميافتيم و تا ميدان ونک آهسته مثل مورچه ميرويم. گاهي وقتها رو به عقب سر ميخوريم. ماشينهاي ديگر ليز ميخورند و درست وسط خيابان جلوي ما ميايستند. هوا تاريک شده و تمام دنيا سفيد است. حسن آقا ميترسد و هي مرا از ته اتوبوس صدا ميزند. ميدانم که تا چند دقيقه ي ديگر اشکهايش سرازير خواهد شد. گريه توي آستينش است و روزي دو سه بار سر هيچ و پوچ اشکهايش راه ميافتد. مادر معتقد است که گريه هاي حسن آقا مثل قدقد مرغهاست و دليل خاصي ندارد. پدر ميگويد که حسن آقا يک پارچه الاغ است و حسن آقا ميخندد و الاغ بودن را دوست دارد. خوشحال، ظرفها را جمع ميکند و نگاهش به دهان پدر است که با رضايت تکه هاي کباب را ميجود و از دست پخت او راضي است.
شيشه ي پنجره ي کنار من شکسته است و باد سردي به يک طرف صورتم ميخورد. گردنم خشک شده و پشتم از سرما يخ زده است. عزيز آقا با نگراني از توي آيينه ماشين مراقب من است. اتوبوس را نگه ميدارد. يک تکه روزنامه و مقداري پارچه ي کهنه توي سوراخ پنجره ميچپاند و دوباره پشت رل مينشيند. من زبان صامت او را بلدم. ميدانم دلش شور ميزند و ترجيح ميدهد جايم را عوض کنم. انگار با چشمهايش به من ميگويد: "پاشو، دختر کوچولوي سرتق، سرما ميخوري، برو ته اتوبوس آن جا گرم تر است. ميترسم مريض شوي." من هم با نگاه به او جواب ميدهم: "نه، من از جايم تکان نميخورم. اين صندلي اختصاصي من است و آن را ول نميکنم."
نگراني عزيز آقا را دوست دارم. مهرباني مادرانه ي او عمق دوستي اش را نشانم ميدهد. چشمهايم را ميبندم و سفري خيالي به اعصار دور و عهد پادشاهان بزرگ ميکنم. به زماني که پهلوانان وفادار براي اثبات صداقت و سرسپردگي به شهريار، پابرهنه روي ذغالهاي سرخ راه ميرفتند و با اژدهاي هفت سر ميجنگيدند.
اتوبوس ديگر حرکت نميکند. راه بندان است. سرما جاي همه چيز را گرفته است. سمت راست بدنم کرخت شده است. نوک پنجه هايم گزگز ميکند و پاهايم را حس نميکنم. سرم مثل کوه سنگين است؛ انگار بادش کرده اند، بزرگ و کوچک ميشود. يخ زده ام و از لاي پلکهاي نيمه بسته ام سايه هايي را ميبينم که بيرون توي برف ميچرخند. آب دماغم راه افتاده و چشمهايم ميسوزد. يک مرتبه گر ميگيرم، داغ ميشوم و بعد ميلرزم و دندانهايم از سرما به هم ميخورد. اشکهايم تندتند ميريزد؛ دست خودم نيست. عزيز آقا با انگشتهاي زبرش گونه هايم را خشک ميکند و با دهان بسته ميخندد. شاگردهايي که او را ميشناسند ميگويند تمام دندانهايش طلاست. باور نميکنم. از مادر ميپرسم. او هم نميداند و عزيز آقا را نميشناسد. اما پرسش مرا دوست ندارد و عصباني تهديدم ميکند که اگر به راننده هاي اتوبوس نگاه کنم يا با آنها حرف بزنم پوستم را خواهد کند. به نظر مادر تنها آدمهاي بد و لات دندانهاي طلا دارند و همه شان هم دزد و آدمکش اند و هزار بلا سر دخترهاي کوچک ميآورند من که باور نميکنم و دلم ميسوزد وقتي ميبينم مادر گاهي وقتها بدجنس و دروغگو ميشود و ميگويد که خاله آذر چاق و زشت است و غصه ميخورم از اين که مادر خيلي چيزها را نميداند؛ مثلا پايتخت بيشتر کشورها را نميشناسد و قوانين ساده ي حساب را بلد نيست. با اين حال، به نظر من، بهترين و قشنگترين مادر دنياست و شبها پيش از خواب خودم را به دل درد ميزنم تا کنار تختم بنشيند و دلم ميخواهد اعتراف کنم که چه فکرهاي بدي درباره ي او توي سرم هست اما مادر هميشه دنبال کاري است، عجله دارد و به حرفهاي من گوش نميدهد و اگر بفهمد يواشکي از پشت در به حرفهاي او و پدر گوش داده ام سخت تنبيه ام خواهد کرد.​
عزيز آقا از دست برف و راه بندان کلافه است. هر چه تقلا ميکند که اتوبوس چندقدم جلوتر برود نميشود؛ انگار در بياباني سفيد راهمان را گم کرده ايم. صداي حسن آقا از دور به گوش ميرسد. مينالد و از ترس ***که هاي بلند ميکنم. من هم حال عجيبي دارم. حس ميکنم دارم مريض ميشوم. آلبالوها شکمم را پر کرده و دلم ميخواهد استفراغ کنم. کت عزيز آقا را دو دستي به خودم چسبانده ام و سرم گيج ميرود. ميخواهم پا شوم اما پاهايم جان ندارد. دهانم را باز ميکنم ولي صدايم درنميآيد. همه جا پر از برف است؛ تمام اتوبوس، تمام شهر، و من زير اين طاق سفيد يخ زده ام. سالهاست که به اين شکل منجمد مانده ام. تنها چشمهايم است که مثل دو تا کوره ي آتش ميسوزد و اشکهايم که تندتند ميريزد و دهانم که خشک و تلخ دنبال آب ميگردد. آب، آب، آب
 

دالیا

عضو جدید
داستان بسیار زیبای خیانت! (تصویری)

داستان بسیار زیبای خیانت! (تصویری)


رفت و رفت ولی ناگهان گودال را ندید و داخل آن افتاد و گیر کرد. بخت به او رو کرده بود که...

چند سالی میگذشت که دایره آبی قطعه گمشده خود را پیدا کرده بود. اکنون صاحب فرزند هم شده بود، یک دایره آبی کوچک با یک شیار کوچک.

زمان میگذشت و دایره آبی کوچک، بزرگ میشد. هر چقدر که دایره بزرگ تر میشد شعاع آن هم بیشتر میشد و مساحت شیار که دیگر اکنون تبدیل به یک فضای خالی شده بود نیز بیشتر.

آنقدر این فضای خالی زیاد شد و دایره ناراحت تر که ناچار برای کمک به سراغ پدر رفت و به او گفت: پدر شما چرا جای خالی ندارید؟
پدر گفت: عزیزم جالی خالی نه، قطعه گمشده. هر کسی در زندگی خود قطعه گمشده دارد من هم داشتم، مادرت قطعه گم شده‌ی من بود. با پیدا کردن او تکمیل شدم. یک دایره کامل.
پسر از همان روز جست و جوی قطعه‌ی گمشده خود را آغاز کرد. رفت و رفت تا به یک قطعه‌ای از دایره رسید شعاع و زاویه آن را اندازه گرفت درست اندازه جای خالی بود ولی مشکل آن بود که قطعه زرد بود.

دایره باز هم رفت تا اینکه به یک مثلث رسید که فضای خالی خود را با قطعه‌های رنگارنگ کوچک پر کرده بود.

دایره دیگر از جست و جو خسته شده بود تا اینکه به یک قطعه مربع گمشده رسید، به او گفت شما قطعه گمشده من را ندیدید؟
قطعه مربع گریه کرد و گفت: من هستم
- ولی شما مربع هستید و قطعه گمشده‌ی من قسمتی از دایره
- من اول قطعه‌ای از دایره بودم یعنی دقیقا بگویم قسمتی از شما و منتظرتان که یک مربع قرمز آمد. قطعه‌ی گمشده او مربع بود ولی من گول خوردم و خود را به زور داخل فضای خالی او کردم، به مرور زمان تغییر شکل دادم و به شکل فضای خالی مربع در آمدم .ولی او قرمز بود و من آبی، به هم نمی‌خوردیم. اکنون پشیمانم. من قطعه‌ی گمشده‌ی شما هستم.

دایره که دید قطعه گمشده خود را پیدا کرده سعی کرد او را در فضای خالی خود جا دهد اما نشد، بنا بر این او را با طناب به خود بست و خوشحال راه افتاد. حرکت کردن با یک قطعه که سبب بد قواره شدن دایره شده بود خیلی سخت بود ولی دایره تمام این سختیها را به جان خریده بود و با عشق حرکت میکرد.

رفت و رفت ولی ناگهان گودال را ندید و داخل آن افتاد و گیر کرد. بخت به او رو کرده بود که قطعه‌ی گمشده‌اش قسمت بالای او بود و گیر نکرده بود. قطعه گمشده به او گفت: من را باز کن تا بروم و کمک بیاورم.

قطعه‌ی گمشده رفت و هیچ وقت برنگشت. دایره هم سالها آنقدر گریه کرد تا بیضی شد (لاغر شد) و توانست از گودال بیرون بیاید. دلش شور میزد که نکند اتفاقی برای قطعه گم شده افتاده باشد. دنبال او به هر سو رفت. تا اینکه بالاخره او را پیدا کرد. کاش هیچ وقت او را پیدا نمی‌کرد.

 

دالیا

عضو جدید
داستان زیبای قضاوت

داستان زیبای قضاوت


زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت...
 

دالیا

عضو جدید
داستان بسیار خواندنی: چرا هنگام مشاجره فریاد می‌زنیم؟!

داستان بسیار خواندنی: چرا هنگام مشاجره فریاد می‌زنیم؟!


هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.آن‌ها براى این که...
استادى از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟
آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.
آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسید:
هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟
چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.

استاد ادامه داد:
هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان زيبای شاخه گل خشکيده


داستان زیبای شاخه گل خشکیده ، اولین و بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد ، خواندنی و جذاب


پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید هرچند به کوتاهی داستانهای دیگر نیست اما از همه زیبا تر است


حتما چند دقیقه وقت خودتان را به خواندن این داستان قشنگ بگذارید و لذت ببرید


قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...


این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.





توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .


چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .


تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .


تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.


از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،


با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...


در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.


وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.


به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .


اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.


ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.


محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.


هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !


اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .


<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>


این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .


باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .


آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!


من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .


محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .


برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .


آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .


مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.


هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:


این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .


بعد نامه یی به من داد و گفت :


این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))


مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .


اما جرات باز کردنش را نداشتم .


خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.


مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .


_ سلام مژگان . . .


خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .


مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .


چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !


مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد


و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .


_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟


در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم


_ س . . . . سلام . . .


_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟


یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .


این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .


حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .


تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .


آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .


وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .


نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !


چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .


مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .


حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .


داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .


قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .


بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.


ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .


به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .


بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .


اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …


گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .


چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]Once a Girl when having a conversation with her lover, asked[/FONT]


[FONT=&quot]Why do you like me..? Why do you love me?[/FONT]


[FONT=&quot]I can't tell the reason... but I really like you[/FONT]


[FONT=&quot]You can't even tell me the reason... how can you say you like me?[/FONT]


[FONT=&quot]How can you say you love me?[/FONT]


[FONT=&quot]يك بار دختري حين صحبت با پسري كه عاشقش بود، ازش پرسيد[/FONT]
[FONT=&quot]چرا دوستم داري؟ واسه چي عاشقمي؟[/FONT]
[FONT=&quot]دليلشو نميدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم[/FONT]
[FONT=&quot]تو هيچ دليلي رو نمي توني عنوان كني... پس چطور دوستم داري؟[/FONT]
[FONT=&quot]چطور ميتوني بگي عاشقمي؟[/FONT]

[FONT=&quot]I really don't know the reason, but I can prove that I love U[/FONT]


[FONT=&quot]Proof ? No! I want you to tell me the reason[/FONT]


[FONT=&quot]Ok..ok!!! Erm... because you are beautiful,[/FONT]


[FONT=&quot]because your voice is sweet,[/FONT]


[FONT=&quot]because you are caring,[/FONT]


[FONT=&quot]because you are loving,[/FONT]


[FONT=&quot]because you are thoughtful,[/FONT]


[FONT=&quot]because of your smile,[/FONT]


[FONT=&quot]من جدا"دليلشو نميدونم، اما ميتونم بهت ثابت كنم[/FONT]
[FONT=&quot]ثابت كني؟ نه! من ميخوام دليلتو بگي[/FONT]
[FONT=&quot]باشه.. باشه!!! ميگم... چون تو خوشگلي،[/FONT]
[FONT=&quot]صدات گرم و خواستنيه،[/FONT]
[FONT=&quot]هميشه بهم اهميت ميدي،[/FONT]
[FONT=&quot]دوست داشتني هستي،[/FONT]
[FONT=&quot]با ملاحظه هستي،[/FONT]
[FONT=&quot]بخاطر لبخندت،[/FONT]

[FONT=&quot]the girl felt very satisfied with the lover's answer[/FONT]


[FONT=&quot]Unfortunately, a few days later, the Lady met with an accident and went in coma[/FONT]


[FONT=&quot]The Guy then placed a letter by her side[/FONT]


[FONT=&quot]Darling, Because of your sweet voice that I love you, Now can you talk?[/FONT]


[FONT=&quot]No! Therefore I cannot love you[/FONT]


[FONT=&quot]Because of your care and concern that I like you Now that you cannot show them, therefore I cannot love you[/FONT]


[FONT=&quot]Because of your smile, because of your movements that I love you[/FONT]


[FONT=&quot]Now can you smile? Now can you move? No , therefore I cannot love you[/FONT]


[FONT=&quot]دختر از جوابهاي اون خيلي راضي و قانع شد[/FONT]
[FONT=&quot]متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكي كرد و به حالت كما رفت[/FONT]
[FONT=&quot]پسر نامه اي رو كنارش گذاشت با اين مضمون[/FONT]
[FONT=&quot]عزيزم، گفتم بخاطر صداي گرمت عاشقتم اما حالا كه نميتوني حرف بزني، ميتوني؟[/FONT]
[FONT=&quot]نه ! پس ديگه نميتونم عاشقت بمونم[/FONT]
[FONT=&quot]گفتم بخاطر اهميت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نميتوني برام اونجوري باشي، پس منم نميتونم دوست داشته باشم[/FONT]
[FONT=&quot]گفتم واسه لبخندات، براي حركاتت عاشقتم[/FONT]
[FONT=&quot]اما حالا نه ميتوني بخندي نه حركت كني پس منم نميتونم عاشقت باشم[/FONT]

[FONT=&quot]If love needs a reason, like now, There is no reason for me to love you anymore[/FONT]


[FONT=&quot]Does love need a reason?[/FONT]


[FONT=&quot]NO! Therefore!![/FONT]


[FONT=&quot]I Still LOVE YOU...[/FONT]


[FONT=&quot]true love never dies for it is lust that fades away[/FONT]


[FONT=&quot]Love bonds for a lifetime but lust just pushes away[/FONT]


[FONT=&quot]اگه عشق هميشه يه دليل ميخواد مثل همين الان، پس ديگه براي من دليلي واسه عاشق تو بودن وجود نداره[/FONT]
[FONT=&quot]عشق دليل ميخواد؟[/FONT]
[FONT=&quot]نه!معلومه كه نه[/FONT][FONT=&quot]!![/FONT]
[FONT=&quot]پس من هنوز هم عاشقتم[/FONT]
[FONT=&quot]عشق واقعي هيچوقت نمي ميره[/FONT]
[FONT=&quot]اين هوس است كه كمتر و كمتر ميشه و از بين ميره[/FONT]

[FONT=&quot]Immature love says: "I love you because I need you"[/FONT]


[FONT=&quot]Mature love says "I need you because I love you"[/FONT]


[FONT=&quot]"Fate Determines Who Comes Into Our Lives, But Heart Determines Who Stays"[/FONT]


[FONT=&quot]"[/FONT][FONT=&quot]عشق خام و ناقص ميگه:"من دوست دارم چون بهت نياز دارم[/FONT]
[FONT=&quot]"[/FONT][FONT=&quot]ولي عشق كامل و پخته ميگه:"بهت نياز دارم چون دوست دارم[/FONT]
[FONT=&quot]"[/FONT][FONT=&quot]سرنوشت تعيين ميكنه كه چه شخصي تو زندگيت وارد بشه، اما قلب حكم مي كنه كه چه شخصي در قلبت بمونه
[/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اعتراف هاي عاشقانه......احمد شاهوند

اعتراف هاي عاشقانه......احمد شاهوند

چه سخت است دل کندن.
چه سخت است فراموش کردن، بي خيال شدن، خود را به آن راه زدن.
اين سختي، تقاص سکوت است.
تقاص فاصله اي است که سکوت خالق آن است.
دانه هاي درشت برف آرام و بي صدا روي زمين مي نشيند. صداي گهگاه برخورد قطرات ناشي از آب شدن برف با لبه بيروني قاب پنجره است که سکوت را مي شکند و من را به خود مي آورد.
هفت روز گذشت و گويي فضاي سياه حاکم بر اتاق کوچک من مقاوم تر از هجوم سپيدي بيرون است.
هفت روز گذشت و نامه بدون نام و نشان روي ميز که مي دانم متعلق به کيست، يک ماه است که دست نخورده خاک مي خورد. . دقيقا سي و سه روز.
هفت روز است که اتاق را ترک نکرده ام. در اين روزهاي تنهايي که مي دانم خواهند ماند و تمام جانم را خواهند گرفت، تاب سپيدي را ندارم. تاب روشنايي و نور و طلوع را ندارم.
تاب ديدن شادي بچه هاي دبستاني در روزهاي تعطيلي مدارس بخاطر بارش برف را ندارم.
تاب شادي فروش يک هفته اي آخرين کتابي که يک سال تمام وقتم را گرفت تا بتوانم عقده هاي فروخورده ام را با عنوان «اعترافات عاشقانه» به نوعي خالي کنم و آنرا به او که باورم نکرد تقديم کنم را ندارم...
نامه بي نام و نشان روي ميز راحتم نمي گذارد. مي دانم که طاقت نخواهم آورد. سي و سه روز لجبازي بس است.
برف همچنان آرام و بي سر و صدا مي بارد...
به سراغ نامه مي روم. مثل هميشه توي پاکت و اينبار لاي گزارش کذايي پروژه پايان ترم. اسم او در کنار اسمم روي جلد پروژه آرامم مي کند.
پاکت را باز مي کنم. تر و تميز مثل هميشه روي يک طرف کاغد کلاسور خوش خط و خوانا و باز مثل هميشه بدون شماره صفحه.
ده صفحه کلاسور جلوي رويم است. همه چيز عادي است اما ...
صفحه اي که روي همه صفحات قرار دارد برخلاف هميشه با « به نام خالق عشق» آغاز شده است...
نمي دانم ولي اولين بار است که دوست دارم نوشته اي از او را تا انتها بخوانم. آن هم نه يکبار بلکه صدهزار بار. تا شايد بتوانم براي هميشه همه چيز و همه کس را فراموش کنم.
پشت ميز کوچکم مي نشينم. روي ميز را مرتب مي کنم. همه چيز بايد آراسته باشد. براي خواندن و شنيدن آماده ام. او با آخرين نوشته اش رفت:
« به نام خالق عشق
سلام به شکيبايي و صبر
مي دانم که برف عمرش کوتاه است و سپيدي اش جاودان.
مي دانم که با رفتن پاييز سپيدي مي آيد، ترنم دلپذير عشق مي آيد، قدم زدنهاي عاشقانه روي زمين برفي در تنهايي غريبانه سکون مي آيد، اما اين را هم مي دانم که بهار نخواهد آمد. تا، روز آخر زمستان را نبينيم بهار را ايمان نخواهم آورد و مطمئن باش تا روز آخر زمستان فرسنگها فاصله است.
مي خواهم اعتراف کنم. اعترافهاي عاشقانه ام را اعتراف کنم.
حال که ديگر نخواهمت ديد و چشمم به چشمهاي هميشه منتظرت نخواهد افتاد، توان نوشتن اعترافهاي فروخروده ام را مي يابم...
به ترم آخر نرسيده رفتني شدم.
يا دانشکده مرا تاب نياورد، يا من دنيا را، يا دنيا نوشته هايم را، يا نوشته هايم انتظار تو را، صبر و استقامت شش ساله تو را.
با اينکه مي توانستي زودتر از اينها از اين خراب شده لعنتي بري و همه چيز را پشت سرت به خاک بسپاري، ماندي.
شايد نذر و نيازها و دعاهاي من بود که مستجاب شد تا تو يک ترم ديگر بماني و صد و خورده اي از پول فروش کتابت رو دو دستي تقديم مسئول ثبت نام بکني. و بگذار اعتراف کنم وقتي کارنامه ات رو ديدم و وقتي اونو جلوي روي من پاره کردي و با خشم و بدون خداحافظي رفتي، از خوشحالي رفتم يه کلاس خالي پيدا کردم و هزار بار روي تخته سياه نوشتم: خدايا دوستت دارم.
سرزنشهاي من بخاطر افتادن واحدهايت همه اش به خاطر لجبازي بود.
اما، تو جدي گرفتي.
حتي آن يک هفته اي که نمي خواستم چهره زيبايت را ببينم همه اش از خوشحالي بود. نمي خواستم ببينمت چون هيچ دلم نمي خواست که مجبور بشم فيلم بازي کنم و علي رغم ميل باطني ام با تو رفتار کنم.
نمي دانم چطور اين ترم هم گذشت و باز، تو6 واحد رو گذاشتي براي ترم دوازدهم و ماندي. ماندي تا اسمم در کنار نام زيبايت در پروژه پايان ترم هر دويمان حک شده و زرکوب به يادگار بماند.
وقتي هنگام ارائه پروژه در کمال خودخواهي هشتاد درصد پروژه را تحقيقات گسترده و وتلاش شبانه روزي خودم به تنهايي عنوان کردم مي خواستم براي بار آخر چهره عصباني ات را ببينم.
مي خواستم براي بار آخر، دل سير خشم و نفرت را در چهره منحصر بفردت ببينم تا بتوانم فراموشت کنم... که تو فراموشم کردي. و اينبار با جديت تمام رفتي که رفتي.
اگر نگاهت نمي کردم و يا خودم را مي زدم به اون راه که انگار نديدمت منتظر بودم بيايي... بيايي تا...
و تو ديگر نيامدي.
روز امتحان آخر از اول صبح منتظرت بودم .... منتظر بودم سوالي را که مدتها پيش از من پرسيدي و گفتم نمي دانم بگويم که مي دانم و خوب هم مي دانم...
و تو نيامدي و من سر جلسه امتحان نرفتم تا شايد تو بيايي و تو نيامدي و اولين صفر کارنامه چهارساله دوران دانشجويي ام بخاطر تو بود. فقط به خاطر تو.... و تنها صفري است که عاشقانه دوستش دارم...
آن صفر توي کارنامه را به خاطر تو دوست دارم...
ديگر نمي توانم بنويسم.
آخرين نوشته ام هم درباره تو بود. تويي که طنين صدايت ونوازش دستهايت، سنگيني خاک را کنار خواهد زد و آرامش را برايم به ارمعان آورد.
تحمل اين زندگي رو ندارم. از خودم بدم مي آد.
بس است...
شايد خاطرات بيادماندني گذشته آرامم کند.
تنهايم نگذار »
و آن آتش سوزي وحشتناک بود که او را برد و او ناباورانه رفتنش را خود رقم زد و ناله و شيون بود که سکوت را شکست.
او ديگر نيست که ببيند اعترافات عاشقانه ام با نام زيباي او آغاز شده است.
او ديگر نيست که بداند من هيچ گاه دانشگاه را تمام نخواهم کرد.
او نيست که وقتي مرا از دور مي بيند وانمود کند که مرا نديده...
و...
او هيچگاه بهار را ايمان نياورد.
 

لی لی جون

عضو جدید
گفت: من فرشته ام!
قاضي پرسيد: بالهايت کو؟
گفت: بالهايم را بريده اند!
قاضي باور نکرد.نيشخند زد و او را به جرم نداشتن کارت شناسايي به حبس محکوم کرد. وقتي ميخواسنتد به دستهايش دستبند بزنند ناگهان چند فرشته از پنجره آمدند و او را با خود بردند.
ساعتي بعد قاضي در کتابهاي قانون دنبال ماده اي مي گشت که مربوط به تعقيب مجرم در آسمان باشد.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
افسانه‌ی محبت....صمد بهرنگی

افسانه‌ی محبت....صمد بهرنگی

روزي روزگاري پادشاهي بود و دختري داشت شش هفت ساله. اين دختر كنيز و كلفت خيلي داشت، نوكري هم داشت كمي از خودش بزرگتر به نام قوچ علي. وقت بازي اگر توپ دورتر مي افتاد، قوچ علي برايش مي آورد. گاهي هم دختر پادشاه از ميليونها اسباب بازي دلش زده مي شد و هوس الك دولك بازي مي كرد. الك دولك دختر پادشاه از طلا و نقره بود.
اول دفعه اي كه دختر هوس الك دولك بازي كرد، پادشاه تمام زرگرهاي شهر را جمع كرد و امر كرد كه تا يك ساعت ديگر بايد الك دولك طلا و نقره اي دخترش حاضر شود. اين الك دولك صد هزار تومان بيشتر خرج برداشت. يك زرگر هم سر همين كار كشته شد. چون كه گفته بود كار واجبي دارد و نمي تواند بيايد.
هر وقت كه دختر پادشاه هوس الك دولك مي كرد، قوچ علي به فاصله ي كمي از او مي ايستاد و منتظر مي شد. دختر پادشاه چوب كوتاه نقره اي را روي زمين مي گذاشت، با چوب دراز طلايي به سر آن مي زد و آن را به هوا پرتاب مي كرد. قوچ علي وظيفه داشت دنبال چوب بدود و آن را بردارد بيندازد به طرف دختر. دختر آن را توي هوا محكم مي زد و دورتر پرتاب مي كرد. قوچ علي باز مي رفت آن را برمي داشت مي انداخت به طرف دختر. وقتي دختر خسته مي شد، قوچ علي مي رفت كنيز كلفتها را خبر مي كرد مي آمدند دختر را روي تخت روان به قصرش مي بردند. قوچ علي بعد مي رفت پيش خزانه دار لباس هاي دختر پادشاه كه لباس مخصوص غذا براي دختر ببرد و لباس مخصوص الك دولك بازي را بياورد سر جايش بگذارد.
قوچ علي بعد مي رفت آشپز مخصوص دختر پادشاه را خبر مي كرد كه غذاي بعد از الك دولك بازي دختر را ببرد. دختر پادشاه بعد از هر بازي غذاي مخصوصي مي خورد.
قوچ علي هميشه دنبال اينجور كارها بود. وقتي دختر مي خوابيد، او وظيفه داشت پشت در بخوابد تا كنيز و كلفتها و نوكرها بدانند خانم خوابيده و چيزي نپرسند و نگويند.
دختر پادشاه هر امري داشت قوچ علي با ميل دنبالش مي رفت و كارها را چنان خوب انجام مي داد كه دختر پادشاه هرگز دست روي او بلند نكرده بود. قوچ علي عاشق دختر پادشاه بود. صاف و ساده دوستش داشت. به نظر خودش هيچ عيب و علتي تو كارش نبود. به همين جهت روزي راز دلش را به دختر گفت.
آن روز دختر در باغ پروانه مي گرفت. قوچ علي هم پاي درختي ايستاده بود و او را تماشا مي كرد و گاهي هم كه پروانه اي مي رفت بالاي درختي مي نشست، قوچ علي وظيفه داشت از درخت بالا رود و پروانه را بلند كند. يك بار دختر پروانه ي درشتي ديد. قوچ علي را صدا كرد و گفت: قوچ علي، بيا اين را تو بگير. من ازش مي ترسم.
قوچ علي تندي دويد، پروانه را گرفت انداخت توي سبد توري. وقتي سرش را بلند كرد، ديد دختر روبرويش ايستاده، صاف و ساده گفت: شاهزاده خانم، من عاشق شما هستم. خواهش مي كنم وقتي هر دو بزرگ شديم، زن من بشويد.
اما هنوز حرفش تمام نشده بود كه دختر پادشاه كشيده ي محكمي زد بيخ گوشش و داد زد: نوكر بي سر و پا، تو چه حق داري عاشق من بشوي؟ مگر يادت رفته من يك شاهزاده خانمم و تو نوكر مني؟ تو لياقت درباني سگ مرا هم نداري. توله سگ!.. گم شو از پيش چشمم!.. برو كلفتهايم را بگو بيايند مرا ببرند، ترا هم بيرون كنند كه ديگر نمي خواهم چشم كثيفت مرا ببيند.
قوچ علي گذاشت رفت و كلفتها را خبر كرد، كلفتها با تخت روان آمدند ديدند دختر پادشاه بيهوش افتاده. ريختند بر سر قوچ علي كه پسر، دختر پادشاه را چكار كردي. قوچ علي گفت: من هيچكارش نكردم. خودش عصباني شد، مرا زد و بيهوش شد. به كي به كي قسم!
اما كي باور مي كرد. گلاب و شربت آوردند، حال دختر را جا آوردند گذاشتندش روي تخت روان و بردند به قصرش. دختر پادشاه امر كرد: به پدرم بگوييد گوش اين نوكر نمك نشناس كثيف را بگيرند، مثل سگ از قصر بيرون كنند. نمي خواهم چشمهاي كثيفش مرا ببيند.
پادشاه امر كرد قوچ علي را همان دقيقه، راستي هم مثل سگ بيرون كردند. دختر پادشاه چند روزي مريض شد. هر روز چند تا حكيم بالاي سرش كشيك مي دادند. آخرش خودش گفت كه ديگر خوب شده و حكيمها را مرخص كرد.
سالها مي گذشت و دختر پادشاه هر روز و هر سال خودپسندتر از پيش مي شد، محل سگ به كسي نمي گذاشت. چنان كه وقتي هفده هيجده ساله شد، امر كرد كه هيچكس حق ندارد به او نگاه كند و بدن پاك او را با نگاهش كثيف كند. اگر كسي از كلفتها و نوكرها اشتباهي نگاهي به او مي كرد حسابي شلاق مي خورد و اگر لب از لب باز مي كرد و حرفي مي گفت، زنده زنده مي انداختندش جلو گرگهاي گرسنه كه دختر پادشاه براي تفريح خودش توي باغ نگهشان مي داشت. پادشاه دخترش را به خاطر همين كارهايش خيلي دوست داشت. هميشه به دخترش مي گفت: دخترم، تو داري از خود من تقليد مي كني. ازت خوشم مي آيد.
دختر پادشاه چنان شده بود كه هميشه تنها توي باغ گردش مي كرد و با كسي حرف نمي زد. مي گفت كه كسي لياقت حرف زدن با مرا ندارد. دو تا استخر بزرگ هم وسط باغ درست كرده بودند كه هميشه يكي پر شير تازه بود و ديگري پر گلاب و عطر گل سرخ و ياسمن و اينها. دو تا كلفت جوان وظيفه داشتند سر ساعت معيني سرشان را پايين بيندازند و همانطور تا لب استخر بيايند تا دختر از استخر شير بيرون بيايد و توي استخر گلاب برود و بيرون بيايد و خود را در حوله بپيچد. كلفتها حق نداشتند دست به بدن او بزنند. اگر حتي نوك انگشت كسي به پوست و موي او مي خورد، همان روز دست جلادها سپرده مي شد كه انگشتش يا دستش بريده شود.
دختر پادشاه اينقدر ديگران را از خود دور مي كرد كه تنهاي تنها مي ماند و نمي دانست چگونه وقت بگذراند. از پروانه گرفتن و گل چيدن و شستشوي توي شير و گلاب و اسباب بازي و خوردن و نوشيدن و تماشاي گرگها هم سير شده بود. ناچار بيشتر وقتها مي خوابيد. هميشه هم قوچ علي را خواب مي ديد. قوچ علي مي آمد با دختر پادشاه بازي كند. دختر اولش خوشحال مي شد. ناگهان يادش مي آمد كه دختر پادشاه است و با ديگران خيلي فرق دارد. آنوقت يادش مي آمد كه دختر پادشاه است و با ديگران خيلي فرق دارد. آنوقت قيافه مي گرفت و قوچ علي را از خود دور مي كرد. اما قوچ علي ول نمي كرد. مي خواست دست او را بگيرد. دختر زور مي زد كه دستش را بدزدد. اما آخرش وا مي داد و قوچ علي مي توانست دست او را بگيرد و دوتايي شروع مي كردند به بازي و جست و خيز و پروانه گرفتن. وسط بازي قوچ علي مي گفت: شاهزاده خانم. من عاشق شما هستم. خواهش مي كنم وقتي من هم مثل تو بزرگ شدم، زن من بشويد.
در اينجا باز دختر پادشاه يادش مي آمد كه دختر پادشاه است و قوچ علي را سيلي مي زد و داد و بيداد مي كرد. قوچ علي را مي سپرد دست جلادها و ناگهان به صداي فرياد خودش از خواب مي پريد...
هميشه اين خواب را مي ديد. نمي توانست همبازي ديگري را خواب ببيند. تازه قوچ علي را هم با همان سن و سال و سر و وضع كودكي خواب مي ديد.
دختر پادشاه خواستگار هم داشت. چند شاهزاده از مملكتهاي دور به خواستگاريش آمده بودند، اما او نديده ردشان كرده بود كه من غير از خودم كسي را دوست ندارم.
روزي دختر پادشاه توي استخر شستشو مي كرد. كبوتري آمد نشست روي درخت انار لب استخر و گفت: اي دختر زيبا، تو چه بدن قشنگي داري! من عاشق تو شدم. خواهش مي كنم از توي شير بيا بيرون تا خوب تماشايت كنم.
دختر پادشاه گفت: اي پرنده ي كثيف، به تو امر مي كنم از اينجا بروي. من يك شاهزاده خانمم. كسي حق ندارد مرا نگاه كند. كسي لياقت حرف زدن با مرا ندارد.
كبوتر خنديد و گفت: اي دختر زيبا، من مي دانم كه خيلي وقت است همصحبتي نداشته اي...
دختر پادشاه يادش رفت دختر پادشاه است و ناگهان نرم شد و گفت: اي كبوتر خوش صحبت، خواهش مي كنم به من نگاه نكن. خوب نيست.
كبوتر گفت: اي دختر زيبا، دست خودم نيست كه نگاهت نكنم. دوستت دارم.
دختر گفت: اي كبوتر خوش صحبت، من كه نمي توانم عشق يك كبوتر را قبول كنم. اگر عاشق راست راستكي هستي، از جلدت بيا بيرون تا من هم ترا تماشا كنم.
كبوتر گفت: اي دختر زيبا، من دلم قرص نيست كه تو عشق مرا قبول كني. يك چيزي گروگان بده تا دلم قرص شود از جلدم بيرون بيايم.
دختر گفت: اي كبوتر خوش صحبت، هر چه مي خواهي بخواه، مي دهم.
كبوتر گفت: اي دختر زيبا، خوابت را بده من.
دختر گفت: اي كبوتر خوش صحبت، خواب من به چه دردت مي خورد؟
كبوتر گفت: اي دختر زيبا، بعد مي بيني خواب تو به چه درد من مي خورد.
دختر گفت: اي كبوتر خوش صحبت، خواب من مال تو.
در اين موقع صداي پاي كلفتهاي دختر شنيده شد كه حوله به دست، سرشان را پايين انداخته بودند مي آمدند. كبوتر گفت: اي دختر زيبا، خوابت شده مال من. كلفتهايت دارند مي آيند. من رفتم. بعد باز مي آيم. من اسمت را گذاشتم « قيز خانم». خوب نيست دختر زيبايي مثل تو اسم نداشته باشد.
دختر پادشاه ناگهان يادش آمد كه دختر پادشاه است و داد زد: اي حيوان كثيف، تو چه حقي داشتي با من حرف مي زدي؟ خواب مرا به خودم برگردان. والا دل و روده ات را از پس گردنت درمي آورم، تو حق نداري با آن دهان كثيف روي من اسم بگذاري.
اما كبوتر از روي درخت انار خيلي وقت بود كه پا شده بود رفته بود. دختر پادشاه بيخودي عصباني مي شد و جلادهايش را به كمك مي خواست.
چند هفته بود كه دختر پادشاه يك دقيقه هم نخوابيده بود. اصلا خواب به چشمش نمي آمد. اولها بيخوابي چنانش كرده بود كه همه خيال مي كردند ديوانه شده است. مثل سگ هار توي اتاقش راه مي رفت، در و ديوار را چنگ مي زد و به همه فحش مي داد. كسي را پيش خود راه نمي داد، حتي پدرش را، حكيمها را. روزها و شبها تنهاي تنها بود. آخرش خسته و مريض شد و افتاد. اين دفعه هم خواب به چشمش نمي آمد. اما نه حرفي مي زد نه حركتي مي كرد. مي گذاشت كه حكيمها را يكي پس از ديگري بالاي سرش بياورند و ببرند. هيچ حكيمي نتوانست دختر را خوب كند. پادشاه امر كرده بود هيچكس حق ندارد دست به بدن دختر بزند. اين بود كه حكيمها نمي توانستند ببينند درد دختر چيست. روزي حكيم پير و غريبه اي آمد گفت: من بدون دست زدن به بدن بيمار مي توانم او را معاينه كنم و دوايش را بگويم. اگر نتوانستم گردنم را بزنند.
پادشاه گفت كه او را پيش دختر ببرند. حكيم پير مدت درازي پهلوي دختر نشست تماشايش كرد. بعد گفت: تنها علاج او « افسانه ي محبت» است. بايد كسي بالاي سر او « افسانه ي محبت» بگويد تا خوب شود و بتواند بخوابد.
پادشاه امر كرد جارچيها در چهار گوشه ي شهر جار زدند كه: هر كه « افسانه ي محبت» بلد است بيايد براي دختر پادشاه بگويد تا پادشاه او را از مال دنيا بي نياز كند.
خيلي ها به طمع مال آمدند كه ما « افسانه ي محبت» بلديم، اما وقتي رسيدند پشت پرده ي اتاق دختر، مجبور شدند دروغهايي سر هم كنند كه البته اثري در دختر پادشاه نكرد و پادشاه هم همه شان را دست جلادها داد. ديگر كسي جرئت نداشت قدم جلو بگذارد. چند روزي گذشت. باز حكيم پير و غريبه پيدايش شد. به پادشاه گفت: اين چه شهري است كه كسي « افسانه ي محبت» بلد نيست؟ در فلان كوه چوپان جواني زندگي مي كند. او « افسانه ي محبت» بلد است. برويد او را بياوريد. اما پادشاه، بدان كه اگر خود تو دنبال او نروي، هرگز از كوه پايين نمي آيد.
حكيم گذاشت رفت. پادشاه با چند نفر ديگر سوار اسب شد و راه افتاد. رفتند رسيدند پاي كوه. چوپان جوان را صدا كردند. چوپان از بالاي كوه گفت: شما كيستيد؟ چكارم داشتيد؟
پادشاه گفت: من پادشاهم. مگر تو نشنيدي دختر من مريض شده؟ مي خواهم بيايي برايش...
پادشاه يادش رفت كه حكيم چه گفته بود. چوپان يادش انداخت: « افسانه ي محبت» مي خواهي؟
پادشاه گفت: آره، همان كه گفتي. حكيم پير و غريبه اي گفت كه تو بلدي.
چوپان جوان گفت: آره، بلدم.
پادشاه گفت: اگر دخترم را خوب كني هر چقدر طلا و نقره و ثروت بخواهي، مي دهم.
چوپان كه داشت از كوه پايين مي آمد گفت: پادشاه، اگر حرف مال دنيا را بياري، من نمي آيم. « افسانه ي محبت» همين به خاطر محبت گفته مي شود.
پادشاه ديگر چيزي نگفت. دلش مي خواست اين چوپان فضول را دست جلادها بسپارد اما چيزي نگفت. چوپان سوار ترك اسب پادشاه شد و راه افتادند. وقتي به قصر رسيدند، چوپان را پشت پرده اي نشاندند و گفتند: از همين جا بگو. چشم نامحرم نبايد به صورت دختر پادشاه بيفتد.
چوپان جوان گفت: « افسانه ي محبت» هم چيزي نيست كه هركس بتواند بشنود. اگر غير از من و دختر كس ديگر اين دور و برها باشد، افسانه اثري نخواهد داشت. همه دور شوند.
پادشاه ناچار امر كرد قصر دختر را خلوت كردند. توي قصر فقط چوپان ماند و دختر پادشاه. آنوقت چوپان جوان پرده را كنار زد و داخل اتاق شد. دختر آرام دراز كشيده بود و هيچ اعتنايي به كسي و چيزي نداشت. چوپان كنار در نشست و بلند بلند گفت: اي دختر زيبا، اي قيز خانم، مي خواهم « افسانه ي محبت» بگويم، گوش مي كني؟
دختر انگار صداي آشنايي شنيده سرش را برگرداند و چشمهايش را دوخت به چوپان جوان و گفت: آره، گوش مي كنم بگو.
چوپان شروع كرد به گفتن « افسانه ي محبت». گفت:
- « روزي روزگاري پادشاهي بود و دختري داشت شش هفت ساله. اين دختر كنيز و كلفت خيلي داشت، نوكري هم داشت كمي بزرگتر از خودش به نام قوچ علي. وقت غذا اگر دستمال دختر زمين مي افتاد، قوچ علي بش مي داد. وقت توپ بازي اگر توپ دورتر مي افتاد، قوچ علي برايش مي آورد. گاهي هم دختر هوس الك دولك بازي مي كرد. الك دولك او از طلا و نقره بود. وقتي دختر مي خوابيد، قوچ علي وظيفه داشت پشت در بخوابد تا كنيز و كلفتها و نوكرها بدانند خانم خوابيده و چيزي نپرسند و نگويند. دختر پادشاه هر امري داشت، قوچ علي با ميل دنبالش مي رفت و كارها را چنان خوب انجام مي داد كه دختر پادشاه هرگز دست روي او بلند نكرده بود. قوچ علي عاشق دختر پادشاه بود. صاف و ساده دوستش داشت. به نظر خودش هيچ عيب و علتي تو كارش نبود. آخر دوست داشتن چه عيب و علتي ممكن است داشته باشد؟ وقتي با هم توي باغ بودند و دختر پادشاه پروانه مي گرفت يا الك دولك بازي مي كرد، قوچ علي خودش را چنان شاد و سبك مي ديد كه نگو. هرگز از تماشاي او سير نمي شد. دلش مي خواست دختر اجازه بدهد كه دستش را بگيرد و دوتايي قدم بزنند و پروانه بگيرند. اما دختر پادشاه كسي را پسند نمي كرد، كلفت ها و نوكرها را سگ مي گفت و پيش خود راه نمي داد. قوچ علي همينطور شاد و سبك زندگي مي كرد تا روزي كه ديد ديگر نمي تواند راز دلش را به دختر نگويد. اين بود كه روزي وقت پروانه گرفتن به دختر گفت: شاهزاده خانم، من عاشق شما هستم. خواهش مي كنم وقتي هر دو بزرگ شديم زن من بشويد.
دختر پادشاه از اين حرف چنان بدش آمد كه قوچ علي را سيلي زد و بعد هم مثل سگ از پيش خود راند. دختر پادشاه قوچ علي را بيرون كرد و هرگز فكر نكرد كه چه بلايي سر او آمد.»
چوپان جوان ساكت شد. دختر گفت: چوپان، بگو بعد چه شد؟
چوپان گفت: اي دختر زيبا، تو فكر مي كني چه بلايي سر قوچ علي آمد؟
دختر گفت: من هرگز فكر نكرده ام كه چه بلايي سر قوچ علي آمد. تو مي داني قوچ علي آخرش چه شد؟ بيا جلو بگو.
چوپان پا شد رفت نشست كنار تخت دختر دست او را در دست گرفت و دنباله ي « افسانه ي محبت» را چنين گفت:
- « پدر قوچ علي چوپاني مي كرد. قوچ علي پاي پياده سر به بيابان گذاشت و رفت پدرش را سر كوه پيدا كرد. پدرش سخت مريض بود و در غار گوسفندان خوابيده بود. خواهر قوچ علي كه به سن و سال خود او بود، گوسفندان را به چرا برده بود. پدر از ديدن پسرش خيلي خوشحال شد و گفت: قوچ علي، چه به موقع آمدي. من دارم مي ميرم. خواهرت را تنها نگذار. تنهايي درد كشنده اي است.
پدر مرد. پسر او را همانجا سر كوه خاك كرد. عصر كه خواهر برگشت، به جاي پدرش، برادرش را ديد. با هم براي پدرشان گريه كردند و سر قبرش گل و درخت كاشتند.
روزها و هفته ها و ماهها و سالها گذشت. قوچ علي و خواهرش شدند هفده هيجده ساله. دو تايي كوه و صحرا را از پاشنه در مي كردند و گوسفندانشان را در بهترين جاها مي چراندند. شبها را با سگهايشان در غار مي گذراندند. فقط گاهي در زمستان به شهر مي آمدند، موقعي كه گوسفندان در غار زمستاني بودند و وقت بيكاري بود.
خواهر قوچ علي مثل هواي بهار لطيف بود، مثل آفتاب تابستان درخشان بود، مثل ميوه هاي پاييز معطر و دوست داشتني بود و مثل ماه شبهاي زمستان صاف و دلچسب بود و مثل لاله ي صحرايي سرخ رو و وحشي بود. به همين جهت قوچ علي لاله صدايش مي كرد.
روزي وقتي گوسفندان را برمي گرداندند، قوچ علي ديد كه بزي از گله گم شده. يكي از سگها را برداشت و رفت دنبال بز. چند كوه را پشت سر گذراندند بالاخره ديدند بز نشسته سر چشمه اي گريه مي كند و مثل بيد مي لرزد. سگ تا بز را ديد عوعو كرد و گفت: بز، گريه نكن آمديم.
بز شاد شد و گفت: مي ترسيدم دنبالم نياييد، قسمت گرگ شوم. تشكر مي كنم.
 

pako0r

عضو جدید
عشق و ثروت و موفقیت *



زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »
 

pako0r

عضو جدید
عاشق و معشوقی بودند که سخت به هم دلبسته بودند.بعد از مدتی عاشق به معشئق گفت:در چشم راست تو لکی می بینم.به من بگو چه وقت این لک در چشم تو ایجاد شده است؟معشوق گفت:از وقتی که عشق تو رو به سردی گذاشته است.یعنی تا وقتی محبت تو شدت داشت در من نتنها عیب نمی دیدی بلکه همه ی عیوب را حسن می دیدی .چنانکه این لک مدت ها در چشم بود و تو از شدت محبت آن را نمی دیدی ،حال آنکه از محبت تو کم شده لک را می بینی.
منبع:کتاب سر دلبران احمد دادجویی
 

pako0r

عضو جدید
روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.
زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد
واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.
اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :
" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره خواهم شد !"
بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :
" من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"
زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت :
" من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"
زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.
مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :
" تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"
زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.
در همین حین صدایی او را به خود آورد :
" من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."

در حقیقت همه ما چهار زن داریم !
الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند.
ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است
 

pako0r

عضو جدید
در بیمارستانی دو بیمار در یک اتاق بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار پنجره اتاق بود بشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آنها ساعتها با هم حرف میزدند و هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد.پنجره رو به یک پارک باز بود و دریاچه زیبایی داشت.مرغابیها و قو ها در دریاچه شنا میکردند و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بودند.درختان کهن به منظره بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افقی دور دست دیده میشد.همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف میکرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و روحی تازه میگرفت.

روزها و هفته ها سپری شدند و تا اینکه روزی مرد کنار پنجرهاز دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند.مرد دیگر که بسیار ناراحت شده بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.پرستار این کار را انجام داد.مرد به آرامی و با درد بسیار .خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد.بالاخره می توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند.ولی در کمال تعجب با یک دیوار بلند رو به رو شد!

مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می کرده است.پرستار پاسخ داد:ولی آن مرد کاملا نا بینا بود
 

pako0r

عضو جدید
دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمی از خون خانواده اش به او بود.او فقط یک برادر 5 ساله داشت.دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.پسرک از او پرسید :آیا در این صورت خواهرم زنده می ماند؟دکتر جواب داد بله و پسرک قبول کرد.پسرک را کنار تختش خواباندند و لوله های تزریق را به بدنش وصل کردند.پسرک به خواهرش نگاه کرد و در حالی که خون از بدنش خارج می شد به دکتر گفت:آیا من به بهشت میروم؟پسرک فکر میکرد که قرار است تمام خون بدنش را به خواهرش بدهند

:cry:
 

Similar threads

بالا