رمان شبهای تنهایی

bahar_19

عضو جدید
فصل اول

ساعت هشت و بيست دقيقه بامداد را نشان ميداد و دقيقا بيست دقيقه از زمان آغاز اولين كلاس مي گذشت . تاخير در روز اول مهر و در اولين ترم تحصيلي براي او كه هميشه و در همه كارجدي و كوشا بود نمي توانست سر فصل خوبي باشد . شروع به دويدن در سالن طويل كرد و در همان حين چشم به شماره ي كلاس ها داشت تا كلاس مورد نظرش را پيدا كند . ناگهان به خاطر سرعت زيادي كه داشت با پسري برخورد كرد و اين تصادف همراه شد با جيغ كوتاه دختر و باز شدن در سامسونت پسر . همه ي وسايل كيف به بيرون ريخته شده :يك عينك آفتابي ، يك شيشه ادكلن ، يك كراوات ، يك برس مو ، دو كتاب ، چند برگ جزوه ي درسي به اضافه ي يك دسته كليد و يك كيف پول . دختر با شرمساري شروع به جمع كردن وسايل پسر كرد و گفت :
- معذرت مي خوام آقا .
پسر با عصبانيت نگاهش كرد تا چيزي بگويد ، اما نگاه ساده و معصوم و شرمگين دختر مانع حركت زبان در دهانش شد . براي لحظه اي كوتاه به او چشم دوخت و سپس شيشه ي ادكلن را از دستش گرفت و از جا برخاست . دختر نيز بلند شد و گرد و خاكي را كه روي شلوارش نشسته بود ، تكان داد و دوباره عذرخواهي كرد . پسر سري تكان داد و گفت : عيبي نداره
ودختر پرسيد : كلاس شماره ي بيست و چهار كجاست ؟
پسر بدون پاسخ به سوال او پرسيد :
- شما دانشجوي ترم جديد ين ؟
دختر سر تكان داد و گفت : بله و الآنم بايد سر كلاس باشم .
پسر با دست به كلاسي اشاره كرد و گفت : اين كلاس شماره ي بيست و چهارم .
دختر تشكر كرد و سعي كرد بر خود مسلط شود و به سوي كلاس گام برداشت . جوان لحظاتي چند از پشت سر نگاهش كرد و سپس از آن جا دور شد .
ياس چند ضربه به در زد و متعاقب آن ، در را گشود . تمام نگاه ها به سوي او چرخيدند و ناگهان ولوله اي در گرفت . يكي از تمامي پسرهاي رديف جلو آرام سوتي كشيد و يكي ديگر با شيطنت گفت :
- بنازم قدرت خدا رو !
استاد جوان كه خود نيز چشم به دختر جوان دوخته بود ، با خودكارش چند ضربه به ميز زد و حاضرين را به سكوت دعوت كرد . سپس رو به دختر كرد و گفت : بله خانم ؟
- طبق برنا ، من امروز توي اين كلاس درس شيمي دارم ، ولي متاسفانه دير رسيدم .
استاد لبخندي زد و گفت : بفرماييد .او وارد كلاس شد و به دنبال جايي خالي براي نشستن گشت . بهترين جا در ته كلاس بود . يك جاي خالي در كنار پنجره و پهلوي يكي از دخترها .
در حالي كه نگاه سنگين ديگران را از سر تا نوك پاي خود احساس مي كرد ، به انتهاي كلاس رفت و در كنار آن دختر نشس . همه نگاه ها به عقب چرخيده بود ، اما او به اين موضوع اهميتي نداد. استاد سعي كرد دوباره كلاس را كنترل كند و چند ضربه ي ديگر به ميز زد و به سخنانش كه با ورود تازه وارد ناتمام مانده بود ادامه داد .
* * * *
- خانم كوچولو اسمت چيه ؟
يكي از پسرها ، پس از اين كه كلاس به اتمام رسيد و استاد كلاس را ترك كرد ، قبل از متفرق شدن بچه ها ، سر به عقب چرخاند و مستقيما خطاب به او اين سوال را پرسيد . دختر نگاه خشكي به او كرد و سوالش را نشنيده گرفت . رو به دختري كه در كنارش نشسته بود كرد و شغول صحبت با او شد . پسر با سماجت گفت : خانم كچولو ن كه سوال بدي نپرسيدم .
همه ي حاضرين چشم بر آن دو داشتند و مي خواستند عكس العمل دختر را ببينند. كلمه ي خانم كوچولو در نظر او توهين بزرگي آمد . گرچه پدر هميشه او را خانم كوچلو صدا مي كرد و او از شنيدن اين نام خص از زبان پدر، لذت مي برد ، اما اكنون يك پسر مزاحم و از نظر او بي سر و پا ب اي لفظ خطابش مي كرد . سعي كرد بر اعصابش مسلط باشد . رو ب پسر كرد و گفت :اسمم ياسه ، ولي فكر نمي كن دوستن اسم من فرقي به حال شما داشته باشد .
پسر كه دريافت او از آن دسته دختراني نيست كه انتظارش را داشته است ، لبخندي زد و گفت : به هر حال از جوابتون متشكر خانم كوچولو .
و رويش را برگرداند . احساس مي كرد كه تحقير شده است زيرا در چهره ي تمام پسر ها به نوعي خرسندي ديده مي شد . هر كدام مي خواستند دختر را بيازمايند و حالا خوشحال بودند كه يكي ديگر در اين بين مغلوب شده است .
بنفشه ، همان دختري كه كه در كنارش مشسته بود ، وقتي نگاه تيز پسرها را به سوي ياس و او را معذب ديد گفت : دوست داري بريم بيرون و كمي قدم بزنيم ؟
كلاس بعدي ساعت يازده و نيم آغاز مي شد و تا آن موقع زمان بسياري باقي مانده بود . ياس به هيچ وجه دوست نداشت كه دو ساعت تمام در اين كلاس بنشيد و باعث سرگرمي ديگران باشد ،براي همين با خوشحالي از پيشنهاد بنفشه استقبال كرد و گفت : فكر خوبيه .
و هر دو از زير نگاه هاي سايرين گذشتند و از كلاس خارج شدند . در حيني كه در راهرو گام برمي داشتند ياس پرسيد : راستي اسم تو چيه ؟
- بنفشه و در ضمن از آشايي با تو خوشوقتم .
ياس گفت : من هم مين طور .
و هر دو لبخند زدند . بنفشه پرسيد : صبحانه خوردي ؟
ياس به علامت منفي سر تكان داد و گفت : ديشب تا دير وقت بيدار بودم و صب خواب موندم و ي ؟
- مادرم منو بيدار كرد اما من از روي تبلي پا نشدم كه صبحانه بخورم . اگر موافقي بريم بوفه .
ياس موافقت كرد و هر دو به بوفه رفتد . چاي كي گرفتند و در گوشه ايدن ،پشت ميزي در مقابل هم نشستند . بنفشه نگاهي از سر تسين به او انداخت و گفت : تو فوق العاده اي ياس ، حتي دختراي لاس هم با ديدن تو به وجد آمدند .
ياس تبسمي كرد و با نگراني پنهاني گفت : من از پسرا مي ترسم . اونا دوست دارن هميشه يه موضعي باشه ه سرگرمش بكنه . تو فكر مي كني پسرا مثل دختر ها عاشق مي شوند ؟
- البته كه عاشق مي شوند . اونا هم قلب و احساس دارند .
- ولي اغلب اوقات قلب و احساس دختر ها را به بازي مي گيرند .
- اگر عشقشون واقعي باشه تا سر حد مر به دختر مورد علاقه شون وفادار مي مونن . به نظر من يه پسر اگه حقيقتا عاشق باشد خيلي بشتر از يك دختر قدر عشقش را مي داند . ما دختر ها خيلي زود عاشق يكي مي شيم و خيلي زودم اونم فراموش مي كنيم .
- نمي دونم ، شايد حق با تو باشد .
- تو تجربه ي تلخي از عشق داشتي ؟
- نه ، من هيچ وقت عاشق نشدم ، به همين دليل با روحيات پسر ها واقف نيستم و نمي شناسمشون . من از عشق فقط اون چيز هايي را مي دونم كه در كتاب ها خواندم .
در همين حين حين چشمش به حلقه اي كه در دست بنفشه بود افتاد و پرسيد : هي دختر تو چندسالته ؟كي قراره ازدواج كنين ؟

- نورده سال .
- نوزده سال ؟
- خوب آره مگه تو چندسالته ؟
- منم نوزده سالمه.
- پس چرا اين طوري سوال كردي كه چند سالمه ؟ از چي تعجب كردي ؟
- ازدواج كردي ؟
بنفشه نگاهي به حلقه اش كه توجه او را به خود جلب كرده بود انداخت و لبخندي زد و گفت : آها ، اينو مي گي ؟ راستش هنوز ازدواج نكرده ام . ، ولي پسر داييم نامزدمه .
ياس با هيجان پرسيد : خيلي دوستش داري ؟
- چي داري مي گي دختر ؟ براش جون مي دم . بهنام همه ي زندگي منه .
- اونم عاشقته ؟
- به همون اندازه كه من مي پرستمش . ما از بچگي عاشق هم بوديم .
ياس كه از لحن صميمي و بي ريا ي او خوشش آمده بود پرسيد :كي قراره ازدواج كنين .
- تابستون سال ديگه ، وقتي در بهنام تمام شد .
- دانشجوئه؟
- آراه ! توي دانشگاه خودمون درس مي خونه.
- چه خوب ! پس هر روز همديگر را مي بينين .
- قبل از اين هم هر روز همديگر رو مي ديديم . بهنام پسر سرزنده و شاديه . آدمو به وجد مي آره .
- خوش به حالت كه يكي رو داري تا تويزندگي دلگرمت كنه .
- چرا اين حرفو مي زني ياس ؟ مگه تو كمبودي داري ؟
- فكر مي كنم كه اين طور باشه . مدتهاست كه اين كمبود را حس مي كنم . كمبود يه دوست خوب ، يه هم صحبت ، كسي كه حرفامو گوش كنه و دلداريم بده .
بنفشه با تعجب به او نگريست . او دختر شاد و بي غمي به نظر مي آمد .
- پدر و مادرت چي ؟ هيچ وقت با مادرت درد دل نمي كني ؟
ياس سرش را به زير انداخت و در حالي كه چهره اش به تدري غمگين مي شد به فكر فرو رفت . بنفشه با كنجكاوي به او چشم دوخت و منتظر ماند . پس از مدت كوتاهي ياس قطره اشكي را كه روي گونه اش افتاده بود ، پاك كرد و سعي كرد مانع فرو ريختن اشكهايش شود . سر بلند كرد ، اما با ديدن پسري كه چند ميز آن طرف تر نشسته و به او چشم دوخته بود گفت : بهتر است بريم بيرون ، اين لعنتيا اعصاب برام نمي گذارند .
بنفشه بدون هيچ مخالفتي از جا برخاست و از بوفه خارج شدند . يك ربع استراحت بين دو ساهت درسي به پايان رسيده بود و سالنها خلوت تر از يك ربع پيش بودند . به حياط رفتند و به جاي آرامي در زير درختان پناه بردند. روي نيمكتي نشستند و بنفشه كه حس كنجكاوي اش تحريك شده بود گفت : اگه بپرسم چرا گريه مي كردي فضولي نكرده ام ؟
ياس آرام و محزون جواب داد : به خاطر پدر و مادرم .
بنفشه با تعجب پرسيد : اونا با هم اختلاف دارند ؟ يا از هم جدا شدند؟
ياس به علامت منفي سر تكان داد و با اندوي بي پايان گفت:من هردوشون را از دست دادم .
بنفشه متعجب تر از پيش به او چشم دوخت و با لحني بهت آلود پرسيد : از دست دادي ؟ يعني ..... يعني هردويشان فوت كرده اند ؟
ياس چشمانش را روي هم گذاشت و ، اما تلاشش براي خودداري بي فايده بود و دو چشمه سيل آسا ، گونه هايش را خيس كردند. تنهايي دردي است كه هميشه از آن واهمه دارد و رنج مي برد و يافتن يك هم صحبت خوب پس از مدتهاي مديد تحمل تنهايي ، آدم را بي اختيار به گشودن سفره ي دل و درد دل كردن وا مي دارد . بنفشه به علامت همدردي دستهايش را روي شانه هاي او گذاشت و گفت :متاسفم ياس . واقعا متاسفم . من وقتي خيلي بچه بودم پدرم را از دست دادم هميشه فكر مي كردم من و مادرم خيلي تنهاييم .ام تو.... تو....
او را در آغوش گرفت و موهايش را نوازش كرد . ياس كه آغوشي امن و مهربان براي پناه بردن و سنگ صبوري دلسوز براي درد دل كردن يافته بود مثل كودكي كه به آغوش مادر پناه مي برد خودش را سخت به او چسباند و زمزمه كرد :
- تنهايي خيلي بده . هر كس منو مي بينه فكر مي كنه با شادترين و بي غم ترين دختر دنيا روبه رو شده، اما نمي دونه من از همه ي دنيا تنهاتر و بي كس ترم .
- تو خواهر و برادي نداري ؟
او به علامت منفي سر تكان داد و آهي كشيد .
- هردوشونو با هم از دست دادي ياس ؟
- مادرمو وقتي دوازده ساله بودم از دست دادم و سه سال بعد هم پدرمو .
بنفشه لا تاثر پرسيد چرا ؟
ياس كه از ياد آوري خاطرات گذشته ، قلبش به شدت فشرده مي شد با لحني تبدار و غم آلود گفت : مادرم بيماري قلبي داشت و پدر در يه سانحه ي هوايي كشته شد . خلبان بود .
سپس سرش را از روي شانه هاي او برداشت و به نقطه اي نامعلوم چشم دوخت و گفت : معذرت مي خواهم بنفشه ، نمي دونم چرا با اين حرف ها تو را ناراحت مي كنم .
بنفشه دستش را روي دست او گذاشت و گفت : از امروز هر وقت دلت گرفت بايد با من درد دل كني.
ياس در ميان گريه لبخندي زد و گفت : تو خيلي خوبي .
بنفشه پرسيد : مي ري سر خاكشون ؟
- از وقتي كه آمدم تهران نتوانسته ام اين كار رو بكنم .
- مگه تو قبلا كجا زندگي مي كردي ؟
- شيراز . اونجا به دنيا آمدم ، پدر و مادرم آنجا با هم آشنا شده بودند و بعد از ازدواج تصميم گرفته بودند همون جا زندگي كنن . هر دو عاشق شيراز بودند ، مثل من .
- به خاطر ادامه تحصيل به تهران آمدي ؟
- نه . شش ماه پيش با يك استاد خوشنويسي مكاتبه كردم و اون با ديدن نمونه كارام ، منو پذيرفت . بعد از تعطيلات عيد آمدم تهران تا در يه دوره تكميلي شيش ماهه شركت كنم . خب از قضا دانشگاه هم همين جا قبول شدم .
بنفشه با هيجان گفت : چقدر خوب پس تو يه خطاطي ؟ الآن كجا زندگي مي كني ؟
- نزديك آموزشگاه يه آپارتمان اجاره كرده ام .
- وقتي شيراز بودي كجا زندگي مي كردي ؟ پيش كي بودي ؟
- خونه ي خودمون . سرايدار و خانواده اش اونجا زندگي مي كنن. تا قبل از اومدنم به تهران خيلي هوامو داشتند . بهجت خانم و شوهرش آدماي مهربون و بي نظيري ان.
- اينجا دوستي نداري ؟
- نه . من غير از آموزشگاه جاي ديگري نمي روم . اهل پارك رفتن و تفريحات متفرقه هم نيستم . يعني تنهايي حالشو ندارم . اصولا با پسرا دمخور نمي شم . توي آموزشگاه دو تا دختر ديگه هم دوره ي من بودن كه از شون خوشم نمي آمد و واسه همين هميشه تنها بودم .
- عوضش از امروز بايد روي من حساب كني .
ياس لبخندي مهربان به لب آورد و در نهايت صداقت گفت : دوستت دارم بنفشه .
او نيز تبسمي كرد و گفت : من هم همين طور .
در همين لحظه بهرام را ديد كه به سويشان مي آمد . بريش دست تكان داد و به ساي گفت : بهرامه پسر داييم.
ياس با ديدن او آهي از حيرت كشيد و زير لب گفت : خداي من !
همان پسري بود كه امروز صبح با او برخورد كرده بود . بهرام به آننان نزديك شد و به اعتراض گفت :كجايي بنفشه ؟ دانشگاهو زير پا گذاشتم .
بنفشه لبخندي زد و سپس با اشاره به ياس گفت : اين ياسه دوست جديد من .
و رو به دختر گفت :اين هم بهرام پسردايي و برادر نامزدم .
- خوشوقتم.
بهرام نيز همين پاسخ را داد و به بنفشه گفت : ما قبلا همديگر را ديديم .
- ديدين ؟ كجا ؟
ياس سر به زمين انداخت وگفت : من امروز صبح براي آمدن به كلاس عجله داشتم و به خاطر سرعت زياد با ايشون برخورد كردم . و با شرمساري گفت : بازم معذرت مي خواهم .
بهرام با تبسمي گفت : فراموشش كنين . و رو به بنفشه افزود :بهنام امروز نمياد دانشكده . حال يكي از دوستانش خوب نبود مجبور شد بره بيمارستان . گفت به تو بگم ظهر مياد خونه تون .
بنفشه گفت : تو چي ؟ تو نمي آيي ؟
بهرام به عالمت منفي سر تكان داد و گفت : كار دارم .
- كار بهانه است . تو تنهايي رو به همه چيز ترجيح مي دي .
- تو هم مثل عمه حرف مي زني .خوب براي اين كه دخترشم . به هر حال ممنونم كه پيغام بهنامو دادي .
- خواهش مي كنم . خب با من كاري نداري ؟
- نه متشكرم .
بهرام از هردوي آنان خداحافظي كرد و از آنجا دور شد آن دو دوباره روي نيمكت نشستند و بنفشه از ياسكه با نگاه بهرام را بدرقه مي كرد پرسيد : به چي فكر مي كني ؟
ياس با حالتي گنگ گفت : اون يه جوريه مگه نه ؟
بنفشه با تبسمي گفت : هر كي كه اونو مي بينه در همون نگاه اول مي فهمه كه انو يه جوريه .
ياس با كنجكاوي پرسيد :چرا ؟
 

bahar_19

عضو جدید
- نمي دونم ياس . بهرام خيلي عجيبه ،درك و روحياتش خيلي سخته ،يه جور دوگانگي محسوس در اون ديده مي شه . غرورو بلند پروازي اش حد و نهايتي ندارن . در حالي كه با دوستاي پسرش گرم وخودمونيه ، اما به همون اندازه در بر خورد با دخترا محتاطه . بدون شك اونجزو پنج پسر خوشگل و خوش تيپ دانشگاهه و حتي شايد بهترينشون باشه ، وليهيچ وقت خودشو درگير مسائل عاطفي نمي كنه . بيشتر دخترا آرزو دارند كه اوحتي يك لبخند به آنان بزند . اما به نظر مياد كه بهرام در مورد اين مسائليه كوه عظيم يخه . بهنام مي گه توي دانشگاه از اعتبار و محبوبيت ويژه ايبرخورداره و همه استادا هواشو دارن . اگر چه درسش عاليه اما اگه اين طورنبود بهش نمره مي دادند . ميگه اين فكر كه استاداي دختردارشون آرزو دارنبهرام دامادشون بشه نمي تونه فكر غلطي باشه . اما بهرام هر وقت كه بحث عشقو ازدواج پيش مياد ميگه دنبال يك چيز متفاوت ميگرده ، دختري كه با همه فرقداشته باشه .گاهي اوقات فكر مي كنم كه با اين همه سختگيري ، تا آخر عمرشمجرد مي ماند . احساس مي كنم كه در عين برخورداري از يه زندگي پر جنب وجوش و شلوغ ، از تنهايي رنج مي برد . شايدم ظرفيت درك دوستاش و حتي بهناماونقدر نيست كه بتونن اون و حرفهاش رو بفهمن. با مادرش خيلي صميمي بود .رابطه ي مادر و فرزندي اونا بين تمامي كساني كه مي شناختنشون شهره بود،اما از پنج سال پيش كه زن دايي فوت كرد ، بهرام خيلي تنها شده . در ظاهرپدرش و بهنام هستند ، ولي در اكثر مواقع اين طور نيست . با پدرش رابطه يخوبي ندارد . دايي مهندس نفته و جنوب كار مي كنه ، هر دو سه ماهي يه بارمياد تهران و بهرام از اين بابت هميشه گله داره .
- با بهنام چي ؟ رابطه اش با اون چه طوره ؟
- اونا برادراي خوب ان ، اما دوستايخوبي نيستن . بهرام هيچ وقت با كسي درد دل نمي كنه . گفتم كه دنبال يه چيزمنحصر به فرد مي گرده .
سپس با كشف موضوعي به او نگريست و ادامه داد :
- احساس مي كنم تو هم شبيه اوني . تويتنهايي چي هست ياس ؟ من اگه جاي تو بودم هيچ وقت نمي تونستم شش ماه تمومتنها باشم و حرفامو به كسي نزنم . حتما يكيو پيدا مي كردم و از مصاحبت بااو لذت مي بردم . من هيچ وقت طاقت تنهايي رو ندارم .
- اما من با هر كسي نمي جوشم . معتقدم نگاه طرف بايد شيرين باشه و به دل بشينه تا راه واسه باز كردن سفره ي دل هموار بشه .
نگاه با محبتي به بنفشه كرد و افزود : دقيقا يكي مثل تو ....
بنفشه تبسمي كرد و گفت : خوشحالم كه تونستم دل يه آدم مشكل پسند رو به دست بيارم .
ياس هم خنديد و دستش را به دستش را به شانه ي او زد و گفت : خودتو دست كم نگير دختر . تو خيلي ناز و خانمي .
و بنفشه چشمكي زد و گفت : مي دونم بهنامم همينو مي گه .
دقايقي تا ساعت يازده و نيم باقي مانده بود .كه براي حضور در كلاس زبان به اتاق شش رفتند . بار ديگر نگاه ها به سويياس چرخيد و او كه از اين نگاه هاي حريص متنفر بود باز هم انتهاي كلاس رابراي نشستن برگزيد . وقتي جا به جا شدند ، بنفشه با آرنج به پهلويش زد وگفت : تخته رو ببين .
ياس به رو به رو نگاه كرد . در گوشه بالاييسمت چپ تخته ، چند شاخه گل ياس نقاشي شده و زير آن با حروف انگليسي نوشتهشده بود " ياس ". بنفشه به او لبخندي زد و گفت : مي بيني بعضيا چه كاراييمي كنن ؟ فكر مي كنم تو هم مثل بهرام توي دانشگاه محبوب بشي . خوش به حالتدختر.
ياس با پوزخندي گفت :من از اين جور زندگيكردن متنفرم . دلم مي خواد كسي كاري به كارم نداشته باشه . هميشه سعي ميكنم سر و وضع ساده اي داشته باشم ، اما باز كساني هستند كه اذيتم مي كنند.
- تو در نهايت سادگي شورانگيزي ياس . بهشون حق بده .
- من تنهايي را به دنياي شلوغ و پر جذبه ترجيح مي دم .
بنفشه سعي داشت به نحوي او را از دنيايتنهايي اش بيرون بكشد ، اما با ورود استاد به كلاس ، بحثشان نا تمام ماند. پس از پايان كلاس و خداحافظي از بنفشه ، در راه بازگشت به خانه به اينموضوع مي انديشيد كه اين دختر ، امروز چقدر به او آرامش داده بود ، هرگزدر مورد زندگي اش با كسي صحبت نكرده بود ، اما امروز در برابر بنفشه مهرخاموشي چهار ساله را از روي لبانش برداشته و حرفاي دلش را با او درميانگذاشته بود .امروز عقده هاي چهار ساله اش سر باز كرده و براي اولين بار پساز مدت ها غير از مواقع تنهايي اش در حضور فردي گريسته بود . در اين دخترچيزي وجود داشت كه ياس را به سوي او مي كشيد . يك دنيا مهرباني و بي ريايي. احساس مي كرد در طول همين يك روز آشنايي عاشقش شده و اكنون دوستي يافتهاست كه پس از اين مي تواند به او تكيه كند و از بار تنهايي اش بكاهد .
صبح روز بعد همين كه به مقابل در وروديدانشگاه رسيد ، با بنفشه مواجه شد كه داشت از اتومبيلي پياده مي شد و اورا صدا مي كرد . برايش دست تكان داد و بنفشه نيز با تكذا همين كار به سويشآمد. دستش را فشرد و بوسه از گونه اش برداشت و گفت : به همين زودي دلمبرات تنگ شده ياس .
ياس متاثر از مهرباني او لبخندي زد و گفت :منم همين طور عزيزم .
سپس به جواني كه به آنها نزديك شد و بنفشه ازاتومبيل او پياده شده بود سلام كرد . جوان پاسخ سلامش را داد و گفت وبنفشه با اشاره اي به او گفت : بهنام نامزدم.
و رو به بهنام گفت : اينم ياسه.
بهنام با هيجان وافري كه از ديدن دوست نامزدشدر او ايجاد شده بود گفت : خيلي مشتاق بودم كه شما رو ببينم . بنفشه ازديروز از وقتي كه آمده خونه فقط از شما حرف مي زنه .
- من لايق اين همه محبت نيستم . بنفشه خيلي به من لطف دارد .
- مطمئنم كه لياقتشو دارين ، چون بنفشه اونقدر كه از شما حرف زد از من حرف نمي زنه .
بنفشه با اعتراض اخم هايش را در هم كرد و گفت : خيلي قدرنشناسي بهنام .
ياس در همايت از دوستش به بهنام گفت : شايد بنفشه جلوي رويتان از شما تعريف نكنه ، اما ديروز كلي از خوبياتون برام حرف زد .
- من يار مهربونم و وفادار خودمو خيلي خوب مي شناسم .
در همين لحظه اتومبيل ديگري در مقابل آنها توقف كرد و لحظاتي بعد بهرام از آن پياده شد . محكم و مغرور .
صلابت يك مرد را مي شد به وضوح در سر تا پاياو ديد . انگار او همان مردي نبود كه بنفشه از تنهايي و مخصوص بودنش حرفمي زد . از آن دسته پسرهاي شلوغ و شاد با روحيات خاص پسرانه به نظر ميرسيد و تنها در عمق چشمانش مي شد رازي نهفته را حس كرد و همين چشماناسرارآميز ، او را دوست داشتني تر و گيرا تر نشان مي داد . شايد هم رازشهمان عنصر تنهايي بود و شايد چيزي ديگر . با ديدن آن سه به سويشان آمد .سلام كرد و صبح به خيري گفت و بعد خيلي زود از جمعشان دور شد .
بهنام نفس عيقي كشيد و گفت : اون هيچ وقت عوض نمي شه . خيلي مغروره . هيچ كس قادر نيست آرومش كنه، هيچ كس .
وسرش را به علامت تاسف تكان داد و همراه بنفشه و ياس پاي به درون دانشگاه گذاشت .
ياس و بنفشه آن روز فقط دو ساعت كلاس درسداشتند و وقتي در ساعت نه و نيم كلاسشان تمام شد ، ياس از بنفشه پرسيد :امروز صبحونه خوردي يا نه؟
بنفشه به علامت منفي سر تكان داد و او دوباره گفت : پس مي تونم تو رو به صرف يه صبحونه كامل به آپارتمانم دعوت كنم ؟
بنفشه كه از شدت خوشحاليچشمانش برق مي زد گفت : البته .
اما خيلي زود به ياد قرارش با مادرش افتاد وگفت : ولي ياس به مادرم گفته ام كه امروز براي نهار تو رو مي برم خونه .خيلي مشتاقه با تو آشنا بشه .
ياس لبخندي زد و گفت : خب اول مي ريم خونه ي من و با هم صبحانه مي خوريم ، نزديك ظهر هم مي رويم خونه ي شما . چه طوره ؟
بنفشه كه هيجان لحظات قبل دوباره به سراغش آمده بود بدون تامل گفت : عاليه چون خيلي دوست دارم خطاطي ها تو ببينم .
آپارتمان ياس در طبقه ي دوم از يك واحدمسكوني سه طبقه واقع بود . وقتي در را گشود و هر دو وارد خانه شدند ،بنفشه متعجب و هيجان زده از آن چه مي ديد گفت : خداي من ! اينجا چه قدرقشنگه .
تمام ديواره با كاغذ ديواري هايي كه نقش گلياس داشتند و زمينه اي به رن آبي ملايم و آسماني پوشانده بودند . روكشكاناپه مخملي و كنار شومينه ياس رنگ بود . ملحفه روي تختخواب كه دركنارپنجره و رو به آفتاب قرار داده شده بود ياسي بود . چهار عدد صندلي و ميزيكه در وسط اتاق نشيمن قرار داشتند ياسي رنگ بودند . قفسه هاي كتابخانه ،كابينتهاي آشپز خانه ، ميز نهار خوري و صندلي هايش و حتي ميز تحرير و چراغمطالعه نيز ياسي رنگ بودند . حتي بوي ياس نيز در فضاي خانه پرا كنده بود .همان رايحه ي دلپذير ادكلني كه ياس خود هم از آن استفاده مي كرد . قابعكسي هم كه تصوير پدر و مادر ياس در آن به چشم مي خورد و روي ميز كنار تختقرار داده شده بود ، به رنگ ياس بنفش بود . از همه مهم تر اين كه سر تا سرآپارتمان پر بود از انواع گلهاي مختلف . يك تابلوي نقاشي بزرگ در ديواربالاي تخت و چند تابلوي خط كه به نظر مي رسيد كار خود ياس باشد در نقاطمختلف نصب شده بوند . از اتاق خواب گذشت و قدم به بالكن گذاشت . ياسهمچنان به پيشخوان آشپزخانه تكيه داده بود و او را تماشا مي كرد كه چگونهبه وجد آمده بود. در دو سوي بالكن بوته هاي ياس سرارسر ديوار ها راپوشانده بودند كه البته در اين فصل ازسال گلي به شاخه نداشتند. ميز وصندلي هايي كه در بالكن قرار داده شده بودند مثل ساير اجزا و لوازمآپارتمان ياس رنگ بودند . بنفشه به نرده هاي بالكن تكيه داد و به پاركي كهدر برابر چشمش بود نگاه كرد . از اينجا انگار طبيعت نيز زيبا تر از هميشهبه نظر مي رسيد . دقايقي چند به درختاني كه كم كم رنگ پاييزي به خود ميگرفتند نگاه كرد و سپس به پشت سر برگشت . ياس همچنان در جاي اولش ايستادهبود و سرش از ميان گل و برگ و بوته هاي گلدانهايش ديده مي شد . به سوي اورفت و با همان هيجان اوليه گفت : ياس اينجا چقدر لطيفه . چقدر شاعرانه است. تو معركه اي دختر . معركه اي .
ياس لبخندي زد و همان طور كه به سوي آشپزخانهمي رفت پرسيد : گرسنه نيستي ؟بنفشه نفس عميقي كشيد . رايحه ي ملايم فضايآپارتمان او را سر ذوق آورده بود. گفت : گرسنگي رو به كلي از ياد بده بودم.
و شروع به خواندن اشعار تابلو هاي خوشنويسيكرد . ياس مشغول دم كردن چاي بود كه بنفشه از اتاق خواب به او نگريست وپرسيد : ياس اين اشعار رو از كجا آورده اي ؟
- شعراي خودمه .
بنفشه مبهوت تر از پيش پرسيد: شعرهاي خودته ؟ با من شوخي مي كني ؟
او به علامت منفي سر جنباند و گفت : نه عزيزم چرا بايد شوخي كنم؟
بنفشه سري از روي تحسين جنباند و گفت : تو منحصر به فردي . تو نابغه اي ياس .
و بعد در حالي كه منظره تابلوي نقاشي ، او را به خود جذب كرده بود پرسي : نقاشي هم مي كني ؟
- نه . متاسفانه استعدادشو ندارم .
بنفشه در گوشهپاييني سمت چپ تابلو امضايي ديد و پرسيد :
- ياس مينا كيه ؟
- مادرم.
- اون اين تابلو را كشيده ؟
منظره اي از يك باغ سر سبز بود كه دختر بچهاي سوار بر تاب شده بود و مرديجوان از پشت سر او را هل مي داد . دخترك باشادي كودكانه اي مي خنديد و مرد محو تماشاي او بود .
ياس با لحني محزون گفت : آره
بنفشه كه تحت تاثير قرار گرفته بود با اشاره به دخترك گفت : اين تويي ؟
- آراه .
- واينم پدرته ؟
- آره .
بنفشه دستهايش را در هم گره كرد و غرق تماشاي تابلو شد و گفت : خيلي قشنگه خيلي حرف ها با آدم مي زنه .
ياس از آشپز خانه بيرون آمد. بين ورق هايكتابي كه روي ميز مطالعه قرار داشت ، عكسي را بيرون كشيد و آن را به بنفشهداد . تصوير حقيقي همان تابلو در عكس ديده مي شد . ياس كودكانه مي خنديد وپدر چشم به او دوخته بود . بنفشه براي مدت كوتهاي به مقايسه بين عكس وتابلو پرداخت و سپس گفت :
- مادرت هنرمند بزرگي بوده ، كارش با ظرافت خاصي انجام گرفته بود ، به گيرايي و جذابيت خود عكس .
به ياس نگاه كرد . دو حلقه شفاف اشك در چشمان او موج مي زد . دستش را گرفت و پرسيد : ناراحتت كردم ؟
ياس به علامت منفي سر تكان داد و گفت : نه ، نه فقط يه لحظه احساس دلتنگي كردم .
- معذرت مي خوام .
- اين چه حرفيه عزيزم ؟ گفتم كه طوري نشدم .
وسپس در حالي كه تظاهر به شادي و بي خيالي مي كرد با لحن معترضي گفت : به جهنم كه تو گرسنه نيستي ، اما من دارم هلاك مي شم .
بنفشه خنديد و گفت : اتفاقا خيلي هم گرسنه ام .
عكس را روي ميز گذاشت و در پي او به آشپزخانرفت . ياس صبحانه مفصلي ترتيب داد و هر دو با اشتهاي فروان شروع به خوردنكردند . در همان حين بنفشه پرسيد : چه مدته كه شعر مي گي ؟
- دو سالي مي شه ، البته نه هميشه . هر وقت كه اون حس خاص به من دست بده.
- اين آپارتمان چي همش كار خودته ؟
- وقتي اينجا رو ديدم خيلي كثيف بود ،اما عاشق بالكن اش شده بودم . به خاطر همين اجاره اش كردم . به صاحبخونهگفتم كه خودم آپارتمانو مرتب مي كنم و اونم با خوشحالي قبول كرد . اول ازهمه سفارش كاغذ ديواري دادم . بعد گشتم دنبال ميز و صندلي و اين جور چيزها . اين كاناپه رو از شيراز آوردم . وقتي بچه بودم موقع تماشاي تلوزيونروي اين كاناپه دراز مي كشيدم و مامان موهامو نوازش مي كرد . به كابينتهااشاره كرد و گفت : اينارو خودم رنگ كردم . همين طور نرده هاي بالكن رو .غير حرفه اي به نظر مياد نه ؟
- اصلا . كارت خيلي تميزه . گلدونا چي ؟
- دو سه تاشونو از شيراز آورده ام وبقيه رم اينجا خريدم . شمعداني و عروس را نشان داد و گفت: چندتايي شم خودمكاشتم . هميشه از باغباني لذت مي برم ، روح آدمو صيقل مي ده .
- عوضش ما يه باغچه ي بزرگ داريم كه نه من بهش توجه مي كنم نه مامان .
ياس با هيجان پرسيد : يه باغچه ي بزرگ ؟ مي سپريش دست من ؟
- توش بنفشه هم مي كاري ؟
ياس با خوشحالي مخصوصي گفت : البته قربان ،مي خوام يه بهشت كوچولو درست كنم . بنفشه لبخندي زد و گفت :تو خيلي لطيفي. خيليشاعرانه زندگي مي كني ياس . از اون زندگيا كه هنرمندا واسه خودشوندست و پا مي كنن . سرزنده و شاداب. با ذوق و پر احساس .
و چشمكي زد و افزود : بهت حسوديم مي شه .
ياس با نگاهي پر سپاس گفت : تو خيلي تحويلم مي گيري بنفشه .
- بقيه ي نوشته هاتو نشونم مي دي ؟
- البته عزيزم .
- شعراتو چي ؟ اونا رو مي تونم بخونم ؟
- معلومه كه مي توني .
وبعد دوباره در فنجان ها چاي ريخت .
پس از صرف صبحانه اي مفصل ، ياس دستخط هايخوشنويسي و دفتر شعرش را در مقابل بنفشه گذاشت و او با اشتياق و هيجان محوتماشا و خواندن اشعا شد و چند بار از سوز و سروده هاي ياس به گريه افتاد وحس كرد كه او چقدر در زندگي اش تنها بوده كه اين گونه با سوز و گداز ازهجر و غربت حرف زده است . ظاهر اين دختر شاداب و بي غم و لبريز از نشاطبود ، اما در وراي ظاهرش ، دنيايي از تنهايي و بي پناهي نهفته شده بود ،با اين حال دختر مقاوم و پر تلاشي بود كه اميد به آينده و كوشش برايدستيابي به اهداف در چشمانش موج مي زد. از زندگي شاعرانه و دنياي كوچك اوخوشش آمده بود. در دل تصميم گرفت كه از اين پس كمي در تنهايي هايش شريكشود.
وقتي براي رفتن به خانه ي بنفشه آماده ميشدند، فكري از ذهن ياس در گذشت . تابلوي ديگري از كمدش بيرون كشيد و بنفشهرا كه مشغول شانه كردن موهايش بود را صدا كرد . او نگاهش كرد و گفت : جونم.
ياس به سويش رفت و گفت : اين آخرين كارمه .چند روز پيش قابش گرفتم . ديدم اگه بخوام اين بزنم به ديوار ، خونه خيليشلوغ مي شه ، واسه همين گذاشتمش كنار ، اما حالا دوست دارم بدمش به تو .بنفشه با تعجب نگاهش كرد و گفت : ياس !
او همان طوركه تابلو را به سويش مي گرفت گفت: به مناسبت آعاز دوستيمون . به خاطر اين كه تو وارد دنياي من شدي و منصاحب يه دوست خوب و مهربان شدم.
بنفشه با خوشحالي تابلو را گرفت و گونه اش را بوسيد و گفت : ممنونم ياس .
ياس لبخندي زد و گفت : هيچ وقت منو تنها نذار بنفشه ، خواهش مي كنم.
بنفشه دستي به شانه اش زد و گفت : قسم مي خورم . بي نهايت دوستت دارم .
وياس با دنيايي عشق و محبت نگاه پر سپاسش را به او دوخت .
ليلا مادر بنفشه با رويي خوش از ياس استقبالو از ديدار او اظهار خوشوقتي كرد . در طي يك روز بنفشه به قدري از اوتعريف كرده بود كه ليلا نديده عاشق اين دختر جذاب كه حالا مطابق تعريفبنفشه در نظر او نيز دختري ظريف و مهربان و روياي مي آمد ، شده بود.
 

bahar_19

عضو جدید
فصل دوم

پس از گذشت دو هفته از آشنايي ياس و بنفشه ،آن دو كاملا به يكديگر انس گرفتند و به دوستاني صميمي و مهربان تبديل شدند. در آن جمعه كسالت آور ، ياس از صبح در خانه تنها بود . فقط موسيقي گوشكرده بود و كمي هم خودش را با گلدان هايش سرگرم كرده بود ، اما بعد از ظهر، وقتي باران ملايمي شروع به باريدن كرد ، او نيز سر ذوق آمد . قلم مركب وچند برگ كاغذ برداشت و در هواي آزاد و نشاط آفرين بالكن نشست و شروع بهنوشتن شعري كرد كه آن را شب قبل در يك مجله خوانده بود . تقريبا نيمي ازكارش تمام شده بود كه از جا برخاست و به آشپزخانه رفت . پس از دم كردنمشغول دست و پا كردن ساندويچي براي عصرانه شده بود كه صداي زنگ برخاست .ازآشپزخانه خارج شد و پس از گشودن در ، با لبخند گرم بنفشه رو به رو شد كهبهنام را نيز همراه داشت . با خوشرويي پاسخ سلامشان را داد و دعوتشان كردكه وارد شوند و به هر دو خوش آمد گفت . آپارتمان كوچكش مثل هميشه تميز ومرتب بود . بهنام كه براي اولين بار پا به آپارتمان او مي گذاشت ، از ديدنآنچه كه در برابرچشم داشت با تحسين و تعجب گفت : خداي من اينجا محشره . وسپس به ياس گفت : حق با بنفشه اس ، تو دختر با ذوق و لطيفي هستي .
او در برابر اظهار لطف بهنام لبخندي زد و گفت : بنفشه هميشه منو شرمنده لطف و محبتش مي كنه .
و آنها را به نشستن دعوت كرد و خود بهآشپزخانه بازگشت . پس از پذيرايي به وسيله ي چاي و ميوه و شيريني ، برايآن دو ساندويچ درست كرد . بنفشه پرسيد : امروز روز خوبي داشتي يا نه ؟
ياس سري جنباند و گفت : نه اونقدرا ، حوصلهام سر رفته بود . وقتي آسمون شروع به باريدن كرد ، منم يه خورده سر كيفآمدم ، اما خوبيش به اين بود كه از دست اون عوضيا راحت بودم .
او در محيط دانشگاه همراه بنفشه و بهنام بود، ولي هر بار عده اي مزاحمشان مي شدند و آن دو خوب آگاه بودند كه ياس ازاين مسئله رنج مي برد . پس از مكثي پرسيد : حال مادرت چطوره ؟
- خوبه . كمك نمي خواي؟
- اگه گشنته، چرا.
بنفشه از جابرخاست و به آشپزخانه رفت . بهنامنيز چايش را سر كشيد و از جا برخاست و تا هنگام آماده شدن عصرانه تابلوهايياس را تماشا كرد . هنگام صرف عصرانه بنفشه رو به ياس گفت :
- فردا تولد مامانه و من و بهنامتصميم گرفتيم براش يه جشن تولد كوچولو بگيريم . البته مهموني دعوت نكرديمو يه جشن كاملا خصوصيه ، اما دلمون مي خواد تو هم فردا شب توي جشن كوچيكما شركت كني .
ياس تبسمي كرد و گفت : خيلي ممنونم كه منو توي جمع صميمي خودتون راه مي دين .
بنفشه پرسيد :مياي ؟
- البته كه ميام . مادرت بي نهايت مهربون و خوش قلبه و من به اندازه ي مادر خودم دوستش دارم .
بنفشه نيز با قدرداني گفت :اونم تو رو خيلي دوست داره و عاشقته .
روز بعد ، پس از پايان ساعت درسي اش دردانشگاه و جداشدن از بنفشه ، به يك مغازه صنايع دستي كه سر راهش بود رفتتا براي ليلا هديه اي بخرد . تمام طول شب گذشته را به انديشيدن در موردخريد يك هديه ي مناسب سپري كرده بود و سرانجام با ياد آوري اين موضوع كهمادرش هميشه عاشق كارهاي هنري و صنايع دستي بود ، تصميم گرفته بود برايليلا نيز يك جعبه آرايش معرق كاري شده بخرد و صبح همان روز نيز با ديدن آنچه كه در نظر داشت در پشت ويترين مغازه و پسنديدن آن ، در انتخابش مصممشده بود . پس از خريد هديه ي مردنظر و كادوپيچي آن ، يكراست به خانه رفت وچون شب قبل اصلا نخوابيده بود و چشمانش به دليل بي خوابي مي سوختند تصميمگرفت كه ساعتي را بخوابد ، اما وقتي از خواب برخاست ، ساعت شش بعد ازظهررا نشان مي داد و او دقيقا چهار ساعت خوابيده بود . در عوض پس از يك خوابآرام و دلچسبكاملا سرحال و شاداب شده بود . دوشي گرفت و لباس پوشيد . هديهاش را در كيفش قرار داد و زماني كه از خانه خارج شد دقايقي تا ساعت 7باقي مانده بود .
وقتي صداي زنگ در بلند شد ، بنفشه درآشپزخانه مشغول بود . بهنام به دليل سرماي سختي كه خورده بود پتويي به دورخود پيچيده و روي مبلي كز كرده بود . شب گذشته زير آ باران شديد به پشتبام رفته و آنتن تلوزيون را تنظيم كرده بود تا مسابقه ي فوتبال را باكيفيت بهتري تماشا كند و به همين دليل سرماي شديدي خورده بود . بهرام نيزكه تازه دقايقي پيش به منزل عمه رسيده بود در كنارش نشسته و مشغول گفتوگوبا او بود . بنفشه از آشپزخانه خارج شد و از پشت آيفون پرسيد : كيه ؟
وبا شنيدن صداي ياس ، دكمه ي در را فشار داد و رو به سايرين گفت : ياسه .
بهرام از شنيدن نام او متعجب شد و پرسيد : اون براي چي اينجا آمده ؟
چه سوال احمقانه اي . خب او دوست بنفشه بود .در طي همين چند روز رابطه ي نزديكي بين آن دو برقرار شده بود . ياس درمحيط دانشگاه با بنفشه و بهنام مي چرخيد و هر دوي آنها به هم علاقمندبودند . بنفشه از دوستش استقبال كرد و صورتش را بوسيد و گفت : خوش آمديعزيزم .
ياس تشكر كرد و با راهنمايي او به سوي سايرينرفت . او نيز از ديدن بهرام متعجب شد و از خود پرسيد كه او را در اينجا چهكار مي كند . اما سوال او نيز احمقانه بود . بنفشه گفته بود كه اين جشنكاملا خصوصي است اما او فراموش كرده بود كه بهرام نيز عضوي از خانواده بهحساب مي آيد. به سوي ليلا رفت تولدش را تبيرك گفت . ليلا نيز صورت دختربوسيد از او به خاطر حضورش تشكر كرد . ياس با بهنام نيز خوش و بشي كرد وعلت كسالتش را پرسيد . او با وريي گشاده همچون هميشه پاسخش را داد و به اوخوشامد گفت ، اما در مقابل بهرام مثل روز هاي گذشته سرد و بي روح بود .احوالپرسي مختصري كردند و سپس ياس مقابل ليلا نشست و از اوضاع و احوالشپرسيد . دقايقي بعد بفشه ، ياس را صدا زد و او به ياري دوستش در آشپزخانهرفت . بهرام محو تماشاي تابلويي بود كه به ديوار مقابل نصب شده بود . دفعهي قبل كه به خانه ي عمه آمده بود اين تابلو را نديده بود . يك تابلوي خط ،شعر با معنا و زيبايي داشت كه از تنهايي دل حرف مي زد . احساس كرد اين شعردر وصف حال او سروده شده است ، اما ناگهان اسم و امضاي ياس را در پايين آنديد و آهي از حيرت كشيد . خطش استادانه و به زيبايي چهره اش بود . ايناولين باري بود كه او دردل به زيبايي اين دختر اقرار مي كرد . حقيقت جزاين بود كه او با ديگر دختران فرق داشت ، نه يك فرق بلكه هزاران تفاوت .هر بار كه او را مي ديد به جنبه اي از خاص بودنش پي مي برد. بار اول بهسادگي و ومعصوميت نگاهش پي برد ودفعه ي بعد مهرباني و بي ريايي اش را كشفكرده بود و حالا به ظرافت و زيبايي اش اقرار مي كرد . صداي گرم و ليطيفشرا كه ازآشپزخانه به گوش مي رسيد ، به لالايي آرام و دلنوازي مي ماند .چيزي را براي بنفشه زمزمه مي كرد . جديد ترين شعرش بود ، اما بهرام اين رانمي دانست. وقتي او با سيني چاي به سالن برگشت ، بهرام نگاه خريدارانه ايبه سر تا پايش انداخت . موهاي طلايي و يكدستش تا نيمه هاي كمرش مي رسيد،چشمان عسلي با محبتش گيرايي بي نهايتي داشت. پيراهن سرمه اي رنگش سادهولي شيك و برازنده اندامش بود و لبخند گرمي نيز كه بر لب داشت چهره اش رامهربان تر و دوست داشتني تر نشان مي داد . هنگام تعارف چاي ، وقتي دربرابر او خم شد ، عطر ملايمش احساسي دل انگيز در او ايجاد كرد . بوي ياسبود ، به روحبخشي و نشاط آفريني خود او .درونش پر غوغا ، اما چهره اشهمچون هميشه آ رام ، سرد و پر راز بود . فنجان چاي را از سيني برداشت وتشكر كرد و در مقابل ، دختر نيز به رويش لبخندي زد ، به زيبايي و لطافتشكفتن يك غنچه . كششي بينهاين در خود احساس كرد ، اما ظاهرش بازهم مثل كوهيخ بود.
در حين صرف شام در حالي كه تنها به او ميانديشيد ، ياس نيز در حال حلاجي شخصيت اين مرد بود . نوعي تضاد و دوگانگيدر او مي ديد . بهرام را در محيط دانشگاه پسري شلوغ و پر جنب و جوش ديدهبود و در اينجا او آرام و كم حرف بود، با اين حال در هر دو صورت يك وجهاشتراك در او ديده مي شد . جذابيت و غرور بي نهايت.
هنگام اهداي كادوهاي تولد، دختر و برادرزادههر كدام تكه اي طلا به ليلا هديه كردند و تولدش را تبريك گفتند ، اماهديهياس او را بيشتر به هيجان آورد . او هميشه عاشق هنرهاي دستي بود و جعبه يلوازم آرايش شيك و زيباي ياس را بسيار پسنديد . او را در آغوش گرفت وصورتش را به خاطر هديه ي زيباش بوسيد و از او تشكر كرد . سايرين نيز ازديدن اين هديه به وجد آمدند و سليقه ي ياس را تحسين كردند . سپس ليلا روبه بهرام كرد و پرسيد :نمي خواي يه خورده برامون سه تار بزني ؟خيلي وقتهاين كار رو نكردي .
بهرام لبخند زد و گفت : حوصله تون سر مي ره . نمي خوام شب شادتون رو خراب كنم.
ليلا با اصرار گفت : نه . دلم واسه سازت تنگ شده ، ساز تو هميشه منو آروم مي كنه .
بهرام خواهش او را پذيرفت و از بنفشه خواستسه تارش را بياورد . وقتي شروع بع نواختن كرد سايرين با جان و دل به اوگوش سپردند . لطيف و شاعرانه مي نواخت و صداي گرمش تحت تاثير بسياري درشندندگان ايجاد مي كرد .

عــجب آن دلبــر زيبا كـجا رفت عجب آن سرو خوش بالا كجا رفت ؟
مــيان ما چـو شـمعي نور مي داد كجا شد اي عجب بي ما كجا رفت ؟

چند سالي مي شد كه به سه تار روي آورده بود .دقيقا پس از مرگ مادر . نواختن آرامش مي كرد . هرگاه كه دلتنگ مي شد به سهتار پناه مي برد و بهنام بهتر از هر كس ديگري مي دانست كه انگاردلتـــنـــگ ترين مرد دنياست و از صدايش غم و اندوه مخصوصي مي تراويد .

دلم چون بـرگ مي لرزد هــمه روز كه دلبــر نيمه شب تنها كـجا رفت
بـــرو در بـاغ و پـرس از بـاغبانان كه آن شـاخه گـل رعــنا كجا رفت
چو ديـوانه هــمي گـــردم به صحرا كه آن آهو در اين صحرا كجا رفت؟

ياس نيز حال غريبي پيدا كرده بود . همان حاليكه در هنگام نواختن پدر دچار ميشد . پدر نيز سه تار را با روح مي نواخت ،درست همانطور كه اكنون بهرام از روح مايه مي گذاشت . آن روزها و پس از مرگمادر ، هر گاه پدر سه تار مي زد ، ياس درمي يافت كه او دلتنگ مادر شده است. او مي نواخت و هر دو مي گريستند . باز هم ياد آوري آن ايام به دلش چنگانداخت . ديگران احساس آرامش مي كردند ، اما او ناگهان با صداي بلند شروعبع گريستن كرد . نگاه ها به سويش چرخيدند و دست هاي بهرام سست و صداي سازشخاموش شد . از جا برخاست و دوان دوان سالن را ترك كرد . هق هقش خبر از دلدردمندش مي داد . بنفشه نيز در پي او سالن را ترك كرد و به ايوان رفت .پشت سر ياس ايستاد ، ياس با زاري اشك مي ريخت .
- چي شده ياس ؟ به من بگو .
او هم گريه مي كرد .
- ياد شيراز افتادي ؟
ياس سري تكان داد .
- كي سه تار مي زد ؟
- پدر . هر وقت كه دلش براي مادر تنگ مي شد.
- گريه مي كرد ؟
- گريه ي مرد خيلي تلخه بنفشه . اون از ته دل گريه مي كرد .
به سوي او چرخيد و خود را در آغوشش انداخت و گفت : دلم گرفته ، خيلي زياد.
- مي فهمم ياس . مي فهمم.
- مي خوام برم خونه .
- خونه ؟ نه ياس بهتره كه هين جا بموني .
- مي خوم تنها باشم بهش احتياج دارم . مي فهمي كه .
- مي فهمم .
به سالن بازگشتند و قبل از اين كه آن سه حرفي بزنند ، ياس گفت : معذرت مي خوام كه شب قشنگتون رو خراب كردم ، واقعا نتاسفم .
ليلا به سويش آمدو گفت : اين چه حرفيه عزيزم ؟ همه يه وقتايي دچار چنين حالتي مي شوند.
بنفشه رو به بهنام كرد و گفت : ياسو برسون خونه اش. مي خواد برگرده .
ياس با مخالفت گفت : نه بهنام سرما خورده . خودم مي رم .
ليلا پرسيد : كجا مي ري ياس ؟ پيش ما بمون .
ياس لبخندي زد و گفت : متشكرم . اما بهتره كه برم خونه . به تنهايي احتياج دارم .
بهنام رو به بنفشه كرد و گفت : كاپشن منو بيار .
ياس باز هم مخالفت كرد و گفت : نه بهنام . احتياجي به اين كار نيست . تو حال خوبي نداري.
- نمي تونم كه تنهايي بفرستمت .
- با تاكسيمي رم . جاي نگراني هم نيست .
در همين حال بهرام نيز برخاست و گفت : ياس ، من مي رسونمت .
- احتياجي نيست شما خودتون رو به زحمت بندازين . خودم مي تونم برم.
- زحمتي نيست خودمم مي خوام برم خانه.
ليلا در پي حرف او گفت : آره ياس جون ، اين طوري خيال ما هم راحت تره .
و ياس ناچار تسليم شد
* * * *
.
 

bahar_19

عضو جدید
بهرام در زير بارش ملايم باران آرام رانندگيمي رد و ياس از برهم زدن جشن و شادي آنها متاسف بود . از شيشه ي مقابل بهخيابان نمناك خيابان چشم دوخته بود ، اما افكار پريشان و سردرگمي داشت .به ياد پدر و مادر افتاده بود و از طرفي هم قلبش به خاطر بهرام سخت مي پيد. او ديگر آن پسر خشك و سرد ديروز نبود . يك هنرمند با ذوق بود كه احساساتاو را برانگيخته بود. شديدا احساس مي كرد كه او را دوست دارد و غرور وجذابيتش را مي ستايد. اين مرد بي نظير بود ، مثل قهرمان هاي داستان هاييكه در رمان هاي عقشي كه تا حالا خوانده بود. آيا عشق همين بود كه او در آنلحظه با تمام وجود حسش مي كرد؟ او در يك لحظه شيفته ي اين پسر شده بود،شيفته ي ناهش ، صلابتش و دنياي پر رازش ، اما او كجا و بهرام كجا ؟ از اينادنديشه قلبش به درد آمد . هنوز هم اشك مي ريخت، اما آرام و بي سر و صدا .سكوت مرگ آوري حاكم بود ، ولي ناگهان بهرام آن را شكست و گفت : ياس ، مننمي دونم كه چرا گريه كردي ، ولي فكر مي كنم سه تار باعث شد اين طور نيست ؟
ياس هيچ نگفت . نمي دانست چه بايد بگويد . بهرام وقتي سكوت او را ديد گفت : مي دونم كه نبايد فضولي كنم .
- شما دردناك مي زديد . آدم ياد تنهايياش مي افتاد . صداتون خيلي غمگينه.
- ياس تو تنها زندگي مي كني ؟
لحنش مهربان و صميمي بود و ياس را وا مي داشت كه حودماني شود . سري تكان داد و گفت : آره
پسر دوست داشت بپرسد چرا ، اما جرات نكرد كهسوال كند . او هيچگاه در مورد زندگي خصوصي يك دختر كنجكاو نشده بود ، اماحالا اين حس را در دل داشت . در دل گفت : لعنت به اين غرور .
- بايد برم توي اين خيابون ؟
- آره .
- هيچوقت يه دوست صميمي داشتي ؟
- فقط بنفشه ، اون خيلي خوب دركم مي كنه ، بي نظيره . چند ساله سه تار مي زني
- پنج سال دوستش داري ؟
- نمي دونم . احساس دلتنگي مي كنم . پدرم خيلي سه تار مي زد.
- ديگه نمي زنه ؟
- نه .خيلي وقته كه نمي زنه." و در دل افزود از وقتي كه مرده ."
در برابر آپارتمانش گفت : همين جاست ، متشكرم .
بهرام توفق كرد و گفت : مي خواي بهات بيام ؟ تاريكه .
- نه ، از تاريكي نمي ترسم .
عادت نداشت پسري را به آپارتمانش دعوت كند ، به همين دليل بدون آن كه تعارف كند گفت : متشكرم كه منو رسوندي شب به خير .
- شب به خير .
و خيلي سريع به راه افتاد . ياس تا هنگامي كهاو در سياهي محو شد ، نظاره اش مي كرد ، در حالي كه قلبش را پراز عشق واحساس مي ديد و در سرش افكار گوناگون مي پرورانيد .
يك بار ديگر وقتي وارد رتتخواب شد به گريهافتاد . دلش براي پر و مادر تنگ شده بود . آرزو كرد كه اي كاش آن دو زندهبودند و مي توانست در اين لحظه ي غريب خود را در آغوش مادر بيندازد و سرگريه كند . پدر موهايش را نوازش مي داد و هر دو حرف هاي با محبتشان رانثارش مي كردند . مثل آن روز هايي كه پس از آسيب ديدن در دوچرخه سواري ياپس از قهر كردن با يكي از دوستان مدرسه اش ، آن دو نوازشش مي كردند و اوآرام مي گرفت .
بهبهرام فكر كرد ، مردي كه دست نيافتني بهنظر مي رسيد . در سكوت و تنهايي اين شب تاريك ، او شديدا احساس عشق ودلبستگي مي كرد ، اما چرا بايد عاشق بهرام مي شد ؟ تا نوزده سالگي هميشهمراقب بود كه از خطرات عشق در امان بماند ، اما امروز با تمام وجود عاشقاين پسر شده بود. روز هاي پيش تنها در مورد زندگي او و شخصيت متفاوتشكنجكاو بود و حالا دوستش داشت و ليكن چه حاصل از اين عشق يكطرفه ؟ آيابهرام هرگز به او خواهد انديشيد ؟ هيچ دختري نتوانسته بود او را راضي كندواو نيز نبايد از خود انتظار معجزه داشته باشد . به قول بنفشه ، بهرام بهدنبال يك چيز متفاوت مي گشت ، اما او كه متفاوت نبود. يك دختر معمولي تنها، نه خانواده اي داشت و نه سرپرستي . تنها زندگي مي كرد و اين مورد نظربسياري ازخانواده ها خوشايند نبود. آنه نسبت به دختري كه تنها زندگي ميكند احساس خوبي ندارند و او را نمي پسندند . پس نبايد انتظار داشته باشدكه از جانب فردي همچون او پذيرفته شود . بدوم شك او وقتش را با حرف زدن وبرقراري رابطه ي دوستانه با دختران تلف نخواهد كرد و در صورت ازدواج نيزدختري از يك خانواده ي اصيل و بسيار متفاوت با ديگران انتخاب خواهد كرد .با اين حساب او هيچ شانسي براي خودش قائل نمي شد و بهرام را دست نيافتنيمي ديد ، اما تب اين عشق سوزاننده تر از اين حرف ها بود . نوپا ، اما عميقو شديد . و ياس در دل آرزو كرد كه اي كاش شرايط به گونه ي ديگري بود.
صبح وقتي از خواب بيدار شد حالش خيلي بهتر ازشب گذشته بود. با آن كه نهال عشق در دلش كاشته شده بود ،اما تصميم گرفت كهبه خاطر اين موضوع ، زندگي اش را خراب نكند و از ديگر فعاليت هايش غافبنشود . تازه از رختخواب بيرون آمده بود و داشت تختش را مرتب مي كرد كهصداي زنگ در بلند شد. وقتي در را گشود با بنفشه رو به رو شد . مثل هميشهلبخند از لبانش محو نمي شدوارد آپارتمان شد و سلام كرد و پرسيد : حالتخوبه؟
- خوبم . امروز چقدر زود بيدار شدي .
- نگرانت بودم ديشب اصلا نخوابيدم .
- متاسفم بنفشه . نمي خواستم تو رو نگران كنم. حتما مادرت هم ديشب خيلي ناراحت شد .
- اين طور نيست عزيزم، فقط نگرانت بوديم . مي خواستم تلفن بزنم ، اما فكر كردم شايد دوست نداشته باشي كسي خلوتتو به هم بزنه .
ياس تشكر كردو به آشپز خانه رفت . بنفشه نيز به دنبالش رفت و پشت ميز نشست و پرسيد : آروم گرفتي ؟
ياس سري جنباند و گفت : نمي دونم .
بنفشه با نگراني بيشتري پرسيد : چت شده ياس .
ياس باز سرش را تكان داد و گفت : هيچي .
جرات صحبت كردن در مورد بهرام را نداشت . با خود فكر كرد كه اگر كسي از اين درد آگاهي نداشته باشد زود تر مي تواند فراموشش كند .
- دلت واسه پدر و مادرت تنگ شده ؟
- خيلي زياد . كاش منو تنها نگذاشتهبودند . خيلي بهشون احتياج دارم. اي كاش لااقل يكيشون زنده بود . يهوقتايي آدم واقعا به آغوش گرم پدر و مادر احتياج پيدا مي كنه. حتي اگه سنيهم از گذشته باشه .
به قدر گريه كرده بود كه چشمانش سرخ و متورمبود و سوزش شديدي را در آن احساس مي كرد .بنفشه نيز به محض ديدن او پي بهاين قضيه برده بود . صبحونه كه نخوردي ؟
- نه ، ياس شايد بهتر باشه يك سري بري شيراز .
- خودمم به همين موضوع فكر مي كنم .
وبعد به او نگاه كرد و پرسيد : وقتي خواستم برم شيراز تو هم با من مياي ؟
- خيلي دوست دارم البته اگه تو دلت بخواد .
- معلومه كه دلم مي خواد . تا به حال شيراز آمدي ؟
- يه بار وقتي خيلي بچه بودم .
- منم مثل پدر و مادرم عاشق شيرازم ، به آدم روح مي ده .
- بايد همه جاشو نشونم بدي . همه شهرو.
ياس با خوشحالي تبسمي كرد و گفت : حتما اين كار رو مي كنم .
- دوست داري بعد از صبحونه بريم بيرون و كمي بگرديم ؟
- بگرديم ؟
- پياده روي سر صبح خيلي مي چسبه . تازه خريدم مي كنيم . بعدشم مي ريم به يه رستوران ايتاليايي و اسپاگتي مي خوريم .چطوره ؟
- عاليه برنامه ي جالبيه .
سر ذوق آمده و خوشحال بود كه مي تواند تنوعي در روز هاي يكنواختش ايجاد كند.
- بهنام ناراحت نمي شه كه امروزتو حروم من مي كني ؟
- بهنام بيچاره امروز صبح تا شب توي دانشگاه كلاس داره ، وقتي براي من نداره .
- نمي دونم اگه تو رو نداشتم چي كار مي كردم .
- تو دختر مقاومي هستي ياس . تا امروز خيلي خوب با تنهايي كنار آمدي و زندگي خودتو اداره كردي . بعد از اينم مي توني .
- فكر مي كنم درست در روزهايي كهطاقتم رو از دست داده بودم با تو آشنا شدم ديگه داشتم از پا در مي اومدم ، اما تو دوست خوبي هستي كه دلگرمم مي كني .
- خوشحالم كه اينو مي شنوم
 

bahar_19

عضو جدید
فصل سوم

دقايقي از نيمه شب گذشته بود كه بهرام به خانه آمد بهنام با ديدن او از جابرخاست و در پاسخ سلامش گفت : خيلي دير كردي .
يك ماه بود كه روال زندگي اش از برنامه خارج شده بود .
- من فكر كردم خونه عمه اي و دير بر مي گردي .
- منم فكر كردم تو تنهايي زود برگشتم.
- متاسفم .
وبه سوي اتاقش رفت . بهنام از آشپزخانه پرسيد : قهوه مي خوري ؟
- متشكرم .
و روي لبه ي تخت نشست . دنياي متفاوتي داشتندو روحيات متفاوتي ، وليكن يكديگر را درك مي كردند و از اين كه با هم زندگيمي كنند خوشحال بودند . بهنام پسر لوده ، صميمي و خوش مشربي بود . ظاهر وباطن يكساني داشت ، اما از ظاهر پر جذبه و مغرور بهرام نمي شد پي به درونشبرد و روحيه ي لطيف و حساسش را درك كرد . شايد تنها كسي كه او را درست ميشناخت همين بهنام بود و مادر كه سال ها پيش چشم از جهان فرو بسته بود . در جمع ، هميشه يك فرد استثنايي بود . كمتر حرف مي زد اما به جا و درست .جذبه اش هر كسي را تحت تاثير قرار مي داد . در ظاهر و چهره اش چيزي قرارداشت كه مردم را به كرنش وا مي داشت . همه به اين پسر حسي آميخته بهاخترام و علاقه داشتند. وقتي در بين دوستانش بود مي گفت و مي خنديد ، اماشيطنت ها و شوخي هايش بجا و گيرا بودند. در خانه ، او به مردي آرام ومهربان و يك هنرمند با ذوق تبديل مي شد . هيچ گاه با بهنام درد دل نمي كرد، اما با يكديگر بيگانه نيز نبودند . بهنام عادت كرده بود كه از نگاه كردنبه چشمان بهرام حرف دلش را بخواند و حالا مدتي بود كه حال غريبي او را ميديد.آشفتگي و بي قراري محسوسي كه هيچ گاه در بهرام سراغ نداشت . كمتر ازپيش حرف مي زد ، اكثر اوقات در فكر فرو مي رفت و بي خبر از دنياي اطرافشبود . كم خواب و خوراك شده و رابطه با دوستانش را نيز كاهش داده بود.
بهنام با دو فنجان قهوه در آستانه در پديدار شد و پرسيد : مزاحمت نيستم ؟
بهرام لبخند كمرنگي بر لب آورد و گفت : نه بيا تو .
بهنام يكي از فنجانها را به او داد و خود رويصندلي راحتي كنار بهرام نشست و سيگاري آتش زد . جعبه ي سيگار را به سوي اوگرفت و تعارف كرد . بهرام سري به علامت منفي تكان داد و گفت : دارم ترك ميكنم.
بهنام ابرو بالا انداخت و گفت : خوبه .
و با كنايه گفت : فكر كنم تنها كار درستيه كه توي اين ماه انجام دادي .
بهرام به چشم دوخت و گفت : منظورت چيه ؟
چرا تمرين رو گذاشتي كنار ؟
- حوصله ندارم .
- چرا ؟
- راحتم بذار بهنام .
- ما عادت نكرديم توي كارهاي همديگه فضوليكنيم ، اما وضعيت تو منو نگران كرده . از اول اين ترم يك جور ديگه اي شدي، من كه خر نيستم بهرام.
- ار اين حرفا چه نتيجه اي مي خواي بگيري ؟
- نمي دونم اما دارم مي بينم كه رفتارتتغيير كرده ، بي قراري ، حرف نمي زني ، هيچي نمي خوري ، خواب درست و حسابينداري ، تو رو خدا به من بگو چه مرضي يقه تو گرفته .
بهرام با بي حوصلگي گفت : حالم خوبه ، ممنونم كه به فكرم هستي ، اما هيچ اتفاقي نيفتاده .
- امروز سر پرست گروهتون زنگ زد . سراغتو مي گرفت، مي پرسيد چرا نمي ري سر تمرين ؟
او عضو گروه " سرمستان" يكي از بهترين و معروف ترين گروه هاي موسيقي اصيل و سنتي تهران بود .
- تو كه عاشق سه تار بودي و با دنيا عوضش نمي كردي ، اما الان دقيقا يه ماهه دست بهش نزدي . چرا بهرام ؟
- چند بار بايد بگم ؟ حوصله ندارم ، مي خوام يه خورده استراخت كنم .
دقيقا از شبي كه ياس با نواختن او به گريه افتاد ، دست به ساز نزده بود .
- نكنه عاشق شدي ؟
بهرام چشمان بهت زده اش را به او دوخت و گفت : برو پي كارت ديونه .
اما حقيقت جز اين نبود . چشمان او چشمان يكعاشق شوريده بود و از اين كه بهنام پي به احوالش برده بود بي نهايت احساسناراحتي مي كرد . او عاشق ياس بود . يك ماه تمام شب و روز به او ميانديشيده بود ، مثل سايه در هر جا بي آنكه خود دختر متوجه شود ، او راتعقيب كرده بود. حرف هاي سايرين را در مورد او به دقت گوش داده و حساسيتويژه اي نسبت به او پيدا كرده بود . در تمام اين مدت عذاب كشيده بود .دختر تازه وارد در همين يك ماه شهره ي دانشگاه شده بود . مي ديد كه پسرها همه خواهانش هستند و به او پيشنهاد دوستي مي دهند . هر گاه كه خبرجديدي در اين مورد مي شنيد ، ترس از دست دادن ياس ديوانه اش مي كرد ، اماهر بار پس از اين كه مي فهميد او با قطعيت پيشنهاد طرف را رد كرده استآرام مي گرفت . از زبان بهنام و بنفشه جسته و گريخته چيز هايي راجع بهزندگي اش شنيده بود. مي دانست پدر و مادرش را از دست داده است و كسي راندارد . از زماني كه اين موضوع را فهميد بي نهايت در برابرش احساس مسئوليتمي كرد . او خواهان ياس بود و مي خواست به هر قيمتي كه شده او را به دستبياورد. شبها در خياباني كه بالكن خانه ي او ديده مي شد آن قدر دراتومبيل مي نشست تا او چراغ ها را خاموش مي كرد . دختر عادت داشت كه هر شبقبل از خوابيدن به بالكن برود و از آن جا نگاهي به آسمان بيندازد . گاهينيز دقايقي در همان جا به نرده ها تكيه مي داد و به فكر فرو مي رفت . هرشب نگاهش را به آسمان مي دوخت ، با پدر و مادر وداع مي كرد و به آنها شببه خير مي گفت . از دوازده سالگي و از زماني كه مادر را از دست داده و پدرگفته بود كه او در آسمان آنها را مي بیند و حرف هايش را مي شنود اين كاررا مي كرد و پس از فوت پدر نيز اين عادت را ادامه داده بود . بي نهايتاحساس آرامش و سبكي مي كرد و بهرام به شوق ديدن او در زير ملايم نور ماهانتظاري چند ساعته را به جان مي خريد . پس از ديدن دختر با آرامشي غريب بهخانه بر مي گشت و با ياد او وارد بستر مي شد . گاه به سرش مي زد كه درهمان هنگام از شب به آپارتمان او برود و از عشـــقش سخن بگويد ، اما ترساز پذيرفته نشدن و جريحه دار شدن غرورش اين قدرت را از او مي گرفت . اوبي نهايت عاشق اين دختر بود ، اما ياس چي ؟ آيا به او مي انديشيد ؟ آياذره اي به او اهميت مي داد ؟ دختر بي نظيري بود ، تنها دختري كه در برابرشخم نشده بود و براي جلب توجهش تلاش نكرده بود .
بهرام در يك ماه تمام در به در و لحظه بهلحظه در پي اين دختر بود و عجيب اين كه او هيچ گاه به اين موضوع پي نبرد وسعي در كنجكاوي نداشت . به دانشگاه مي رفت و از آنجا به خانه . هيچ گاه بهاطرافش توجه نمي كرد و تنها راه خودش را طي مي كرد . گاهي اوقات با بنفشهبه خريد يا پياده روي مي رفت و گاهي نيز بهنام را براي صرف شام به رستورانمي برد . تنها تفريح دختر همين بود و بهرام عميقا آرزو داشت مالك اين دخترساده و لطيف شود ، اما اگر ياس او را نيز هم چون ديگران نمي پذيرفت چهبراي او باقي مي ماند ؟ از خردشدنش در برابر ديگران واهمه داشت و همين ترسمانع ابراز عشقش مي شد .
بهنام در برابر حيرت او ادامه داد : شايد بلاخره يكي پيدا شده كه بتونه دلتو به دست بياره و رامت كنه .
- چرند نگو پسر . تو رو خدا منو به حال خودم بگذار .
- منم از اين روزا داشته ام . حالتو درك مي كنم . بي قراريت رو حس مي كنم.
- برادر عزيز من ، اصلا موضوع اين حرف ها نيست ، چرا داري شلوغش مي كني ؟
بهنام با پوزخندي گفت :
- راست مي گي ، دل تو سنگ تر از اونيه كه من فكر مي كنم. تو خيلي مغروري بهرام ، مي ترسم اين غرور روزي سرتو به باد بده .
- بهرام پاسخي نداد . حوصله سر و كله زدن بااو را نداشت . بهنام نيز آرام شد . مدتي به سكوت گذشت ، اما دوباره خود اوشروع به صحبت كرد و گفت : قبل از اومدن تو پدر تلفن كرد .
بهرام هيچ عكس العملي نشان نداد . او با صداي بلند تري پرسيد :
- شنيدي ؟
- البته كه شنيدم .
- حالتو پرسيد .
- حال منو ؟ مگه براش اهميتي داره ؟
لحنش تلخ و گزنده بود . بهنام با ملايمت گفت :
- اون پدرمونه بهرام ، تو نبايد در موردش اين طور صحبت كني .
- پدرمون ؟ نه بهنام اون فقط پدر توئه ، فقط تو رو دوست داره .
- بچه نشو بهرام ، اون هردومون رو دوست داره، هردومون پسرشيم . نگرانمونه . مگه تا به حال در مورد چيزي كوتاهي كرده ؟همه امكانات ممكن رو در اختيارمون گذاشته ، از هيچي برامون دريغ نكرده .بي انصافي نكن ديگه .
بهرام فرياد زد : الآن ؟ الان بايد نگرانمباشه ؟ محبت امروزش به چه درد من مي خوره ؟ اون روز كه بهش احتياج داشتمپدرم نبود ، دوستم نداشت ، هزار بار با گوش هاي خودم شنيدم كه به مادرمسركوفت مي زد ، من فقط يه بچه مي خواستم ، مي گفت بهرام زياديه ، از اولمنمي خواستمش ، از وقتي كه من به دنيا آمدم مادرم مريض شد و پدر از چشم منمي ديد . منو بد قدم مي دونست .
دستهايش را روي شقيقه هايش گرفت و نفس عميقيكشيد . هرگز نمي توانست آن روز ها را فراموش كند . بي محبتي و سردي پدر ،تلاش مادرش براي متقاعد كردن او ، تاثيرات شديدي كه بر روح او وارد مي شد.
بهنام نيز با ديدن ناراحتي او سر به زيرانداخت و دست هايش را در يكديگر گره كرد . چه بايد مي گفت ؟ نه مي توانستطرف او را بگيرد نه طرف پدر را . بهرام پس از دقيقه اي مكث با صدايي غمگينو تاثير گذار گفت : يادمه يه بار مريض شده بودم ، پدر و مادر توي اتاقنشيمن صحبت مي كردند ، مادر از پدر مي خواست يه روز كارش را تعطيل كنه تامنو ببرن بيمارستان ، اما اون زير بار نمي رفت. مي گفت من واسه ي اين كاراوقت ندارم . مادر را سرزنش مي كرد و مي گفت به تو گفتم كه اين بچه يناخواسته به دردمون نمي خوره . به تو گفته بودم كه قبل از تولد از شرشراحت بشيم .مادر گريه مي كرد اما اون بدون توجه به التماسش خانه را ترككرد . مادر اومد به اتاقم . من گوشه ي تختم كز كرده بودم و با وحشت گريهمي كردم ، همه حرفاشون رو شنيده بودم . بغلم كرد ، نازمو كشيد ، سعي كرداوضاع رو يك جور ديگه جلوه بده ، گفت پدر خسته است و اعصابش به هم ريخته ،اما من خوب حرفاشون رو درك كرده بودم . بچه نبودم، نه سالم بود . من اونروزا به محبت پدر احتياج داشتم و مادر هميشه جور اون رو مي كشيد ، ولي منپدر مي خواستم. بين من و تو هميشه فرق مي گذاشت ، تو رو بغل مي كرد ، ميبوسيدت ، نازتو مي كشيد ، اما من براش بيگانه بودم .
- اون پشيمون شده بهرام مي خواد جبران كنه .
- مي خواد جبران كنه ؟ با پول ؟ پول برايمن پدر مي شه ؟ بهنام اون ذره اي به ما اهميت نمي ده . نگاه كن دقيقا 4ماهه كه نديدمش . واسه توجيه خودش برامون دسته دسته پول مي فرسته . برامونحساب بانكي باز مي كنه ، روز تولدمون جديد ترين ماشين رو برامون مي خره ،اما به خدا همه ي اينها زندگي نيس . بچه كه بودم ازم تنفر داشت ، حالا ميگه كه به اندازه ي جونش دوستم داره. اما دروغ مي گه ، كدوم پدره كه 4 ماهجدايي از بچه هاشو تحمل كنه ؟ مي تونست حداقل ماهي يك شب بياد پيش ما .يعني كارش تا اين اندازه مهمه ؟
- اون مادر رو از دست داده بهش حق بده .
- اون لعنتي كه هميشه همين طور بود. مادربيشتر از من و تو عذاب كشيد . چرا داري سعي مي كني كه اونو بيگناه نشونبدي ؟ آخه اون روزي كه مادر مرد تو كجا بودي ؟ داشت درد مي كشيد . نفسش بهسختي بالا مي آمد من....من به پدر تلفن كردم ، بهش گفتم مادر داره مي ميرهحالش اصلا خوب نيست گفت : ميام ، گفت ميام اما نيومد ، زنگ زدم به دكتر ،مادر داشت مي مرد و من تنها پيشش بودم ، تو سربازي بودي و خارج از تهران .پدر هم كه فقط كارش را مي ديد . مادر با اون حال زارش برام حرف زد،نصيحتمكرد .مي دونست پدر اهميتي به من نمي دهد. گفت بهرام مرد باش ، روي پايخودت واستا ، درستو بخوان و كاره اي شو تا به كسي محتاج نشي . هردومونگريه مي كرديم . بعد اون مرد . تا آخرين لحظه ي زندگيش زجر مي كشيد، تاآخرين لحظه .
به شدت اشك مي ريخت صورتش را با دستانشپوشاند و زار زد . اولين باري بود كه بهنام او را اين چنين درمانده وشكسته مي ديد . بعد از مرگ مادر او هميشه به تنهايي پناه برده بود .با كسيدرد دل نمي كرد ، خود را با ساز آرام مي ساخت . اما او امشب گريسته بود ،براي برادش و به ياد مادرش .
بهنام جلوتر آمد و كنارش نشست و گفت : بهرام اين اتفاق مال 5 سال پيشه ، فكر كردن به گذشته چه نفعي داره ؟
بهرام با همان حال زار گفت : اون داشت مي مرد ، درد مي كشيد . اما من نمي تونستم كاري براش انجام بدم .
- حتي اگه پدرم مي اومد ، اون مي مرد . بيماريش تا آخرين حد پيشرفت كرده بود .
- اما مي تونست با آرامش بميره . پدر ميتونست بياد و با هم وداع كنند . مادر هميشه تنها بود و تنها هم مرد . نميتونم ببخشمش بهنام . هر وقت مي بينمش ياد مادر مي افتم و ازش منزجر مي شم .
به عكس مادر كه روي ميز بود چشم دوخته بود . احساس دلتنگي مي كرد .
- معذرت مي خوام بهرام ، قصد نداشتم ناراحتت كنم.
- عيبي نداره يه خورده سبك شدم . ونگاهقدرشناسانه اي به او كرد و افزود : ممنونم كه نگرانمي . تو هميشه مثل يكپدر دلسوز با من رفتار كردي بهنام. خوشحالم كه برادري مثل تو دارم.
اولين بار بود كه حرف دلش را به زبان آورد واز بودن در كنار برادر احساس رضايت مي كرد . عميقا او را دوست داشت . وقتيبچه بودند بهنام هميشه كمكش مي كرد و حامي اش بود . توجه بي نهايت پدر هيچگاه او را نسبت به برادر گستاخ نكرده بود . بهنام هميشه عاقل بود و خوبمي فهميد و بهرام از اين بابت او را بي نهايت دوست داشت لبخندي زد و شانهي او را فشرد و گفت : بايد قلبتو صاف كني بهرام ، يه خورده از لاكت بيابيرون و با مردم زندگي كن.
سپس از جا برخاست و ادامه داد : ديگه بهتره استراحت كني ، حسابي خسته ات كردم .
بهرام تبسمي كرد و گفت : بازم ممنون .
بهنام سري تكان داد و از اتاق خارج شد.
 

bahar_19

عضو جدید
فصل چهارم

نزديك ظهر بود و تازه به خانه بازگشته بود .دوساعت در دانشگاه كلاس داشت و دوساعت نيز براي گرفتن بليط هواپيما معطلشده بود ، اما با وجود خستگي بسيار ، خيلي خوشحال بود . مي دانست بنفشهچقدر هيجان زده خواهد شد و از اين بابت احساس غرور مي كرد . دو ماه ازشروع كلاسهايش در دانشگاه مي گذشت و اكنون روز هاي سرد ماه آذر فرا رسيدهبود . البته براي سفر به شيراز زمان بدي نبود ، زيرا هواي شهر هاي جنوبيدر اين فصل از سال ، لطيف و دلچسب است . هنوز لباسهايش را عوض نكرده بودكه صداي تلفن بلند شد. با خستگي روي كاناپه افتاد و گوشي را برداشت و گفت: بفرمايين .
- سلام ياس ، خالت خوبه ؟
- سلام استاد حالتون چطوره؟
آقاي شهريار استاد خوشنويسي او پشت خط بود كه او تا دو ماه پيش نزد او آموزش خط مي ديد .
- متشكرم تو چطوري ؟
- خوبم استاد . خوشحالم كه صداتونو مي شنوم .
- اوضاع دانشگاه چطوره ؟ مشكلي نداري ؟
- نه ، خيلي عاليه .
- يه كاري برات دارم ياس .
- كار ؟
- البته دوست داري كار كني ؟
- چه كاري ؟
- تعداد هنرجو زياده. مي خوام توي آموزشگاه يك كلاس براي تو داير كنم ، البته اگه موافق باشي .
ياس خوشحال از شنيدن اين حرف با هيجان گفت : آه خداي من ، خيلي عاليه. فكر مي كنين از عهده اش بر ميام ؟
- تو بهترين هنرجوي من بودي ياس ، كارت از نظر من صد در صد مورد قبوله.
- متشكرم كه به من اعتماد مي كنين.
- پس موافقي ؟
- البته .
- بيا آموزشگاه تا با توجه به ساعت هاي درسي دانشگاهت براي كلاست برنامه ريزي كنيم.
- همين امروز بعد از ظهر ميام .
- خوبه منتظرت هستم .
وقتي گوشي را سر جايش گذاشت ، از فرط خوشحاليدر پوستش نمي گنجيد . فرصت مناسبي فراهم شده بود تا هم خود را بيازمايد وهم از با تنهايي اش كاسته شود . بجز ساعات درس در دانشگاه كه سه روز درهفته را پر مي كرد ساير اوقات هفته را بيكار بود و با اين فرصت جديد ميتوانست علاوه بر كاري مفيد در اوقات فراغتش با استاد شهريار نيز در ارتباطباشد و هرچه بيشتر از او بياموزد.
طبق قراري كه با استاد شهريار گذاشته بود ،بعد از ظهر همان روز به آموزشگاه رفت . پس از كمي گفتگو در اين مورد و باتوجه به برنامه ي درسي ياس ، سه روز در هفته و هر بار دو ساعت زمان آموزشيبرايش تعيين شد كه او را خوشحال تر كرد و قرار شد از دو هفته ديگر و پسازپايان گرفتن ثبت نام ها ، كارش در آموزشگاه آغاز شود.
پس از ترك آموزشگاه ، يكراست به خانه ليلارفت . همين امشب بايد بنفشه را در جريان اتفاقات قرار مي داد . ليلا وبهرام در بالكن نشسته بودند و باران ملايمي را كه مي باريد تماشا مي كردندو قهوه مي خوردند كه صداي زنگ در بلند شد . ليلا براي گشودن در از جابرخاست و به هال رفت و از پشت آيفون پرسيد : كيه ؟
- منم مادرجون .
- بيا تو عزيزم .
ودكمه را فشرد . لحظاتي بعد در سالن گشودهشد و ياس به داخل آمد . ليلا در آن جا به انتظارش ايستاده بود جلو تر آمدو در جواب سلام او گفت : سلام خوشگلم خوش آمدي .
صورتش زير باران گل انداخته بود و او را دوستداشتني تر نشان مي داد . در اين هواي دلپذير و عاشقانه فاصله بين آموزشگاهتا خانه ليلا را پياده طي كرده بود و اكنون كمي احساس سرما مي كرد . بهنامبنفشه درست به همين علت نتواسته بودند تنها نشستن در خانه و تماشاي اينهواي مطلوب را از پشت پنجره تحمل كنند و ساعتي پيش از خانه بيرون رفتهبودند . ليلا حوله اي را به دستش داد و گفت : موهاتو خشك كن دخترم سرما ميخوري .
ياس مشغول خشك كردن موهاش شد و پرسيد : بنفشه خونه نيست ؟
ليلا گفت : با بهنام رفته بيرون. من و بهرام خونه تنهاييم .
او در بالكن صداي صحبت آن دو را مي شنيد .ياس باز هم از شنيدن نام او حال دچار حال غريبي شد . از شب تولد ليلا يكماه و نيم مي گذشت و او در تمام اين مدت با وجود سعي تمامي كه كرده بودهيچگاه نتوانسته بود از انديشيدن به اين پسر غافل شود . او تما روح واحساس دختر را تسخير كرده و تبيدل به معبودي بيهمتا در قلب پر احساس اوشده بود.
- اگر سردته توي سالن مي شينيم .
- نه سردم نيست .
- پس من برات يه قهوه درست مي كنم . برو بالكن ، بهرام اونجاست .
- متشكرم مادر .
و به سوي بالكن رفت . بهرام با ديدن او از جابرخاست و پاسخ سلامش را داد . سخي صورتش او را مانند دختر بچه هاي ملوسكرده بود و بهرام از ديدن اين چهره كودكانه به وجد آمد . اين دختر حقيقتايك موجود يگانه و بي نقص بود و او به اين موضوع كاملا واقف بود و دوستش ميداشت . براي چند لحظه به چهرهي دلفريب او خيره ماند و سپس پرسيد : حالتخوبه ؟
ياس تبسمي كرد و گفت : ممنونم تو چطوري ؟
و در مقابلش نشست . بهرام سري تكان داد و گفت : خوبم.
هر دو دلي پر عشق و بي قرار داشتند ، اما نميدانستند كه در اين لحظه چه بايد بگويند . بدون شك هيچ يك نمي توانست ازدرون پر غوغايش حرف بزند . بهرام از شنيدن جواب منفي او و جريحه دار شدناحساس و غرورش مي ترسيد و ياس هيچ اميدي به عشق او نداشت و احساس علاقه يخود را يكجانبه و بي فايده مي ديد ، اما اين طور آرام و خاموش نشستن عذابآوربود. بهرام با آن كه برنامه ساعات درسي يسا را از حفظ بود به خاطر اينكه حرفي زده باشد گفت : فردا كلاس داري ؟
آره. ساعت يازده و نيم .
- خوش به حالت . من ساعت 8 بايد سر كلاس باشم .
- فكر مي كنم فردا بايد روز پر كاري داشته باشي . نه؟
- آره از ساعت 8 صبح تا ساعت پنج و نيم بعد از ظهر پشت سر هم كلاس دارم .
- رشته تحصيليتو دوست داري ؟
- البته . من در اولين انتخابم قبول شدم .
- رشته مشكلي رو انتخاب كردي .
- تو چي ؟ چرا شيمي ؟
- به خاطر پدرم . اون دوست داشت من شيمي بخونم.
بهرام لبخن تلخي زد . جالب اين كه او هم بهخاطر پدرش رشته پتروشيمي را انتخاب كرده بود . البته بين اين دو تفاوتزيادي وجود داشت . ياس به خاطر علاقه ي زيادي كه به پدرش داشت اين رشته راانتخاب كرده بود و او به خاطر تنفرش از پدر .
در اين لحظه ليلا با فنجاني قهوه به بالكنباز گشت و آن را مقابل ياس گذاشت و كنار او نشست .ياس لبخندي زد و تشكركرد . نگاهي به ساعتش انداخت و چون هوا رو به تاريكي مي رفت پرسيد : معلومنيست بنفشه و بهنام كي بر مي گردند ؟
- هر جا باشن براي شام پيداشون مي شه .
- بنابراين امروز نمي تونم بنفشه را ببينم .
- چرا نمي توني عزيزم ؟ بايد براي شام بموني .
متشكرم مادرجون ولي نمي خوام باز مزاحم بهنام بشم .
- بهرام گفت : من بعد از شام مي رسونمت خونه .
ليلا با قاطعيت گفت : شما هيچ جا نمي ريد امشب بايد هردوتون اينجا بمونيد . مي تونيم بعد از شام يك جشن كوچولو ترتيب بديم .
- عمه جون من فردا ساعت 8 صبح كلاس دارم .جزوه هامو نياوردم .
- فردا صبح زود مي توني بري خونه وجزوه هاتو برداري . دلم مي خواد يه شب دور هم جمع باشيم و خوش باشيم.اشكالي در اين كار هست ؟
- به چه مناسبتي ؟ براي جشن گرفتن بايد علتي وجود داشته باشه .
- به علت اين كه تو بعد از مدتها بدون اين كه من تلفن كنم اومدي به ديدنم . دليل مناسبيه ؟
- عمه دارين به من كنايه مي زنيد ؟
- نه عزيزم . فقط خوشحالم كه پيشم هستي ، ديگه عذر و بهانه هم نيار خب ؟
بهرام چاره اي جز اطاعت نداشت . ليلا تنهاكسي بود كه او هميشه در برابرش تسليم شده بود . در اين زن چيزي بود كه اورا به فرمانبرداري وا مي داشت . از آن دسته زنان حكومت طلب و پر جذبهنبود، بلكه دل نازك و پر محبتش باعث مي شد كه بهرام هميشه از او اطاعت كندو موجب رنجشش نشود . ليلا به ياس نگاه كرد و گفت :تو هم عذر نيار چون منازت خواهش مي كنم كه بموني .
- چشم مادرجون .
 

bahar_19

عضو جدید
ياس كه به كمك ليلا در آشپزخانه شتافته بود وبهرام نيز در بالكن سرش را روي ميز گذاشته و به خواب رفته بود كه بنفشه وبهنام از راه رسيدند. دختر از فرط شادي سر از پا نمي شناخت و مغلوم نبودكه بهنام چه خبر غيرمترقبه اي به او داده بود كه اين چنين هيجانزده اشكرده بود . هر چهار نفر در آشپزخانه جمع شدند تا سالاد درست كنند . ليلااز بنفشه پرسيد :
- روي بهرام پتو انداختي ؟
بنفشه سري به علامت مثبت تكان داد و گفت : مثل اين كه خيلي كمبود خواب داره .
ليلا به بهنام نگاه كرد و گفت : اون چشه بهنام ؟
او شانه اي بالا انداخت و گفت : نمي دونم حرفكه نمي زنه ، اما خيلي عوض شده ، ديگه سر تمرين نمي ره ، حتي توي خونه همساز نمي زنه . شبا خيلي دير بر مي گرده خانه ، اغلب كسل و بي خوابه ، غذايدرست و حسابي نمي خوره ، چند بار باهاش صحبت كردم ، ولي لعنتي هيچي نمي گه، همه رو مي ريزه توي دل صاحب مرده اش .
ليلا گفت : شايد عاشق شده .
بهنام پوزخندي زد و گفت : بهش گفتم مثل سگپاچمو گرفت .منم فكر مي كنم چيزايي باشه ، اگرچه يه وقتايي به اين نتيجهمي رسم كه هيچ دختري نمي تونه توي اين دنيا اونو عاشق خودش كنه .
قلب ياس از شنيدن اين سخنان به درد آمد . آيابهرام عاشق شده بود ؟ آيا هر شب تا ديروقت اوقاتش را با دختري سپيري ميكرد ، در حالي كه ياس به او مي انديشيد و جز او نمي خواست ؟ اي كاش ميدانست در دل او چه مي گذرد . شايد آنگاه با اين قضيه راحت تر كنار مي آمد .
- روابطش با بهمن چطوره ؟
- خيلي بد مثل گذشته . اصلا حاضر نيست باهاش حرف بزنه .
- از جهاتي هم حق داره . بهمن در حق او خيلي بد كرده .
- مي دونم عمه ، اما پدر واقعا پشيمونه ، داره همه سعيشو مي كنه تا به بهران بفهمونه كه دوستش داره .
- راهش غلطه . بهرام با پول راضي نمي شه . اون محبت بهمنو مي خواد . مهم اينه كه بهمن به كارش بيشتر از شما اهميت مي ده .
- من كه نمي دونم بايد چه كنم . بين اين دو تا گير كردم و دارم ديوونه مي شم .
- به هر حال ادامه ي اين وضع براي بهرام خطرناكه ، حيفه اين جوون توي اين اوضاع غرق بشه و كسي كاري براش انجام نده .
- اما عمه جون خودش نمي خواد . با كسي حرف نمي زنه و از هيچ كس كمك قبول نمي كنه حتي از مني كه برادرشم .
در همين لحظه بهرام وارد آشپزخانه شد و صحبت آنان نا تمام ماند. ليلا كنارش نشست و بوسه اي مهربان به گونه اش زدو پرسيد :
- خوب استراحت كردي ؟
- اصلا نفهميدم كي خوابم برد . خيلي خسته بودم.
- الان چي ؟
- كاملا شارژم و در اختيار شما .
ليلا لبخندي از سر رضايت به لب آورد و گفت : خدا رو شكر شما ما آماده اس .
- من ميزو مي چينم.
ليلا ابرويي بالا انداخت و گفت : هوم ! عاليه .
و بهنام گفت : منم كمكش مي كنم . خانما لطفا آشپزخانه را ترك كنند.
آن سه از آشپزخانه خارج شدند ، در حالي كه هرپنج نفر مي خنديدند. ليلا در سالن به تماشاي تلوزيون نشست و بنفشه نيز بههمراه ياس به اتاقش رفت . ياس روي لبه ي تخت نشست و به او كه مو هايش رادر مقابل آينه شانه مي كرد گفت : مثل اين كه با بهنام حسابي خوش گذراندهاي نه؟
- اين پسر معركه است ، آدمو با كاراشهيجان زده مي كنه ، شايد به عجيب و غريبي بهرام نباشه ، ولي به هر حالاونم برادر بهرامه .
- حالا كه ذوق زده شدي بذار دو تا خبر خوبم من بهت بدم تا حسابي حال كني .
بنفشه با كنجكاوي گفت : دو تا خبر خوب ؟
ياس به علانت تصديق سري تكان داد و بنفشه به او نزديك شد و گفت : خب بگو كه طاقت ندارم .
- خبر اول اين كه امروز استاد شهريار با من تماس گرفت .
- استاد خوشنويسيت ؟
- آره ؟
- چه كار داشت ؟
- برام يه كار دست و پا كرده .
- كار ؟
- آره ، قرار توي آموزشگاه خودش به عنوان مربي كا كنم . سه روز در هفته و هروز دو ساعت .
بنفشه با هيجان گفت : محشره دختر . خيلي خوبه . از بيكاري نجات پيدا مي كني .خوشحالي نه ؟
- البته .ديگه حوصله ام توي خونهكمتر سر مي ره . تازه اگر با استاد در ارتباط باشم مي تونم چيزاي جديديازش ياد بگيرم و اشكالاتمو بر طرف كنم.
- خيلي برات خوشحالم ياس .
- متشكرم و اما خبر دوم ، مي دونم كه خيلي خيلي خوشحال مي شي .
- بنفشه با بي قراري گفت : خوب بگو ديگه .
ياس با مكثي گفت : اينكه...... اينكه......
اما حرفش را ناتمام گذاشت و از جا برخاست و گفت : يه دقيقه صبر كن .
و به سوي كيفش رفت و آن را نزد بنفشه آورد و گفت : چشماتو ببند و دستاتو باز كن .
بنفشه خنديد و گفت : عجب دختري هستي تو .
وبعد چشمانش را بست وكف دستش را به سوي او گرفت . ياس بليط ها را كف دست او گذاشت و گفت : حالا چشماتو باز كن .
بنفشه با ديدن بليط ها با شوق گفت : بليط هاي شيرازه ؟
ياس به علامت تصديق سري تكان داد و او با خوشحالي غير قابل وصفي گفت : خدا جونم خيلي عاليه .
سپس با خواندن زمان پرواز پرسيد : پس فردا ؟
ياس باز هم سري جنباند . بنفشه از شدت هيجان در حال انفجار بود . با ولع بسيار او را بوسيد و گفت : متشكرم ياس ، خيلي خوشحالم .
- منم خوشحالم كه تو همراه مني .
- مطمئنم كه خيلي خوش مي گذره .
- منم مطمئنم . همه جارو زير پا مي گذاريم .
- مي خواي حسابي آش و لاشم كني ؟
- خيلي هم دلت بخواد .
در همين لحظه چند ضربه به در خورد و متعاقب آن بهنام وارد شد و گفت : خانما تشريف نميارين ميز شام چيده شده .
آن دو برخاستند و در حالي كه به سوي او مي آمدند لبخندي زدند و بهنام ادامه داد :
فكر مي كنم اگه يه روز بيكار بمونم گارسوني بهم بياد وبه بنفشه نگاه كرد و لبخندي زد و گفت : نه قربان ؟
بنفشه خنديد و گفت : تو ديوونه اي بهنام . آخه اين حرفا چيه كه مي زني ؟
بهنام خنديد و گفت : مي خوام خيال خودمو راحت كنم كه تو تحت هر شرايطي همسرم مي موني .
بنفشه با اعتراض گفت : خيلي بدجنسي !
بعد به ياس نگاه كرد و گفت : بعد از اين همه سال هنوز به من اعتماد نداره .
حرفش دور از انتظار بود . او هيچگاه در جمعمحبتش را نسبت به بنفشه ابراز نمي كرد اما با خود انديشيد ياس با ديگرانفرق دارد و خودماني است . ياس در حالي كه به همراه بنفشه مي خنديد گفت :نمي دونم امروز بعد از ظهر بيرون از خانه چه بلايي سر شما دو تا آمده ،ولي مي دنم كه امروز خيلي شارژيد .
سپس لبخند محجوبي زد و افزود : اميدوارم كه هميشه خوش باشيد .
بهنام نيز لبخندي زد و تشكر كرد و هر سه ازاتاق خارج شدند . ليلا با اشاره به ميز شام رو به دختر ها گفت : ببينين چهبرادرزاده هاي با سليقه اي دارم .
آن دو ميز شام را با سليقه بسيار تزيين كردهبودند . يك گلدان بزرگ كه مخلوطي از رز هاي سفيد ، سرخ و صورتي بود در وسطميز گذاشته شده بوند. روي سالاد ، خورش و پلو را با انواع سبزيجات تزيينكرد و ترتيب يك دسر ژله اي را هم داده بودند .دو شمه نيز در دو سوي ميزروشن كرده بودند . هر دو سر ذوق آمده بودند ، مثل شب هايي كه در خانه هردو حال داشتند و ميزي شاعرانه براي خود مي چيدند . غذاي مورد علاقه شان رادرست مي كردند و تا نيمه هاي شب به شادي مي گذراندند . امشب نيز هر دو سركيف بودند . بهرام در ابتدا كمي كسل به نظر مي رسيد اما پس از آن چرت نيمساعته ، اكنون كاملا قبراق و سرحال به نظر مي رسيد . بنفشه و ياس با ديدهي تحسين و تعجب به ميز شام و سپس آن دو نگاه و از آندو تشكر كردندو ليلاكه بيشتر از سايرين خوشحال بود دختر ها و پسر ها را به نشستن دعوت كرد .در حين صرف شام بنفشه گفت : ياس امروز بليط گرفته ، ما پس فردا مي ريمشيراز .
بهرام بيشتر از ليلا و بهنام متعجب شد . آندوازقبل مي دانستند كه دختر ها چند روزي به شيراز خواهند رفت و فقط ازناگهاني بودن اين سفر تعجب كردند ، اما بهرام راجع به اين قضيه چيزي نميدانست ، با اين حال چيزي نپرسيد . ليلا لبخندي زد و به ياس گفت : اميدوارمخوش بگذره .
- ممنونم كاش شما هم با ما مي آمديد .
- يه وقت ديگه حتما اين كار رو مي كنم . حالا چند روز مي مونين؟ سه روز .
بهنام از بنفشه پرسيد : منم با خودت مي بري ؟
- نه مي خوام مجردي سفر كنم ، به دور از هوياهوي زندگي مشترك .
سايرين به اين حرف خنديدند و بهنام گفت :جوري حرف مي زني كه انگار هفت هشت تا بچه دور و برت را گرفتند و وقتي برايسر خاراندن نداري .
بنفشه با شيطنت گفت : تو يكي واسه هفت پشتم كافي هستي عزيزم .
بهنام با دو دست روي سرش كوبيد و گفت : آه خدا جون من عجب جونور وحشتناكي هستم كه اي دختر نازنينو به تنگ آورده ام .
بقيه باز هم خنديدند و او رو به ياس گفت : مواظب نامزد شيطون من باش ، مي ترسم دور از چشم من عاشق يه مرد شيرازي بشه و از دستش بدم.
ياس لبخندي زد و گفت : مطمئن باش اين كار رو نمي كنه ، چون هيچ وقت نمي تونه مردي به خوبي تو پيدا كنه .
بهنام با شيطنت پرسيد : خودت چي ؟ نكنه موقع برگشتن يك همشهري دلداده همراهت باشه ؟
ياس از اين حرف جا خورد . البته بهنام شوخيكرده بود ، اما او انتظار چنين حرفي را نداشت . قلب بهرام از شنيدن اينحرف تير كشيد . براستي اگر چنين مي شد او بايد چه مي كرد ؟اگر در حالحاضر چنين مردي وجود داشت و ياس به او دلبسته بود براي او از اين عشقآتشين چه باقي مي موند ؟ پاسخ سوالتش را چگونه بايد مي يافت ؟ به ياس نگاهكرد او سر به زير انداخت و گفت : دست بردار بهنام اين حرفا چيه ؟
اما اين پاسخ بهرام را راضي نكرد و دل پر التهابش را آرام نكرد .
پس از صرف شام ، دخترها ميز را جمع كردند وظرف ها را شستند . سپس همگي در سالن دور هم جمع شدند و جشن كوچكي بر پاكردند . بهرام خواهش ليلا را براي اين كه كمي سه تار بزند ، نپذيرفت و درعوض شطرنج بازي كردند و با كيكي كه ليلا قبل از شام پخته بود از خودپذيرايي كردند . بهنام پي در پي تقلب مي كرد و ديگران را به اعتراض وا ميداشت ، اما بهرام تنها كسي بود كه توجه آن چناني به بازي نداشت و در نهايتنيز امتيازش از همه كمتر مي شد . در دفعات پيش او هيچ گاه به كسي باجنداده بود و مچ بهنام را نيز هميشه در حين تقلب مي گرفت ، اما امشب كمي سردر گم بود و فكر آن دلداده شيرازي كه بهنام در باره اش از ياس پرسيده بودراحتش نمي گذاشت .
 

bahar_19

عضو جدید
وقتي براي خواب از جا برخاستند ، يك ساعت ازنيمه شب گذشته بود . ياس در بستر دراز كشيده بود و بنفشه پس از خواندنجديد ترين شعر او پرسيد : ياس خودتم احساس مي كني كه موضوع شعرات تغييركرده ؟
- تغيير كرده ؟
- شعرهاي قبليت راجع به تنهايي بوداما حالا رنگ و بوي ديگري گرفتند . از عشق و دلبستگي حرف مي زني . ياسخودت اينو احساس نكردي ؟
- نه.
- تو تغيير كردي ياس .
- دست بردار بنفشه . براي چي بايد تغيير كرده باشم ؟ در من چه تغييري ديدي ؟
- نمي دانم.
وسپس به او خيره شد و پرسيد : تو عاشق شدي ؟
ياس بي درنگ جواب داد : نه ، چرا اين فكر رو كردي ؟
اما خودش مي دانست كه دروغ مي گويد و دويدنخون در زير پوستش را احساس كرد . او عاشق شده بود ، تغيير كرده بود . نهتنها موضوع شعرهايش بلكه زندگي اش دستخوش تغيير شده بود . در طي اين مدتهمه سعي اش را كرده بود تا وجود بهرام را در زندگي اش ناديده بگيرد ونگذارد كه در زندگي عادي اش خللي وارد شود ، اما اين عشق و دلبستگي روز بهروز عميقتر مي شد و او را وادار به انديشيدن راجع به اين موضوع مي كرد .بنفشه راست مي گفت . رد اين عشق در شعرهايش كاملا مشهود بود ، پس همانبهتر كه تنها خود از راز دل دردمندش آگاه مي بود و ناچار به تحمل .
- روزاي اول تو خيلي سرحال و پر انرژي بودي ، اما حالا همه اش تو فكري . چيزي تو رو رنج مي ده ؟
- نه هيچ چيز .
- مي دونم كه دروغ مي گي . كاش مي تونستم كمكت كنم .
ياس دستهاي او را گرفت و به چشمان با محبتشنگاه كرد و گفت : عزيزم هيچ موردي پيش نيموده كه نگران باشي . فكر مي كنميه خورده كسلم . مطمئنم كه ديدن شيراز حالمو جا مياره .
- اميدوارم .
در همين لحظه چشمش از پنجره به بيرون افتاد و با هيجان گفت :‌ياس اونجا رو ببين .
و با دست به ايوان اشاره كرد . بهرام در زيربارش ملايم باران روي پله هاي ايوان نشسته بود و زانوهايش را بغل كرده بودو غرق در عالم خود بود .
- مي بيني ؟ مي گم اونم عجيبه ، درست مثل تو .
- كاش يكيو داشت كه مي تونست آرومش كنه .
- كاش يه خرده از غرور و بلند پروازيش كم مي كرد .
و بعد كنار يا نشست و افزود :ديوونه فردا صبح كلاس داره اونوقت نشسته زير بارون .
سپس چراغ خواب را روشن كرد و عرض چند دقيقهخوابش برد . اما ياس همچنان بيدار بود و از پشت پنجره بهرام را تماشا ميكرد . اي كاش مي دانست در دل او چه مي گذرد . براستي هم اين پسر عجب موجودمرموزي بود وليكن همين خاص بودن به دل او چنگ مي انداخت . ساعتي را از دورتماشايش كرد و درباره اش انديشيد و آنگاه كه پسر از جا برخاست و به داخلساختمان برگشت ،او نيز به اين نتيجه رسيد كه بيشتر از هر زمان ديگري او رادوست دارد .
 

bahar_19

عضو جدید
فصل پنجم

ليلا براي آخرين بار دختر ها را بوسيد و گفت : به خدا مي سپرمتان مراقب هم باشين .
بنفشه لبخندي زد و گفت : چشم مامان نگران هيچي نباش .
دوباره نگاهي به اطرافش انداخت و افزود : بهرام نيومد ، فكر مي كردم مياد فرودگاه .
بهنام گفت : از صبح غيبش زده ، كاراي اون كه روي برنامه نيست .
ياس دل بي قراري داشت . دلش براي شيراز پر ميكشيد ، اما از ترك تهران نيز خرسند نبود . هشت ماه پيش را به ياد آورد ،زماني كه فرودگاه شيراز را به قصد تهران ترك مي كرد ، افسرده و غمگين بود. از اين شهر بزرگ مي ترسيد و خود را غريبه و تنها مي ديد ، اما حالادوستش داشت . اينك حلقه اي وجود داشت كه او را به اين شهر پيوند مي داد .بهرام ! مردي كه هر لحظه قلبش به شور عشق او مي تپيد و باعث شده بود حالاكه او قصد بازگشت به زادگاهش را داشت براي اين شهر و غريبي اش دلتنگي كند.
اي كاش بهرام در آنجا بود و براي آخرين باربه چشم هاي پر رازش نگاه مي كرد . نرفته دلش براي او عالم پر رازش تنگ شدهبود . بهنام و بنفشه آخرين حرف ها را براي هم زمزمه كردند و ياس همچنانغرق در افكارش بود كه گوينده براي آخرين بار اعلام كرد كه راس ساعت چهارهواپيماي تهران – شيراز به پرواز درخواهد آمد و مسافريني كه هنوز سوارهواپيما نشده اند هرچه سريع تر اين كار را انجام دهند .
بنفشه نگاهي به ساعتش كرد و براي آخرين باراز ليلا و بهنام خداحافظي كردند و به راه افتادند. تمام راه تا پلكانهواپيما را دويدند و هنگامي كه در جايشان نشستند نفس راحتي كشيدند و چنددقيقه بعد هواپيما به پرواز در آمد . ياس غمگين و محزون شد . اي كاش بهرامآمده بود ، اما براي چه ؟ براي چه بايد به بدرقه ي آنان مي آمد ؟ سفر آندو به شيراز چه اهميتي براي او داشت ؟ و باز با خود انديشيد كه اي كاشاينگونه نبود و آهي از سر حسرت كشيد .
بهرام در بين مسافريني كه از سالن ترانزيتخارج مي شدند در جست و جوي آن دو بود . صبح خيلي زود به راه افتاده وساعتي پيش به شيراز رسيده بود . براي اين كه خيال خودش را راحت كند بهآنجا آمده بود . از دو شب پيش كه بهنام آن جمله را خطاب به ياس گفته بود، او آرام و قرار نداشت . بايد مطمئن مي شد كه پاي مرد ديگري در بين نيست. در گوشه اي ايستاده بود و انتظار آنان را مي كشيد . ياس ، بهجت خانم ودر كنارش آقا سلمان و پسر ده ساله شان حميد ، را كه متوجهش شده بود وبرايش دست تكان مي داد به بنفشه نشان داد و گفت : اوناهاشن .
و خود نيز دستش را تكان داد و بر سرعتقدمهايش افزود . با هيجان مي دويد و بنفشه را هم مجبور كرد در پي اش بدود.در يك لحظه خود را در آغوش بهجت خانم انداخت كه چند قدمي به سويش آمده بودو بي اختيار به گريه افتاد .
زن نيز همراهش گريست . بامحبتي عميق ومادرانه او را در بر گرفته بود و بوسه بارانش مي كرد . آنها عاشق ايندختر مهربان و دوست داشتني بودند، بخصوص پس از فوت فرامرز ، پدر ياس ،هميشه در برابرش احساس مسئوليت مي كردند و تا فبل از اين كه به تهران برود، هيچگاه تنهايش نگذاشته بودند . ياس سر به شانه اش ساييد و با دلتنگيعميقي گفت : دلم براتون تنگ شده بود ، خوشحالم كه دوباره مي بينمتون .
بهجت خام او را گرم تر در آغوشش گرفت و گفت : دل ما هم برات تنگ شده بود . اوضاعت خوبه ؟
ياس به علامت تصديق سرش را روي شانه ي اوفشرد . سپس در مقابل آقا سلمان قرار گرفت و پيرمرد با فشردن دو دست دخترگفت : خوشحالم كه حالت خوبه دخترم .
هميشه ياس را دخترم خطاب مي كرد . حتي قبل ازتولد حميد و در آن سالها كه از نعمت فرزند محروم بودند ، از ديدن ايندخترك زيبا و پر جنب و جوش احساس پدرانه ي قشنگي سراپايش را فرا مي گرفت .ياس دختر خونگرم و با تحركي بود و سازش بسياري با آنان داشت . لبخندي زد وگفت : پير شدين آقا سلمان .
تعداد موهاي سفيد مرد بر موهاي مشكي اش غلبه كرده بود . تبسمي كرد و گفت : روزگار ديگه . بازم خدا رو شكر .
در اين لحظه ، پسرك سبزه بانمكي كه دسته گلي زيبا نيز در دست داشت گفت : سلام ياس ، دلم برات تنگ شده بود .
ياس به سوي او چرخيد و با لبخندي گفت : آخ حميد جون ، دل منم برات تنگ شده بود ، سلام به برادر كوچولوي خوب خودم.
و او را در آغوش كشيد و صورتش را بوسيد. حميدنيز او را هميشه خواهر بزرگ خود به حساب مي آورد و دوستش داشت . ياس نيزعاشق اين پسر بانمك و شيرين زبان بود . او گلها را به دستش داد و گفت :خوشحالم كه دوباره اومدي پيشمون .
ياس دستي بر سرش كشيد و گفت : منم خوشحالم و خيلي هم دوستت دارم .
و در اين لحظه تازه به ياد بنفشه افتاد كهچند قدمي با آن ها فاصله داشت . سري از روي تاسف تكان داد و گفت : ببخشيدبنفشه ، فراموشت كرده بودم .
و او را به سايرين معرفي كرد . آن سه به قدرياز ديدن ياس به هيجان آمده بودند كه اصلا متوجه بنفشه نشده بودند . بهجتخانم او را نيز گرم و با محبت در آغوش گرفت و گفت :‌معذرت مي خوام دخترم .خوش آمدي . اميدوارم در اينجا بهت خوش بگذره .
بنفشه با تبسمي گفت : متشكرم خانم مطئنم كه خوش مي گذره.
و سپس با آقا سليمان و حميد نيز سلام و احوالپرسي كرد . ياس در حالي كه دست دور گردن حميد انداخته بود، از آقا سليمانپرسيد : وضع قلبتون چطوره ؟
- بد نيست ، فعلا كه با هم كنار مياييم.
- داروهاتون رو كه به موقع مي خوريد ؟
آره دخترم سفارشات همه تو گوشمه .
ياس لبخندي به رويش زدو از بهجت خانم پرسيد : شما چش ؟ هنوزم پا درد داريد ؟
- پيريه ديگه ، وقتي سر مي رسه هزار تا دردم همراهش مياد . دلخوشيمون شما جوناييد.
بعد به چهره ي پر شور بنفشه نگاه كرد و گفت : حتما خيلي خسته شدين ، بهتره بريم خونه و استراحت كنين .
با اين حرف آقا سليمان زود تر از بقيه راه افتاد تا اتومبيل را روشن كند .
وقتي اتومبيل آنها شروع به حركت كرد ، بهرامنيز در پ شان به راه افتاد . تا اين جا به خير گذشته بود و مي توانست نفسآسوده اي بكشد ، اما هنوز دلش آروم نمي گرفت . ياس از پشت شيشه چهره شهررا تماشا مي كرد و با يادآوري خاطرات گذشته احساس آرامش مي كرد و مردمانشرا دوست داشت . عجيب دلش هواي حافظيه را كرده بود و مي خواست فالي باز كندو نظر حافظ را راجع به بهرام بداند . اين فكر همين حالا به ذهنش رسيد ولبخندي را بر لبان او كاشت . و بعد به ياد شاهچراغ افتاد . آنجا هم ميتوانست شمع روشن كند و به خدا متوسل شود . وقتي وارد كوچه باغ دنج روياييكه ويلاي پدر در آن واقع بود شدند دلش گرفت . چقدر اينجا را دوست داشت.بنفشه با ديدن كوچه باغ كه منظره ي پاييزي زيبايي به خود گرفته بود باهيجان گفت : خداي من ! اينجا چقدر روياييه.
به منظره ي برگ ريزان پاييزي مي ماند كه دركارت پستال ها ديده بود. ياس لبخندي زد و گفت : اينجا بهشت گمنامه .پاييزشم مثل بهارش آدم رو به وجد مياره .
وقتي در برابر ويلا توقف كردند بنفشه بيشتربه هيجان آمد . بوته هاي ياس ، سر تا سر ديوار ها را پوشانده بود . به يادآپارتمان ياس افتاد ، آنجا نيز مدل كوچكي از بهشت اينجا بود .باغ پاييزيويلا هم او را ذوق زده كرده بود . پس ذوق و اين طبع لطيف در او نيز نبايدبعيد باشد . حميد دست ياس را گرفت و با اشتياق گفت : بيا خرگوشامو ببين .
و آنها را به سوي فقس بزرگي كه در گوشه ي باغساخته بود برد . قبل از رفتن ياس ، او تنها 4 خرگوش داشت و حالا تعدادشانبه بيست رسيده بود . دختر ها از ديدن خرگوش ها به وجو آمدند . ياس پسرك راتحسين كرد و گفت : عاليه حميد . خيلي خوب از عهده اش بر آمدي .
پسر لبخندي زد و گفت : بهت گفته بودم كه اين كار را مي كنم .
و بعد به بچه خرگوش سفيد و سياهي در گوشه ي قفس اشاره كرد و گفت : اونو بيشتراز همه دوست دارم . براي توئه .
ياس با هيجان پرسيد : براي من ؟
حميد سرش را تكان داد و گفت : آره . دوستش داري ؟
- خيلي خوشگله اسمش چيه ؟
- فرشته . قشنگه ؟
حميد اين جمله را با هيجان بيان كرد . از هيجان دختر ها او هم سر ذوق آمده بد .
- آره نازه؛ دوستش دارم ، ممنونم حميد .
حميد لبخندي زد و بعد به بنفشه گفت : يكي شم مال توئه ،هر كدومو كه دوست داري .
چشمان بنفشه از خوشحالي برق زد.با هيجان به پسر نگاه كرد و گفت :متشكرم حميد . تو دل بزرگي داري كه از خرگوشاي قشنگت به من مي دي.
- تو هم مثل ياس مهربوني. كدومو دوست داري ؟
بنفشه دوباره به قفس نگاه كرد و با پسنديدن خرگوش سفيدي كه جنب و جوش مي كرد گفت :
اينو مي خوام شيطون و بانمكه .
اسمش طلاست . مال تو .
بنفشه بوسه اي بر گونه ي حميد نشاند و گفت :ممنونم حميد . خوش به حال ياس كه برادر مهرباني مثل تو داره .
حميد لبخندي زد و گفت : برادر تو هم مي شم .اگه دلت بخواد .
- معلومه كه دلم مي خواد و به اين موضوع افتخار مي كنم.
بهجت خانم از روي ايوان گفت :حميد بذار دخترها بيان تو و استراحت كنند . حالا واسه خرگوشات وقت زياده .
حميد با صداي بلندي گفت : چشم مامان .
سپس دست دو دختر را گرفت و گفت : بريم بالا .
ياس وقتي قدم به داخل اتاق نشيمن گذاشت ،چشمانش پر از اشك شدند. انتظار داشت همچون دوران كودكي به محض ورود بهاتاق ، مادر از جا برخيزد و به استقبال او بيايد ، كيفش را از روي دوششبردارد و صورتش را ببوسد و بهش خشته نباشي بگويد . آنگاه به سوي پدر كهآغوشش را به رويش باز كرده بود برود و خودش را در آغوش او بندازد و سخنانمحبت آميزش را بشنود . آهي از حسرت كشيد و آرزو كرد كاش پدر و مادر زندهبودند. اكنون اشك پهناي صورتش را پوشانده بود . جاي جاي اين خانه ياد آورخاطرات خوش و ناخوش گذشته بود . روز هاي شادي و بي غمي كودكي ..... مرگمادر .... سه سال زندگي با احساس در كنار پدر و سپس مرگ او ، چهر سالتنهايي و روز هاي كسل كننده و بي روحي كه در هر لحظه اش آرزوي مرگ داشت ،تمام اي خاطرات مثل يك نوار فيلم از پيش رويش مي گذشتند و يادآوري شانباعث شد دلش بگيرد . باز هم خود را تنها و بي كس ديد .
بنفشه آهسته شانه ي او را فشرد و با او احساسهمدردي كرد . ياس از پله ها بالا رفت و وارد طبقه ي دوم شد . به اتاق خوابپدر و مادر رفت . اين اتاق بيشتر از هر جاي ديگري بوي غم و تنهايي مي داد.
مادر در اين اتاق جان سپرده بود و او هرگاهكه قدم به اين اتاق مي گذاشت آن صحنه تلخ را به ياد مي آورد . خيلي زود ازآنجا خارج شد و به كتابخانه رفت . نفس عميقي كشيد و در كنار پنجره بهتماشاي باغ ايستاد . هميشه در اينجا احساس راحتي و سبكي مي كرد و دوستشداشت . نگاهي به ميز مطالعهي پدر انداخت . عينكش هنوز هم روي ميز بود وقلم و دفتر خاطراتش . دفتر را برداشت باز هم همچون هميشه با خواندن آخرينصفحات آن گريه اش گرفت . اين دفتر را پس از كشته شدن پدر يافته بود . تمامسخنانش خطاب به يسا بود . گاه از تنهايي هايش با دخترش حرف مي زد و گاه اورا راهنمايي و نصيحت مي كرد . دفتر را به سينه اش فشرد و تصميم گرفت هنگامبازگشت به تهران آن را با خود ببرد .
پس از خروج از كتابخانه قدم به اتاق كار مائرگذاشت . هنوز هم بوي رنگ مي داد . تبلو ها بوم ها ، رنگ ها و طرح ها . هفتسال بود كه از اين اتاق چيزي تغيير نكرده و جاي چيزي عوض نشده بود . حتيتابلوي نيمه كاره اي كه هرگز تمام نشده بود روي بوم قرار داشت . پدر هرگاه دلتنگ مادر مي شد به اتاق كار او مي رفت ، ياس بارها او را با صورتگريان و در حال درد دل كردن با مادر ديده بود . از آنجا هم خارج شد و آخراز همه به اتاق خودش رفت . اتاقي كه با سليقه ي مادر تزيين شده بود ،شبهاي بسياري را در پناهش به بي خوابي خوش فرو رفته بود ، در حالي كه دستنوازش پدر يا مادر همراهي اش مي كرد و شبهاي ديگر تا صبح گريسته و لحظه اينياسوده بود .
عروسكش هم هنوز در گوشه ي اتاق در كالسكه اشبود ، هديه ي 5 سالگي اش . اين عروسك را بيشتر از عروسك هاي ديگرش دوست ميداشت . وقتي در شب تولد 5 سالگي ، آن را از دست پدر گرفت ، همقد هم بودندو او آن را خواهر خودش مي دانست . نام ياسمن را برايش انتخاب كرد و با كمكمادر برايش لباس هاي زيبا دوخته بود .بي اختيار به سويش رفت و آن را درآغوش كشيد و لالايي اي را كه مادر هميشه برايش مي خواند زمزمه كرد . اينلالايي را بيشتر از تمام شعر هايش دوست مي داشت . درحالي كه عروسك را بهشدت به سينه اش مي فشرد روي تخت افتاد و سرش را در بالش فشرد و براي مدتيآرام و بي صدا گريست. اما وقتي به ياد بنفشه افتاد از جا برخاست و عروسكرا در كالسكه اش گذاشت و اتاق را ترك كرد .
بنفشه به شيراز آمده بود تا سفري خوش داشتهباشد و او حق نداشت با غصه هايش او را غمگين كند . اشك هايش را پاك كرد ودر حالي كه سعي مي كرد لبخند بزند به طبقه ي پايين رفت . سايرين مشغولتماشاي تلوزيون بودند. چشم هايش سرخ و متورم شده بود ، اما همه حالش رادرك مي كردند . حميد به سوي او آمد و نگاه نگرانش را به او دوخت و گفت :ياسي جون گريه كردي ؟
ياس لبخند و زد و او را در آغوش گرفت. برايمدتي كوتاه در آن حال ماند و او را نوازش كرد ، آنگاه دستش را گرفت و هردو به سوي بنفشه رفتند . كنارش نشستند و بنفشه پرسيد : حالت خوبه ؟ او بهعلامت مثبت سري تكان داد و گفت : اگه خسته اي تا وقت شام استراحت كن .بنفشه تبسمي كرد و گفت : خسته نيستم .
و بعد از حميد پرسيد : آقا حميد ميونه ات با درس ها طوره ؟
ياس به جاي او جواب داد : داداشي من هميشه شاگرد اوله.
بنفشه با تحسين سري جنباند و گفت : آفرين به تو ، دلت مي خواد چه كاره بشي ؟
- مي خوام خلبان بشم . مثل آقا فرامرز.
ياس دستي به موهاي او كشيد و گفت : مي دونم كه موفق مي شي .
بهجت خانم با فنجاني مقابلش نشست و گفت : حموم گرمه .
- ممنونم من قبل از خواب دوش مي گيرم .
- چقدر پيشمون مي موني ؟
- سه روز.
حميد با اعتراض گفت : حيلي كمه، بيشتر بمون ياس .
- توي تعطيلات پيان ترم دوباره ميام ، اما سه روز ديگه بايد برگردم ، درس دارم.
آقا سلمان پرسيد : اوضاع درس و دانشگاه چطوره ؟
- خوبه همه چيز مرتبه.
- تنها نيستي ؟
ياس نگاه پرسپاسي به بنفشه انداخت و گفت : بنفشه و خانواده اش هيچ گاه منو تنها نمي گذارند . خيلي در حقم لطف دارند .
بهجت خانم آقا سلمان با قدر داني به اونگريستند و بهجت خانم گفت : خدا عوضتون بده . ممنونم كه مواظب ياس هستيد .به جاي من از مادرتون تشكر كنيد .
بنفشه لبخندي زد و گفت : ياس دختر مهربونيه و مادرم عاشقشه .
آقا سلمان گفت : ما همه عاشقشيم .
ياس با سپاس نگاهشان كرد و گفت : منم همه ي شما را دوست دارم و به وجودتون افتخار مي كنم.
* * * *
شب از نيمه گذشته بود ، اما بهرام هنوز هم درآن كوچه باغ عاشقانه در اتومبيل خود نشسته بود . بيشتر از شش ساعت ازتوقفش مي گذشت بدون اين كه چيزي خورده يا پلكي بر هم نهاده باشد . عشقدختر ديوانه اش كرده بود ، به طوري كه از حال خودش غافل شده بود . سرانجاموقتي تمام چراغ ها خاموش شدند ، او نيز آنجا را ترك كرد و به تل رفت . دراتاقي كه روز گذشته رزرو كرده بود ، چند ساعتي را به استراحت گذرانيد ،اما صبح خيلي زود دوباره به آنجا باز گشت . اين بار وارد كوچه نشد و درگوشه اي به انتظار ايستاد . از آنجا در ورودي ويلا را خوب مي ديد و برمحيط اطرافش تسلط كامل داشت .
سرانجا دقايقي بعد از ساعت نه ، ياس اتومبيلمادرش را از پاركينگ بيرون آورد و با بنفشه از خانه خارج شد . ابتدا بهگورستان رفتند و ياس با مادر و پدرش تجديد ديدار كرد . حرف هاي بسياريبراي گفتن داشت . بيش از هشت ماه از آخرين ديدارشان مي گذشت . ساعتي را باآنها خلوت و براي شادي روحشان دعا كرد . سپس گورستان را ترك كردند و بهحافظيه رفتند . آنجا هر كدام پس از قرائت فاتحه اي ، تفالي بر ديوان خاجهزدند . ياس در دل نيت كرد كه با عشق بهرام چه كار كند و آنگاه كه ديوان راگشود خطاب آمد .
راهـــي است راه عشــق كه هـيچش كناره نـيست
آنـــجا جـــز آن كه جــــان بسـپارند چــاره نـيست
هــرگه كه دل به عشـق دهـي خـوش دمـي بود
در كــار خــير حــاجت هـيچ اســتخاره نــيست
به اينجا كه رسيد ديوان را بست و آن را رويسينه اش فشرد . از همين دو بيت جوابش را گرفته بود . دلش آرام گرفت واحساس سبكي كرد او بهرام را دوست داشت . نبايد از عشقي كه به جانش افتادهبود طفره مي رفت . تصميم گرفت صبور باشد و در اين راه به خدا متوسل شود.
اگر هر كس كه اين رمان را مي خواند نظر بگذارد با توجه به تعداد علاقه مندان به اين رمان سرعت و مقدار آن زياد تر مي شود .
 

bahar_19

عضو جدید
براي صرف نهار به خانه برگشتند و با پذيراييخوب بهجت خانم رو به رو شدند . كمي استراحت كردند و سر ساعت سه دوبارهخانه را ترك كردند . اين بار پياده بودند . تمام بعد از ظهر را با پرسهزدن در خيابان ها و خريد كردن گذراندند . بنفشه يك كت پشمي براي بهنامخريد و يك پيراهن ابريشمي آبي نيز براي مادرش ياس نيز يك گلدان بلور زيبابراي ليلا و يك خودنويس زماندار براي استاد شهريار خريد. شلوار جيني كرمرنگ نيز توجه اش را جلب كرد . دلش مي خواست آن را براي بهرام بخرد، اما باخود انديشيد به چه دليلي بايد براي او سوغاتي به همراه ببرد . به بنفشه چهمي گفت ؟ در ضمن اندازه اش را هم نمي دانست . با نااميدي از كنارش گذشت وبراي قدر داني از بهجت خانم آقا سلمان هدايايي برايشان خريد . يك جفت صندلبراي بهجت خانم و كلاهي نيز براي آقا سلمان . حميد را هم از ياد نبرد .براي او هم يك دست گرمكن ورزشي خريد و شالگردن و كلاه پشمي قرمزي نيز برايخودش . بنفشه گفت كه مي خواهد براي بهزام چيزي بخرد ، ياس مي خواست آن جينرا پيشنهاد كند ، اما منصرف شد و بنفشه براي او يك پيراهن اسپرت شكلاتيانتخاب كرد . وقتي به خانه بازگشتند هوا كاملا تاريك شده بود . شام خوردندو تا ساعت يازده همراه حميد چند فيلم كارتوني تخيلي و مهيج تماشا كردند .
روز بعد جمعه بود . به اتفاق حميد به تختجمشيد و باغ ارم رفتند . سپس در رستوراني غذا خوردند و حميد را به باشگاهژيمناستيكش رساندند. به سعديه رفتند و از آنجا هم به شاهچراغ . ياس بستهاي شمع خريد . بنفشه با شيطنت گفت : چيه خانم ؟ حاجت داري ؟
- مگه عيبي داره ؟
- زير سرت بلند شده ؟
- دست بردار دختر جون .
و شروع كرد به روشن كردن پنج شمع . بنفشه نيز پنج شمع ديگر روشن كرد و گفت : اينم از طرف من اميدوارم به آرزوت برسي .
ياس نگاهي از سر قدر شناسي به او كرد و گفت : متشكرم عزيزم .
و بعد روي سكويي نشستند و دستهايش را دريكديگر گره كرد و گفت : اينجا آدمو آروم مي كنه . بنفشه كنارش نشست وپرسيد : ناراحتي كه فردا بر مي گرديم ؟
- نمي دونم من عاشق اينجام . ولي باور مي كني اگه بگم از تهران هم خوشم آمده ؟
- من فقط يه چيز مي دونم ، اين كه تو تغيير كردي ، اما به چه علت اينو ديگه نمي دونم.
سپس نگاه كنجكاوش را به چهره ي ياس دوخت تاشايد چيزي از افكارش سر در بياورد ياس لبخندي زد و با آرامش گفت : اشتباهمي كني بنفشه ، من نمي دونم چرا اين فكر به سرت زده .
براي اين كه عوض شدي همه اش توي فكري ، داريخودخوري مي كني . مي دوني چقدر لاغر شدي ؟ نمي دونم توي اون كله ي كوچيكتچي مي گذره . اين موضوع حتي روي شعراتم اثر گذاشته و تو خودت بهتر از هركس ديگه اي اين تغييرات را حس مي كني .. حالا چرا داري پنهانش مي كني ؟حتمالا دليل خاص خودتو براي اين كار داري و من .......
اما ناگهان زبانش بند آمد . از ديدن آنچه كهدر مقابلش بود مبهوت شد . بهرام ؟ اينجا چه مي كند ؟ دقيقتر نگاه كرد ، نهاشتباه نمي ديد . بهرام در حال روشن كردن شمع بود . شانه ي ياس را تكانداد و با اشاره به بهرام گفت : اونجا رو ببين ياس ، بهرامه .
ياس به روبه رو نگاه كرد . برق از سرش پريد .غير قابل باور بود . بهرام اينجا چه مي كند ؟ دو دختر سخت به هيجان آمدند. ناگهان بنفشه موضوعي را دريافت . اشتباه نكرده بود ، مطمئن شد كه بهرامبه خاطر ياس به شيراز آمده است . با هيجان رو به دوستش گفت : ديوونه ! اونبه خاطر تو اومده اينجا ، بهرام عاشقت شده مي فهمي ؟
ياس در حال انفجار بود . غوغايي در درونش بهپا شد و دلش به پيچي سخت دچار شد . چه بايد مي گفت ؟ حق با بنفشه بود .سعي فرواني كرد تا مانع فرو ريختن اشك هايش شود ، اما تلاشش بي فايده بود. در عرض چند لحظه پهناي صورتش باراني شد . محكم دست بنفشه را فشرد ، درحالي كه بدنش به شدت مي لرزيد . بنفشه با ناباوري به او چشم دوخت و زير لبزمزمه كرد : ياس ! تو هم ؟ تو هم دوستش داري ؟
و بعد با صداي بلند تري گفت : آخ خدا جون !من چقدر احمقم چرا چيزي نفهميدم ؟ شما هردوتون ، هردوتون عاشق شدين ؟ عجبدوستي هستم من. فكر مي كردم تو رو درك مي كنم در حالي كه به كلي از حالتغافل بودم . ياس همچنان بي محابا اشك مي ريخت . بنفشه از جا برخاست و گفت: الآن مي رم پيشش و مي گم كه ...
ياس به بازوي او چنگ انداخت و با التماس گفت : نه بنفشه اين كار رو نكن ،خواهش مي كنم.
بنفشه با تعجب نگاهش كرد و گفت : چرا ؟
- غرورش خرد مي شه بنفشه ، من اينو نمي خوام .
- خل نشو ياس ، اون دوستت داره . به خاطر تو اومده اينجا .
- اين كار رو نكن ، خواهش مي كنم.
بنفشه دوباره كنارش نشست و با حيرت گفت : تو به چي فكر مي كني ؟
- به بهرام ، اون پنهاني اومده اينجا. نخواسته كسي بفهمه ، پس ما هم نبايد به روش بياريم . شايد داره دربارهاين قضيه فكر مي كنه . ، ما كه نمي تونيم وادارش كنيم .
- اما اونم تغيير كرده .
- بنفشه خواهش مي كنم . من نمي تونم باهاش روبه رو بشم . اين كار رو نكن بنفشه .
بنفشه شروع به نوازش گونه اش كرد و گفت : خيلي دوستش داري ؟
ياس سرش را بيشتر به شانه ي او فشرد . بنفشه آهي كشيد و با ملامت گفت : چرا من چيزي نفهميدم ؟ چرا سعي كردي از من پنهانش كني ؟
- مي ترسم بنفشه . من ديوونه ام كه عاشق بهرام شده ام . بين ما فاصله ي زيادي هست.
- تو احمقي دختر جون . اونم دوستت داره . نگاهش كن داره دعا مي كنه ،خالصانه.
ياس صورتش را با دستانش پوشاند و گفت : نه نه جراتشو ندارم .
- شما زوج بي نظيري مي شين ياس ! هردوتون محشرين .
از تجسم آن دو در كنارهم لبخندي رضايت آميز صورتش را پوشاند . آن دو كاملا برازنده و مناسب بودند .
- بريم خونه ، حالم خوب نيست .
- نمي خواي تعقيبش كنيم ؟
- نه ، نه بنفشه ، نمي خوام تو كاراش دخالت كنم.
بنفشه از جا برخاست و گفت : تو بيشتر از اونكه به فكر خودت باشي به غرور اون توجه مي كني . هردوتون خواهان هم هستين ،پس چرا اين غرور بايد مانع ابراز احساساتتون بشه ؟
ياس در پي او به راه افتاد و گفت :
بنفشه من نمي خوام اونو برنجونم . دوستش دارم اما نمي خوام وادارش كنم كه عكس العملي نشان بده .
- بس كن تو رو خدا ! وادارش كني ؟ آخهبه چي ؟ هردوتون دارين از واقعيت فرار مي كنين . هردوتون عجيب و ابلهين .درست مثل همديگه .
- و بعد وارد اتومبيل شد و پشت فرمان نشست و گفت : من رانندگي مي كنم .
ياس هيچ نگفت احساس مي كرد بهرام در پي شاناست ، اما جرات نمي كرد كه به اطراف نگاه كند . بنفشه شروع به حركت كرد وبا نگراني پرسيد : ياس حالت خوبه ؟
او به علامت تصديق سر تكان داد .
- چرا به من چيزي نگفتي ؟
- فايده اي نداشت . حتي يه درصد هماحتمال نمي دادم كه اون به من فكر مي كند . اين آرزو را داشتم اما فكر ميكردم روياي محاليه .
- اما حالا كه اين رويا تحقق پيدا كرده بازم مي خواي دست رو دست بذاري؟
- عزيزم از دست من چه كاري ساخته است ؟ برم بهش بگم من دوستت دارم ؟ بگم خواهش مي كنم منو بپذير ؟ خودمو بهش تحميل كنم ؟
- ولي اون دوستت داره ، عاشقته ياس .
- اما چيزي از اون عشق بروز نداده .هيچ كاري نكرده تا من بفهمم كه دوستم داره . اگه امروز نديده بوديمش حتيتا اين اندازه هم نمي دونستيم . بدون شك اصلا دوست نداره كه ما ببينيمش .
- شايد از تو مي ترسه . شايد مي ترسه تو اونو قبول نداشته باشي ، شايد از جريحه دار شدن غرورش مي ترسه .
- من غرور بهرامو دوست دارم ، اما اونبايد بدونه كه عشق و غرور با هم منافات دارن . بايد از بين اين دو تايكيشون رو انتخاب كنه . اگه اون عاشقه ، حالا نه من ، عاشق هر دختري ،بايد.... بايد بتونه در اين مورد يه تصميم قطعي بگيره و راهشو انتخاب كنه.
- خب شايد اون فرصت مي خواد ، شايد مي خواد از جانب تو مطمئن بشه ، شايد مي ترسه كه تو دلبسته يه مرد ديگه باشي.
- منم به خاطر همين مسئله نمي خوام عكس العملي نشون بدم .
- يعني منتظر مي موني ؟
- فكر مي كني چاره ي ديگه اي دارم ؟ ياس تو چقدر اونو دوست داري ؟
باز هم همان دل درد ناشي از هيجان به سراغدختر آمد . عجب سوالي ؟ چه بايد مي گفت ؟ به اندازه همه دنيا ؟ با تماموجود ؟ بيشتر از هر عاشق ديگري ؟ اما اينها نيز گنجايش آن علاقه شديد رانداشتند .
- منو ياد پدرم ميندازه . اونم براي مادرم خيلي عزيز بود .
- بهرام تو رو مي خواد . به اين موضوع هيچ شكي ندارم ياس . دوست داري باهاش ازدواج كني ؟
- آرزو ي بزرگيه بنفشه .
- اما تو اين آرزو را داري مگه نه ؟
- البته كه دارم . بهرام بي نظيره ،ولي نمي دونم چرا بايد به من علاقمند بشه . اون موقعيت خيلي خوبي داره .تو مي گفتي دنبال يه چيز متفاوت مي گرده ، كسي كه با همه فرق داره .
- خب كله پوك ، تو چنين شايطي داري .خوشگلي ، مهرباني . ياس ، تو همه ي پسراي دانشگاه رو شيفته ي خودت كردي .چرا بهرام بايد از اين قاعده مستثني باشد؟ تو حقيقتا با همه فرق داري ،فرق داري كه تونستي دل بهرامو به دست بياري .
- فرق دارم ؟ مگه من كي ام؟ سپسپوزخندي زد و ادامه داد : يه دختر بي پناه ! نه پدر دارم نه مادر ، تنهازندگي مي كنم. اينا تفاوت بنفشه ؟ اينا نشونه ي منحصر به فرد بودن منه ؟گريه اش گرفته بود . اشك هايش را پاك كرد و گفت : بهرام پسري نيست كهدنبال زيبايي ظاهري باشه . چرا بايد به يه دختر تنها و بي كس علاقه نشونبده ؟
- عزيزم تو منحصر به فردي ! از هر نظر. تو تنها زندگي مي كني ، درسته ، اما خيلي خوب از اداره ي زندگيت بر مياي، تو دختر مقاومي هستي و شايد همين عامل در كنار يكديگر امتيازاتت اونومجذوب تو كرده . بهرام هميشه بهترين رو مي خواسته و حالا فكر مي كنه كهاونو پيدا كرده . به نظر منم انتخاب درستي كرده . هر دو تون شبهي هميد .هر دو طعم تنهايي رو چيديد . بهرام در ظاهر با ديگرانه ، ولي حقيقتاتنهاست . به دنبال كسيه كه دركش كنه و براي اين منظور تو بهتريني . شما ميتونين يه دنياي قشنگ بسازيد يه دنياي بي نظير ، عالمي كه همه حسرتش روبخورن . تو مي توني خلايي رو كه در زندگي بهرام بوده پر كني و اونم ميتونه يه تكيه گاه مطمئن براي تو باشه .
و بعد بدون اين كه منتظر پاسخ ياس باشد دربرابر خانه توقف كرد و از اتومبيل پياده شد با كليدي كه ياس به همراه داشتدر را گشودند . اتومبيل را به پاركينگ بردند و سپس به داخ رفتند . بهجتخانم در حال تدارك شام بود . وقتي ياس را گريان ديد با تعجب گفت : چي شدهدخترا ؟
ياس با لبخندي كم رنگ گفت : هيچي بهجت خانم نگران نباشيد .
و بدون حرف ديگري از پله ها بالا رفت بهجتخانم با تعجب به بنفشه نگاه كرد تا شايد از او پاسخي بشنود . بنفشه گفت :رفته بوديم شاهچراغ دلش گرفته بود ، محيط روش اثر گذاشت و گريه اش گرفت .
- دخترك بيچاره ! حق داره دلتنگ باشه .
- با اجازتون من مي رم پيشش .
- برو دخترم.
بنفشه در را گشود و وارد اتاق شد. ياس درازكشيده بود از پنجره ، باع را نگاه مي كرد . به او نزديك شد . روي لبهتختخواب نشست و پرسيد : مي خواي به بهنام تلفن كنم ؟ شايد اون بتونه كمكتكنه.
ياس نگاهش را به او دوخت و گفت : نه بنفشه خواهش مي كنم اين كار رو نكن.
سپس سرش را بلند كرد و در بسر نشست و گفت :يه قولي به من بده بنفشه .
- چه قولي؟
- به هيچ كس نگو كه بهرام آمده بود شيراز،حتي به بهنام.
- تو دختر عجيبي هستي ياس .
- قول مي دي ؟
- هر طور كه راحتي .
ياس لبخني زد و گفت :
- متشكرم.
- ياس من خيلي خوشبينم . فقط تو لياقت بهرامو داري و فقط اونه كه برازنده ي توست .
- دعا كن بنفشه خيلي مس ترسم.
- نترس دختر خوب ، خدا بزرگه .
و بعد اشك هاي او را پاك كرد و ادامه داد : انقدر خودخوري نكن.
- خوشحالم كه تو فهميدي . حالا احساس سبكي مي كنم.
صبح روز بعد ياس خيلي زود از خواب برخاست .دوشي گرفت و به همرته حميد كه براي رفتن به مدرسه مهيّا مي شد صبحانه خورد. بنفشه هنوز خواب بود كه به همراه حميد از خانه خارج شد و او را تا مدرسهاش همراهي كرد . هواي خوب و خنك صبح حالش را جا مي آورد و باد در لايموهايش مي پيجيد و احساس دل انگيزي در او به وجو مي آورد . از آنجا قدمزنان به حافظيه رفت . ساعتي را بدون هدف روي نيمكتي نشست و محيط اطرافش رانگاه كرد . احساس خوبي داشت . پس جريان روز گذشته نسبت به آينده اميدوارتر شده بود . اكنون بهرام را به خود نزديك تر احساس مي كرد و حتي شايدبيشتر از قبل دوستش مي داشت . همان طور كه به فواره هاي آب چشم دوخته بود، سايه او را با خود همراه مي ديد . شايد مثل روز گذشته در تعقيبش باشد .جرات نمي كرد كنجكاوانه اطرافش را نگاه كند ، دوست نداشت بهرام خود را دربرابر او رسوا ببيند. با خود انديشيد مهم اين است كه او در اينجاست و بهخاطر او به شيراز آمده است ، پس بايد به خدا توكل كند و تا زماني كه بهرامخود مايل به ابراز احساسش شود و زبان به سخن بگشايد صبوري كند . پس ازمدتي انديشيدن به اين موضوع برخاست و به گورستان رفت . با پدر و مادرشوداع كرد و براي شادي روحشان دعا كرد .
وقتي از آنجا خارج شد ساعت از يازده و نيمگذشته بود تاكسي گرفت و به خانه برگشت . بنفشه در باغ مشغول تماشاي بازيخرگوشها بود . به او نزديك شد و سلام كرد . بنفشه به سويش چرخيد و بالبخند جواب او را داد . چهره ي ياس شاد بود و از بي قراري گذشته اثري درآن وجود نداشت. از قرار معلوم پياده روي در خنكاي صبح در بهبود اوضاع اوموثر واقع شده بود . روي تاب نشست و پرسيد : حالت خوبه ؟
- مرسي عزيزم خوبم تو چي ؟ حالت خوبه ؟
- خدا رو شكر منم خيلي سر كيفم.
ياس كنجكاوانه به او نگريست و گفت : خوبه چه خبر ؟
- چند دقيقه ي پيش داشتم با بهنام صحبت مي كردم .
ياس با نگراني پرسيد :بهنام؟
- خوب آره ، مگه اشكالي داره ؟ گفت شب براي استقبال مياد فرودگاه .
ياس بي قرار تر پيش گفت :چيزي كه بهش نگفتي ؟
- درباره ي چي ؟
- بهرام ديگه .
- نه دختر خوب من سر قولم هستم .
ياس نفس راحتي كشيد و گفت :
- متشكرم . حالش خوب بود ؟
- آره سلام رسوند و يه خبر خوب هم داشت .
- چه خبر ؟
- تهرون برف اومده .
ياس با هيجان گفت :برف ؟
بنفشه متاثر از هيجان او گفت : آراه مي گفتيه دفعه هوا چند درجه سرد شده . تعجب كرد كه ما از اخبار متوجه آب و هوانشديم . منم حسابي دلشو آب كردم و گفتم اينجا اونقدرسرمون شلوغه و خوش ميگذرونيم كه ديگه وقتي براي اخبار نداريم .
- من عاشق برفم ، خيلي خوشحال شدم .
- تو كجا رفته بودي ؟
- رفتم حافظيه ، بعدشم رفتم پيش پدر و مادرم .
- بهرامو نديدي ؟
ياس سري به علامت منفي تكان داد و گفت : كنجكاوي نكردم .
سپس از جا برخاست و گفت : دارم مي رم تو خونه ، تو نمي ياي ؟ بعضي چيزا هست كه بايد برشون دارم.
بنفشه با حركت سر موافقت كرد و هر دو به داخلخانه رفتند تا وسايلشان را جمع كنند . ياس دفتر خاطرات پدر، عروسكش و چنددست لباس برداشت و آخر از همه سه تار پدر را نيز در چمدانش قرار داد .
 

bahar_19

عضو جدید
فصل ششم

ليلا دو دختر را همزمان در آغوش گرفت و صورتشان را بوسيد .بهنام گفت : سفر چطور بود خانما؟
بنفشه ابرويي بالا انداخت و گفت : خيلي خوش گذشت .
بهنام پرسيد : جاي من خالي نبود ؟
بنفشه خنديد و گفت : نه اتفاقا چند روزي احساس آرامش كردم .
و چون با دلخوري تصنعي او رو به رو شد ، لبخندي زد و گفت : دلم برات تنگ شده بود بهنام .
بهنام گله مند گفت : منم همين طور . ديگه از اين سفر خاي مجردي نرو كه به من خيلي سخت مي گذره.
- فداي دل مهربونت بشم من . از بهرام چه خبر ؟
اين سوال را مخصوصا مطرح كرد . بهنام پاسخ داد : نمي دونم از اون روز كه هنوز پيداش نشه ، معلوم نيست كجا رفته .
- سعي نكردي پيداش كني ؟
- خودش تلفن كرد .گفت حالم خوبه و چند روز ديگه ميام خونه.
- نگفت كجاست ؟
بهنام با لاقيدي شانه هايش را بالا انداخت وگفت : نه شايد با دوست دخترش خلوت كرده . ميدوني كه ما عادت نداريم توكارهاي همديگه سرك بكشيم.
- من اگه جاي تو بودم تا حالا ته و توي قضيه را در آورده بودم .
- عزيزم تو بايد كارآگاه مي شدي نه كارشناس شيمي.
چمدانهاي دختر ها را برداشت و همگي به راه افتادند . ليلا پرسيد : شيراز چطور بود ؟
بنفشه با هيجان گفت : عالي بود مامان .
واجع به چيز هايي كه ديده بود برايشان حرف زد. ياس از ديدن خيابان هاي مملوء از برف با خوشحالي گفت : چقدر خوبه . كاشهميشه برف بباره .
ليلا دستي به سرش كشيد و گفت : يه مدت ديگه ازش خسته مي شي .
دختر به علامت منفي سر تكان داد و گفت : نه ، برف قشنگه . آدمو خسته نمي كنه .
ليلا تبسمي كرد و در دل احساسات قشنگ دختر راستود . او نيز مثل بنفشه و سايرين عاشق اين دختر ساده و مهربان با احساساتپاك شده بود . او نيز در اين دو ماه به طرز غريبي با اين دختر خو گرفتهبود و به اندازه ي بنفشه دوستش مي داشت .
آخر شب بهنام ياس را به آپارتمانش رساند وخودش به خانه رفت تا شايد از بهرام خبري شود . در كارهايش كنجكاوي نمي كرد. ، اما حقيقتا نگرانش بود . بهرام چهار روز پيش اتومبيل را برداشته وغيبش زده بود و در اين مدت تنها يك بار با برادر تماس گرفته بود . آيادوستان نابابي پيداكرده بود او را از راه به درش كردند؟ اين فكر بهنام راديوانه مي كرد. در برابر او احساس مسئوليت مي كرد ،مخصوصا اين كه قبل ازاين ، چنين رفتاري هيچگاه از او سابقه نداشت و او هميشه فرد آرام و منظبتو پايبند به قواعد بود . حال چه به روز اين پسر آمده بود ؟ بهنام در طياين مدت مرتب اين سوال را از خود كرده بود ،اما پاسخي برايش نيافته بود.
* * * *
ساعت نزديك شش صبح بود و بهنام از ساعتي قبلبيدار بود . كنار شومينه نشسته بود و مشغول خواندن درس بود . امروز امتحانداشت و هنوز جزوه اس يك دور به پايان نرسانده بود . در همين حين از پنجرهمقابل به رويش ديد كه در خروجي خانه گشدوه و بهرام وارد خانه شد .اتومبيلش را به پاركينگ برد و دقايقي بعد به درون خانه آمد . وقتي بهنامرا بيدار ديد لبخندي زد و سلام كرد. انتظار نداشت در اين ساعت او را بيدارببيند . قبراق و با نشاط به نظر مي آمد ، پاسخ سالمش را داد . بهرامهمانطور كه به سوي شومينه مي آمد گفت : عجب برفي تهرونو پوشونده ، حسابيجا خوردم .
بهنام با تعجب به او نگاه كرد . از دو روز پيشبرف زمين تهران را پوشانده بود .
- مگه تهران نبودي ؟ دو روزه كه برف مي باره .
بهرام هم به او نگريست . خراب كرده بود ، اما چاره اي جز بيان حقيقت نداشت .
نه چند روز رفتم سفر .
- خوبه كلاسات رو تعطيل كردي رفتي سفر ؟ سفرت اينقدر مهم بود ؟
- بله مهم بود .
- پس اميدوارم خوش گذشته باشه .
لحنش بوي ملامت و سرزنش مي داد . بهرام هيچنگفت . روي كاناپه نشست و مشغول در آوردن كفشه و جورابهايش از پا شهايش شد. بهنام پرسيد : كجا رفته بودي ؟
بهرام سر بلند كرد و به او نگاه كرد . عصبي بود و مي خواست بگويد به تو مربوط نيست ، اما نمي خواست او را برنجاند .
- گفتم كه رفته بودم سفر . يه كاري برام پيش آمده بود كه مجبور شده از تهران خارج بشم .
- چه كاري ؟
بهنام مصمم در بازجويي بود و قصد عقب نشيني نداشت . بهرام با كلافگي سري تكان داد و گفت : راحتم بذار .
- پرسيدم چه كاري ؟
- مگه دونستش ضرورتي داره ؟
بهنام با صداي بلند تري پرسيد :نداره ؟ هيچمعلوم هست كه داري چه كار مي كني بهرام ؟ بدون اين كه چيزي بگي چهار روزتموم غيبت مي زنه ، اون وقت توقع داري چيزي ازت نپرسم ؟
- من كه بچه نيستم بيست و دو سالمه . اختيارمم دست خودمه .
- كي گفته ؟
- خودم اصلا مگه من در كارهاي تو كنكاش مي كنم ؟
آخه من مثل تو رفتار نمي كنم . بهرام به خدا توي اين ترم با اين كارات داري منو ديوانه مي كني ، آخه تو چه مرگته ؟
حالم خوبه اتفاقي هم نيقتاده ، اين براي صدمين بار .
- پس كدوم گوري رفته بودي ؟
- نيازي نمي بينم در موردش توضيحي بدم .
- داري مجبورم مي كني زنگ بزنم به پدر و بگم كه اينجا چه خبره .
با شنيدن اين اين حرف ، از كوره در رفت . از جا برخاست و فرياد زد : زندگي من هيچ ربطي به اون نداره .فهميدي ؟
بهنام نيز فرياد زد " بسيار خوب به من مربوطه و مي خوام بدونم تو چه غلطي مي كني .
بهرام باز هم خواست بگويد ، به تو هم مربوطنيست ولي دوباره خشمش را فرو خورد . امروز صبح خويشتن داري بسياري از خودبه خرج داده بود و علتش نيز آرامشي بود كه پس از پايان گرفتن سفر موفقيتآميزش به او دست داده بود . ارزشش را داشت كه كمي فرياد هاي بهنام را تحملكند ، اگر چه او كاملا حق داشت و بهرام حال او را درك مي كرد .
- من يه جوب قانع كننده مي خوام بهرام .
- پيش يكي از دوستام بودم همين .
- نكنه يه معشوقه واسه خودت دست و پا كردي ؟ از زندگي مشترك و لبريز از عشقت راضي هستي ؟
- تو هرطور كه دوست داري فكر كن .
بهنام با عصبانيت دستهايش را در هم گره كرد . چرا نمي توانست از كارهاي اين پسر سر در بياورد ؟
- بهرام ! اصلا دلم نمي خوا بيفتي توي كارهاي خلاف . دور دوستاي ناباب رو خط بكش .
- تو مثل اين كه دوست داري آقا بالاسرمن باشي ، اما اينو بدون من اونقدار هم كه تو فكر مي كني بچه نيستم . ،بهتر از تو مي دونم بايد چه كار كنم و چه كار نكنم.
راست مي گفت و بهنام به اين امر كاملا واقفبود ، اما پس او چه مرگش بود ؟ جواب سوالش را از كجا بايد پيدا مي كرد ؟هونز هم عصباني بود ، اما فكرش راه به جايي نمي برد . . بهرام كتش را ازروي چمدانش برداشت و دو بسته ي كوچك از جيبش بيرون كشيد . آنها را مقابلاو روي ميز قرار داد و گفت : مال توئه .
رهاوردي از سفر براي تنها برادرش بود . بهنامگيج و منگ نگاهش كرد . اين پسر به راستي عجيب و ديوانه بود . او در برابرحيرت برابر لبخندي زد و گفت :
بازم مثل هميشه ممنونم كه نگرانم هستي .لااقل توي دنيا يه نفر هست كه بود و نبود من براش مهم باشه و از اين بابتخوشحالم . خيالتم راحت باشه موردي پيش نيامده كه نگران بشي . يه سفر شخصيبود . نپرس براي چي ، اما نگران نباش ، اطمينان مي دم كه مسئله اي در بيننيست و من همون بهرام هميشه ام و خلافي ازم سر نزده و نمي زنه .
سپس چمدانش را برداشت و به سوي اتاق رفت . بهنام پرسيد : صبحونه نمي خوري ؟
او از اتاقش گفت : نه خيلي خسته ام . تمام شبو رانندگي كردم ، اما با يه نهار موافقم .
بهنام پوزخندي زد . هيچ گاه از كارهاي عجيببرادر سردر نمي آورد . به هر حال حق با او بود و هيچگاه مرتكب خلافي نشدهبود كه بهنام را ناراحت يا به دردسر بيندازد .
لحظاتي بعد چراغ اتاق خاموش شد و از فرطخستگي بدون تعويض لباس وارد بستر شد و خيلي زود خوابش برد . بهنام نگاهيبه كادو ها انداخت و كاغذ زيبايي را كه با سليقه ي بسيار دورشان پيچيدهشده بود باز كرد . يك ساعت مچي و يك جعبه ي چوبي سيگار بسيار زيبا.لعنتي از كجا فهميده بود كه او هفته ي پيش ساعت مچي اش را گم كرده بود ؟هميشه با كارهايش او را غافلگير مي كرد . جعبه ي سيگار را نيز پسنديد .بهرام از سليقه ي او خوب آگاه بود و مي دانست كه به اين جور چيز ها علاقهي فرواني دارد . زير لب گفت : اي بهرام ديوونه ! چرا تو انقدر عجيبي ؟
وبعد نگاهي به ساعت انداخت و از جا برخاست . هنوز چند صفحه از درسش را نخوانده بود .
ساعت نه و نيم پس از پايان گرفتن كلاسش ابتدابه منزل عمه رفت و سري به بنفشه زد ، اما خيلي زود به خانه برگشت . بهرامغرق در خواب بود. يكراست به آشپزخانه رفت و مشغول تهيه ي نهار شد . ميزمفصلي چيد و وقتي كارش تمام شد ، چند دقيقه به ساعت دوازده بود . از آشپزخانه خارج شد و در اتاق بهرام را گشود و چند ضربه به آن زد و گفت : پاشوبهرام لنگ ظهره .
بهرام لحافش را كه كنار زده شده بود دوبارهبه سر كشيد و جوابي نداد . بهنام باز به در زد و گفت : پاشو ديگه . مگهبعد از ظهر كلاس نداري ؟ پاشو بيا نهار بخوريم .
بهرام به ناچار از تختخواب بيرون آمد . ميدانست كه بهنام دست از سرش برنخواهد داشت . قبل از اين كه از اتاقش خارجشود به سراغ چمدانش رفت و از آن جعبه ي كوچكي بيرون آورد و دوباره به فكرفرو رفت . اين انگشتر را در شيراز و براي ياس خريده بود . به اين فكر فرورفت . اين انگشتر را در شيراز و براي ياس خريده بود . به اين اميد كه روزيبتواند خودش آن را در انگشت دختر قرار دهد و او را براي هميشه تصاحب كند .
صداي بهنام يك بار ديگر بلند شد كه گفت : پاشو بهرام ديرت مي شه ها .
و او را از دنياي افكارش بيرون كشيد . انگشتررا در جعبه گذاشت و آن را در جاي امني قرار داد . از اتاقش بيرون آمد و بهبهنام كه داشت را ديو گوش مي داد گفت : مي تونم قبل از ناهار دوش بگيرم ؟حسابي عرق كردم .
- سر ده دقيقه ي ديگه بايد تو آشپزخانه و سر ميز حاضر باشي .
بهرام به علامت اطاعت دست به سينه گذاشت و گفت : چشم قربان .
و حوله اش را برداشت و به سوي حمام رفت . دهدقيقه بعد ،هر دو در آشپزخانه و پشت ميز بودند . بهرام با ديدن تدارك مفصلبهنام گفت : هوم ! واقعا ممنونم برادر خوبم . نمي دوني از كي بود كه هوسعدس پلو كرده بودم .
- داري خرم مي كني ؟
- نه به جون تو ، دارم راست مي گم . امتحان چطور بود ؟
- افتضاح اصلا خوب نبود . حتي يه دونه سوال را هم درست جواب ندام كه هيچ ، فكر مي كنم دو سه نمره هم به خاطر بدخطي ازم كم كنه .
- هي مي گم يه خورده بشين خط تمرين كن تا خطت خوانا بشه ، اما كو گوش شنوا .
- شايد بهتر باشه كه برم پيش ياس ، خطش حرف نداره پسر .
- يه دونه از تابلوهاشو خونه ي عمه ديد م .
- كارا قشنگتري هم داره .
- راستي بنفشه از شيراز برگشته ؟
- آره ديشب اومدن.
- خوش گذشته بود ؟
- بنفشه كه خيلي راضي بود . از قرار معلوم حسابي حال كردند .
- تو رو چرا نبردند ؟
- چه مي دونم ؟ شنيدي كه بنفشه چه مي گفت مي خواد مجِِِِّردي سفر كنه .
- يعني انقدر دلشو زدي كه بنده ي خدا از دستت فرار مي كنه ؟
- بد جنس .
بهرام خنديد و گفت : راست مي گم ديگه ، چرا بدت مياد ؟
- به كوري چشم حسودا ، ما بي نهايت عاشق هم هستيم .
- خدا كنه . آرزوي من همينه .
- راستي به خاطر سوغاتيات متشكرم . حرف نداشت .
- قابل تو رو نداره .
- ساعتت خيلي به موقع بود . از كجا مي دونستي كه بهش احتياج دارم ؟
- جدا؟
- آره ، اون هفته ساعتمو گم كردم .
- اتفاقا خودم گمش كردم ، باتري ساعتم تموم شده بود ساعت تو رو برداشتم . فكر مي كنم توي دستشويي دانشگاه جا گذاشتمش .
بهنام با تعجب به او نگاه كرد و با خنده گفت : تو ديوونه اي بهرام .
- جون تو خودمم اصلا نفهميدم كي گمش كردم .
- زياد بد نشد . عوضش اين يكي نو تره و هم شيك تر . يه كت پشمي هم از بنفشه بهم رسيد .خيلي شيكه
- مباركت باشه .
- ممنون يه پيرهنم واسه تو خريده . گفت تا نياي اونجا بهت نمي ده .
- چه آشي برام پخته كه مي خواد منو بكشونه اونجا ؟
- نمي دونم ولي توصيه مي كنم در اولين فرصت بري اونجا چون ارزشش رو داره ، پيرهن قشنگيه .
- خوب پس تحت اين شرايط ، همين امروز بعد از ظهر مي رم اونجا .
- منم واسه شام ميام ، لباس بردار كه بعد از شام بمونيم .
- تو بمون ، اما من بعد از شام بر مي گردم كار دارم.
- هر طور كه ميلته . درضمن بايد برف هاي روي پشتبام رو پارو كني .
- امشب ترتيبشو مي دم .
بعد از ناهار بهرام ظرف ها را شست و بعد برايحضور در دانشگاه ، خانه را ترك كرد . تا ساعت هفت كلاس داشت و پس از آن بهخانه عمه رفت . چنان خود را بي تفاوت نشان مي داد كه بنفشه گاه از عصبانيتمي خواست بگويد كه او را در شيراز ديده است ، اما افسوس كه به ياس قولداده بود و اين دختر نازكدل تاب تحمل ديدن رسوايي او را نداشت .
از پيرهني كه بنفشه برايش سوغات آورده بودخيلي خوشش آمد. وقتي آن را پوشيد سايرين او را تحسين كردند و بنفشه نيز دردل به ياس حق داد كه خواهان حفظ اين جذبه و غرور بي مثال باشد . شام را دركنار هم خوردند و سپس بهرام خانه را ترك كرد. ليلا نيز همچون بهنام ايناحتمال را مي داد كه او اوقاتش را با دختري سپري مي كند ، اما بنفشه بيشتراز آن دو مي دانست و افسوس مي خورد كه نمي تواند راجع به اين موضوع حرفيبه ميان آورد . بهرام طبق عادت هر شب رو به بالكن خانه ي ياس و در تاريكيخيابان پارك كرد ، تا زماني كه او به بالكن آمد و آسمان را تماشا كرد ،همان جا ماند و سپس همچون شب هاي گذشته با دلي پر عشق به خانه برگشت . قبلاز هر كاري به پشتبام رفت و برف ها را پارو كرد . سپس كمي شير داغ كرد وخورد ، در همان حين نگاهي سطحي به درسهاي فردا انداخت و وقتي كه برايخوابيدن وارد بستر شد ، ساعت از دوازده و نيم بامداد گذشته بود.
 

bahar_19

عضو جدید
فصل هفتم

لیلا و بنفشه آماده ی خروج از خانه بودند که زنگ در به صدادر آمد . هر دو با تعجب به هم نگاه کردند و بنفشه شانه اش را بالا انداختو به سوی آیفون رفت . یک هفته از باز گشت او و یاس به تهران می گذشت وامشب یاس ، او ، ليلا و بهنام را براي صرف شام به آپارتمانش دعوت كرده بود. طبق قراري كه با بهنام گذاشته بودند ، آن دو جلو تر به منزل ياس ميرفتند و او نيز پس از پايان آخرين كلاسش ، در ساعت هفت ، يكراست به آنجامي رفت .
بنفشه دكمه ي آيفون را فشرد و رو به ليلا گفت : بهرامه .
ليلا يك صندلي از پشت ميز ناهار خوري بيرون كشيد و روي آن نشست و گفت : براش به قهوه درست كن .
بنفشه بدون هيچ حرفي به آشپزخانه رفت و دقيقه اي بعدبهرام در ورودي را گشود و وارد سالن شد . متوجه ليلا شد و به سويش رفت .در همان حين دستكش هايش را از دستهايش خارج كرد و گفت :سلام عمه ، حالتونچطوره ؟ ليلا لبخندي زد و گفت : سلام عزيزم ممنونم تو چطوري ؟ بهرام درمقابلش ايستاد و گفت : مرسي .
و چون او را پالتو پوش و كيف به دست ديد، پرسيد ، جايي قراره برين ؟
ليلا پاسخي به سوال او نداد و در عوض با لحني گلايه آميز گفت: تو با خودت عهد كردي هفته اي يك بار به ديدن عمه ات بياي ؟
- شرمنده عمه جون ، گرفتار بودم .
و كنار او روي صندلي نشت .
- به دنبال نون وآب و زن و بچه ات مي دويدي ؟
- دست بردارين عمه ، شما كه انقدر سختگير نبودين .بنفشه كجاست ؟
- همين جا ، آشپزخانه است . چه عجب از اين طرفا بهرام خان ؟
- دلم براتون تنگ شده بود باور مي كنين ؟
ليلا دستي به سر او كشيد با ملاطفت گفت : البته كه باورمي كنم . دل منم برات تنگ مي شه ، پس يه لطفي كن و بيشتر دلتنگ عمه باش تامن زود زود ببينمت .
وسپس خنده كنان افزود : كاش يه دختر ديگه هم داشتم ، اون وقت قالبش مي كردم به و هر روز مي ديدمت .
بهرام نيز به اين شوخي خنديد . در همين حين بنفشه درحالي كه سيني محتوي فنجان قهوه و يك ظرف شكر را در دست داشت به سالن آمد وسلام كرد . بهرام پاسخش را داد و از حال يكديگر پرسيدند . بنفشه سيني رامقابل بهرام روي ميز گذاشت و او تشكر كرد . وقتي بنفشه را نيز با لباسبيرون ديد گفت : نگفتين كجا مي خواين برين .
- داريم مي ريم خونه ي ياس براي شام دعوتمان كرده .
- اميدوارم خوش بگذره . و در دل افزود خوش به حالتون .
- هنوز سر گروه تمرين بر نگشتي ؟
بنفشه با پرسيدن اين سوال او را از عالم رويا بيرون كشيد . به علامت منفي سري تكان داد و گفت : نه ، يه كم خسته ام .
بنفشه كه دليل غيبتهاي او در گروه سرمستان مي دانستدوباره گفت : حيفه بهرام ، موقعيتت توي گروه به خطر مي افته ،‌ممكنه يكيديگه رو جايگزينت كنند .
- مهم نيست ، توي تهران از اين گروه هاي موسقي فروانه . در ضمن من براي دل خودم ساز مي زنم نه چيز هيچ چيز ديگه .
سپس قهوه اش را سر كشيد و از جايش بلند شد و گفت : من دارم مي رم خونه شما را هم سر راه مي رسونم .
ليلا و بنفشه از جا برخاستند و ليلا گفت : ببخش بهرام جون كه مجبوريم بريم .
بهرام با لبخندي گرم عذرخواهي او را پذيرفت و گفت : خواهش مي كنم نيازي به اين حرف ها نيست .
و جلو تر از بقيه براي روشن كردن اتومبيلش ، سالن را ترك كرد .
وقتي در برابر آپارتمان ياس توقف كرد ، ليلا به او گفت : تو هم بيا بالا بهرام .
بهرام با تعجب نگاهش كرد و گفت : چي مي گين عمه ؟
- خب بيا ديگه .
- شما مهمونشين منو كه دعوت نكرده .
- چه فرقي مي كنه ؟ من دارم دعوتت ميكنم. بهنام كه مياد اينجا تو مي خواي تنها بموني ؟
بهرام تبسمي كرد و پاسخ داد : داداشي منو به اين تنهاييا عادت داده. شب خوش .
لوس نشو بهرام ماشين رو خاموش كن .
ود اتومبيل را گشود . بنفشه هيچ دخالتي در گفتگوي آناننمي كرد ، زيرا مي توانست حال بهنام را درك كند ، اما ليلا دست بردار نبود. بهرام نيز از ته دل مايل بود آپارتمان ياس را كه بهنام و بنفشه مرتب ازآن حرف مي زدند ببيند وليكن مي دانست اين كار معقولي نيست .
- اصرار نكنين عمه ، درست نيست كه بدون دعوت پاشم بيام خونه ي مردم .
- ياس مردم نيست . لازم نيست انقدر بهانه بياري . بيا پايين وگرنه ناراحت مي شم .
اين را گفت و از اتومبيل پياده شد .
- عمه آخه آخه امشب اجرا داريم ، بايد برم قلهك .
ليلا با شنيدن اين حرف لبخند زد و گفت : تو كه تمرينو تعطيل كرده بودي .
- شايد از امشب دوباره شروع كنم.
- اينكه عاليه . چه ساعتي اجرا دارين ؟
- ده .
با وجو اين كه در تمرينات گروه شركت نمي كرد ، وليسرپرست گروه براي هر اجرا به او زنگ مي زد و محل و زمان اجراي برنامه رابه اطلاعش مي رساند تا اگر مايل بود و نظرش راجع به كناره گيري تغيير كردهبود به اعضاي گروه ملحق شود .
- به ياس مي گم زود تر ترتيب شامو بده . بهنامم ساعتهفت و نيم مياد . شام مي خوريم و بعدشم سر ساعت نه ، همه با هم مي ريمقلهك . چطوره ؟
بهرام با سردرگمي نگاهش كرد و وقتي عزمش را جزم ديد نتوانست مقاومت كند .
- دوست نداري برنامه ات رو ببينم.
- عمه به خدا درست نيس كه من بيام قبول كن .
ليلا نگاهش را از او برداشت و با رفتن به سوي در وروديآپارتمان سخنش را نشنيده گرفت و بنفشه نيز كه زنگ در را زده بود با شنيدنصداي ياس گفت : باز كن ياس ، بهرامم با مياد تو .
مخصوصا جمله ي آخر را با صداي بلند بيان كرد كه بهرامچاره جز تسليم نداشته باشد . ياس از شنيدن نام بهرام سخت متعجب شد و كميهم دستپاچه . نگاهي به اطرافش انداخت تا از مرتب بودن خانه اش و وسايلپذيرايي اطمينان حاصل كند و سپس خود را براي استقبال از مهمانانش آمادهكرد .
ليلا و در پي او بنفشه و بهرام پديدار شدند و به ترتيباز پله ها بالا آمدند . ياس مادر و دختر را بوسيد و به هر دو خوش آمد گفت.و كمي دير تر از آنها با بهرام مواجه شد آشفتگي و انقلاب آشكاري در درونشاحساس كرد . مردي كه شب و روز تمام لحظاتش را صرف انديشيدن به او مي كردبه منزلش آمده بود و او از اين حادثه ي غير مترقبه ، دستخوش هيجان وسردرگمي شده بود . بهرام نيز حالتي نتشابه داشت . از اين كه ناخوانده قدمبه خانه ي محبوبش مي گذاشت ، شرمسار بود و رنگ صورتش به سرخي مي گراييد ،اما او چه مي دانست كه با جذبه و صلابتش دل محبوبش را اسير كرده است ؟
ابتدا ياس سلام كرد و بهرام به او پاسخ داد و احوالش راپرسيد و از اين كه ناخوانده مزاحمش شده بود عذرخواهي كرد . ياس با لحنمهرباني عذرخواهي اش را پذيرفت و به او خوشامد گفت . بهرام از ديدن فضايگلباران و عطرآگين خانه كوچك او ، حتي در سرماي شديد و فصل باراني پاييز ،بي نهايت به شور و شوق آمد و با پي بردن به صحت گفته ها و تعاريف بهنام وبنفشه ، بي اختيار نفس عميقي كشيد و رايحه ملايم و مطبوع گل ياس ، سينه اشرا انباشت . خانه ي كوچك و زيباي اين دختر چقدر با روحيه ي او سازگاريداشت . كاش مي توانست روزي در آپارتمان با ياس زندگي كند . چه رويا هايدوري . پوزخندي زد و كنار ليلا نشست و به خوشامد گويي مجدد ياس پاسخ داد .
- خونه قشنگي داري ، آدمو به هيجان مي آورد .
ياس تبسمي كرد ، اما نتوانست به تمجيد او پاسخ دهد .قلبش به شدت مي تپيد و صدايش به شدت مي لرزيد . بنفشه علت آن را درك ميكرد . به ياري دوستش شتافت و رو به بهرام كرد و گفت : يقينا تو بيشتر ازهمه تحت تاثير جاذبه خونه قشنگ ياس قرار مي گيري ، چون خودتم هنرمندي .
- دركش خست نيس بنفشه ، همه عاشق گل و زيبايي ان ، اما پرورش و نگهداري اين همه گياه كار هر كسي نيست ، واقعا سليقه ي مي خواد .
و رو به ياس افزود : من بهت تبريك مي گم .
- ممنونم ، خيلي لطف داري .
در زير پليور گل و گشاد قرمزش ريزه ميزه تر از هميشه بهنظر مي آمد . دقيقا همان دختر كوچولوي ساده اي شده بود كه دل پسر را ميربود . وقتي پشت به او به سوي آشپزخانه مي رفت بهرام اين حالت زيبا وكودكانه را درك مي كرد و از هيجاني كه سراپايش را گرفته بود ، احساس تنگينفس كرد . تلاش زيادي به كار بست تا نزد سايرين رسوا نشود و نگاهش را دراطراف خانه چرخاند . همه جا گل بود و زيبايي ، طراوت و سرزندگي .
در گوشه اي از سالن كوچ ، چشمش به يك سه تار افتاد كهروي ميز به ديوار تكيه داده شده و چند شاخه نازك گل پيچك روي آن افتادهبود . از ديدن ساز دلش براي نواختن بي تاب شد . چطور توانسته بود دو ماهوجود سه تارش را در خانه ناديده بگيرد و احساسش را با نواختن بيان نكن ؟خوشحال شد كه امشب مي تواند اين كار را انجام دهد . سه ساعت ديگر در جمعاعضاي گروه سرمستان . ابندا براي رهايي از دست ليلا به دروغ متوسل شده بود، اما اكنون مصمم بود كه به محل اجراي برنامه برود . سرپرست گروه حتيفهرست برنامه هايشان را نيز به اطلاع او رسانده بود و خوشبختانه تمامقطعات برنامه ي امشب را قبلا با ساير اعضا تمرين كرده بود و مشكلي نداشت .
ياس دخترك چشم عسلي و جذابي كه اين گونه او را با عشقسوزان خود جادو كرده بود ، باعث شد كه سه تار را رها كند . همان شب كه ازصداي سازش گريسته بود و دستان بهرام سست شده بودند و تا اين لحظه حتي يكبار به سراغ دلگرمي اش نرفته بود . آن شب منظور او را از جمله ي احساسدلتنگي مي كنم..... پدرم خيلي سه تار ميزد .... خيلي وقته كه نمي زنه..... درك نكرده بود، اما اكنون مي دانست كه غم از دست دادن پدر و شنيدنصداي ساز او پس از سالها ، باعث ايجاد چنين حالي در او شده بود . با صداياو كه در مقابلش ايستاده بود و قهوه تعارف مي كرد به خود آمد.
- بفرمايين .
لبخندي به لب آورد و پس از تشكر ، فنجاني از سينيبرداشت . تمام سعيش اين بود كه لرزش قلبش اثري بر صداي او نداشته باشد ،با اين حال موفق نبود و ياس لرزش لبها و صداي او را در حين گفتن مرسي...چرا زحمت مي كشي ؟ خوب حس كرد . جين كم رنگي به پا كرده بود كه به نظرنو مي آمد . مثل همان جيني بود كه مي خواست آن را در شيراز براي او بخرد .شايد هم بهرام آن را در شيراز خريده بود . آيا افكار و سليقه هايشان تااين اندازه به هم نزديك بود ؟ اين انديشه او را به غوغاي بيشتري وا ميداشت . بهرام نيز لرزش دستان او را حس مي كرد و در يك لحظه به نظرش آمد كهياس نيز مثل خودش به چشمان او نگاه كرد و اين احساس در قلبش تشديد شد . ميخواست واقع بين باشد و از روياپردازي در ذهنش بپرهيزد ، اما اين حس لحظهبه لحظه قوي تر مي شد . وقتي ياس كار پذيرايي را تمام كرد ، بهرام هنوز بااين حس غريب كشمكش مي كرد . ليلا رو به ياس كه هنوز دليل آمدن بهرام بهخانه اش را نمي دانست كرد و گفت : بهرام آمده بود دنبال ما ، امشب تويقلهك اجرا داره ما رو دعوت كرد كه امشب برنامه اش رو ببينيم . من و بنفشههم آورديمش اينجا تا بعد از شام ، همه با هم بريم . تو كه دوست داري با مابياي مگه نه ؟
ياس با خوشحالي گفت : البته و رو به بهرام گفت : خيليممنون كه منم دعوت كردي . بهرام از شنيدن دروغ ليلا راجع به دعوت آنها بهتماشاي برنامه اش تعجب نكرد ، اما از ديدن هيجان و خوشحالي يسا به وجد آمد.
- خواهش مي كنم. احتياجي به تشكر نيست ، اميدوارم خوشت بياد .
- حتما همينطوره . من موسيقي را دوست دارم .
- از اين بابت خوشحالم.
ليلا رو به بنفشه كرد و گفت : پاشو به ياس كمك كن كه تا آمدن بهنام شامتون آماده باشه . نمي خوام برنامه ي بهرامو از دست بديم .
بنفشه از جا برخاست و به سراغ ياس در آشپزخانه رفت هردوشروع به پچ پچ كردند . بهنام با ديدن اتومبيل بهرام در برابر خانه ي ياستعجب كرد و با نگاهي دوباره به شماره پلاك آن ، شانه هايش را بلا انداخت وزنگ را فشرد
 

bahar_19

عضو جدید
لحظاتي بعد بنفشه در را گشود و او به سويطبقه دوم به راه افتاد . در مقابل آپارتمان نيز با استقبال ياس و بنفشهروبه رو شد و پس از پايان سلام و احوالپرسي گرمي با هردوي آنان در حينورود به داخل خانه پرسيد : اينجا چه خبره ؟
و قبل از گرفتن پاسخي بهرام را در كنار ليلاو غرق در مطالعه ي دفتري ديد . بنفشه دقايقي پيش ، وقتي كه ياس درآشپزخانه مشغول بود ، دفتر شعرش را به دست بهرام داد تا از بيكاري حوصلهاش سر نرود و اين چنين او را در عمق اشعار ياس فرو برد . بهنام به ليلاسلام كرد و رو به بهرام گفت : هي پسر تو اينجا چي كار مي كني ؟ آفتاب ازكدوم طرف در آمده كه تو به ما افتخار همراهي دادي ؟
بهرام سرش را بلند كرد و خواست بگويد عمه مراآورده ، اما ليلا انگار از نگاه او فكرش را خواند ، پيشدستي كرد و پاسخداد : بهرام امشب دوباره به گروهش ملحق مي شه ما رو هم دعوت كرده تابرنامه اش را ببينيم .
بهنام از شنيدن اين حرف بي نهايت خوشحال شد .دو ماه تمام از نابساماني و آشفتگي برادرش عذاب كشيده بود و نمي توانستكاري برايش انجام دهد ، اما اكنون به نظر مي رسيد كه با دست بردن مجدد بهساز ، مي خواهد به پريشاني و سردرگمي خاتمه دهد ، با اين حال سعي كرد خودشرا زياد هيجان زده نشان ندهد . پهلوي ليلا نشست و با كنايه گفت :
خيلي خوبه دوران عشق و عاشقي به سر رسيد ؟
بهرام از سوال او در محضر ياس و سايرين جا خورد ، اما او نيز سعي كرد كه خود را بي تفاوت نشان دهد .
- كدوم عشق ؟
- چه مي دونم ؟ هموني كه دو ماه تموم سرگشته ات كرده بود . دختر خوشبختي كه در طي اين مدت آروم و قرار رو ازت گرفته بود .
- بس كن بهنام اين اراجيف چيه كه به هم مي بافي ؟
بنفشه دور از ديد سايرين به ياس نگاه كرد وهر دو لبخند زدند . از اين كه بهرام سعي در مخفي كردن احساساتش داشت ، وليآن دو از راز دلش آگاه بودند نوعي احساس پيروزي و رضايت در نگاهشان خواندهمي شد و با بي قراري انتظار روزي را مي كشيدند كه او زبان به اقرار بگشايد. بنفشه مطمئن بود كه او روزي اين كار را خواهد كرد ، اما ياس واهمه داشتكه چنين روزي هيچگاه از راه نرسد و رفته رفته بهرام اين احساسش را به دستفراموشي بسپارد يا آن قدر با خود بجنگد كه نسبت به آن بي اعتنا شود .
بهنام با سماجت پرسيد : جون بهنام بگو اون عقب كشيد يا تو قالش گذاشتي ؟
اما قبل از اين كه بهرام پاسخي بدهد ، ليلا مداخله كرد و گفت : اذتيتش نكن بهنام تو چي كار به اين كارا داري ؟
وازياس وبنفشه پرسيد : شامتون آماده اس؟
ياس لبخندي زد و گفت : بله مادر . و از آنهادعوت كرد سر ميز شام حاضر شوند. اتاق پذيرايي اش چندان بزرگ نبود كهبتواند ميز ناهار خوري را در آن جا بدهد و از اين رو ميهمانانش نيز بايدردر آشپزخانه غذا مي خوردند . بهرام كمي دير تر از سايرين از جا برخاست .اشعار ياس تاثير بسياري بر او گذاشته بودند و نمي خواست براي لحظه ايدفترش را كنار بگذارد . ليلا از آشپز خانه گفت : بهرام بيا ديگه . و او راوادار كرد كه از جا برخيزد و به سايرين ملحق شود . بهنام پرسيد : چيهحسابي توي شعر غرق شدي .
- تو هم اگه يه خورده احساس و طبع لطيف داشتي بايد غرق مي شدي .
- واي خداي من ببين كي داره از احساس و طبع لطيف حرف مي زنه .
بنفشه با اعتراض به نامزدش گفت : مگه بهرام چشه ؟
بهنام شانه هايش را بالا انداخت و گفت : چيزي كه عيان است چه حاجت به بيان است .
بهرام كنايه ي او را نشنيده گرفت و از ياس پرسيد : چرا اشعارتو چاپ نمي كني ؟
ياس با تعجب گفت : چاپشون كنم.؟
و بعد لبخندي به لب آورد و افزود : اينا كه ازرش چاپ شدن ندارند . كدوم ناشر حاضر مي شه اين پرت و پلا ها رو چاپ كنه ؟
- تو نبايد درباره ي شعر هاي خودت چنين قضاوتي كني ، نبايد خودتو دست كم بگيري . شعرات آدمو تحت تاثير قرار مي ده .
- ممنونم كه به من دلگرمي مي دي .
- نه ياس ، واقعيتو مي گم . تو تكنيك شعرگفتن رو به طور ذاتي بلدي ، شعرات نظم و قافيه ي مرتبي دارند . خيلي خوبموضوعات رو تشريح كردي ، مخصوصا دلتنگي و ارتباط عشق و طبيعت رو . اگهاشكالاتي هم در كارت وجود داشته باشه ناشري كه از سبك و متن شعرات خوششبياد كمكت مي كنه تا اصلاحشون كني .
بنفشه از شنيدن اين حرف ها بيشتر از ياس بههيجان آمد و گفت : منم به ياس مي گم شعراش خيلي گيراست ، اما اين دخترهميشه رو كار خودش عيب مي ذاره .
ليلا رو به ياس گفت : حق با بهرام تو بايد قدر هنر خودتو بدوني ، بايد استعدادتو تقويت كني .
بهرام پرسيد : تو چطوري شعر مي گي ؟ چه وقتايي ؟
ياس شانه هايش را بالا انداخت و گفت : نميدونم من هيچ وقت به طور حرفه اي شعر نگفته ام . حرفهايي كه روي دلمهناخودآگاه به اين صورت روي كاغذ ميان . هر وقت كه اون احساس خاص وجودمو پرمي كنه .
نگاهي به بهرام كرد و با سعي در تشريح آن حسدستهايش را تكان داد و گفت : يه جور حال و هواي وصف نشدني كه هم ازش لذتمي بري هم عذاب مي كشي . در اين مواقع دلتنگي و تنهايي آشكار تر از هميشهاس ، احساس مي كني كه دنيا رو بهتر درك مي كني ، يه جوري بايد خودتوتخليه كني و احساستو بروز بدي . فكر مي كنم كه تو بتوني منظور منو درك كني، به نظرم ساز زدنم به همين حال و هوا احتياج داره و در اون لحظات يهاحساس قشنگ و در عين حال آزار دهنده و غم آلود وجود آدمو پر مي كنه .
بهرام به علامت تصديق سر تكان داد و گفت :
حق با توئه . اصولا هنر آدمو آروم مي كنه چون از احساس و دل و وجود آدم نشات مي گيره .
او نيز مثل ياس به اين احساس و حال و هوااعتقاد داشت و دركش مي كرد . مواقعي كه سه تار مي نواخت ، اين احساس هميشهبا او همراه بود و بخصوص در مواقعي كه دلتنگ مي شد يا از نظر عاطفي نيازبه راهي براي ابراز مكنونات قلبي اش داشت ، سه تار بهترين وسيله و تسكيندهنده ترين مرهم بود . حال و هواي دروني او در اين دقايق نيز به همين حالتتوصيف مي شد و نياز شديدي به نواختن سبك شدن داشت .
با خونسردي حرف مي زد و آرامش مطبوعي را درهم صحبتي با ياس حس مي كرد ، اما دلش مملو از عشقي شديد و نفسگير بود و بهنظرش مي آمد كه اين احساسات قلبش را پيش از پيش در مشتش مي فشارد وبردباري را از او مي گيرد .
- مي تونم چند تا از شعرات رو بدم به سرپرست گروه تا روش آهنگ بذاره ؟
دهان ياس از شدت هيرت باز ماند . اشعار او؟براي آهنگي كه بهرام مي خواست آن را بنوازد ؟حتي در خواب هم نمي توانستتصور چنين صعادتي را بكند . بهنام كه مثل سايرين به وجد آمده بود به جايياس جواب داد : البته كه مي توني . ياس بايد از خداش باشه .
رو به ياس افزود : قبول كن ديگه معطل چي هستي ؟
ياس در حالي كه دستان و قلبش از شدت هيجان ميلرزيدند ، با كلماتي بريده گفت : من ... من نمي دونم كه چي بايد بگم .اصلا فكرش را هم نمي كردم كه يه روزي يه نفر بخواد از نوشته هام توي آهنگهاي اصيل و سنتي استفاده كنه .
بهرام گفت : اتفاقا شعراي تو به درد چنينموضوعاتي مي خوره ، به خصوص دو سه تا قطعه اي كه با لهجه ي شيرازي نوشتي .مي تونم شعراتو ببرم ؟
- آه بله . باعث افتخار منه .
سايرين از شنيدن اين پاسخ با خوشحالي دستزدند و ياس از ديدن آثار رضايت در چهره ي بهرام هيجان زده تر از قبل سر بهزير انداخت و سعي كرد به هر زحمتي كه هست بر آشوب درونش متسلط شود .
 

bahar_19

عضو جدید
بهرام با استقبال صميمي و گرم گروه مواجه شدو همگي به همان اندازه كه از غيبت ناگهاني اش تعجب كرده بودند از پيدا شدنناگهاني اش نيز حيرت زده شدند و به او خوشامد گفتند . رهبر گروه چند دقيقهقبل از شروع برنامه با او به گفت و گو پرداخت و بهرام به او اطمينان دادكه از هر نظر براي حضور در صحنه آماده است و هيچ مشكلي ندارد . به خاطراين كه ياس نظاره گر اجرايش مي شد هيجاي زايدالوصف سراپايش را فرا گرفتهبود و دلش مي خواست بهترين اجراي تمام امرش را داشته باشد .
سرانجام پس از اعلام اولين آهنگ توسط مجريبرنامه ، نواختن آغاز شد . خواننده اي كه در سه ماهه ي اخير با گروهسرمستان به تمرين و اجراي برنامه مي پرداخت يكي از خوش صدا ترين و پرطرفدار ترين خوانندگان موسقي روز اصيل بود و طبق قرار دادي يك ساله با اينگروه به اجرا و ضبط آهنگ هايش مي پرداخت .
سالن مملو از جمعيت بود و حضور همين خوانندهمعروف تاثي بسياري در كشاندن چنين جمعيتي در محل برنامه داشت . ياس نيز بادلي پر خروش و مملو از هيجان در كنار بنفشه نشسته بود و حتي براي يك لحظهنمي توانست چشم از او بردارد و تحت تاثير جوّ عارفانه حكم بر سالن و چهرهي شيداي بهرام در اين دقايق ، هر لحظه احساس مي كرد كه بيش از پيش به اوعشق مي ورزد و عاشق همين حالات و احساسات پاك اوست شيفته ي دلتنگي و غربتعميقي كه در چهره اش خوانده مي شد و آن را به ديگران نيز انتقال مي داد .اولين بار نيز با شنيدن صداي ساز و نواي غمگينش و با خواندن خروشي گرم وملتهب از دريچه ي چشمانش در خانه ي ليلا دچار آن حالت غريب شد و گرمايسوزناك عشق تمام وجودش را مي سوزاند .
خواننده با صداي گرم و پر وشرش دو بيتي هايبابا طاهر را زمزمه مي كرد و صداي سوزناك ني و سه تار همه حاضرين را درخلصه فرو برده بود .
ســــرم ســــوداي گــــيسوي تـــو داره
دلم مــــهر مــــمه روي تــو داره
اگـر چشــمم بـه ماه نـو كـنه مـيل
نـظر بـر طـاق ابــروي تـو داره
بنفشه دست او را به نرمي فشرد و با تقسيم احساسش با او زمزمه كرد :
- آرومت مي كنه ؟
- آدم سبك مي شه ، خوش به حال بهرام .
دلم دور است و احـــوالش نــدونم
كسي خواهـم كه پيغامش رســـونم
خـــــداونــــدا ز مــرگم مــهلتي ده
كـه ديــداري به ديــدارش رسـونم
- بنفشه ! اون چرا چيزي به من نمي گه ؟
بنفشه متعجب از سوال او گفت :ياس !
- خيلي شوريده اس ، دلم براش مي سوزه. من نمي خوام بهرام زجر بكشه . امشب توي خونه فهميده حرف هاي تو درسته ،حس كردم كه اون از من مي ترسه . دلم مي خواد يه طوري بهش بفهمونم كه منممثل خودشم ، حتي ، حتي خيلي بي قرار تر .
- صبور باش ياس ، همينطوري مي شه كه هر دوتون آرزو دارين .
و دستش را فشرد
- تا هفته ي پيش مي تونستم ، اما از روزي كه در شاهچراغ ديدمش ، داره صبرم به آخر مي رسه .
و سرش را به علامت بي قراري جنباند .
يك دو بيتي ديگر از بابا طاهر زمزمه شد اينبار بهرام در ميان جمعيت مستقيما به او خيره شده بود . انگار كه مي خواستبا تاثير نگاهش بر معني اشعار تاكيد كند و حرف دلش را از اين طريق به اوبزند .
عـــزيـــزم كـــاسه چشــمم ســرايت
مـــيون هــردو چشـــمم جاي پــايت
از آن ترسم كـه غــافل پا نـهي بـــاز
نشــــينه خــار مــــژگونم به پــــايت
تـــو كــه نـــازي و بــالا دلربـــــايي
تو كه بي سرمه چشمان سرمه سايي
تو كــه مشكــين دو گــيسو در قـفايي
به ما گـويي كه ســرگردان چــرايـي
ياس تصميم گرفت كه همين امشب اين اشعار را بنويسد و اين احساس دليگر و عين حال لذت بخش را اين چنين براي خودش حفظ كند .
- من از نگاهش آتيش مي گرم از صداي سازش ، از حرف زدنش ،بنفشه ! مي ترسم نتونم.
- ياس تو هيچ وقت اين طور بي تاب نبودي .
- امشب اومد خونه ي من ، از شعرامتعريف كرد ، دعوتم كرد كه برنامه اش رو ببينم ، با نگاهش به من حالي كردكه دوستم داره ، خب من ... من بايد چه كار كنم ؟ همه تنم مي لرزه بنفشه .ببين حركاتش چه جادويي داره . مي خوام برم بيرون تحملشو ندارم .
صدايش به طرز محسوسي مي لرزيد و اشك درچشمانش حلقه زده بود . اشك دلتنگي ، اشك لذت ، اشك شور ، اشك عشق . بنفشهدستش را محكم چسبيد و گفت :
- بشين ياس همه ي حواسش متوجه ي توئه ، مي خواي تمركزشو از دست بده ؟
و با اين حرف او را در جايش ميخكوب كرد .
- دلم مي خواست توي اين لحظه باهاش شريك باشم، دلم مي خواست بهش بگم كه حال غريبش در من هم اثر كرده ، دلم مي خواستبهش بگم كه راز دلشو از نگاهش مي خونم ، دلم مي خواست نگاهم مثل نگاه اوصاف باشه ، دلم مي خواست اون هم مي تونست حرف دل منو بخونه و بفهمه .
- مي فهمه ... مي فهمه ياس ، جوّ اينجا تو رو گيج كرده . نبايد انقدر بي تاب باشي .
- فردا همه چيزو بهش مي گم بنفشه ، قسم مي خورم كه اين كار رو مي كنم.
- يه هفته پيش توي شيرازبايد اين كار رو مي كردي .
- فكر نمي كرد كه تا اين حد.....
و با دست آزادش اشك هايش را از روي گونه اشزدود . باز هم نوبت او شد صداي سازش غوغا مي كرد . خواننده غمگين مي خواندو دلها از شور دلتنگي بي داد مي كردند .
شـــــد ز غـــمت خـانه سـودا دلم
در طـــــلبت رفت بــه هـر جـا دلم
در طـــــلب زهــــره رخ مــــــاهرو
مـــــي نگـرد جــــــانب بــــالا دلـم
آه كــه امــروز دلم را چـه شـــد ؟
دوش چه گـفته است كسي بـا دلم ؟
از دل تـو در دل مــن نكــته هاست
وه چــه ره است از دل تـــو تا دلم
در طـــلب گــوهر گــوياي عشـــق
مــــوج زنـد مـــوج چــو دريــا دلم
آخرين اجرا نيز به پايان رسيد و جمعيت با شورو حال فراوان براي تشويق گروه برخاستند . همه آرام گرفته بودند ، لذت بردهبودند ، دلتنگ و بي قرار شده بودند و ياس بي تاب تر از هر دلداده اي چهرهي فاتح و آرام او را مي نگريست . مرد جوان اين آرامش و قرار را هرگز باچيز ديگري عوض نمي كرد . ساز او اكسيري بود كه قلب و جانش را جلا داده واميدش را صد چندان كره بود . امشب بهترين اجراي تمام عمرش محسوب مي شد وهرگز هيچ نواختني مثل نواختن در اين شب پر عشق و برفي او را آرام نساختهبود .
ياس به اتفاق همراهانش هنوز در سالن بود كهاو به سويشان آمد . لبخندي خوش نقش چره ي پر صلابت دوست داشتني اش رامزين كرده بود . چشمانش از شدت اشتياق برق مي زدند و ياس اين مطلب را دراولين نگاه درك كرد .
- اميدوارم خسته نشده باشين .
ليلا با لبخندي گفت : عالي بودي بهرام بهتر از اين نمي شد .
- خدارو شكر كه راضي هستين عمه جون .
و رو به ياس گفت :
- اميدوارم تو هم خوشت اومده باشه .
و رد ّ اشك را در چشمان سرخ و صورت رنگ پريدهي او خواند. از كشف اين مطلب قلبش لرزيد و در دل از خود پرسيد آيا همانگونه است كه او مي پندارد ؟ ياس با لبخندي پاسخش را داد و گفت : خيلي خوشماومد اين جور مجالس آدم رو سبك مي كنه واقعا سعادت با من يار بود كهتونستم برنامه تو تماشا كنم .
و در دل افزود : نمي دوني چه بلايي سر دلم آوردي . كاش يكيمون قدرت حرف زدن داشته بشيم .
- خوشحالم .
و از بهنام پرسيد : تو خانم ها رو مي رسوني ؟
آره . تو نمياي ؟
ميام ، ولي حالا نه ، يه كمي اينجا كار دارم .
اما پر واضح بود كه در آنجا كاري نداشت ، بلكه بايد به ميعادگاه شبانه اش مي رفت .
- پس زود بيا خانه .
- باشه .
و با هر چهار نفر خداحافظي كرد .
 

bahar_19

عضو جدید
بهنام ابتدا یاس را در مقابل آپارتمانش پیاده کرد و سپسلیلا و بنفشه را به منزلشان رساند و به دعوت لیلا داخل خانه شد و چایی باهم نوشیدند . وقتی آنجا را نیز ترک می کرد ، ساعت از یک و نیم بامدادگذشته بود، اما وقتی به خانه رسید ،بهرام هنوز بازنگشته بود .
یاس قلم را روی زمین گذاشت و با تماشای کارش نفس عمیقیاز سر رضایت کشید . (( بهرام )) نام و چهره ای که لحظه ای از فکر و قلبشدور نمی شد و آسوده اش نمی گذاشت .
چشمانش را روی هم گذاشت و حوادث این شب پرخاطره را یکبار در ذهنش مرور کرد . چقدر از آمدن او به آپارتمانش هیجانزده و در عینحال غافلگیر شده بود . وقتی از زیبایی و طراوت خانه اش تعریف کرده بود ،او حتی نتوانسته بود پاسخی به تعریفش بدهد و تشکر کند . وقتی دفتر شعرش رابه دست گرفت قلب دختر لرزید . مثل این بود که معلمی می خواهد دیکته ی دانشآموزش را تصحیح کند و دانش آموز با هل و هراس به حرکات دست معلمش نگاه میکرد . وقتی از اشعارش تعریف کرده بود او ذوب شده بود . در آن سالن جادوییو آن فضای اغوا کننده نیز هر لحظه در حال انفجار بود و در تمام مدت باخودش جنگیده بود .
عرقی را که بر پیشانی اش نشسته بود پاک کرد و حس کرددارد خفه می شود . گرمای سوزان و نفس گیر حاصل از هیجان ُ تمام وجودش رابی حس و تپش قلبش را تسریع می کرد . از جا برخاست و برای رهایی از اینگرمای خفقان آور به بالکن رفت . به دیوار سرد که مثل چشمه ای زلالدر دلکویری خشک و سوزان ُ عطش را تعدیل می کرد تکیه داد و به دل سرخ آسمان چشمدوخت که گلوله های برف آرام آرام از آستینش به روی زمین می پاشید و زمزمهکرد : پدر ، مادر می ترسم ، مي ترسم اون طور كه دلم مي خواد نشه . كمكمكنين كمكم كنين .
و آرزو كرد كه اي كاش بهرام پي به تنهايي و نيازش ببرد، اي كاش مي فهميد كه دلهايشان همسو و خواسته هايشان يكي است ، اي كاش دلاز ترس و ترديد خالي مي كرد و به سويش مي آمد .
عاشق جوان نيز در داخل اتومبيلش به پشتي صندلي اش تكيهداده بود و دستهايش را پشت سرش قلاب كرده و چشم به بالا دوخته بود .آنجايي كه دو ساعت پس از نيمه شب هنوز چراغي روشن بود و دختري به دل آسماننگاه مي كرد . برف پاك كن هاي اتومبيلش بي وقفه كار مي كردند و چشمان اونيز خستگي ناپذير و همپاي دلش در جستوجوي يافتن راهي براي رهايي از ايناضطراب و آشفتگي . اگرچه امشب نسبت به هر زمان ديگري آرامتر و دلش پر ازاطمينان بود . در زندگي ياس هيچ مردي را نيافته بود و از نزديك زندگي اشرا ديده بود . تنهايي اش را ، ولطافت و مهرباني اش را . پس چرا باز هم دستروي دست گذاشته بود ؟ وقتي چراغ خانه ي ياس خاموش شد او نيز در افكارش بهآخرين نقطه رسيده بود و تصميم گرفته بود كه همين فردا دل را به دريا بزند. سرانجام بايد خود را از اين وضعيت پا در هوا خلاص مي كرد . اگرچه بارقهي پررنگي از اميد به دلش مي تابيد و همين امر او را براي دل سپردن به دريامصمم تر مي كرد . با اين انديشه نفس عميقي از سينه بيرون داد و سوئيچاتومبيل را در جايش گرداند. وقتي به خانه رسيد چراغ ها خاموش بودند و بهنظرش آمد كه بهنام بايد ساعت ها قبل خوابيده باشد . بدون سر و صدا وارداتاقش شد و پس از بستن در اتاقش ، كليد برق را زد . قبل از هر چيز ، چشمشبه سه تارش در گوشه ي اتاق افتاد و لبخندي از رضايت برلبانش نقش بست .لباسهايش را عوض كرد و وارد تختخواب شد ، اما فكر ياس يك لحظه رهايش نميكرد . تصميمي كه براي فردايش گرفته بود ، خواب را از چشمانش ربوده بودوليكن به نظر مي رسيد بردباري تا روز بعد عملي محال و غير ممكن است هرچهتلاش كرد نتوانست آرام بگيرد و سرانجام نيز تصميمش را گرفت و از بستر خارجشد . همين امشب بايد با او حرف مي زد . بيش از اين نمي توانست صبوري كند .دستش را به سوي اتومبيلش در كتابخانه دراز كرد ، اما قبل از اين كه آن رابردارد پشيمان شد . از اتاقش خارج و وارد حال شد . در تاريكي جايي را نميديد اما چراغ را روشن نكرد . آرام در اتاق بهنام را گشود و پاورچينپاورچين وارد اتاق شد . در زير نور ملايم چراغ خواب كيفش را پيدا كرد ومشغول جستوجو شد .
بهنام با صدايي خواب آلود در حالي كه با تعجب به او نگاه مي كرد گفت : چه كار داري ؟ چه مي خواي ؟
- دفترچه ي تلفنت .
ديوونه شدي ؟ به كي مي خواي زنگ بزني ؟
و دفتر تلفنش را از روي ميز تلفن در كنار تختش برداشت وبراي او انداخت . بهرام دفترچه را در هوا ربود و تشكر كرد . سپس بدون رد وبدل شدن حرفي ديگر ، به همان آرامي كه آمده بود از اتاق خارج شد و به اتاقخودش بازگشت .با خوشحالي روي تخت نشست و به جستوجو ميان اسامي مختلفپرداخت ، اما دقيقه اي بعد با نااميدي آن را به كناري انداخت و مشتش راروي بالش كوبيد . چرا در طي اين مدت سعي نكرده بود شماره ي او را بيابد ؟از دست خودش عصباني شد و تلفن را روي تختش گذاشت . شماره ي ۱۱۸ را گرفت وپس از چند بار شنيدن بوق اشغال ، سرانجام ارتباط بر قرار شد و او شمارهتلفني با نام و آدرس ياس خواست ، اما چون خط به نام ياس نبود و او نيز نامصاحب خانه را نمي دانست از آنجا هم نتيجه اي نگرفت و با كلافگي گوشي راسرجايش گذاشت و بخت و شانس بد خود را نفرين كرد .
- همين حالا بايد بهش زنگ بزني ؟
بهرام با شنيدن اين پرسش مثل برق گرفته ها به عقب برگشت و با ديدن بهنام در آستانه ي در ، رنگ صورتش مثل گچ سفيد شد .
- چيه مگه جن ديدي ؟
- اينجا چه كار مي كني ؟
بهنام جلو تر رفت و روي لبه ي تخت نشست و گفت : الان بايد خوابيده باشد .
بهرام كه از طرز نگاه او دريافته بود همه چيز را ميداند و البته بهنام مكالمه تلفني اش را شنيده بود ، نفس عميقي كشيد و گفت: همين حالا وقتشه ديگه نمي تونم تحمل كنم.
بهنام تكه اي كاغذ را كه در دستش داشت به او داد ولبخندي از سر رضايت زد . ياس بهرام زوج بي نظيري بودن . از تصور آنها دركنار هم حالت رضايت آميزي وجودش را فرا گرفت . اونو واسه ي ازدواج مي خواي؟
البته كه واسه ي ازدواج مي خوام .
بعد از مدتي مكث ادامه داد : حرف ها مي زني ها !
بهنام شانه هايش را بالا انداخت و خنديد : تو هميشه منو به شك مي اندازي .
- آروم بگير ، نصف شبه . و در خروجي را نشان داد و گفت : ديگه برو بگير بخواب .
بهنام از جا برخاست و پس از گفتن شب به خير به سوي دررفت ، اما بعد از چند قدم دوباره به سوي او چرخيد و گفت : پشيمون نمي شيبهرام . ياس همونيه كه تو بايد پيداش مي كردي .
بهرام سري به علامت مثبت تكان داد و گفت : مي دونم. به خاطر شماره هم متشكرم .
- قابل تو رو نداشت . موفق باشي .
سپس بدون هيچ حرفي از اتاق خارج شد و او را تنها گذاشت. بهرام نگاه مجددي به شماره انداخت و بودن معطلي گوشي تلفن را برداشت وشماره را گرفت .
ياس در بسترش دراز كشيده بود و به سقف نگاه مي كرد تلاشبراي خوابيدن بي فايده بود و تصور چهره ي گرم و شيداي بهرام در حال نواختنسه تار ، حتي براي يك لحظه از مقابل چشمانش دو نمي شد . سرانجام به ايننتيجه رسيد كه دوباره چراغ را روشن كند و به نوشتن ادامه دهد ، اما درهمين لحظه صداي زنگ تلفن بلند شد و او را سخت متعجب كرد . نگاهي به ساعتكوكي كوچكش اندخت و با ديدن عقربه هاي ثانيه شمار روي ساعت سه و نيم ،تصور كرد كه آدم بيكاري در اين وقت شب قصد مزاحمت او را دارد و به هميندليل تصميم گرفت نسبت به آن بي توجه باشد . صداي زنگ تلفن دوباره تكرار شدو در اين سوي خط بهرام انگاشت كه او خواب است ، با اين حال قصد نداشت دستبردارد و تا صبح با آشوب و هيجان دلش مدارا كند سرانجام پس از چند زنگمتوالي ، ياس دريافت كه طرف دست بردار نيست و از رختخواب خارج شد و بهاتاق نشيمن رفت و كليد برق را زد ، گوشي تلفن را برداشت و گفت : الو .
بهرام با شنيدن صداي لطيف او انقلابي ديگر در وجودش احساس كرد . تپش قلبش زياد شد و بدون درنگ گفت : سلام ياس .
اما ياس صدايش را از پشت تلفن نشناخت و از اينكه اين مرد ناشناس حتي اسمش را مي دانست بيشتر به شگفت آمد و كمي نيز ترسيد .
ببخشين آقا من شما را به جا نميارم .
آه متاسفم ، من ... من بهرامم.
بهرام ؟ در اين وقت شب چه كار مي تواند با او داشته باشد ؟ تمام وجودش شروع به لرزيدن كرد .
- ياس
- بله ؟
- خواب بودي ؟
- نه ... نه .
 

bahar_19

عضو جدید
اما هنوز گيج بود و فكرش درست كار نمي كرد .
- معذرت مي خوام كه توي بدترين موقع مزاحم شدم .
- اتفاقي افتاده ؟
اين فكر ناگهان به ذهن ياس خطور كرد كه شايد براي دوستانش حادثه اي روي داده است و از اين انديشه بر خود لرزيد .
- نه اتفاقي نيفتاده . اصلا قصد نداشتم نگرانت كنم .
ياس نفس راحتي كشيد و گفت : خدا رو شكر .
اما او به چه منظوري تلفن كرده بود ؟ آيا ... بيش ازاين مجال انديشيدن نيافت و بهرام به حرف آمد و گفت : مي خوام با تو صحبتكنم ياس .
با من ؟
صدايش با تركيبي از هيجان و ترس مي لرزيد خودش را روي كناپه انداخت و پرسيد : درباره ي چي ؟
خب .. خب چطور بگم ؟ ببين ياس من اهل حاشيه روي نيستم ،واسه ي همين مي خوام بدون مقدمه موضوعي را كه به خاطرش اين وقت شب بهت زنگزدم مطرح كنم . تو .. تو ياس ، تو كسي هستي كه من هميشه در انتظار روبه روشدن با اون بودم ، كسي كه با اولين نگاه به دلم نشست و منو در خودش ذوبكرد . منظورمو مي فهمي ؟
ياس از شنيدن سخناني كه انتظار شنيدنشان سوخته بود بههيجان زايدالوصفي دچار شده بود ، به پشتي كاناپه تكيه داد و گرماي اشك رادر چشمانش حس كرد . نمي دانست چه بايد بگويد و نفس در سينه اش حبس شده بود.
- ياس ! صحبت كردن از پشت تلفن خيلي راحت تره شايد اگهمي خواستم رو در رو باهات حرف بزنم تو متوجه ي دستپاچگي و هيجانم مي شدي وهمه چيز يادم مي رفت ، اما حالا كه تو رو به روم نيستي مي خوام حرف دلموبزنم . چيزي كه مدتها در مورد چونگي بيانش فكر كردم ، اما حالا مي خوام باساده ترين كلمات بگم كه دوستت دارم .
صدايش آرام و پر اطمينان بود و ياس از درك اين حالت دچار انقلابي شديد تر شد .
- من از تو چيزي نمي دونم ، نمي دنم بي چي فكر مي كني .
- به تو فكر مي كنم ... فقط به تو
- چرا بهرام ؟
سعي بسياري كرد تا حالت گريه اش در لحن كلامش اثرنگذارد ، اما بهرام تشخيص داد كه او به گريه افتاده است و با اشتياقبيشتري گفت : براي اين كه تو خوبي ، قشنگي ، مهربوني ، آدمو سر ذوق مياري، براي اين كه بهتر از همه ي دنيايي ، منو وادار كردي تا هرجا كه هستي منمباشم ، وادارم كردي حتي تا شيراز بيايم .
ياس آن روز را و معصوميت او را در حال روشن كردن شمع به ياد آورد و بي اراده گفت : مي دونم .
بهرام با تعجب گفت : مي دوني ؟
- توي شاهچراغ ديدمت ، وقتي كه شمع روشن مي كردي
- چرا نيومدي پيشم ؟ بهت احتياج داشت ياس .نمي دوني چه لحظات سختي را گذروندم .
گله مي كرد . اين بار از اينكه كسي پي به درون پر غوغايش برده بود ، ناراحت نبود .
- تو چرا نيومدي ؟
- مي ترسيدم . از اين كه به من فكر نكني .... از اين كه به يكي ديگه دل سپرده باشي ، از اين كه مردي توي زندگيت باشه .
- اما نبود خودتم اينو فهميدي .
- فهميدم ، خيلي چيزا رو فهميدم . روز و شب همراهت بودم ياس . حالا ديگه تو رو بهر از خودت مي شناسم. خيلي به تو احتياج دارم.
- به چه منظور ؟
اينجا مهم ترين قسمت گفتوگويشان بود . مي بايد از تصميم و منظور او آگاه مي شد و با توجه به آن ، راهش را انتخاب مي كرد .
بهرام با اطمينان گفت : خب ازدواج ، مي خوام با تو ازدواج كنم ياس . فكر مي كني منظوري بالا تر و مهم تر از اين هست ؟
و آرزو كرد كه اي كاش در اين لحظه با او رو در رو مي شدتا از نگاهش پي به صداقتش مي برد . ياس از شنيدن لحن قاطع او آسوده شد .پاسخي را كه آرزو مي كرد گرفته بود . نفس عميقي كشيد و راحت تر از قبلگريست .
- ياس تو چته ؟ حالت خوبه ؟
اما ياس چگونه مي توانست حالش را براي او توصيف كند .فقط مي دانست كه حالش خوب است ، خيلي خوب . آرام و سبك ، مثل تولدي دوباره. با لحني گلايه آميزي گفت : بايد خيلي زود تر از اين حالمو مي پرسيدي .خيلي سختي كشيدم ، فكر مي كردم بينمون فاصله ي زيادي هست ، فكر مي كردمهيچ وقت به من فكر نمي كني ، فكر مي كردم برات اهميتي ندارم .
- اما من هر لحظه به تو فكر مي كردم ، از هون روز اول كه ديدمت .
- پس چرا كاري نكردي ؟
- مي ترسيدم ياس . تو قشنگي ، بي نظيري ، مثل دختراي ديگه سعي در جلب توجه نداشتي ، مي ترسيدم از من خوشت نياد .
- تو با سازت منو جادو كردي ، با روح و احساس قشنگي كه در تو كشفش كردم . ديگه هيچ وقت منو تنها نگذار ، مي خوام به تو تكيه كنم.
از تصور احساس امنيت زيبايي كه در تكيه كردن به اين مردوجود داشت و او بارها در رويا هايش طعمش را چشيده بود ، آرامش عميقي درخود حس كرد . بهرام با لحني مهربان و لبريز از اطمينان جواب داد : با همازدواج مي كنيم ، به محض اين كه درسم تموم بشه . به تو قول مي دم ، به مناطمينان كن .
- باور نمي كنم بهرام . شايد دارم خواب مي بينم .
بهرام خنديد . عجيب اينكه خودش هم همين حال را داشت اما بايد او را مطئن مي ساخت .
- خودكار دم دستت هست ؟
- خودكار ؟
- آره .
- يه دقيقه صبر كن .
منظور او را درك نمي كرد . ولي از جا برخاست و از رويميز مطالعه اش خودكاري برداشت وقتي دوباره گوشي را برداشت صداي بهرام راشنيد : حالا روي دستت يه علامت بزن ، صبح وقتي از خواب بيدار شدي با ديدنآن علامت مي فهمي كه خواب نبودي .
ياس به فكر عجيب او لبخندي زد و همين كار را انجام . كف دست چپش نوشت : بهرام .
وسپس مشتش را فشرد .
- اين كا را كردي ؟
- آره .
- خوبه .
و پس از مدتي ادامه داد : خيلي آرومم كردي ياس . احتياجداشتم همين امشب با تو حرف بزنم . من ... من ديوونه نشده ام ، حرفايدلمو بهت زدم ، همه اش هم جدي بود .
- مي دونم و خيي خوشحالم كه اين كار را كردي .
- حالا ديگه بهتره كه بخوابي ، ديگه هم گريه نكن خب ؟
- بهرام ؟
بهرام حالت غريبي را در لحنش حس كرد با مهرباني بي نهايتي گفت : جانم .
- مي خواستم بگم تو هم مردي هستي كه من هميشه در زندگي ام طالبش بودم ، يه كسي مثل پدرم براي مادرم .
- خوشحالم ياس ، خوشحالم كه چنين احساسي نسبت به من داري .
- فردا توي دانشگاه مي بينمت ؟
- البته ، اصلا خودم فردا صبح ميام دنبلت تا با هم به دانشگاه بريم . موافقي ؟؟
- فكر مي كردم كه دوست نداري ديگران بفهمن كه دلبسته ي كسي شدي .
- حالا ديگه همه ي دنيا بايد بدونن چون خيالم از طرف توراحت شد . تو امشب به تمام دلواپسي ها و نگراني هايم پايان دادي و من بينهايت ازت ممنونم.
- هيچ احتياجي به تشكر نيست . بهرام خودتم همين كار رو براي من كردي .
- خدا رو شكر فعلا تا صبح خداحافظ .
- خدا حافظ .
و ارتباط قطع شد ، در حالي كه هر يك از طرفين از فرطشادي ، هيجان و آرامش خيال در پوست خود نمي گنجيدند . ياس از جا برخاست وبه اتاق خوابش رفت . از پنجره بارش برف را كه به همان نرمي ادامه داشتتماشا كرد و نگاهي به آسمان انداخت . به نظرش آمد پدر و مادر راضي تر ازهميشه هستند . فرد دلخواهش را در زندگي يافته و او نيز قول سعادت ووفاداري داده بود . تنها بايد به او اعتماد مي كرد و از خدا ياري مي خواست. دلگرم از اين انديشه به تختخوابش رفت و ردون بستر خزيد و حرف هاي بهرامرا در دقايقي پيش به ياد آورد .
 

bahar_19

عضو جدید
فصل هشتم

دقایقی از ساعت ۷ صبح گذشته بود که بهرام زنگ آپارتمان یاسرا به صدا در آورد . او نیم ساعت پیش از خواب برخاسته و مشغول درست کردنصبحانه بود ، با اين حال وقتي صداي او را از پشت آيفون شنيد ، گفت : الانميام .
بهرام انتظار داشت كه ياس او را به آپارتمانش دعوت كندتا با هم صبحانه بخورند ، اما قلبا به اين كار ياس اعتراض هم نداشت .دقايقي بعد ، با ديدن چهره ي پر شور او در آستانه ي در خروجي آپارتمان ،از اتومبيلش پياده شد و لبخندي زد و گفت : سلام ، صبح بخير .
ياس كه او را در كت و شلوار خوش دوختش با ابهت تر ازهميشه مي ديد با خوشرويي متقابل پاسخش را داد و گفت : سلام ، صبح تو هم بهخير ، حالت خوبه ؟
بهرام تشكر كرد و هر دو سوار اتومبيل شدند .
- خوب خوابيدي ؟
- اصلا خوابم نبرد .
- مثل من . صبحانه خوردي ؟
- نه .
- منم نخورده ام ، يعني تنهايي اصلا ميلم نكشيد . بهنام صبح زود رفته بود خونه عمه .
در برابر چليخانه كوچكي كه در سر راهشان قرار داشت توقف كرد . نگاهي به ساعتش انداخت و گفت : حالا خيلي وقت داريم .
چايخانه خلوت بود و بوي نان گرم و عطر چاي داغ در فضاپراكنده شده بود و اشتها را تحريك مي كرد . در كنار پنجره مشبّكي كه به يكباغچه پاييزي مشرف مي شد و برگهاي خزان زده تا حدود زيادي در زير برفپنهان شده بودند ، روي يك تخت نشستند . تخت با قالي زيبايي فرش شده بود ودو پشتي كوچك روي آن به ديوار تكيه داده شده بودند . پير مرد قهوه چي كهظاهرا با بهرام آشنايي داشت و احوال پرسي گرمي نيز با او كرد برايشان چاديآورد سپس سه تا تخم مرغ نيمرو كرد . عطر مرباي سيب و آلبالويش دل ضعفه شانرا بيشتر مي كرد . پس از اين كه تنها شدند ياس گفت : هيچ وقت متوجه ياينجا نشده بودم ، جاي قشنگيه .
بهرام با رضايت گفت : من چند دفعه اومدم اينجا . صاحبش مرد مهربونيه ، آدمو خيلي تحويل مي گيره .
در شب هاي سردي كه از ميعادگاه شبانه اش بازمي گشت گاهبه اين چايخانه سنتي سر مي زد و پيرمرد نيز از حالات او دريافته بود كهاين جوان عاشق و شيداست. آن طرف تر چند مرد ميانسال قليان مي كشيدند واستكان هاي چايشان نيز مقابلشان قرار داشت . صداي دور به هم خوردناستكانها و نعلبكي ها در هنگام شسته شدن ، آهنگي زيبا را به وجود آوردهبود و از راديوي كوچكي كه روي تاقچه ديوار رو به رو قرار داشت برنامه يصبحگاهي پخش مي شد . بهرام به چهره ي پر نشاط او نگاه مي كرد و متوجه يقهپليور قرمزش شد .
- پليورت خيلي قشنگه ، تو رو مثل كوچولو ها مي كنه
- اينو مي گي ؟
به يقه ي پوليورش دستي كشيد . بهرام سر تكان داد و گفت : آره. توش گم مي شي .
- پوليور پدرمه . مادرم براش بافته ، خيلي دوستش دارم .
- ياس ! خيلي دلتنگشون مي شي ؟
هميشه به اين موضوع مي انديشيد . در افكارش دوست داشتشريك او شود و دلداري اش دهد . ياس به علامت تصديق سري تكان داد و گفت :اونا همه ي زندگي من بودند . وچهره اش به طرز محسوني غمگين شد .
-حالتو درك مي كنم ياس . منم مثل توام .
- اما تو پدر داري و اين خيلي خوبه .
بهرام پوزخندي زد و گفت : پدر ؟ در بود و نبودش تفاوتي نمي بينم .
- چرا ؟
- مهم نيست فراموشش كن .
نمي خواست با انديشيدن به او صبح قشنگش را خراب كند . موضوع صحبت را عوض كرد و گفت : برف قشنگي مي باره . دوستش داري ؟
- خيلي زياد ، من برفو از نزديك خيلي كم ديده ام .
- جمعه مي ريم توچال . تا حالا تله كابين سوار شدي ؟
- نه ، هيچ وقت .
و هيجان جاي غم سنگين لحظات قبل را در چهره اش گرفت .
- حسابي خوش مي گذره . حالا مي بيني .
- خوبه كه جمعه هيچ كدوممون كلاس نداريم .
- آره خيلي خوبه .
چايش را سر كشيد ، بسته كوچكي از جيب كوتش خارج كرد و آن را به سوي او گرفت . ياس با تعجب نگاهش كرد و گفت : اين چيه ؟
بهرام لبخندي زد و گفت : خودت بازش كن .
ياس مشتش را باز كرد ، اما بهرام قبل از اين كه بسته رابه او بدهد متوجه ي نوشته اي در كف دستش شد و به آن چشم دوخت . ياس با پيبردن به موضوع گفت : ديشب نوشتمش . وقتي كه گفتي روي دستم علامت بزنم .
بهرام با قدر داني به چشمان معصومش نگاه كرد و در مقابلمشت خود را نيز گشود . ياس متوجه ي نام خودش در كف دست او شد و با ناباوريسري تكان داد .
- مي بيني من و تو چقدر شبيه هم هستيم ؟
حق با توئه از اين بابت خوشحالم ، خيلي زياد .
و بسته كوچك كادو شده را از او گرفت و كاغذ كادوي آن راباز كرد و لحظاتي بعد با ديدن انگشتر زيبايي كه در جعبه بود به وجد آمد .با قدر شناسي نگاهي به بهرام انداخت و گفت : خيلي قشنگه .
او انگشتر را از جعبه برداشت و با جاي دادن آن در انگشت دوم دست چپ دختر گفت : نشونه ي پيوندمونه ، قبوله ؟
ياس با هيجان سر تكان داد و گفت : قبوله ، قسم مي خورم كه تا آخر عمر هيچ وقت از دستم درش نيارم .
- توي شيراز خريدمش ، به نيت رسيدن به تو ، بردمش شاهچراغ و تبركش كردم .
ياس در حالي كه اشك بي اختيار گونه هايش را خيس مي كرد سرش را به زير انداخت و گفت : ممنونم .
- داري گريه مي كني ؟
- خوشحالم كه تو رو دارم و ديگه تنها نيستم .
- پس گريه نكن . دلم نمي خواد اشكاتو ببينم . به من قول بده كه هميشه يه دختر شاداب و سرزنده باشي .
- همه سعيمو مي كنم.
و شروع كرد به زدودن اشك هايش .
* * *
بنفشه نگاهي به ساعتش كرد و رو به بهنام گفت : كاش ميرفتيم دنبالش ، ديشب اصلا حال خوشي نداشت . بهنام با ديدن صحنه اي كه درهمين لحظه در مقابلش قرار گرفت، لبخندي از سر رضايت زد و پاسخ داد : نگراننباش حالش خوبه .
اما ديگر احتياجي به گفتن اين جمله نبود ، زيرا بنفشهنيز شاهد صحنه بود . لحظاتي بعد اتومبيل بهرام چند قدم آن طرف تر متوقف واو به همراه ياس از آن پياده شد . ياس به سويشان آمد و با هيجاني كه ازچهره و صدايش كاملا مشهود بود گفت : سلام بچه ها .
عده اي از دانشجويان نيز ناظر اين صحنه بودند . بنفشه دست ياس را فشرد و آرام گفت : چي شده دختر .
ياس با لبخند گفت : طوري نشده عزيزم .
و بهرام كه به جمعشان اضافه شده بود گفت : چرا دهنت وا مونده دختر دايي ؟
سپس با شيطنت چشمكي زد و گفت : دوستتو از چنگت در آوردم .
بنفشه ابتدا با خوشحالي به ياس و نگاه كرد و سپس پاسخ داد : كار خوبي كردي ، به هردوتون تبريك مي گم.
- متشكرم .
- فقط تو لياقت ياسو داري .
- دوست كوچولوي تو بي نظيره .
ياس اخمي كرد و گفت : شلوغش نكنين بچه ها . بهنام رو به او گفت : از انتخاب هردوتون خوشحالم ، از امروز بهرامو به تو مي سپرم.
ياس تبسمي كرد و گفت : متشكرم كه بهم اعتماد مي كني .
بهنام نگاهي به ساعتش انداخت و گفت : خيلي دير شده ، استاد توي كلاس رام نمي ده . تو بوفه مي بينمتون .
وبا عجله از آنان جدا شد . بهرام بهرام نيز متعاقب او از دختر ها خداحافظي كرد و تنهايشان گذاشت .
پس از اتمام آن ساعت درسي ، دختر ها در مسير بوفه بهرامرا ديدند و هر سه با هم به آنجا رفتند . بهنام منتظرشان بود . بهرام كيك وشير نسكافه مهمانشان كرد . بهنام وقتي نگاه تيز و كنجكاو ديگران را متوجهي خودشان ديد به بهرام گفت : مي ترسم استاداي دختر دار از اين به بعد بهتنمره ندن .
بهرام لبخني زد و دستش را روي شانه ي او گذاشت و گفت : عيبي نداره . به نظر من ياس ارزش اخراج شدنم داره .
بنفشه با حيرت نگاهش كرد و گفت : بهرام تو هيچ وقت اين طوري نبودي ، فكر نمي كردم كه تا اين حد ....
بهرام نگذاشت او حرفش را تمام كند و گفت : براي هركسي توي دنيا يه بهترين هست . براي من ياس بهترين بود و خوشحالم كه پيدايش كردم.
بهنام گفت : تازه تو دو تا استاد زن جوان هم داري كه من اصلا فكر اونا رو نكرده بودم . بهت توصيه مي كنم كه مراقب اوضاع باشي .
- هركي نخواست نمره بده شبانه حمله مي كنيم خونه اش و تهديدش مي كنيم .
و به ياس نگاه كرد و گفت : راه حل خوبيه عزيزم ؟
ياس تبسمي كرد و گفت : من اصلا دوست ندارم مايه ي دردسر تو بشم .
- تو دردسر نيستي كوچولو ، مايه ي افتخاري .
بنفشه ادامه داد : همه شما دو تا رو دوست دارن ، مطمئنباشين جز دعا كردن براي خوشبختيتون كار ديگه اي نمي كنن. اينجا همه ميدونن كه شما اهل برقراري روابط سست و غير دائمي نيستين . به نظرم از اينبه بعد محبوبترم مي شين ، چون واقعا لايق همديگه اين و اينو همه مي دونن.
ياس نگاه قدرشناسي به او كرد و گفت : متشكرم عزيزم .
بهنام از برادر پرسيد : خب به مناسبت اين حادثه فرخنده ما رو به چي مهمون مي كني ؟
بهرام پاسخ داد : امشب شام همه مهمون من ، عمه هم دعوته .
بنفشه گفت : اگه بفهمه تو و ياس چه محشري به پا كردين ، خيلي خوشحال مي شه .
- مي دونم ، اون جاي مادرمه و بي نهايتم دوستش دارم .
و بعد براي رفتن به كلاس بعدي از جا برخاست. متعاقب اوبهنام نيز برخاست و از دختر ها خداحافظي كردند. بنفشه هنوز فرصت نكرده بودراجع به جزئيات چيزي بپرسد با اشتياق به ياس گفت : خب بگو ببينم چه اتفاقيافتاده ؟
- خودمم نمي تونم باور كنم بنفشه ، بيشتر به يه خواب شبيهه . اون ديشب تلفن كرد ، خيلي ديروقت بود ، اما بالخره حرفشو زد .
- گفت كه مي خواد با تو ازدواج كنه ؟
- آره اون خيلي خوبه بنفشه . حالا مي دونم كه از اين به بعد يه تكيه گاه محكم دارم .
بنفشه با خوشحالي به او نگريست و گفت : خدا رو شكر . اميدوارم كه هميشه احساس خوشبختي كني .
- مرسي عزيزم .
بهش گفتي كه توي شيراز ديديش ؟
- آره خوشبختانه ناراحت نشد .
- حالا ديگه تو رو داره . مگ ديوونه اس كه اظهار ناراحتي كنه . ژ- احساس مي كنم از همين حالا زن و شوهر شده ايم ابلهانه اس نه ؟
- به هيچ وجه . تو حق داري ياس . سالها تنها بودي وحالا اوني رو كه مي خواستي پيدا كردي و اونم دوستت داره . بهش تكيه كن وسعي كن كه هميشه به اون فكر كني ، اون وقت بهرامم همه ي تلاشش را مي كنهتا خوشبختت كنه .
او ايده آل ترينه بنفشه . مي ترسم يه روزي از من زده بشه .
- اين فكرت ديگه ابلهانه اس . عزيزم اون عاشقته . بهراميه چيز متفاوت مي خواست و تو رو پيدا كرد . مطمئنم كه به هيچ قيمتي تو رواز دست نمي ده ، مگه اين كه يه روزي از اون خسته بشي و تنهاش بذاري .
ياس با شنيدن اين حرف به خود لرزيد و گفت : حتي فكرشم ديوانه ام مي كنه . حالا ديگه حتي يه روزم بدون اون زندگي رو نمي خوام .
- پس به اونم شك نكن . به آينده هم شك نكن . فقط به روزاي خوبي كه مي تونين با هم سپري كنين فكر كن . ، خب ؟
- چشم از راهنماييت ممنونم.
- قابل تو رو نداره دختر خوب .
آن شب ليلا و بهنام و بنفشه براي صرف شام مهمان بهرامبودند . او پس از برداشتن يا از آپارتمانش به منزل عمه رفت تا همراه هم بهرستوراني كه قبلا در آن ميزي را رزرو كرده بودند بروند . ليلا آن ها را بهنوبت در آغوش گرفت و به آنها تبريك گفت و سپس هر ۵ نفر به اتفاق هم بهرستوذان رفتند و شام مفصلي خوردند .
جمعه نيز خيلي زود دو دختر و پسر به توچال رفتند و تمامروز را در آنجا خوش گذراندند. البته هنگام برگشتن ياس سرما خورد و بهرامنگران بود ، ولي به قدري به دختر خوش گذشته بود كه به اين موضوع هيچاهميتي نمي داد . اين روز ها بودن در كنار بهرام از هر چيز ديگري ارزشمندتر بود و بقيه ي موارد جزو فرعيات به حساب مي آمدند، اگرچه با وجود او دركارهايش پيشرفت بيشتري داشت ، خيلي راحت تر شعر مي گفت و به خوش نويسي ميپرداخت و در كلاسي كه استاد شهريار در آموزشگاه برايش داير كرده بود نيزبسيار موفق عمل مي كرد .
بهرام در تمام زمينه ها مشوق بزرگ او بود و باعث دلگرمياش مي شد. حمايت هاي او اميد دادن هايش موجب اعتماد به نفس او مي شد تاكارش را جدي تر و با انگيزه بيشتري ادامه دهد . پس از گذشت دو ماه از آنشب پر خاطره به يك روح در دو جسم تبديل شدند و اكنون زندگي را تنها باوجود يكديگر مي خواستند . در محيط دانشگاه آنها زوج نمونه و متناسب لقبگرفته بودند و همه آن دو را شاسيته ي هم مي دانستند . بهرام از اين كهبهترين دختر دانشگاه به او تعلق داشت به خود مي باليد و ياس نيز از اين كهمحبوب ترين پسر دانشگاه به او دل سپرده بود احساس غرور مي كرد ، با اينحال او هنوز هم مثل روزهاي اول در برخورد با بهرام نهايت احتياط را راعيتمي كرد و هرگز پا را از حد خود فرا تر نمي گذاشت .
 

bahar_19

عضو جدید
فصل نهم

بعد از ظهر یکی از روز های سرد اوایل بهمن ماه بود وروز های آخر امتحانات پایان ترم سپری می شدند .لیلا تازه حمام گرفته بود ومشغول درست کردن چای بود که بهرام رسید . مطلب مهمی برای گفتن داشت و شبقبل درباره اش بسیار اندیشیده بود . سرانجام تصمیم گرفته بود که از لیلاکمک بخواهد و امروز پس از ترک جلسه امتحان، یکراست به دیدنش آمده بود .لیلا مثل همیشه از دیدن او خوشحال شد و از او احوال خودش و یاس را پرسید .سپس برای صرف چای و عصرانه به آشپزخانه رفتند و در همان حین بهرام بدونمقدمه گفت : عمه به کمک شما احتیاج دارم .
لیلا با تعجب پرسید به کمک من ؟
این پسر هیچگاه از کسی تقاضای کمک نمی کرد و از کودکیآموخته بود که روی پای خودش بایستد. بهرام با دیدن حیرت او سری تکان داد وگفت : یاس، خیلی سختگیری می کنه .
- سختگیری ؟ در چه موردی ؟
- توی این دو ماه یک بار هم منو به آپارتمانش راه نداده، خیلی با احتیاط رفتار می کنه .
لیلا دقیق به چهره اش خیره شد و سپس با لحن محکمی پرسید:تو از او چه انتظاري داري ؟ بين شما هنوز هيچ رسميتي بر قرار نشده . تومي خواي به يه مرد غريبه اعتماد كنه .
من كه غريبه نيستم ، قراره با هم ازداج كنيم . هيچ كس به او نزديك تر از من نيست ، هست ؟
ليلا آثار ناراحتي را در چهره ي او خواند و لبخندي زد وگفت :نيست عزيزم ، اما تو بايد به او حق بدي ، بايد دركش كني ، ياس سالهاتنها زندگي كرده نبايد ازش توقع داشته باشي كه با يه قول زبوني در خونه اشرا به رويت باز كنه .
- من چنين توقعي ازش ندارم ، اما دوست هم ندارم كه بهاين وضعيت ادامه بدم . من مي خوام اين روزها بهترين روز هاي زندگيمون باشه، خش بگذرونيم و از بودن در كنار هم لذت ببريم نه اينكه زنجيري به پامونبسته شده باشه و نتونيم حتي يه ذره سرعت بگيريم .
- پسر خوبم عرف جامعه اين روش رو طلب مي كنه . به رفتار ياس هيچ ايرادي وارد نيست .
-من به هيچ چيز ايراد نمي گيرم عمه جون ، نه به رفتارياس و نه به عرف جامعه . من مي خوام آزادي بيشتري داشته باشيم ، منتها ازراه قانونيش .
- خب تو پيشنهادي داري ؟
- البته كه دارم .
ليلا با هيجان دستهايش را گره كرد و مشتاقانه گفت :خب بگو من مي شنوم .
- شما همراه من و ياس مياين و ميريم اولين محضري كه سرراهمونه ، يه صيقه ي عقد هم خيالمون رو راحت مي كنه و هم ما رو به همديگهنزديك تر مي كنه . اون وقت من و ياس شرعا مال همديگه مي شيم .
ليلا با هيجان بيشتري به او نگريست . انتظار شنيدن چنينپيشنهادي را نداشت ، اما فكر بدي هم نبود . صيقه ي عقد هم مي توانست بهروابط آن دو صميميت ببخشد و هم مي توانست احساس مسئوليتشان را در برابريكديگر افزايش دهد تا جدي تر و با انگيزه بيشتري به زندگي آينده شانبينديشند . بهرام وقتي او را در فكر ديد پرسيد : چطوره عمه ؟
ليلا سري تكان داد و گفت : خوبه .
بهرام با خوشحالي گفت : همين امروز اين كار رو مي كنيم ، باشه ؟
ليلا با تعجب پرسيد : همين امروز ؟
و به عجله و اشتياق او لبخند زد .
- خب آره ، الان ساعت سه و نيمه، تا يك ساعت ديگه بهنامو بنفشه هم پيداشون مي شه . با هم مي ريم دنبال ياس و از اونجا هم مي ريمتوي يه محضر ، جون من قبول كنين عمه .
- من حرفي ندارم اما تو نمي خواي به بهمن خبر بدي ؟
بهرام ناراحت از شنيدن نام پدر برخاست و گفت : لزومي نداره اون خبر دار بشه . ما خودمون از عهده اش برميايم .
- لااقل تا اومدن اون صبر كن .
- اگه بخوايم منتظر اون باشيم ، تا سال ديگه هم پيداش نمي شه . اصلا ازدواج من و ياس چه اهميتي براي او داره ؟
- داره بهرام ، اگه بفهمه خودشو مي رسونه . به تو قول مي دم .
- نه عمه نمي خوام اون باشه ...نمي خوام .
و رنگ چهره اش از شدت خشم به سرخي گراييد . ليلا از جابرخاست و به او نزديك شد و با لحني مهربان و ملايم گفت : اون دوستت دارهبهرام .
بهرام با تعجب پرسيد : دوستم داره ؟ اينطوري ؟ نه .... نه من اين دوست داشتنو نمي خوام . از اين جور پدري كردن متنفرم .
- تو زيادي شلوغش مي كني بهرام ، بهمن به اون بدي هم كه تو فكر مي كني نيست .
بهرام فرياد زد : شلوغش مي كنم ؟ من ؟ شما چرا اين حرفو مي زنين؟
شما كه مي ديدين چقدر مادرمو اذيت مي كرد ، مي ديدين كه چقدر روحشو آزار مي داد .
چشمانش پر از اشك شدند و مجبور شد از ليلا روبرگرداند.سرش را به ديوار تكيه داد و ملايم تر از قبل ادامه داد : من .... من تاعمر دارم اون روزا رو فراموش نمي كنم . هر وقت كه مي بينمش ياد اون وقتامي افتم .
ليلا با درك حالت او متاثر از اين حال ، دستش را گرفت واو را سر جايش نشاند و لبخندي زد و گفت : من به تو حق مي دم كه نتونياعمال ناشايست پدرتو در گذشته فراموش كني ، اما هر قدر كه سخت بگيري بدتره، اون پدرته و تو نمي توني اين حقيقتو انكار كني . اون مي گه من از گذشتهام پشيمونم ، پس تو هم بهش فرصت بده هان ؟
بهرام به علامت منفي سري تكان داد و گفت : نه ... نه عمه ، اينو از من نخواين . هيچ وقت نمي تونم ، هيچ وقت .
ليلا وقتي او را مصمم ديد به علامت تاسف سري تكان داد و گفت : بسيار خوب هر طور كه خودت دوست داري .
بعد سعي كرد حال و هوا را عوض كند و پرسيد : شامم بهمون مي دي ؟
بهرام سرش را بلند كرد و لبخندي زد و جواب داد : جونم مي دم .
- جونتو مي بخشم ، فقط شامتو مي خوام .
و به لبخند او پاسخ گرمي داد .
- زنگ مي زني به ياس ؟
- نه ، مي خوام غافلگيرش كنم . مي خوام هيجانشو ببينم .
- اي ناقلا ، من مي رم آماده بشم .
و با اين حرف او را تنها گذاشت .
 

bahar_19

عضو جدید
ياس لباس پوشيده بود و مي خواست براي خريد از خانه خارجشود كه بهرام و بنفشه به آپارتمانش آمدند . بنفشه پرسيد : جايي مي خواستيبري ؟
ياس گفت : مي خواستم برم خريد ، اما مهم نيس ، بعدا اينكار رو مي كنم . هر دو را به داخل فرا خواند . بهرام بي مقدمه گفت : عمه وبهنام پايين منتظرمونن .
ياس متعجب و هيجان زده گفت : مي خوايم بريم مهموني ؟
بنفشه گفت : از اونجا هم مهم تر .
و به بهرام نگاه كرد و هر دو لبخند زدند . ياس با كنجكاوي چهره ي هر دو را كاويد و دوباره پرسيد : كجا مي خوايم بريم بچه ها ؟
بهرام قدمي به سويش برداشت و مقابلش ايستاد و گفت : مي خوايم بريم محضر .
- محضر ؟
و با حيرت به بهرام نگاه كرد . بهرام آرام سرش را تكانداد و گفت : آره عزيزم ، براي اين كه شرعا عقد بشيم و دست از اينسختگيريات برداري.
و لبخندي زد و به چشمان مشتعل او خيره شد . ياس با ناياوري به بنفشه نگاه كرد و پرسيد : چي ميگه اين بهرام ؟
- قراره به هم محرم بشين ، يه زن و شوهر شرعي . عيب داره ؟
- نه ، نه خيلي هم خوبه .
و دوباره به بهرام نگاه كرد و گفت : فكر خودته ؟
بهرام به علامت تصديق سر تكان داد . ياس لبخندي زد . اي كاش از همان روز اول اين كار را كرده بودند .
- من به تو حق مي دم كه محتاط باشي ، اما تحملشو ندارمياس . گاهي وقتا از سردي تو ديوانه مي شم . فكر كردم اين بهترين و درستترين راهه . تو هم موافقي ، مگه نه ؟
- البته .
و چشمان پر شور و اشكش را از او پنهان كرد . بنفشه دستشرا گرفت آن را فشرد و زمزمه كرد : خوشحال باش دختر . الان كه وقت گريهكردن نيست .
ياس سرش را تكان داد و چند قطره اشكي را كه بر روي گونههايش لغزيده بود زدود ، اما بهرام با ديدن اين عكس العمل او به وجد آمد وميزان خوشحالي اش را ديافت .
بنفشه كه جلو تر از آنان توي راه پله حركت مي كرد رو به ياس گفت : بعدا كه عروسي گرفتين وقت واسه ي گريه كردن زياده .
ياس به اين كنايه خنديد و بهرام با دلخوري تصنعي گفت : بدجنس ، بهنام حق داره كه از دست تو بناله .
- بهنام از دست من بناله ؟ همين الان توي محضر طلاقمو ازش مي گيرم پسره نمك نشناس .
و هر سه با صداي بلند خنديدند . ياس با بهنام سلام واحوال پرسي كرد و سپس در عقب اتومبيل در كنار بنفشه و بهنام نسشت . بهرامكه خودش رانندگي را به عهده داشت به سرعت حركت كرد و گفت : پيش به سويسعادت .
ياس به اين حرف لبخند زد و بهرام از ديدن چهره ي راضياو در آينه نفس عميقي كشيد . بهنام در ادامه ي حرف برادر گفت : و پيش بهسوي بيچارگي و لنگه دنپايي خوردن .
همه به اين حرف خنديدند و بنفشه گفت : بهنام مي دوني كه امروز مي خوام ازت طلاق بگيرم ؟
بهنام با هيجان نگاهش كرد و گفت : جون من راست مي گي ؟ خداي من چه سعادتي .
و خودش زود تر از سايرين به خنده افتاد . ليلا رو به بهرام كرد و گفت : مي بيني اين دو تا پشيمونن .
- اين دو تا كه عرضه ندارن . همون بهتر كه طلاق بگيرن .و به ياس نگاه كرد و چشمكي زد . بنفشه زير گوش بهنام زمزمه كرد : تو چقدربي چشم و رويي عزيزم .
- راست مي گي عزيزم ، خوشي زده زير دلم .
و با صميميت و گرماي دلپذيري دست او فشرد .
محضر دار پيرمرد مهرباني بود و با رويي گشاده از آنهااستقبال كرد . ليلا جريان را برايش شرح داد و او بدون هيچ مانعي و با كمالميل صيغه عقد را براي ياس و بهرام جاري كرد تا خيال هر دو تا حدودي راحتشود و خود را به يكديگر نزديك تر حس كنند .
پس از خروج از محضر ، به يك رستوران لوكس رفتند و شامخوردند . سپس با پيشنهاد بهنام به تماشاي يك برنامه بند بازي رفتند و وقتيتصيم گرفتند به خانه برگردند ، شب از نيمه گذشته بود . ابتدا ياس را بهخانه اش رساندند و اين بار بهرام او را تا در ورودي آپارتمانش همراهي كرد. سپس ليلا و بنفشه را نيز تا خانه همراهي كردند و در پايان ، دو برادر بهمنزلشان بازگشتند .
بهنام در حالي كه تن خسته اش را روي مبل مي انداخت روبه بهرام گفت : من و بنفشه مي خوايم بريم اهواز گفتم شايد تو و ياسمبخواين كه همراه ما بياين . فردا مي خوام بليط بگيرم . بهرام با آن كهمنظور او را خيلي خوب فهميده بود ، اما خودش را به ناداني زد و گفت :اهواز ؟ براي چي ؟
- خودتو به اون راه نزن بهرام ، مي خوايم بريم پيش پدر .
- آهان ، اميدوارم خوش بگذره .
و با بي تفاوتي به سوي اتاقش رفت .
- تو نمي خواي بياي ؟
- نه .
- گفتم شايد بخواي پدر و ياسو به هم معرفي كني .
- لزومي در اين كار نمي بينم .
- اما اون پدرمونه بهرام .
بهرام با بي حوصلگي به طرف او چرخيد و گفت : خواهش ميكنم دوباره شروع نكن . من نمي تونم بيام اهواز ، ياسم همين طور . اونتعطيلاتو مي ره شيراز . منم با گروه تمرين دارم . شايدم بعدا يكي دو روزيبرم شيراز ، پيش ياس . مي بيني كه وقتم پره .
- پس پدر چي ؟ ياس دوست نداره اونو ببينه ؟
ياس بايد اونچه رو كه من بهش علاقمندم دوست داشته باشه. پدرم اگه خيلي به ما علاقه داشت توي اين شيش ماه سري به ما مي زد . پسخواهش مي كنم با اين حرف ها عصابمو بهم نريز برادر خوبم .
- بسيار خوب ، هرطور كه ميلته . فقط مي خواستم پيشنهادي كرده باشم .
و بحث همين جا خاتمه يافت . پس از گذشت پنج سال از فوتمادر هنوز حتي يك ذره هم نظرش نسبت به بهمن عوض نشده بود و نمي توانست دلشرا در مودر او صاف كند . در حضور ياس هيچ گاه از او حرف نمي زد و هر گاهكه دختر مي خواست حرفي راجع به بهمن بزند ، موضوع صحبت را عوض و از گفتگودر اين باره پرهيز مي كرد
صبح روز بعد در حالي كه چند دقيقه از بيدار شدن ياس ميگذشت و تازه شست و شوي صورتش را به پايان رسانده بود ، سر و كله ي بهرامپيدا شد . وقتي در را گشو يك قبلمه را در مقابل چشمانش ديد و غافلگير شد .سپس بهرام با صدايي مملو از هيجان و نشاط گفت : در ست يه دقيقه بعد ازتركت دلم برات يه ذره شد . ياس كه هنوز چهره ي او را نديده بود لبخندي زدو گفت : سلام بيا تو .
اين پسر همه اش از او تعريف مي كرد ، از اين كار خوششنمي آمد ، اما در رفتار و كلام او چنان خلوص و معصوميتي هويدا بود كه نميشد اسمش را چاپلوسي گذاشت . با اين تعارفات او بيشتر شرمنده مي كرد .بهرام از پشت در بيرون آمد و در حالي كه طراوت از چهره اش مي باريد جوابسلامش را داد . ياس از چيز عجيبي كه در دست ديگر او قرار داشت بيشتر تعجبكرد و پرسيد : اينا ديگه چي ان ؟
بهرام قفس و ديزي را روي ميز گذاشت و گفت : اين قابلمهپر از حليمه كه من و تو بايد بخوريمش و اين يكي هم يه مرغ عشقه ! يه هديهي كوچولو .
نگاه عاشقش را به او دوخت و افزود : براي تو .
ياس تبسمي كرد و گفت : تو هميشه از اين كاراي عجيب و غريب مي كني ؟
- قشنگ نيس ؟
- البته كه قشنگه و خيلي هم ممنون .
بهرام روي ميز نشست و گفت : فكر كردم خونه ي با صفاي توفقط اينو كم داره ، حيفه بين اين همه گل و زيبايي ، پرنده اي نباشه كهآواز بخونه .
ياس با قدر داني نگاهش كرد و گفت : تو فوق العاده اي بهرام .
- در حال حاضر من فقط گرسنمه . چاي دم كردي يا نه ؟
- سماور هنوز نجوشيده . خيلي زود منو غافلگير كردي .
- مي خواي برم نيم ساعت ديگه برگردم ؟ هوم ؟
- بدجنس .
و در حالي كه به سوي آشپزخانه مي رفت گفت : هديه ي قشنگتو كجا بذارم ؟
بهرام نگاهي به اتاق انداخت و گوشه اي از نشيمن رامناسب تر از هرجاي ديگري ديد . آنجا در ميان انبوه گل و برگ و بوته هاچندين ساقه از گلهاي پيچك روي ديوار خزيده بودند . از روي ميز پايين پريدو فقس را در جاي مورد نظر روي ديوار نصب كرد و پرسيد : خوبه ؟
- آره ، فكر مي كنم اونجا خيلي بيشتر سر ذوق بياد .
- ازش خوشت مياد ؟
- هر چه از دوست زسد نيكوست .
بهرام به پيشخوان خانه تكيه داد و به او كه مشغول چيدن ميز صبحانه بود چشم دوخت .
- خامه داري ؟ من صبحانه حتما بايد خامه بخورم .
- خوشبختانه دارم .
و ظرف خامه را از يخچال بيرون كشيد . لبخندي زد و افزود : خيلي خوبه كه از همين حالا عادتاتو به من مي گي .
- من آدم رك گويي هستم منو ببخش .
- من اين اخلاقتو خيلي مي پسندم .
و همانطور كه مشغول دم كردن چاي بود گفت : بيا تو .
بهرام قدم به آشپزخانه گذاشت و پشت ميز نشست و تداركوسيع او را از نظر گذراند و دستهايش را به هم ماليد و گفت : تو كدبانويقابلي هستي خوشحالم كه مي خوام با تو ازدواج كنم.
خيلي راحت حرف از ازدواج مي زد . انگار كه هفته ي بعد ازدواج خواهند كرد نه دو سال ديگرد .
- همه اش تعريف مي كني .
- مي تونم هر روز با تو غذا بخورم ، هر سه وعده ؟
- پس بهنام چي ؟
- آرزو داره از شر من خلاص بشه و اسباب كشي كنه خونه عمه . اگه خيالش از من راحت باشه ديگه خونه پيداش نمي شه .
- با اين حساب منم خوشحال مي شم كه از تنهايي در بيام .
- متشكرم .
ياس دو فنجان چاي ريخت و در مقابل او نشست و پرسيد : خب حالا دوست داري ناهار برات چي درست كنم ؟
- فسنجون . من عاشق فسنجوناي مادرم بودم .
- من در آشپزي به مهارت مادرت نيستم .
- مي دونم كه هزار بار بهتر از بهنامي .
ياس لبخندي زد و گفت : فسنجون ترش ، آره ؟
- حدس زدي ؟
- نه قبلا بنفشه بهم گفته بود .
- شما دخترا همه چيزو با دقت پيگيري مي كنين و به همهچيز توجه دارين . حتم دارم كه همين الان هم مارك ادكلن و ساز كفشم رو هممي دوني.
ياس تنها به لبخندي اتكا كرد .
- بهنام و بنفشه توي تعطيلات مي رن اهواز.
- تو چي ؟
- گرفتار تمرين گروهم . راستي ديروز برات بليط گرفتم .
- متشكرم شايد درستش اين بود كه پيش تو مي موندم .
بهرام به علامت مخالفت سري تكان داد و گفت : نه اصلانيازي نيست .به من فكر نكن ، عمه هست . شايدم براي اجراي يه برنامه ي چندروزه برم اصفهان .
- توي روزايي كه هستي مي توني به آپارتمانم سر بزني ؟
- آره
- اون دفعه كه با بنفشه رفتيم شيراز، چند روز بي آبي اكثر گلامو پژمرده كرده بود . يكي دوتاشم خشك شدند.
- اين دفعه من هستم نگران نباش .
- ممنونم كاش تو هم مي تونستي بياي . دلم مي خواست اين دفعه با هم مي رفتيم شاهچراغ و براي خوشبختيمون شمع روشن مي كرديم.
از تقدير راضي بود استاد شهريار خطّش را پسنديده بود ،به تهران آمده بود ، در امتحان ورودي پذيرفته شده بود و حالا بهرام محبوبترين دانشگاه و بي همت ترين مرد عالم در نظر او شوهرش شده بود درآپارتمانش نشسته بود و به او عشق مي ورزيد . بايد خدا را به خاطر سعادتيكه نصيبش كرده بود شكر مي كرد .
- اگر رفتيم اصفهان از آنجا حتما ميام پيشت و با هم برميگرديم تهران ، خوبه ؟
- خيلي .
- ياس تا خوشبختي راه زيادي نيس ، فقط خودمون بايد راده كنيم و ما هر دو اين اراده را داريم ، مگه نه ؟
ياس به علامت تصديق سري تكان داد و گفت : حق با توئه .
وبراي آوردن چاي ديگري برخاست .
 

bahar_19

عضو جدید
با پايان گرفتن فصل امتحانات ، بهرام ياس رادر فرودگاه بدرقه كرد و هفته بعد خودش هم براي اجرا ي چند برنامه همراهگروه سرمستان به اصفهان رفت .بهنام و بنفشه نيز با بدرقه ليلا ، ، راهياهواز شدند ، اما بر خلاف آنچه كه انتظار داشتند بهمن فرصت نكرده بود براياستقبال به فرودگاه بيايد و تنها راننده اش را براي رساندن آنها بهآپارتمانش به آنجا فرستاده بود .
او حتي هنگام صرف شام نيز به خانه نيامد و آندو به تنهايي شام خوردند . سرانجام وقتي دقايقي تا نيمه شب مانده بود ، اوخسته و كوفته به خانه آمد . بنفشه ساعتي قبل خوابيده بود و بهنام در اتاقنشيمن پيراهنش را اتو مي كرد كه كليد در قفل چرخيد و لحظاتي بعد او پا بهدرون خانه گذاشت . بهنام خوشحال از ديدن او به سويش رفت و بهمن با هيجاناو را در آغوش كشيد . نگاهي به اطراف انداخت و سپس پرسيد : تنها اومدي ؟
- بنفشه هم اومده ، خيلي دير كردين ، اونم خسته بود ، خوابيد .
- كار خوبي كرد . تو هم مي خوابيدي چرا منتظر موندي ؟
- دلم براتون تنگ شده بود .
- منم همين طور. سپس با دلتنگي گفت : بهرام نيومد ؟
بهنام سري به علامت منفي تكان داد .
- دلم براش تنگ شده ، اون خيلي با من نا مهربونه .
- بهش حق بدين پدر ، اون هنوز نتونسته گذشته رو فراموش كنه ، چاي مي خورين ؟
- متشكرم .
بهنام به آشپزخانه رفت و پدرش در حالي كه بهبهرام مي انديشيد در مبل فرو رفت . بيشتر از هر زمان ديگري دوستش داشت ،او و كله شقي ها و غرورش را . بهنام فنجان چاي را در برابر او گذاشت و خوددرمقابلش نشست و پرسيد : شام خوردين ؟
- آره . شما چي ؟
- ما هم خورديم . اوضاع كارتون چطوره ؟
- بد نيس بهرام چرا نيومد ؟
- قرار بود با گروه بره اصفهان .
- فكر كردم مياد اينجا و دختري را كهمي گين شيفته اش كرده مي بينم . اون بايد دختر خيلي خوبي باشه كه دلبهرامو به دست آورده .
- دختر بي نظيريه پدر . پاك و مهربونه . ياس دقيقا همون كسيه كه بهرام دنبالش بود .
- روابطشون چطوره ؟
- عاليه . هر دو بي نهايت عاشق همديگه ان و جز رضايت هم چيزي نمي خوان . چند روز پيش هم عقد كردن .
بهمن با شنيدن جمله ي آخر بهنام در خود فرورفت . پسر كوچكش اولين گام را در بزگترين مرحلهي زندگي اش گذرانده بود بيآن كه پدرش را به حساب آورد يا حداقل مثل غريبه ها از او دعوتي كرده باشد، با اين حال سعي كرد غمش را از بهنام پنهان كند .
- خداروشكر مي خوام اون خوشبخت بشه .
- اون به توجه شما احتياج داره پدر .
- مي دونم اما باور كن اينجا خيلي گرفتارم . وقت سرخاروندنم ندارم .
- مي دونم پدر من شرايط شما رو درك مي كنم ، اما بهرام انتظار بيشتري ازتون داره .
- تابستون دو سه هفته ميام تهرون . توي عروسي تو بنفشه هم همه چيزو جبران مي كنم.
- يعني واسه تعطيلات عيدم نمياين؟
- نه ، اما كاش بتوني بهرامو راضي كني كه بياد اينجا
- اون از همين حالا واسه تعطيلاتعيدش برنامه ريزي كرده ، هفته ي اول مي ره شيراز ، بعدشم با گروه مي رهآذربايجان . اونا حتي از من بنفشه هم دعوت كردن كه باهشون بريم شيراز .
- بنابراين من فقط مي تونم آرزو كنم كه بهتون خوش بگذره . ليلا چه مي كنه ؟
- گفت اگه شما نياين تهرون اون مياد اهواز .
- خوبه . وبعد چايش را سركشيد و از جا برخاست و گفت : تو هم بهنره كه ديگه بخوابي حتما خيلي خسته شدي .
مكثي كرد و سپس افزود : راستي اونا كي ازدواج مي كنن؟
- وقتي بهرام درسشو تموم كرد ، يك سال بعد ما .
- خيلي خوبه كه در دو سال پياپي هر دو پسرم دوماد مي شن .
- از شرمون خلاص مي شين .
- من دوستتون دارم بهنام ، هردوتونو.
- مي دونم پدر ، مي دونم . من هيچ شكي به اين موضوع ندارم اما شما بايد دل بهرامو به دست بياريد .
- اين پروژه رو تابستون تمام مي كنم ، بعد تا يه مدت به خودم استراحت مي دم و همه وقتمو مي ذارم واسه شما ها .
- ممنونم پدر .
بهمن به اتاق بنفشه رفت و صورت خواهرزاده اشرا بوسيد سپس وارد تاق خودش شد وبه رختخواب خزيد. باز هم ساعتي را بابهنام به گفتوگو پرداختند و بهمن بيشتر از بهرام پرسيد و اوضاع و احوالشرا جويا شد .

* * *
پس از پايان برنامه ي گروه در اصفهان ، بهرامفرصت كرد كه تنها يك روز را با ياس در شيراز بگذراند به شاهچراغ رفتند ودوباره شمع روشن كردند ، اين بار به نيت اين كه با عشقي بي پايان در كنارهم باشند و زندگي سعاتمندانه اي داشته باشند . به حافظيه ، سعديه و تختجمشيد و از آنجا هم به گورستان رفتند و ياس با پدر و مادرش تجديد ديداركرد . شام را در رستوراني لوكس خوردند و تمام شب را نيز در منزل پدر ياسبيدار ماندند . ياس آلبوم عكسهاي خانوادگي ، تابلو هاي مادر و كتابخانهپدرش را به بهرام نشان داد و تا صبح راجع به همين چيز ها بحث و گفتگوكردند و از برنامه اي كه براي زندگي آينده سان داشتند حرف مي زدند . صبحخيلي زود نيز دوباره از خانه بيرون رفتند و پس از كمي پياده روي و خريدنان تازه به خانه برگشتند . صبحانه را به همراه آقا سلمان ، بهجت خانم وحميد خوردند و ساعتي بعد توسط آنها در فرودگاه بدرقه شدند و به تهرانبازگشتند .
بهنام و بنفشه يك روز زود تر از آنان بازگشتهبودند . بهرام حتي يك كلمه هم راجع به بهمن از آنان نپرسيد . پس از صرفناهار در منزل ليلا و استراحت ، بهرام ياس را به خانهي مشتركش با بهمن وبهنام برد . پس از ديدن منزل ياس در شيراز شب گذشته قرار گذاشته بودند كهبه خانه آنها هم بروند و ياس آلبوم خانوادگيشان را ببيند . در طول سه ماهگذشته بهرام هيچگاه او را به آنجا نبرده بود ، ولي اكنون ياس علاقمند بودكه خانه ي پدري او را ببيند و او نيز نمي توانست بيش از اين در برابرخواسته ي دختر مقاومت كند . خانه ي جمع و جور و لوكسي داشتند . سر تا سرحياط پر بود از درختان ميوه مختلفي جون گيلاس ،خرمالو، سيب ،به و انگور .بوته هاي رز نيز دور تا دور حياط را پوشانده بوند. استخر مرمرين بزرگي دروسط حياط قرار داشت كه البته آبش را خالي كرده بودند تنها راه باريكي كهبه سوي ساختمان مي رفت ، سنگفرش شده بود و يك راه موزاييك شدهديگر هم بهپاركينگ منتهي مي شد . بهرام دست ياس را كه مبهوت تماشاي اطرافش شده بودگرفت و گفت : بيا بريم تو.
از علاقه ي شديد او به گل و گياه آگاهي كاملداشت ، اما خيال نداشت تمام وقتش را در آنجا بگذراند . ياس همانطور كه قدمبه درون ساختمان مي گذاشت گفت : تابستون اينجا محشر مي شه بهرام .
- اينجا به قشنگي ويلاي پدر تو نيست .
- اما اينجا هم زيبايي خاصّ خودشو داره .
- بشين دختر جون ، ما كه نبايد هميشه درباره ي گل و گياه صبحت كنيم .
و خودش به آشپزخانه رفت . ياس روي مبلي نشست و پرسيد : فكر مي كني قشنگ تر از اين چيزا چيزي هم توي اين دنيا هست ؟
- البته كه هست ، تويي و عشق بي نهايتي كه به تو دارم .
- متشكرم عـــــزيــزم ، اما به نظر من آدمبايد علايقشو تقسيم بندي كنه . متلا در سايه ي عشقي كه به تو دارم بهخوشنويسي ، شعر يا گلكاري هم اهميت مي دم ، تو هم همينطور . بايد بين من، سه تار ، فوتبال و چيزاي ديگه اي كه دوست داري توازني بر قرار كني كه بههيچ دوم لطمه اي وارد نشه .
بهرام از آن سوي پيشخوان به او چشم دوخت وگفت : براي من سه تار ، فوتبال يا هر چيز ديگه اي با تو مفهموم داره .وقتي تو نباشي من هيچ كدومشو نمي خوام ، مي فهمي ؟
ياس با ديده ي سپاس به او نگريست . اين پسراكنون ديگر از ابراز عشقش واهمه اي نداشت . بسيار راحت تر از زمان گذشتهحرفي را كه در دلش داشت به زبان مي آورد و در مقابل ، از او هم متوقع بودكه به همان اندازه و به همان شدت و صداقت دوستش بدارد . از جا برخاست ووارد آشپزخانه شد و گفت :
- مي دونم بهرام ، براي منم همينشرايط وجود داره . منم اگه تو نباشي زندگي رو نمي خوام ، ولي منظورم اينهكه نبايد احساسات ديگه مونو بكشيم ، درسته ؟
- اما باور كن كه من بدون تو هيچكاري نمي تونم بكنم . وهمانطور كه به سوي يخچال مي رفت پرسيد : سوسيسبندري ، الويه يا همبرگر .
- من هوس سوسيس كردم .
- پس منم همينطور .
و براي كمك كردن به او به سويش رفت . عصرانهمفصلي ترتيب دادند و آن را به اتاق بهرام بردند . او آلبوم هايش را به ياسنشان داد . بيشتر از مادر و بهنام حرف مي زد و كمتر علاقه اي به صحبتدرباره ي بهمن نشان مي داد . ياس ياس موضوع را دريافته بود ، اما مي دانستكه تلاشش درباره ي وادار كردن او به صحبت درباره ي پدرش بي حاصل خواهد بود.
در همان حين بهرام داشت به تلفن سرپرست گروهجواب مي داد ، ياس به سالن رفت و نگاهي به اطرافش انداخت و احساس كرد كهاز آنجا خوشش آمده است . مي توانستند بعد از ازدواج در اين خانه زندگيكنند و شايد در اين صورت روابط بهرام با پدرش بهتر مي شد . بهرام پس ازاتمام مكالمه ي تلفني اش به سالن آمد و از او كه از پنجره ، باغ كوچكشانرا تماشا مي كرد پرسيد : كجايي كوچولو؟
ياس به سويش چرخيد و لبخندي زد و بدون مقدمه گفت : بعد از ازدواجمون اينجا زندگي مي كنيم ؟
بهرام متعجب جواب داد : اينجا ؟
و بعد چون منظور او را درك كرده بود سري تكان داد و گفت : نه اينجا خونه ي من نيست .
- اما تو بهنام اينجا زندگي مي كنين . اونبعد از ازدواجش مي ره پيش بنفشه و مادرش . بنفشه مي گفت طبقه ي دوم خونهشان به آن دو تعلق داره . خب ما هم مي تونيم اينجا زندگي كنيم . من ازاينجا خوشم اومده بهرام .
بهرام تبسمي كرد و گفت : عزيزم اينجا كه خونه ي من و بهنام نيس ، مال پدرمه .
- يعني پدرت تو رو از اينجا بيرون مي كنه ؟
- بيرون نمي كنه ، اما من خوشم نمياد بعد از ازدواج اين جا زندگي كنم .
- چرا ؟
- براي اين كه نمي خوام به او متكي باشم . من ترجيح مي دم بعد از ازدواج توي آپارتمان تو زندگي كنم تا اينجا .
- ولي اونجا خيلي كوچيكه .
- واسه دوتاييمون كافيه . ما كه قصدنداريم در يكي دو سال او زندگي مشتركمون بچه دار بشيم . تا اون موقع من ميتونم كار كنم و يك آپارتمان بزرگ اجاره كنم .
- بهرام تو چرا اينجا رو دوست نداري ؟
- من اينجا رو دوست دارم اما قصد ندارم بعد از مستقل شدنم توي اين خونه زندگي كنم .
- چرا ؟
- دليل خاص خودمو دارم .
- منم دوست دارم كه دليلش را بدونم .
- مربوط به پدره .
- خب .
بهرام كلافه روي صندلي نشست و گفت : دوست ندارم در موردش صحبت كنم .
ياس با سماجت پرسيد : آخه چرا ؟ پدرت چه گناهي كرده كه تو نمي توني ببخشيش ؟
- دونستنش به حال تو چه فرقي داره ؟
- براي من مهمه بهرام . من مي خوام بدونم بين تو وپدرت چي گذشته ، چرا تو ازش بيزاري ؟
- فكر كردم بنفشه همه چيز رو براي تو تعريف كرده .
- مي خوام از زبون خودت بشنوم .
- توروخدا تمومش كن ياس . چرا بايد به خاطر اين موضوع بي اهميت اعصابمونو ناراحت كنيم ؟
- موضوع بي اهميت ؟ پدرت براي تو اهميتي نداره ؟
بهرام با كمي غيظ گفت : نمي خوام در موردشتوضيح بدم . اين مسئله به گذشته ي من مربوطه . لزومي نداره تو درموردشچيزي بدوني . ازت خواهش كردم كه تمومش كني .
ياس با دلخوري گفت : تو درباره ي زندگيم و منهمه چيزو مي دوني ، اما من نبايد حق داشته باشم راجع به مسئله اي كه توعلاقه اي بهش نداري سوالي بپرسم . چرا ؟ بهرام پدرت چه اشتباهي مرتكب شده؟ آخه تو چطور مي توني از پدر خودت بيزار باشي ؟
بهرام در حالي كه سعي ميكرد بر اعصابش مسلطباشد به سوي او رفت و شانه اش را گرفت و گفت : ببين چطور داريم خودمون روناراحت مي كنيم .
ياس چشمان ملتمسش را به او دوخت و گفت : دلممي خواد با من در اين مورد حرف بزني ، دلم مي خواد بدونم چرا با احساسترين پسر دنيا از پذرش فرار مي كنه ؟ چرا ازش بيزاره ؟
بهرام در دل از خود پرسيد : چرا سايه ي اين مرد هميشه بايد توي زندگي من باشه ؟ چرا ياس بايد به خاطر او ناراحتي بكنه ؟
اما مي دانست كه چاره اي جز توضيح دادن ندارد. او را در كنار خود نشاند و گفت : ياس بين من و پدرم فاصله ي زيادي هست ،فاصله اي كه هيچ وقت پر نشد .
- اون پدرته . تو نبايد نسبت به پدرت بي تفاوت باشي .
- اين بي تفاوتي رو خودش به وجودآورد . اون هيچ وقت منو نخواسته ياس . من ناخواسته به دنيا اومدم مي فهمي؟ پدر و مادرم قرار گذاشتن كه فقط صاحب يه فرزند بشن ، اما پدر نمي خواستورود ناگهاني منو به زندگي اش بپذيرد . اون هيچ وقت منو دوست نداشت .هميشه بين من و بهنام تفاوت قائل مي شد . من برنامه ي زندگي اونو به همريخته بودم . مادر به خاطر زايمان سختي كه داشت بعد از تولد من هميشهبيمار بود و مجبور شد كارشو بذاره كنار . پدر همه ي اينارو از چشم من ميديد . اون بود كه از من بيزار بود ، اون بيزار بودنو به من ياد داد .
ياس زير لب زمزمه كرد : اين غير ممكنه ...آخه اون يه پدره....
بهرام فرياد زد : فكر مي كني كه بهت دروغ مي گم ؟
- البته كه نه . اما حالا چي ؟ اون الان دوستت داره ، نداره؟
- محبت امروزش به چه دردم ميخوره ؟ من اون روزا بهش احتياج داشتم .
- آدم هميشه به پدر و مادر احتياج داره . اون مي تونه تو رو تحت همايت خودش قرار بده .
- با پول ؟ شيش ماهه كه به ما سر نزده . چطور باور كنم كه او هم مثل همه ي پدراست ؟
- تو خيلي سخت مي گيري . شرايط پدرتودرك نمي كني خب اگه اون نتونست بياد تو كه مي تونستي بري پيشش ، مثل بهنام. چرا اين كار رو نكردي ؟
بهرام كه كم كم حوصله اش از اين بحث بي خود سر مي رفت از جا برخاست و شورع به قدم زدن كرد .
- من علاقه اي به ديدن او ندارم .
- اما اون همخونته . تو ... تو ازگوشت و پوست و استخون اوني ، اگه پدرت نبود تو هم نبودي ، چطور مي توانينسبت به اين قضيه بي تفاوت باشي ؟
- كاش اون نبود تا منم نبودم . وقتي دلخوشي نداشته باشي زندگي به چه دردي مي خوره ؟
ياس با ناباوري به او نگاه كرد و گفت : يعنيتوي زندگيت هيچ دلخوشي نداري ؟ يعني به همين سادگي مي توني در مورد بود ونبودت صحبت كني ؟
- آه نه ياس ، منظورم اصلا اين نبود. اما ياس از حرف او رنجيده بود . تلاش وافري كرد تا از فروچكيدن اشك هايشجلوگيري كند ، اما اين انديشه كه وجودش حتي يك دلخوشي كوچك براي او درزندگي اش نيستآزارش مي داد بهرام به سويش رفت و با ملايمت گفت :
- البته كه تو دلخوشي من به زندگيهستي . تا قبل از تو ، من ... من هيچ دلخوشي اي نداشتم . فقط به اميد پيداكردن كسي كه بتونه زبون منو بفهمه زندگي مي كردم ، اما حالا تو آرومم ميكني و من بي نهايت عاشقتم .
 

bahar_19

عضو جدید
ياس با لحني گلايه آميز پرسيد : يعني اگه منم يه روزي مرتكب اشتباهي بشم تو ازم بيزار مي شي ؟ منو ترك مي كني ؟
بهرام بي درنگ جواب داد : آخه چطور مي تونماز تو بيزار بشم ؟ تو ... تو معني حقيقي زندگي مني . حتي فكر كردن به اينموضوع كه مجبور بشم يه روز بدون تو زندگي كنم برام درد آوره....
- پس پدرت چي مي شه ؟ جاي اون توي زندگي تو كجا بايد باشه ؟
- آه دختر جون . تو رو به خدا بيا و اين قضيه رو فراموش كن . اين مسئله نمي تونه به زندگي ما آسيبي برسونه
- نمي تونم بهرام . نمي تونم فكرمو آزاد كنم . تو مي توني ... مي توني سعي كني كه دلتو صاف كني ، مي توني اونو ببخشي .
- ما بدن اونم مي تونيم زندگي كنيمياس . من شبانه روز تلاش مي كنم تا تو هيچ كمبودي نداشته باشي . به تو قولمي دم كه ما نيازي به اون نداريم .
ياس با شنيدن اين حرف فرياد زد : سنگدل توفقط مادياتو مي بيني ، من... من شبانه روز آرزو مي كنم كه اي كاش پدر يامادرم .... لااقل يكيشون زنده بود ، اون وقت تو ..... تو .....
به علامت تاسف سري تكان داد و افزود : خيلي بي رحمي بهرام .
- ديوونه ! بين پدر تو و پدر منتفاوت زيادي هست . آخ لعنتي تو كه توي شرايط من قرار نگرفتي . تو كه اونروزاي تلخوم تجربه نكردي . من .... من هميشه فكر مي كردم كه زيادي ام ،گاهي وقتا آرزو مي كردم كه اي كاش هيچ وقت به دنيا نيومده بودم . پدر تونوازشت مي كرد اما پدر من حتي باهام حرف نمي زد .
- اما الن پشيمونه . بهنام مي گفت .
- نوشدارو پس از مرگ سهراب ؟ حالا ديگه پشيمونيش به چه دردي ميخوره؟
- اما تو چيزي رو از دست ندادي ، تو كه توي زندگيت همه چيز داري .
بهرام فرياد زد :
چيزي رو از دست ندادم ؟ چطور مي تونم اونروزا رو فراموش كنم . ؟تو ... تو هم مثل بقيه اي . فكر كردم كه به قلبمنزديكي . فكر كردم كه منو مي شناسي ، اما حالا ... حالا مي فهمم كه اشتباهكردم فكر مي كردم چون تنها بودي مي فهمي تنهايي چيه. نمي خواستم با تعريفگذشته هام ناراحتت كنم ، اما حالا ..... حالا مي فهمم كه ظرفيت فكري تو هممثل بفيه است . تو هم مثل اوناي ديگه اي ، نه اون طور كه من فكر مي كردم .
ياس با ناباوري به او چشم دوخت . انتظار شنيدن چنين پاسخي را نداشت .
- من .. من حرف تو رو درك مي كنم بهرام .
- بهرام همچون ببري خشمگين غريد :دروغ ميگي هيچ وقت نمي توني بفهمي من چه روزايي رو گذرونده ام . در تماماون لحظات خدمو يه موجود زايد و به دردنخورمي ديدم . در تمام اون لحظات منخودمو باعث بيماري مادرم مي دونستم . نه ياس ، تو هم نمي توني حرف منو درككني . تو هم مثل بقيه اي ، همه تون مثل هميد ... همه تون ....
- وپشتش را به او كرد . حالا چشماناو هم پر اشك شده بودند . اولين بار بود كه از ياس روي برمي گردادند و ازاو دلگير مي شد . ياس سعي كرد كمي اوضاع را تغيير دهد . به سويش رفت ودستش را گرفت و گفت : بهرام ! من .... من منظور بدي نداشتم فقط ...
- بهرام به سرعت دستش را كشيد و گفت : راحتم بذار .
وبازهم رويش را از او برگرداند . ياس بهوحشت افتاد . حالا چه بايد مي كرد ؟ بهرام او رزا پس مي زد و ايندردناكترين وضع ممكن بود . بناچار او را رها كرد و به سوي در خروجي رفت .كار ديگري نمي توانست انجام دهد . عجيب اين كه بهرام هيچ عكس العملي نشاننداد . در اين دقايق به قدري آزرده و خشمگين بود كه حتي رفتن ياس هم نميتوانست او را به خود آورد . ياس با چشماني اشك بار آنجا را ترك كرد ، درحالي كه خود را به خاطر اوضاع پيش آمده ملامت مي كرد .
آن شب بهرام به سراغ ياس نرفت و حتي با اوتماسي هم نگرفت . ياس هم هيچ كاري نكرد . نه جراتش را داشت و نه رويش را .از او خجالت مي كشيد ، اما بيشتر از آن مي ترسيد كه بهرام هرگز او رانبخشد . چقدر احمق بود كه اين چنين با دخالت بي موردش آرامششان را از بينبرده و محبوبش را آزرده بود . سه ماه رويايي و توام با شادي و خوشي راسپري كرده بودند و اكنون بهرام از او رنجيده و تنهايش گذاشته بود . دلش ميخواست هر آنچه كه در توان دارد به كار گيرد تا بتواند يك بار ديگر او رابه آپارتمانش باز گرداند ، اما هيچ كاري از دستش ساخته نبود . حتي جراتنمي كرد زنگ بزند و عذرخواهي كند . او اگر دلگير شده بود ، معذرت خواهينيز كاري از پيش نمي برد .در اين مدت به اندازه ي كافي از او و روحيتاششناخت پيدا كرده بود . تنها كاري كه در اين دقايق مي توانست انجام دهدصبوري بود ، اما صبوري توام با بي قراري . اگر او فردا نيايد ديگر نبايدهيچ اميدي به بهبود روابطشان داشته باشد و اين امر براي او به منزله ينابودي بود .
* * *
آفتاب از پنجره به اتاق خواب مي تابيد ، امااو همچنان در بستر بود . رغبتي براي بيرون آمدن از رخت خواب نداشت . هرروز صبح به شوق آمدن بهرام از جا مي جست و صبحانه را آماده مي كرد ، اماامروز با كدام شوق مي توانست برخيزد ؟اصلا مگر چيزي از گلويش پايين ميرفت ؟ شب گذشته نيز چيزي نخورده بود . بهرام كه نباشد حتي زندگي نيزمفهومي ندارد چه رسد به خورد و خوراك و خواب . دلش بي نهايت گرفته بود واشك آرام آرام راه گونه هايش را مي پيمود.
بهرام اين بار زنگ نزد . با استفاده از كليديكه ياس قبل از سفر يه شيراز براي سركشي به گلهايش در اختيار او گذاشته بوددر را گشود و قدم به آپارتمان گذاشت . او نيز شب سختي را گذرانئه بود .بدون اين كه ياس متوجه شود قدم به داخل اتاق گذاشت . پشت دختر به او بود واز پنجره به منظره ي سرد و بي روح پارك چشم دوخته بود . آرام نزديكش شد ودر پشت سرش روي لبه ي تخت نشست . سرش را جلوتر بد و غنچه رزي را كه در دستداشت در مقابل او نهاد و بوسه اي به گونه اش زد . ياس به غنچه سرخ رنگ رزچشم دوخت . حالا اشك هايش بي اختيار مي باريدند. هنوز هم جرات نمي كرد بهچشمان او نگاه كند . بهرام دستش را روي شانه اش گذاشت و آهسته پرسيد :امروز نمي خواي از من استقبال كني ؟
دختر سرش را به سوي او چرخاند و با لحني بغض آلود گفت : فكر كردم براي هميشه تو را از دست دادم .
و بي درنگ در آغوش او خزيد . چقدراين گرماي مطبوع واين دست هاي مهربان را دوست مي داشت .
- منو ببخش بهرام . نمي دونم چرا اين كار احمقانه رو كردم . نمي دونم چطوري تونستم تو را برنجونم .
- آروم باش كوچولو .آروم باش .
- من بودن تو زندگي رو نمي خوام بهرام .
- منم بدون تو زندگي رو نمي خوام ، ديگه گريه نكن عزيزم .
- نبايد دخالت مي كردم ، مي دونم كه تو را خيلي رنجوندم .
- فراموشش كن ياس . اين چيزا نبايد آينده ي ما رو تهديد كنه .
ياس بع علامت تاييد سر تكان داد . در اينلحظات فقط او را مي خواست و بس براي عملي شدن اين خواسته حاضر بود هر كاريانجام دهد بدون شك بهرام حتي اگر دست راست دختر را نيز مي خواست او باكامل ميل آن را مي داد تا او را داشته باشد . اين مرد به او آرامش واطمينان خاطرو نشان مي داد و به جز اين ها ديگر چه بايد از او مي خواست ؟
- ياس خيلي گرسنمه از ديشب هيچ چيز نخوردم .
دختر به رويش لبخند زد . خوشحال بود كهكارهايشان شبيه هم بود . اكنون باز هم بهرام به رويش لبخند مي زد و رابطهي صميمي و عاشقانه گذشته احيا شده بود . ديگر نبياد به هيچ قيمتي اجازه ميداد كه چنين اتفاقي تكرار شود . از اين پس تمام خواسته هاي او را خواهدپذيرفت و مي دانست كه خواسته هايش معقول هستند . از اين انديشه دلش آرامشبيشتري گرفت و براي مهيا كردن صبحانه از جا برخاست .بهرام نيز در پي اشوارد آشپزخانه شد و پشت ميز نشست و گفت : ياس ! آدم وقتي تنها مي شه پي بهارزش چيزي كه هميشه در اختيارش بوده مي بره . ديشب فهميدم كه بيش از هروقت ديگري دوستت دارم . فهميدم بدون تو اصلا قادر به ادامه ي زندگي نيستم.
ياس با قدر داني نگاهش كرد دل اين پسر هنوز لبريز از شوز و عشق بود و همين دختر را راضي مي كرد
- منم همين طور . هردومون شب سختي رو گذرونديم .
- اگر يه روزي تركم كني من داغونميشم . گاهي اوقات به اين موضوع فكر كرده بودم ، اما ديشب تجربه اش كردم .اگه تو نباشي منم ديگه وجود ندارم . اگه يه روزي تنهام بذاري من از پادرميام نابود مي شم .
صدايش غمگين و بغض آلود بود و دل ياس را بهدرد آورد . مي ديد كه چقدر او را رنجانده است . اين سخنان ناشي از احساسبدي بود كه در اثر خطاي روز گذشته ي او به پسر دست داده بود و او خود راگناهكار مي دانست . به او نزديك شد و با ملاطفت گفت :من هيچ وقت تركت نميكنم بهرام . چرا اين فكر به سرت زده ؟
او به علامت ندانستن سري تكان داد و گفت : نمي دونم . شايد تاثير تنهايي ديشب بوده .
ياس باز هم با شرمساري سر به زير انداخت . ايكاش شب قبل به او تلفن كرده بود تا او اين همه عذاب نمي كشيد ، اما ديشبخودش هم در چنين وضعيتي قرار گرفته بود ترس از رها شدن بي قرارش كرده بود. اكنون نمي دانست چگونه او را آرام كند واين انديشه ي بد را از وجودشبيرون بكشد . بهرام دست به زير چانه ي او زد و سرش را بلند كرد . به چشمانشفافش خيره شد و گفت : به من قول بده كه همه ي تلاشت رو مي كني تا هميشهدوستم داشته باشي .
- احتياجي به تلاش كردن نيست عزيزم .من عاشقتم ، تو تكيه گاه مني ، حتي فكر كردن به جدايي ديونه ام مي كنه .از اين حرفا با من نزن ، منو مي ترسوني .
- راست مي گي . معذرت مي خوام . بهتره كه همه چيزو فراموش كنيم .
ياس با خود عهد كرد كه ديگه راجع به بهمنحرفي نزند يا سوالي نپرسد .اگرچه هنوز هم معتقد بود كه بهرام مي تواند اورا ببخشد ، اما اين موضوع نبايد به روابط آنها لطمه اي وارد مي كرد .
* * * *
با شروع ترم جديد تحصيلي انها نيز فعاليت وتحرك را از سر گرفتند . اكنون باز همان زوج شاد و پر نشاط گذشته شده بودندكه حتي راه رفتن و خنديدنشان نيز سايرين را تحت تاثير قرار مي داد . بهقدري عاشق و خواهان هم بودند كه در محيط دانشگاه به آن دو لقب "دلــدادگـان ابــــدي "
را داده بودند و نوعي احترام نسبت به عشقشاندر بين تمام دختران و پسران حس مي شد . حتي چند روز قبل از پايان گرفتن سال جاري و شورع تعطيلات ، يكي از دختر ها كه نويسنده ي جوان ، اما معروفبود و چند رمان نيز از او چاپ شده بود به سراغشان آمد و اظهار كرد كه سختعلاقمند است تا جريان آشنايي و ماجراي عشق آندو را به رشته ي تحرير درآورد . به همين دليل از آنان خواست كه خاطراتشان را در اختارش قرار دهند .اين پيشنهاد هردوي آنان را به وجو آورد . مهتاب دختر با ذوقي بود و بدونشك قصه ي جالبي مي نوشت ، اما هر دو از او خواستند تا كمي صبر كند و قولدادند كعه پس از ازدواج خاطراتشان را در اختيار او قرار دهند . هر دو دوستداشتند پايان اين قصه به ازدواجشان بينجامد و مهتاب آن را پسنديد . او نيزدوست داشت پايان ماجراي اين دو دلداده به ازدواج بينجامد و بدون شك در اينصورت داستانش جالب تر از آب در مي آمد. به همين دليل پذيرفت كه صبور باشد، ولي از هردو قول گرفت كه خاطراتشان را فقط براي او نگه دارند و به سرشاننزدند كه به نويسنده ي معروف تري براي اين كار انتخاب كنند .
با فرا رسيدن نوروز ، بهرام و ياس ب اتفاقبهنام و بنفشه براي سپرثي كردن تعطيلات به شيراز رفتند و ليلا عازم اهوازشد ، اما درست يك روز قبل از سال نو چهار بسته از اهواز به دستشان رسيد .بهمن براي هر 4 نفر آنان هديه فرستاده و آغاز سال جديد را تبريك گفته بود. از قبل مي دانست كه بچه در تعطيلات به شيراز خواهند رفت و آدرس منزل ياسرا از ليلا گرفته بود . اين عملش همه را متعجب كرد ، اما بهرام تنها كسيبود كه عكس العملي نشان نداد . كار هاي اين مرد هيچگاه او را به هيجان نميآورد . دو جفت كفش زنانه براي بنفشه و ياس و دو جفت كفش مردانه براي بهنامو بهرام .حتي سايز كفش ياس را از ليلا پرسيده بود و روي هر كدام از بستهها يادداشتي نوشته بود . ياس را عروس كوچكش خطلب و اعنوان كرده بود كهنديده عاشقش شده و براي بهرام هم نوشته بود كه پسر كوچكش را با تمام غرورو لجبازي اش دوست دارد . بهرام در برابر هيجان سايرين گفت : پدر خيليرمانتيك شده ، شايد داره ازدواج مي كنه .
اما اظهار نظر ديگري نكرد و روز بعد نيز وقتيآن سه كفش هاي ارسالي بهمان را به پا كردند ، او از اين كار سر باز زد وحتي تا آخر تعطيلات نيز نگاهي به آنها نينداخت .
يك هفته ي پر خاطره و سراسر لبريز از شور وشادي بسرعت به پايان رسيد و بهرام مجبور شد براي ملحق شدن به گروه موسيقيسرمستان و به منظور شركت در جشنواره ، آنها را ترك كند و به تبريز برود .بهنام و بنفشه روزهاي باقي مانده از تعطيلات را نيز با ياس در شيرازگذراندند و در هنگام بازگشت به تهران ، ياس كفشهاي بهرام را كه بهمن به اوهديه داده بود به همراه ديگر وسايلش در چمدان گذاشت . بهرام يك روز زود تراز آنها از تبريز به تهران بازگشته بود و در فرودگاه از آنها استقبال كرد.
 

bahar_19

عضو جدید
فصل دهم

در يكي از عصر هاي خنك بهاري ياس و بهرام دربالكن آپارتمان ياس نشسته بودند . او مشغول نوشتن بود و بهرام در حاليكهاز استسمام رايحه ي ياس هاي دوروبرش احساس طراوت مي كرد ، روي صندلي راحتيلميده و محو تماشاي كار او بود . اين روز ها آپارتمان ياس شور و حال ديگريداشت . ارديبهشت از راه رسيده بود و بوته هاي ياس گل كرده بودند و باكنچهره اي بهشتي يافته بود . گلدان هاي داخل آپارتمانش طراوتي تازه يافته وبهاري شده بودند ، در اين روز ها دل همه را مي ربود . بهرام نيز با ديدناين شور وحال ، عاشق گل و گلكاري شده بود و هرروز يك گلدان تازه براي ياسمي گرفت . ديگر حالا بيش از پيش در لابه لاي گل و بوته ها گم مي شدند .اتاق نشيمن به گلستان تبديل شده بود و ياس را سر ذوق مي آورد . اكنون بهتراز هر زمان ديگري شعر مي گفت و به خوشنويسي مي پرداخت و باز هم بهرامهمچون گذشته مشوق بزرگ او بود وقتي پس از ساعتي ياس كارش را رها كرد و بهداخل خانه رفت ، بهرام به اين موضوع مي انديشيد كه امروز براي اجرايبرنامه اي كه در ذهن دارد بهترين زمان است . دقايقي بعد ياس عصرانه مفصليرا كه ترتيب داده بود به بالكن آورد ، كنار بهرام نشست و پرسيد : حوصله اتسر رفته ؟
او به علامت نفي سري تكان داد و گفت : به هيچ وجه ، تماشاي كار تو هيجان انگيزه ، تو با هنرت منو سر ذوق مياري .
ياس به رويش لبخند زد و در برابر تعريفش سكوت كرد .
بهرام فنجان چاي را به دست گرفت و گفت : سه ماه ديگه مي شم بيست و سه ساله....
- احساس پيري مي كني ؟
- نه اما تو بايد هديه اي به من بدي .
ياس با تعجب نگاهش كرد . تا به حال نديده بودكه كسي روز تولدش را يادآوري وصريحا اعلام كند كه توقع دريافت هديه دارد ،اما بدون شك اين هم جزو برنامه هاي عجيب و غريبش بود . كه گاه بيگاه براياو ترتيب مي داد . با اين حال پاسخ داد : من جونمو بهت مي دم ،كافيه عزيزم؟
بهرام كه روي پايه ي صندلي تاب مي خورد ، باشنيدن حرف ياس ، ناگهان از پشت به زمين افتاد . ناله اي كرد و گفت : نهجونتو نمي خوام ، كاراتو مي خوام .
ياس نمي دانست به عمل او بخندد يا از او بپرسد منظور او از كار چيست .
- چيه دختر جون چرا مي خندي ؟
- تو هميشه منو غافلگير مي كني .
بهرام با احساس رضايت ابروهايش را بالاانداخت و نفس عميقي كشيد و همانطور كه روي صندلي تكان تكان مي خورد تكراركرد : من كاراتو مي خوام ياس .
- كارامو ؟ منظورت چيه ؟
- ببينم تو تا به حال چندتا شعر گفتي ؟
- خب فكر كنم پنجاه يا شصت تا ، البته هر كدامش بيشتر از هفت يا هشت بيت بيشتر نيست.
- تو همه شعراتو با قلم نوشتي ؟
- همه رو كه نه ... ولي اكثر شعرامو نوشتم .
بهرام با هيجان بيشتري گفت : عاليه ، پس مي توني بقيه ي شعراتم بنويسي .
- تو كه منو ديوانه كردي بهرام . منظورت از اين حرف ها چيه ؟
- من شعراتو مي خوام ياس.
- اما قبلا يه نسخه از همه ي شعرام برات نوشتم .
- نه اونطوري ، من شعراتو به صورت خطاطي شده مي خوام روي پوستراي بزرگ .... مي خوام همه رو قاب بگيرم .
محكم و جدي صحبت مي كرد و ياس دريافت كه اوشوخي نمي كند . با تعجب نگاهش كرد . اين كار چه معني اي داشت ؟ تا به حالبيش از ده تا تابلو به او داده و حتي نتوانسته بود همه ي آنها را به ديواراتاق خوابش بزند ، حالا با شصت تا تابلو چه خواهد كرد ؟
- تو ديوونه اي بهرام . خل شدي ؟
- نه ، فقط همه ي شعراتو مي خوام .از همين حالا تا روز تولدم فرصت داري كه كاراتو تكميل كني . دقيقا نودروز براي تحويل شصت تا پوستر ، كافيه ؟
ياس هنوز هم با تعجب نگاهش مي كرد . بهرام وقتي او را ساكت ديد گفت : اين كارو نمي كني ياس ؟
- اين كارا به خاطر چيه بهرام ؟
- ديوونگي محض و تو هم بايد با من شريك بشي .
و چشمان عاشقش را به او دوخت و نشان داد كه چقدر دوستش دارد . ياس تبسمي كرد و گفت :
باشه اين كا رو مي كنم .
- متشكرم ، ميدوني امروز تو رو از هميشه بيشتر دوست دارم
- مي دونم كه تو امروزاز هميشه خل و چل تر شدي.
- خودش پيشرفت بزرگيه .
چند روز بعد او براي اجراي بقيه ي نقشه اش به ديدار استاد شهريار رفت. استاد او را دعوت كرد بشيند و پرسيد : خدمتي از من برمياد ؟
بهرام مقابلش نشست و گفت : من مي خوام راجع به خان رهنما باهاتون صحبت كنم .
شهريار با تعجب پرسيد : ياس ؟
و او حرفش را تاييد كرد .
شما چه نسبتي با ايشون دارين ؟
من بهرام هستم .
شهريار با شنيدن نام او لبخندي زد و گفت : آه بله . شما آقاي ايماني هستين،نامزد ياس .
- بله همينطوره .
- بسيار عالي . خب حالا چه كاري از دست من ساخته اس ؟
- راستش مي خوام يه نمايشگاه از كارهاي ياس تشكيل بدم ، البته با كمك شما .
استاد او را دقيق تر نگريست و پس از لختي فكر گفت : پيشنهاد خوبيه ، خودمم توي اين فكر بودم .
- البته يا چيزي نمي دونه ، من مي خوام غافلگيرش كنم . شهريار خنديد و گفت : كه اين طور، شما آدم جالبي هستيد
بهرام تبسمي كرد و گفت : اون تا دهم مرداد كاراشو آماده مي كنه ، قراره همه ي شعراشو بنويسه .
- شعراي خودشو ؟
- بله .
استاد كم كم از اين پسر خوشش آمده بود با هيجان بيشتري گفت : آقاي ايمتني فكر قشنگيه .
- پس شما كمك مي كنين ؟
- البته باعث افتخار منه . ياس بي نظيره . مطمئنم مردم ازش استقبال مي كنن .
- اميدوارم . در ضمن مي خوام نمايشگاه روز بيستم شهريور برگزار بشه . روز تولد خودش .
شهريار سري جنباند و گفت : با اين كارتون حسابي شگفت زده اش مي كنين . من ترتيب همه ي كارارو مي دم ، شما به من سر بزنين.
- متشكرم واقعا ممنونم.
بعد از جا برخاست و گفت :پس من ديگه رفع زحمت مي كنم .
استاد دستش را صميمانه فشرد و گفت : ياس بايد به شما افتخار كنه .
- منم به او افتخار مي كنم . لطفا خودش چيزي ندونه .
- خيالتون راحت .
- ممنونم.
و پس از خدا حافظي ائ را ترك كرد . از بابتنمايشگاه خيالش راحت شده بود . كارارو به دست كاردان سپرده بود و ديگرنگران نبود و حالا بايد دومين نقشه اش را پياده مي كرد . به همين منظورروز بعد به سراغ مهتاب رفت . راجع به شعر هاي ياس با او صحبت كرد و بعد هردو نزد ناشري كه كتاب هاي او را چاپ مي كرد رفتند . بهرام نسخه اي از اشعاياس را كه در دست داشت در اختيار آقاي " تهراني " قرار داد و گروه ادبيانتشارات او پس از يك هفته اعلام كرد كه اشعار ياس را پسنديده و مايل بهچاپ آنهاست . طبق درخواست بهرام اين عمل نيز تا چهار ماه ديگر يعني روزتولد ياس انجام مي گرفت تا چاپ اشعار او دومين خبر حيرت انگيز بهرام باشد. حالا خيالش كاملا راحت شده بود . استاد شهريار و آقاي تهراني كار ها رابه دست گرفته بودند و همكاري نزديكي با او داشتند . ياس بي خبر از همه جاهمچنان اين عمل بهرام را ديوانگي بزرگي مي دانست ، ليكن با جان و دلخواسته اش را اجابت مي كرد ، تنها به اين دليل كه خواسته ي محبوبش بود واو بي نهايت دوستش مي داشت .
 

bahar_19

عضو جدید
فصل یازدهم

با فرا رسیدن تعطیلات تابستان ، بهنام و بنفشه سراپا شور واشتياق و تحرك بودند . امتحانات آخر ترم با موفقيت به پايان رسيد و بهنامفارغ التحصيل شد . تا دو هفته ي ديگر ازدواج مي كردند و سپس براي گذراندنيك ماه عسل حسابي به تركيه و يونان ني رفتند . آن شب در ساعت هشت بهمن بهتهران مي آمد تا در جشن ازدواج پسر بزرگش شركت كند . دقيقا بعد از يك سالدوري از تهران و حالا كه باز مي گشت بسيار دلتنگ بهرام بود ، اما بهرامهنوز هم تمايلي براي ديدن او نداشت و نسبت به او حتي يك درجه نيز مهربانتر نشده بود .
ياس نگاهي به ساعت انداخت كه هفت و نيم را نشان مي دادو در حالي كه مي دانست نخواهد توانست نظر او را عوض كند به آشپزخانه رفت .بهنام ساعتي پيش با او تماس گرفته بود و خواسته بود كه به اتفاق بهفرودگاه بروند ، ولي او از اين كار سر باز زده و صريحا گفته بود كه تمايليبه ديدن او ندارد . ياس اين رفتارش را هيچ نپسنديده بود ، اما مي دانست كهنبايد دخالت كند . هنوز آزردگي بهرام را در چند ماه پيش به خاطر داشت و بههيچ عنوان نمي خواست آن اتفاق دوباره تكرار شود . بهرام داشت روزنامه ميخواند . او باز هم طاقت نياورد و با تلاشي مجدد پرسيد : بهرام ما نمي ريمفرودگاه ؟
بهرام بدون آن كه سر بلند كند گفت : نه.
- دلت براي پدرت تنگ نشده ؟
- دل اونم براي من تنگ نمي شه . دل به دل راه داره .
- از كجا مي دوني ؟
بهرام اين بار به سوي او چرخيد و گفت : ياس تمومش كن .
اين جمله را محكم ادا كرد و ياس رد دلش ترس عميقي رااحساس كرد . از آن روزي كه راجع به بهمن با هم بحث كرده بودند ، ياس گاهياوقات از بهرام مي ترسيد . نه مثل بقيه زنان كه از رفتار تند يك مرد ميترسند ، بلكه او از رنجش بهرام مي ترسيد . نبايد يك بار ديگر او را ميآزرد ، اين بار ممكن بود كه او را براي هميشه از دست بدهد و مسلما هيچگاهخواهان روي داد چنين حادثه اي نبود.
بهمن ابتدا ليلا و بعد بهنام و بنفشه را يك به يك درآغوش كشيد و غرق در بوسه شان كرد ، اما باز هم خبري از بهرام نبود .انتظار داشت لالقل در اينجا به استقبالش بيايد ، اما اكنون پي مي برد كهپسرش چقدر از پدر دلگير است . وقتي از فرودگاه خارج شدند ، او در غباتومبيل در كنار ليلا جاي گرفت و آرام از او پرسيد :
- پسرم چه كار مي كنه ؟
ليلا تبسمي كرد و گفت : بلند پروازي ، مثل هميشه
- با وجو بلندپروازي بي نهايتش ، عاقل هم هست ، درست مثل مادرش .
- بهرام هميشه منو ياد رويا مي اندازه .
- اون مهربونه بود ، هيچ وقت از كسي نمي رنجيد .
- بهرامم مهربونه ، اما تو بايد بهش حق بدي .
- دلم براش تنگ شده ليلا ، چرا ازم متنفره ؟
در صدايش غمي بزرگ نهفته بود . ليلا آرام دست برادر رافشرد و گفت : آدم نمي تونه خيلي ساده حوادث دوران كودكيشو فراموش كنه .اون هر وقت اسمي از تو مي شنوه ياد گذشته ها مي افته ، تو بايد تلاش زياديبكني تا بتوني نظرشو عوض كني ، اما با اين روش هيچ وقت به جايي نمي رسي .
- كجا مي تونم پيداش كنم ؟
- بايد پيش ياس باشه .
بهمن رو به بهنام گفت : بهنام منو جلوي آپارتمان ياس پياده كن .
بهنام با تعجب گفت : پدر !
بنفشه نيز از شدت حيرت سر به عقب برگرداند .
مي خوام بهرامو ببينم .
- ولي پدر .....
- ولي چي ؟
- اون نمي خواد شما رو ببينه .
- مهم نيس . من مي خوام پسرمو ببينم .
بهنام سر به عقب برگرداند و گفت : اون بهتون محل نمي ذاره پدر .
- عيبي نداره ، منو ببر اونجا ، بعد خودتون برين خونه .
بهنام از ليلا ياري طلبيد و گفت : عمه شما يه چيزي بهش بگين . من نمي خوام با هم دربيفتن .
- چاره اي نيست بهنام . بلاخره بايد با هم رو به رو بشن و حرفاشونو بزنن .
اين بار بهنام چاره اي جز اطاعت نيافت . وقتي در برابرآپارتمان ياس توقف كرد ، اتومبيل بهرام نيز در آنجا پارك شده بود . رو بهبهمن گفت : منم باهتون ميام .
او با مخالفت سر جنباند و گفت : نه احتياجي نيست .
- پس اينجا منتظرتون مي مونيم .
- نه بهنام شما برين ، خودم ميام .
بهنام شانه اي بالا انداخت و گفت : هر طور كه ميلتونه .
بهمن تشكر كرد و پياده شد . بهنام خيال داشت در همان جا منتظر بماند ، اما ليلا گفت : راه بيفتد بهنام .
و او باز هم مجبود به اطاعت شد .
ياس در آشپزخانه مشغول بود و بهرام اكنون نيم ساعت ميشد كه به علت خستگي شديد در تمرين خوابيده بود . با بلند شدن صداي زنگ دراز خواب پريد ، اما ياس زودتر از او براي گشودن در اقدام كرد و ازديدن فردي كه در مقابلش قرار گرفته بود سخت متعجب شد . با آن كه هرگز اورا نديده بود ، اما مي شناختش . عكس هايش را ديده بود . لحظاتي به طولانجاميد . تا توانست حواسش را جمع كند و در حالي كه هنوز بهت زده بود سلامكرد . بهمن لبخندي زد و گفت : سلام . تو ياسي ، نه ؟
دختر به علامت تصديق سري تكان داد . بهرام از داخل اتاق خواب پرسيد : كيه ياس ؟
صدايش را بهمن نيز شنيد . ياس پاسخ نداد و به بهمن گفت : بفرماييد داخل . خوش اومدين .
و خود را كنار كشيد . بهمن وارد شد و نظري به اطرافشانداخت و به روي دختر لبخندي زد . احساس كرد پا به درون يك گلخانه ي پر گلو گياه گذاشته است .
بهرام كجاست ؟
- خوابيده بود ، اما فكر كنم كه بيدار شده .
بهرام وارد اتاق نشيمن شد . وقتي صدايش را شنيده بودفكر كرده بود كه اشتباه كرده است ، اما اكنون با كمال تعجب او را در آنجامي ديد . وقتي ياس با تعلل هر دو را ديد گفت :بفرمايين پدر .
و يك صندلي براي او از پشت ميز بيرون كشيد . بهمن باتشكر از دختر در آنجا نشست و ياس براي آوردن شربت به آشپزخانه رفت ، امابهرام هنوز آنجا ايستاده و به بهمن خيره شده بود .
- حالت خوبه بهرام ؟
- براي چي اومدي اينجا ؟
صدايش خشك و عاري از احساس بود . ياس هيچگاه او رااينگونه نديده بود . هميشه در صدايش مهرباني و عطوفت موج مي زد ، امااكنون به نظر مي رسيد كه بي احساس ترين مرد دنيا شده است .
- دختر قشنگيه ، خيلي هم مهربونه .
ياس نيز اين جمله ي قشنگ را شنيد اما بهرام هيچ عكسالعملي از خود نشان نداد . اين مرد برايش بيگانه بود . دوباره سكوت برقرارشد و لحظاتي بعد بهرام دوباره گفت : براي چي اومدي اينجا ؟
- اومدم تو رو ببينم .
- خيلي زود يادت افتاده .
و پوزخندي زد . ياس با ليوان شربت از آشپزخانه خارج شدو بهرام نگاه عاري از احساسي به او كرد كه دلش ريخت . باز هم ياد چند ماهپيش افتاد ، اما اينبار وضع فرق مي كرد . هم اكنون بهمن در آپارتمانشنشسته و ميهمانش بود و او نمي توانست نسبت به اين مرد بي تفاوت باشد .اختلاف بين هر دو هرچه كه بود به خودشان مربوط بود و نبايد در رفتار اواثري مي گذاشت . ليوان شربت را مقابل او روي ميز گذاشت و گفت : بفرمايين .
بهمن باز هم به رويش لبخند زد و گفت : متشكرم دختر .
اين دختر به فرشته ها بيشتر شبيه بود و عجيب نبود كه بهرام عاشقش شده و زندگي را در او خلاصه كرده بود
- خوشحالم كه تو رو مي بينم .
- منم همينطور .
- بهنام و بنفشه و ليلا خيلي از تو تعريف مي كنن .
- همه شون در حق من بي نهايت لطف دارن . اونا از شما هم خيلي تعريف مي كنن .
ياس سعي داشت بنحوي حال و هوا را تغيير دهد تا بهرامنيز با گذشت زمان كمي آرامتر شود ، اما او با بي حوصلگي گفت : پدر نبايدميومدي اينجا . چرا اين كارو كردي ؟
بهمن از قبل انتظار چنين برخوردي را از او داشت با اين حال پرسيد : تو با همه ي مهمونات اينطور برخورد مي كني ؟
- اينجا خانه ي من نيست ، آپارتمان ياسه و تو نبايدميومدي اينجا . ياس به او نگريست و با ملامت گفت : بهرام ! كسي با پدرشاينطور صحبت نمي كنه .
و رو به بهمن افزود : من به جاي او معذرت مي خوام ، امروز كمي خسته اس.
بهمن با قدر داني نگاهش كرد بيچاره سعي داشت آتش بين آندو را سرد كند . اما نمي دانست كه اين آتش شعله ور با اين چيزا سرد نميشود و بهرام عصباني تر از آن بود كه به نظر او اهميت دهد .
- مي خوام با تو صحبت كنم بهرام .
- ما حرفي براي گفتن نداريم .
شايد تو نداشته باشي ، اما من دارم .
بهرام فرياد زد : چه حرفي ؟ تو كي با من حرف زدي كه اين دفعه ي دوم باشه ؟
- اگه تا حالا حرف نزده ام ، اما امروز مي خوام اين كار رو بكنم .
- من گوشي براي شنيدن حرف هاي تو ندارم .
- ما مي تونيم با صحبت كردن مشكلمون را برطرف كنيم .
مشكل من تويي ، تويي كه هيچ وقت نخواستي وجودمو بپذيريو كمي به من اهميت بدي . مشكل من اينه كه نمي خوام با تو رو به رو بشم ،اما تو دست از سرم بر نمي داري . فكر مي كنم كه خودت بدوني راه حل اينمشكل چيه .
ياس با حيرت به او نگريست . چقدر گستاخ شده بود .
- من مي خوام گذشته رو جبران كنم بهرام .
- من اون روزا پدر مي خواستم ، ولي امروز بود و نبودت در زندگي من تاثيري نداره . خواهش مي كنم دست از سرم بردار .
بهمن از شنيدن اين سخن متعجب و آزرده شد و ياس سختهيجانزده و غمگين . نگاهي به او كرد و دلش به حال او سوخت . هر چه باشد اوپدر بهرام است و اين برخورد شايسته ي يك فرزند و حق يك پدر نيست . سرزنشكنان گفت : بهرام ! خواهش مي كنم كمي رعايت كن . تو پسرشي ، توي خونه ياون زندگي مي كني ، با پول اون .
بهرام بدون درنگ گفت : عيبي نداره ، اونا رو هم مي تونهاز من بگيره . بدون خونه و اتومبيل آخرين سيستم هم ميشه زندگي كرد . بالاتر از سياهي كه رنگي نيست . همين جا زندگيمونو شروع مي كنيم . من يه كارپيدا مي كنم . چند ماه بعد هم يه آپارتمان بزرگ تر اجاره مي كنيم . خدابزرگه . هيچ وقت منو تنها نذاشته .
بهمن بيشتر در خود فرو رفت . هيچگاه در مورد چيز هاييكه در اختيار پسرانش قرار داده بود بر سر آنها منتي نگذاشته بود و توقعينداشت . شنيدن اين سخنان دلش را بيشتر ريش كرد .
- خيلي چيزا هست كه تو نمي دوني .
- اون چيز هايي رو كه بايد بدونم مي دونم .
- تو هيچي نمي دوني بهرام .
- مي دونم پدر ، مي دونم كه فرزند نا خواسته ي شما بودم، مي دونم كه مادر بعد از تولد من مريض شد ، مي دونم كه هيچ وقت دوستمنداشتي . ، همه ي اينارو حفظم پدر ، بيشتر از هزار بار اينا رو به من گفتي.
بهمن از جا برخاست و به او نزديك شد و گفت : اينقدر با من نامهربون نباش .من فرصت مي خوام تا همه چيزو جبران كنم .
- مي توني مادرو زنده كني ؟
و نگاه جسورش را به او دوخت .
من باعث مرگ رويا نبودم بهرام .
بهرام نگاهش را از او گرفت و با لحن گزنده اي گفت : راست مي گي . من موجب مرگ او بودم حق داري ازم متنفر باشي .
بهمن دست روي شانه ي او گذاشت و با ملايمت گفت : تو همنبودي ، تقديرش اين بود ، اما من اينطور فكر مي كردم ، تو رو بد قدم ميدونستم .
بهرام بدون آنكه دوباره نگاهش كند گفت فرياد زد : حالا واسه اقرار كردن خيلي ديره ، واسه جبران كردن هم ديره .
سپس صدايش را پايين آورد و با لحني منزجر ، اما درمانده گفت : تنهام بذار پدر ، ديگه نمي خوام عذاب بكشم .
بهمن دريافت كه هرگز نخواهد توانست دلش را به دستبياورد و دستش را از روي شانه ي او برداشت . اشك در چشمانش حلقه زده بود .نگاهي به ياس انداخت . مختصر و غمگين جدال پدر و پسر را تماشا مي كرد .بهمن به سويش رفت و زمزمه كرد : بهرام مرد خوش شانسيه كه تو رو داره ،مواظبش باش ، اميدوارم خوشبخت بشين .
ياس چون او را مهيّاي رفتن مي ديد گفت : بمونين پدر ، اون عصبيه ، يه كم ديگه آروم مي شه .
بهمن تبسمي كرد و گفت : نه ديگه موندنم لزومي نداره .
و به سوي در رفت . ياس به ناچار او را بدرقه كرد . شانههاي مرد مي لرزيد و او مي دانست كه اكنون در دلش چه غوغايي برپاست . وقتيبهمن در راه پله ناپديد شد ، ياس به آپارتمان برگشت . بهرام روي كاناپهنشسته بود و زانوهايش را بغل زده بود . انتظار داشت ياس به سراغش برود ،اما او اين كار را نكرد و يك راست به اتاق خواب رفت و در را پشت سرش محكمبه هم كوبيد . از او رنجيده بود . بهمن هرچقدر هم كه گناهكار بود ، مستحقچنين برخوردي نبود . بهرام در را گشود و با ديدن صورت گريان او به سويشرفت و پرسيد : چي شده ؟
- از من مي پرسي ؟ اون پدرت بود چرا باهاش اين طور رفتار كردي ؟ از خجالت آب شدم بهرام ، نمي تونستم توي چشماش نگاه كنم .
بهرام سعي كرد او را در آغوش بگيرد ، اما ياس فرياد زد : به من دست نزن ازت بيزارم .
و چند قدم به عقب تر رفت . بهرام سر جايش ايستاد و باكوشش در توجيه كارش گفت : اون هيچ وقت منو نمي خواست . نمي تونم گذشته روفراموش كنم .
- درست نبود پيش من اون حرفا رو بهش بزني . احساساتشوجريحه دار كردي . فكر مي كردم فقط پشت سرش نامهربوني . فكر مي كردم وقتيباهاش رو به رو بشي مثل هر پسري با پدرت رفتار مي كني ، اما تو اونو خردكردي . نديدي توي چشماش چه غمي نشسته بود . خيلي سنگدلي بهرام ، خيلي ازخودت متشكري . نمي خوام با آدمي مثل من تو زندگي كنم . يه پدر هرچقدرم بدباشه بازم يه پدره ، اما تو ... تو حتي نذاشتي حرفهايي كه به خاطرش آمدهبود اينجا بزنه .
بي نهايت از او دلگير بود . ديگر مهم نبود بعد از اينبحث چه اتفاقي روي ميداد . بهرام رفتار مناسبي با پدرش نداشت و او نميتوانست نسبت به اين قضيه بي تفاوت باشد .
 

bahar_19

عضو جدید
او نمی توانست خود را نسبت به این قضیه بی تفاوت نشان دهد .
- یاس اون هیچ وقت برای من پدری نکردتا من بفهمم پدر یعنی چی .
- خیلی بی انصافی . به خدا خیلی قدر نشناسی .پدر بودن یعنی چی ؟ حتما باید نوازشت می کرد تا بفهمی اون پدره ؟ بیست و سه سال از تو حمایت کرده لعنتی . خرج زندگی و دانشگاهت رو داده . می تونست رهات کنه ،اون وقت می دونی چه بلایی سرت می اومد ؟ مي دوني اگه دستت رو نگرفته بود چي مي شد ؟ بايد تو خيابونا سرگردون مي شدي . ممكن بود يه دزد از آب در آيي يا يه معتاد نه دانشجوي مهندسي متروشيمي .
عنوان رشته تحصيلي اش را مخصوصا با كنايه بيان كرد . بهرام نگاهش كرد ، اما هيچ نگفت . در اينجا حق با ياس بود ، اما گذشته ي او فقط به اين مورد ختم نمي شد . باز هم به او نزديك شد و دستش را گرفت و گفت : من روزاي بدي داشتم ياس ، نمي تونم هيچ كدومشو فراموش كنم.
- اون پدرته ، نمي توني چشماتو به روي واقعيت ببندي .بايد بهش فرصت بدي . اون تو رو دوست داره بهرام . يه پدر هيچ وقت نمي تونه بچه اش رو به حال خودش رها كنه . اون در ظاهر تو رو نمي خواسته ، ولي به تمام وظايفش عمل كرده . اون هميشه تو رو تامين كرده . شايدم فشار مشكلات زدگي باعث مي شد كه اونم به يكي ديگه فشار بياره .
- اما من يه بچه بودم ، گناهي مرتكب نشده بودم كه ....
چشمان او نيز پر از اشك شده بودند . در اين لحظات به دلجويي دختر نياز داشت اما او همچنان مبارزه مي كرد .
- ياس من فقط تو رو دارم ، با من اينطوري حرف نزن . من به مهربونيت احتياج دارم .
- اما اونم به تو احتياج داره اونم فقط تو و بهنامو داره . مقام پدر و مادر خيلي بالاس بهرام . باهاش اينطوري برخورد نكن يه روزي اين بلا سر خودت مياد . نبايد پدرتو برنجوني .
بهرام هيچ نگفت . روي تخت نشست و سرش را به زير انداخت . ياس دست روي شانه اش گذاشت و گفت : گناه داره بهرام اين كارو نكن .
- من هيچ وقت نمي تونم با بچه ي خودم چنين رفتاري داشته باشم .
- پس با پدرتم اين معامله رو نكن .
- چه كار بايد بكنم ؟
- يه كمي شهامت به خرج بده . اگر دلگيري عيبي نداره ، اما اين رفتارو از خودت نشون نده .
در كنارش نشست و چون او را متفكر و سر به زير ديد افزود : پاشو بريم اونجا . دلش شكسته بهرام . اين لحظات براش مرگ آوره .
- منم از اين لحظات مرگ آور داشته ام .
- ديگه از گذشته حرف نزن خواهش مي كنم .
- ياس فراموش كردن گذشته ها خيلي سخته .
و نگاه حق به جانبش را به او دوخت .
- مي دونم كه فراموش نمي شه ، اما اگر سعي كني مي توني نسبت به اون خاطرات بي تفاوت باشي .
دستش را گرفت و با التماس گفت : خواهش مي كنم پاشو .
- كار درستيه كه وقتي دلم صاف نيست بريم پيشش؟
- فقط سعي كن خوشحالش كني .
و چون او را ساكت ديد با اشتياق گفت : مي ريم ؟
بهرام با تريد نگاهش كرد و پس از كمي مكث گفت : به خاطر تو اين كار رو مي كنم ياس .
ياس با قدرشناسي نگاهش كرد و گفت : ممنونم .
و از او خواست كه لباس بپوشد .
* * *
ليلا قدم به كتابخانه گذاشت و بهمن را در خود فرو رفته و غمگين ديد . از وقتي كه از آپارتمان ياس برگشته بود همين حال را داشت . به در تكيه داد و گفت : بهمن مي خوايم شام بخوريم .
- ميل ندارم شما شامتون رو بخورين .
ليلا به او نزديك شد وگفت : نمي خواي بگي چي بينتون گذشت ؟
- مهم نيس .
- چرا هست چون تو رو اينطور آشفته كرده .
بهمن به او نگاه كرد و گفت : بهرام هيچ وقت منو نمي بخشه . مي دوني ؟ وجود من در زندگي اش هيچ اهميتي نداره . خيلي دردناكه . خيلي سخته . من با اشتباهات گذشته ام اون رو از دست داده ام . ديگه راه بازگشتي نيست.
ليلا كنارش نشست و پرسيد : حاضر نشد باهات حرف بزنه ؟
- كاش مي تونستم اينطوري دلش رو به دست بيارم . رويا مرده .... حالا بهرام هم اينطوري داره از دستم مي ره .
- ياس چي ؟ اونو ديدي ؟
دختر مهربونيه . بهرام به يكي مثل خودش نياز داشت . اين دختر خوشبختش مي كنه .
- دختر با درك و با شعوريه .
- مي دونم طفلك همه تلاششو كرد تا بيم ما صلح ايجاد كنه .
- بازم سعي كن بهمن . نبايد از پسرت بگذري .
- همين تصميمو دارم .
در همين حين بهنام وارد كتابخانه شد و گفت : پدر مهمون داريم .
ليلا به جاي او پرسيد : كيه ؟
- بهرام و ياس .
بهمن با حيرت نگاهش كرد و او ادامه داد :
- اومدن شما رو ببينن . حتم دارم كه ياس بهرامو راضي كرده .
ليلا از جا برخاست و گفت : مهم نيست چطور راضي شده .
و رو به بهمن كرد و ادامه داد : پاشو منتظرش نذار .
وقتي آن سه وارد سالن شدند ، بهرام و ياس از جا برخاستند . ابتدا ياس سلام كرد و سپس بهرام . ليلا پاسخ هر دو را داد و گفت : خوش اومدين بچه ها .
باز هم ابتدا ياس به سراغ بهمن رفت و مقابلش ايستاد و گفت : سلام پدر ، معذرت مي خوايم كه باعث رنجشتون شديم .
بهمن تبسمي كرد و گفت : سلام دخترم احتياجي به عذرخواهي نيست ، ممنونم كه بهرامو آوردي .
و بعد او را رها كرد و به سوي بهرام رفت . بهرام سرش را به زير انداخت و گفت : خيلي تند رفتم پدر .
دلش مي خواست بگويد اما گذشته هيچ گاه فراموش نخواهد شد ، ولي از به زبان آوردن اين جمله خودداري كرد . در طول مسير ياس بار ها از او خواهش كرده بود كه رفتار مناسبي داشته باشد . دستش را به سوي او گرفت و بهمن با اشتياق آن را فشرد . سپس با شادماني او را در آغوش كشيد و زمزمه كرد : ممنونم بهرام ، ممنونم كه اومدي .
بهرام نيز نجوا كنان پاسخ داد : شايد يه روزي بتونم دوستت داشته باشم ، اما حالا .... مي فهمي پدر ؟
- مي فهمم . دوستت دارم بهرام ، سعي كن باور كني .
- سعي مي كنم .
اما هنوز دلش مملو از كينه بود . آغوشش را گرم و پدرانه نمي ديد ، اما مي دانست كه ا همه سعيش را مي كند و شايد هم روزي موفق به عوض كردن نظر پسرش مي شد .
شام را دور هم خوردند و بيشتر راجع به عروسي بهنام و بنفشه صحبت كردند . پس از آن نيز هنگامي كه دو پسر براي تماشاي فوتبال به تلوزيون چسبيده بودند ،ليا در حال گوش دادن به راديو گلدوزي مي كرد و بهمن هم با دختر ها گرم گرفته بود . همپاي بنفشه با ياس حرف مي زد و دوستش مي داشت . اين دختر فوق العاده بود و در همان نگاه اول نظرش را جلب كرده بود . زيبا ، باوقار و خوش صحبت بود و مهرباني و بي ريايي اش باعث اطمينان خاطر مي شد . بهرام بر خلاف بهنام كه وجود سايرن را ناديده گرفته و حواسش فقط در پي بازي بود ، هيچ توجهي به آن نداشت . اما تمام حواسش متوجه ي بهمن و دختر ها بود نگاهشان نمي كرد ، اما گوشهايش را تيز كرده بود .آنها حرف مي زدند و مي خنديدند و ياس بسيار هيجانزده بود . نمي توانست ملامتش كند ، اين دختر كه با پدرش مشكلي نداشت ، پس حق داشت با او گرم بگيرد . او بقدري مهربان و خوش قلب بود كه نمي توانست به كسي كم محلي كند يا وجودش را ناديده بگيرد . به حالش غبطه مي خورد . اي كاش مي توانست مثل او باشد و بديها را خيلي زود فراموش كند . اي كاش مي توانست كمي از خوش قلبي او را بدزدد، اما افسوس كه اين عمل غير ممكن بود و بهمن برايش حكم يه گناهكار را داشت كه با لطف ياس موقتا بخشيده شده بود ، اما هيچ تضميني براي ادامه ي اين الت ظارها مسالمت آميز در او وجود نداشت .
پس از تمام شدن مسابقه ي فوتبال ، بهمن رو به او كرد و گفت : مي خوام برم خونه تو هم با من بيا . بهرام با تعجب سري تكان داد وگفت : من ؟
- مي خوام يه خورده با هم حرف بزنيم ، حودمون تنهايي .
بهرام گفت : اما.....
ولي جمله اي نيافت . ميل نداشت با او تنها باشد و ليكن مي دانست كه ناچار است خواسته ي او را بپزيرد . تنها به خاطر ياس و رضايت او . نمي خواست به خاطر مشكلات خودش اين دختر احساساتي را برنجاند و شاهد اشكهايش باشد . نگاهي به او كرد و بعد رو به بهمن گفت : بسيار خوب من آماده ام .
و او را با اين جمله خوشحال كرد .
وقتي به خانه خودشان رفتند ، بهرام براي درست كردن قهوه وارد آشپزخانه شد . بهمن نگاهي به اطرافش انداخت و بعد به اتاق خودش رفت . باز هم دلش گرفت . يكي ديگر از دلايلي كه موجب مي شد او كمتر به اين خانه بيايد وجود خاطرات بسياري بود كه در طول سالهاي زندگي مشتركش با رويا به ذهن سپرده بود و ياد آوريشان غمگينش ميكرد. پس از تغيير لباس و پوشيدن روبدوشامبرش به اتاق نشيمن بازگشت و در انتظار بهرام در مبلي فرو رفت . دقايقي بعد بهرام همراه با دو فنجان قهوه از آشپزخانه خارج شد . يكي رادر مقابل بهمن روي ميز گذاشت و در برابر تشكرش لبخندي خشك و مصنوعي به لب آورد . دلش نمي خواست در مقابل و بنشيند . ، به همين دليل به كنار پنجره رفت و روي يك صندلي نشست . بهم نگاهي به او انداخت و پرسيد : سال بعد درست تموم مي شه ؟ بهرام بدون اين كه نگاهش كند پاسخ داد : بله .
تنها يك سال تا تحقق آرزويش باقي مانده بود . رشته پترشيمي را به اين دليل برگزيده بود كه پس از فارغ التحصيلي براي پدرش كار نكند و از او انتقام بگيرد .
- مي خوام به تو پيشنهاد كار بدم بهرام .
اين بار بهرام چشمان گستاخش را به او دوخت و پرسيد : پيشنهاد كار ؟
بهمن به علامت تصديق سري جنباند و گفت : آره ، مي خوام توي شركت خودم كار كني ، البته اگر موافقي ؟
- من موافق نيستم .
- چرا ؟
- نمي خوام بيام اهواز ، دوست دارم همين جا زندگي كنم .
- نيازي نيست كه بياي اهواز همين جا مي توني براي من كار كني .
- پدر ! من مي خوام مستقل باشم . نمي خوام تحت نفوذ تو قرار بگيرم . ترجيح مي دم با كس ديگه اي كار كنم .
- يعني كار كردن با يه شركت ديگه برايت استقلال مياره ،اما اگر با من كار كني آزاديت را از دست مي دي ؟
بهرام با صداي بلند تر و گستاخ تر از قبل جواب داد : نمي خوام با تو كار كنم مي فهمي ؟ با تو راحت نيستم .
بهمن از اين پاسخ رنجيد ، با اين حال در ادامه ي تلاشش براي متقاعد كردن او پرسيد : يعني ترجيح مي دي با رقباي من كار كني ؟
بهرام با كلافگي جواب داد : آخه تو كه هنوز كار منو نديدي ، شايدم به سودت باشه .
- بحث سود و زيان نيست بهرام . اين درسته كه من يه شركت داشته باشم و پسرم ترجيح بده با رقبا كار كنه ؟ فكر مي كني ديگران دنبال علت اين امر نمي گردن ؟
- علتشو بايد در رفتار خودت جست و جو كني . رفتار امروز من برمي گرده به رفتار گذشته ي تو .
بهمن با دلشكستگي گفت : بهرام من مي خوام گذشته رو جبران كنم . تو بايد به من فرصت بدي . من بهترين شرايط رو برات فراهم مي كنم ، بهترين تسهيلاتو برات ميارم ، قول مي دم . به من اطمينان كن بهرام .
بهرام فرياد زد : همه چيز با ماديات جبران نمي شه . تو خودتو بين پولات غرق كردي ، فكر مي كني همه چيز با پول درست مي شه . هر وقت مي خواي خودتو توجيه كني با پول خفه مون مي كني . با مادرمم همين رفتارو داشتي .
و بعد سرش را به زير انداخت و زمزمه كنان گفت : خيلي سنگدلي پدر . هنوز هم تغيير نكردي .
بهمن از جا برخاست و به او نزديك شد و گفت : من تو رو دوست دارم بهرام . مي خوام بهترين عمل ممكن رو در حقت انجام بدم ، اما نمي دونم چي تو رو راضي ميكنه . خودت به من بگو بايد چه كار كنم .
- تو از علايق بچه هات آگاهي نداري . تو حتي نمي دوني چي براشون ارزش داره .
- حق با توئه بهرام . من در گذشته كوتاهي كردم ، اما براي جبران گذشته يكي بايد كمكم كنه . تو بايد به من بگي چي مي خواي . خودت بايد كمك كني تا بهتر بشناسمت .
او با بي توجهي سري جنباند و گفت : احتياجي نيس پدر . حالا ديگه بدون شناخت همديگه هم مي تونيم زندگي كنيم .
بهمن دست روي شانه اش گذاشت و گفت : زندگي من دو تا پسرامن ، اونجا وقتي با جون و دل كار مي كنم همه ش به فكر شما دوتام ، وقتي سرم رو مي ذارم روي بالش بازم به شما دو تا فكر مي كنم.
دروغ ميگي ..... دروغ ميگي. پدري كه عاشق بچه هاشه يه سال تموم اونا رو به حال خودشون رها نمي كنه . پدري كه عاشق بچه هاشه كا رو از هر چيزي مهمتر نمي دونه .
اينبار لحنش دردمند بود . بهمن براي توجيه خودش گفت : اما من مرتب تماس مي گرفتم . تو حاضر نبودي با من صحبت كني .
- مي تونستي ظرف دو روز بيايي و بري . هيچ وقت دلت برامون تنگ نشد ؟
من يه سال كاري و پر مشغله داشتم . سه تا پروژه رو به مرحله ي بهره برداري رسوندم . نيومدنم سبب نمي شه كه تو فكر كني هيچ وقت دلتنگتون نمي شدم . تو هم هيچ وقت سراغ منو نگرفتي . يعني تو هم دلتنگ من نمي شدي ؟
- نه نمي شدم . من هيچ وقت به تو فكر نمي كنم . هيچ وقت .
- اما تو پسر مني . به همين سادگي از كنار اين موضوع مي گذري ؟
بهرام لرزش دستان او را كه شانه هايش را مي فشردند حس مي كرد ، اما باز هم دلش به رحم نيامد و دوباره فرياد زد :
- ه من پسرت نيستم . تو هيچ وقت منو نخواستي . من ناخواسته بودم پدر . هيچ وقت بحثاتو با مادر فراموش نمي كنم . از ياد نمي برم كه چطور سرزنشش مي كرد و منو عامل بدبختيات مي دونستي . تو اون روزا رو فراموش كرده اي ؟
- فراموش نكردم پسرم ، اما دارم اعتراف مي كنم كه اشتباه كرده ام پسرم . تو بايد من ببخشي .... بايد به من فرصت بدي .
بهرام سر به زير انداخت و گفت : نمي تونم .... نمي تونم ، منو به حال خودم بذار ، اين قدر منو آزار نده .
بهمن كوشش كرد كه او را مجاب كند و گفت :
نمي خوام تو رو آزار بدم بهرام . ، مي خوام به يه نحوي به تو بفهمونم كه دوستت دارم و براه مهمي .
بهرام از جا برخاست ، به چشمان پر از غم او نگاه كرد و گفت : بذار تناه باشم ، بذار جوري كه دوست دارم زندگي كنم ، همونطور كه خودم مي خوام .
بهمن به ناچار آهي كشيد و گفت : باشه هر كاري كه دوست داري بكن ، اما لااقل روي پيشنهادم فكر كن .
- بسيار خوب . حالا ديگه بهتره بري بگيري بخوابي ، حتما خيلي خسته شدي .چقدر اين جمله را حزن آلود و غريبانه بيان كرد . بهرام بشدت تحت تاثير قرار گرفت. انگار كه او متحمل بزرگترين شكست زندگي اش شده و سپس از ديدن يك سوسوي كوچك كمي آرام گرفته بود . به او نگاه كرد و گفت : پدر ! گاهي وقتا ......
اما نتوانست آنچه را كه در دل دارد بر زبان بياورد . مي خواست بگويد كه گاهي وقتا تو رو براي خودم پدر مي بينم و دوستت دارم . اما هنوز براي بيان اين جمله زود بود . هنوز هونز فلبش با او آنقدر صاف نشده بود كه بتواند چنين جمله اي را به زبان بياورد . سرش را به زير انداخت و گفت : شب بخير .
و بودن لحظه اي تعمل به اتاقش رفت ، اما حال خوبي نداشت . احساسي آميخته از نفرت و عشق و دلسوزي گريبانگيرش شده بود و او را مي آزرد . احساسي بيگانه ، اما شديد و تاثير گذار .
 

bahar_19

عضو جدید
يك بار ديگر سرش را از پشت پيشخوان آشپزخانه بيرون آورد و گفت : بهرام امروز بايد بري كت و شلائارت را پرو كني .
اما او باز هم نشيند . بقدري در افكارش غرق بود كه از محيط اطرافش چيزي نمي فهميد . ياس اين بار با صدايي بلند تر همراه با كمي عصبانيت گفت : بهرام . اين بار او سرش را به عقب چرخاند و گفت : بله ؟
- معلوم هست كجايي ؟
- پيش تو .
و به زور تبسم كرد . ياس با عصبانيت از آشپزخانه خارج شد و مقابل او ايستاد و گفت : اين پنجمين باره كه صدات مي كنم .
بهرام به علامت تسليم دست هايش را بلند كرد و گفت : معذرت مي خوام هواسم به تلوزيون بود .
ياس بيشتر به جوش آمد . چرا دروغ مي گفت ؟ چرا اينقدر آشفته اس ؟
- حواست به تلوزيون نبود بهرام . داشتي يه جاي ديگه سير مي كردي .
- گفتم كه معذرت مي خوام عصباني نشو .
- عصباني نيستم نگرانتم . چي به سرت اومده ؟
بهرام به علامت هيچ سري تكان داد . خودش هم هنوز نمي دانست كه چي شده است و چه بايد بكند . نمي خواست فكر او را نيز مشغول كند .
- تو مي خواستي چيزي به من بگي ؟
ياس در كنارش نشست و گفت : مهم نيس .
وبعد با نگراني بيشتر گفت : به چي فكر مي كني بهرام ؟
-پدر .
- اتفاقي افتاده ؟ ديشب بين شما چي گذشت ؟
- اون به من پيشنهاد كار داد .
- پشنهاد كار ؟
- مي خواست بعد از فارق التحصيلي براي شركتش كار كنم .
- تو پيشنهادشو قبول نكردي ؟اكنون دگير به اندازه اي او را مي شناخت كه مي توانست برخوردش با پدرش را نيز حدس بزند . بهرام به علامت تصديق سر تكان داد .
- برخوردم خيلي بي رحمانه بود ، دلشو شكوندم .
- حالا پشيموني ؟
- هنوزم قادر نيستم دوستش داشته باشم ، اما قبول دارم كه خيلي تند رفتم و اين كارم اشتباه بود .
نمي خواي براش كاري كني ؟
- وقتي بچه بودم دلم مي خواست زود تر بزرگ بشم و كتكش بزنم . بزرگ تر كه شدم تصميم گرفتم در رشته اي درس بخونم كه مربوط به كارش باشه . مي خواستم ازش انتقام بگيرم ، اما حالا كه به مرحله ي اجرا رسيده ام توان انجام اين كار رو در خود نمي بينم . اون يه مرده و غرور داره . تمام ديشبو به اين موضوع فكر مي كردم ، به اينكه خودم هيچ وقت نمي تونم خرد شدن غرورم رو ببينم و كاري نكنم ، به اين كه اونم مثل من غرور داره و شايدم بيشتر . هرچه باشه اون پدرمه ، نمي تونم خرد شدنش رو در برابر رقباش ببينم .
ياس لبخندي زد و گفت : خوشحالم كه به اين نتيجه رسيدي .
- گاهي وقتا دوستش دارم ياس . اما اكثر مواقع ازش بيزارم . شايدم اونقدرا كه من فكر ميكنم بد نباشه ، اما من هميشه ازش يه غول ساخته ام ، يه سنگ بي احساس .
- تو بايد به خودت فرصت بدي . بايد درباره اش بيشتر فكر كني . بايد به اونم فرصت بدي بهرام .
- حرفي كه ديشب زدي خيلي منو تحت تاثير قرار داد . وقتي فكر مي كنم كه ممكنه يه روزي هم بچه ي خودم چنين رفتاري با من داشته باشه ديوانه مي شم . حالا كه خودمو جاي اون مي ذارم مي بينم قدرت تحملشو ندارم . ديشب فهميدم كه اون چقدر عذاب مي كشه ، اما نتونستم هيچي بهش بگم . حتي نتونستم بگم كه گاهي وقتا دوستش دارم ، اما مطمئنم كه خوشحال مي شد ، اما اين كار رو نكردم .
نفس عميقي كشيد و به ياس نگاه كرد و گفت : كاش مي تونستم مثل تو باشم . كاش مي تونستم بدي ها رو فراموش كنم و مثل تو خوش قلب باشم .
ياس دستش را با احساس فشرد و گفت : مي توني بهرام تو مي توني اونو ببخشي . اين چيزي نيست كه بخواي براش عزا بگيري ، تو فقط يه كمي نسبت به پدرت حساسي و اگر سعي كني مي توني اين مشكل رو برطرف كني .
- تو منبع اطمينان بخشي هستي ياس . خوشحالم كه تو رو دارم .
و با قدر شناسي نگاهش كرد . حالا كمي سبك شده بود . حرف زدن با اين دختر هميشه باعث آرامشش مي شد . او خود را موظف به دانستن مشكلات او مي كرد و با حوصله ي بيسار به حرف هاي او گوش مي داد.
- حالا در مورد كار چه تصميمي داري ؟ پيشنهادشو قبول مي كني ؟
- فكر مي كنم ، اما بهتره تا عروسي بهنام و بنفشه در اين مورد فكر كنم . بعد از عروس راجع به اين مسئله با او صحبت مي كنم .
. خوبه خوشحالم بهرام . امروز بايد بري كت و شلوارتو پرو كني .
ولبخندي زد و پرسيد : اين بار حواست به من هست ؟
و او را خنداند بهرام از جا برخاست و گفت : البته عزيزم . تا شام تو آماده بشه منم مي رم و بر مي گردم. ودر پي اين حرف خانه را ترك كرد .
* * *
بهنام با دلخوري تصنعي به بهرام نگاه كرد و گفت : آخه من دامادم يا تو؟
و با اين حرف سايرين را خنداند . بهرام كت و شلوار مشكي به تن داشت كه جذابيت ويژه اي به او بخشيده بود . حتي عروس و داماد نيز به برازندگي او اعتراف مي كردند . بهمن كه امروز بهرام را نسبت به روز هاي قبل با خود مهربان تر مي ديد به وجود اين پسر يگانه و بي نقصش افتخار مي كرد . بنفشه در لباس عروس فوق العاده به نظر مي آمد . در ادا مه ي حرف بهنام گفت : اگر ياسم لباس سفيد پوشيده بود همه فكر مي كردن شما دو تا عروس و دامادين .
ياس لبخندي زد و بنفشه را در آغوش كشيد و گفت : بس كن عزيزم هردوتنو فوق العاده اين . به اين موضوع شكنكن .
خودش كت زنانه خوش دوختي به تن داشت كه رنگ آبي ماليمش مشان از ذوق و لطافت او مي داد . بهرام اين رنگ را بر گزيده و مطمئن بود كه سايرين نيز در اين لباس ، رويايي و شور آفرين تصورش مي كنند . آندو زود تر از ديگر ميزبانان به باشگاه آمده بودند تا به مهمانان خوش آمد بگويند و اكنون در آستانه ي در ورود عروس و داماد به سالن ، از آنها نيز استقبال مي كردند . بهرام نيز با خوشرويي برادر را بوسيد و چشمكي زد و گفت : تو هم امروز خوشگل شدي و لي به خودت نگير .
بهمن به شيطنت او لبخند زد و بهرام خطاب به او ادامه داد : تو هم خشگل شدي پدر . جوون شدي .
بهمن از ته دل خوشحال بود . خدايا امروز چه روز خوبي بود . آرزو مي كرد كه اي كاش بهرام او را براي هميشه بخشيده باشد . پس از خوشامد گويي عروس و داماد به ميهمانانشان رقص و پايكوبي از سر گرفته شد . مهمانان بسياري در اين جشن حضور داشتند . اقوام ليلا و بهمن ، اقوام پدري بنفشه دوستان بهنام و بهرام و همچنين بسياري از همكاران بهمن و دوستان ليلا كه ياس تا به حال هيچ يك را نديده بود و در اين جشن با آنان آشنا شد . تمام حاضرين در يك نگاه او را پسنديده بودند و در دل بهرام را به خاطر چنين انتخاب نكويي مي ستودند . آن شب آندو به زوجي بي مثال معروف شده و ستاره هاي مجلس شده بودند . به نظر مي رسيد وجود آن دو ، شكوه عروس داماد را تحت تاثير قرار مي دادند .
ياس به ستوني تكيه داده بود تا نفسي تازه كند و در همان حال به جمع مشتاقان اين جشن چشم دوخته بود كه بهرام به او نزديك شد و شاخه اي ميخك به دستش داد و پرسيد : خسته شدي ؟
ياس به ريش لبخني زد و سر ي تكان داد : خوشحالم كه به آرزوشون رسيدند .
- تا تحقق آرزوي من و تو هم فقط يه سال باقي مونده .
- تحملش خيلي سخته بهرام . گاهي اوقات مي ترسم .
از چي ؟
- از اين كه يك اتفاق نا گوار پيش بياد .
بهرام لبخندي زد و با اطمينان گفت : عشق و ايمان ما جلوي هر اتفاق شومي را مي گيره . نگران نباش ياس . خدا با ماست .
- مي دونم . مي بيني چقدر خوشحالن ؟
و با نگاهش به بنفشه و بهنام اشاره كرد كه در حال نجوا با يكديگر بودند . بهرام سري جنباند و گفت : آره ، اونا از بچگي عاش هم بودند . بايد خوشحال باشن .
- بهرام ! .... دوستت دارم خيلي زياد .
- مي دونم عزيزم .
و دتستش را به گرمي فشرد .
-دلم مي خواست اينو امشب بهت بگم . همه يه جوري نگات مي كنن ، خوشحالم كه فقط .... به من تعلق داري .
منم خوشحالم كه تو رو دارم . همه شون به وجد اومدن ياس از نگاه بزرگ تر ها تحسين مي باره و از نگاه دختر ها حسرت . پسر ها هم به من غبطه مي خورن . به خاطر بي نظير بودن تو .
- خوشحالم كه مي تونم تو رو راضي كنم.
- من و تو فقط واسه ي هم خلق شديم . به اين موضوع شك نكن .
مطمئنم بهرام .
بهمن از پشت سر دستهايش را روي شانه هايشان گذاشت و گفت : هردو تونو دوست دارم .
آندو به سوي چرخيدند و با نگاه مهربان و بي ريايش مواجه شدند .
ياس لبخندي زد و گفت : تبريك مي گم پدر .
بهرام نيز ادامه داد : منم همينطور .
امشب او محبوب تر و مهربان تر از هر زمان ديگري بود و بهمن اين را خوب س مي كرد . لبخندي زد و گفت : حالا آرزوم اينه كه شما دو تا ازدواج كنين و خيالم از بابت پسرام راحت بشه .
بهرام با شيطنت گفت : نكنه مي خوامي از شرمون راحت بشي و به فكر سر و سامان دادن خودت باشي ؟
بهمن به همراه آن دو خنديد و به شوخي دستي به گونه ي او زد و با اخمي تصنعي گفت : ديوونه ! اين كارا ديگه از من گذشته .
و سپس افزود : بهنام و بنفشه مي خوان با شما عكس بگيرن .
و آنها را به سوي عروس و داماد هدايت كرد ، در حالي كه از صميم قلب خهوشحال بود و به وجود هر چهارتايشان افتخار مي كرد جشن عروسي بهنام و بنفشه طبق برنامه ريزي از پيش تعيين شده ، عالي و با شكوه و بدن هيچ نقصي برگزار شد و روز بعد آن دو به ماه عسل رفتند . بهرام نيز سه روز پس از آن براي شركت در يك جشنواره ي تابستاني همرا گروه به رامسر رفت ، در حالي كه ياس سخت مشغول نوشتن بود . تنها دو روز تا تولد بهرام باقي مانده بود و او فرصت زيادي براي تكميل هديه اش نداشت . در جريان شن ازدواج بهنام و بنفشه ، او چند روزي كا را تعطيل كرده بود و اكنون براي حبران روزهاي از دست رفته ، اكثر وقتش را در طول روز به نوشتن اختصاص مي داد . بعد از ظهر يكي از همين روز ها بهمن به ديدنش آمد .ديدن ياس او را به ياد رويا مي انداخت . رويا نيز در زمان جواني همينطور شورانگيزو رويايي و پرنشاط بود . او نيز هميشه لبخند برلب داشت و گرم و صميمي برخورد مي كرد
موهاي او نيز هميشه روي شانه هايش ريخته بودند و دل او را مي ربودند . اكنون او نيز به بهرام حق مي داد كه به چنين دختري بنازد و البته خودش نيز به هردوي آنان مي باليد . آندو راجع به خيلي چيزها با هم حرف زدند . درباره ي خودشان،كارهايشان و بهرام ، اما وقتي بهرام به تهران بازگشت ياس كاملا تنها بود . ليلا به همراه يكي از دوستانش به همراه تور تفريحي به دبي رفته و بهمن نيز با آنكه قبلا گفته بود تا آخر تابستان در تهران خواهد ماند به اهواز بازگشته بود . بهرام با دلخوري گفت : مي بيني ياس ؟ هميشه همينطوره ، قول مي ده پيشمون مي مونه اما هر دفعه به يه بهانه اي فرار مي كنه .اون هميشه كار رو به ما ترجيح مي ده .
- عزيزم اون مجبور بود بره ، كارش كه شخصي نيست ، به نفع عمومه . پدرت يه شركت بزرگو اداره مي كنه و نمي تونه دو ماه از اوضاع اونجا غافل باشه .
اما بهرام باز هم قانع نشد . انتظار داشت لااقل تا روز تولدش تهران بماند ، ولي اكنون مجبور بيست و سه سالگي اش را تنها با ياس جشن بگيرد . اگرچه ياس براي او به تنهايي در برگيرنده ي تمام آن چيزهايي بود كه آرزو داشت ، اما باعث نمي شد كه گناه بهمن فراموش شود سرانجام وقتي آن روز فرا رسيد ياس نيز به قولش وفا كرد و تمام پوستر هايش را آماده كرد و با اين هديه بهرام را بي نهايت خوشحال كرد . آرام آرام تمام نقشه هايش داشتند اجرا مي شدند و تا روز تولد ياس كمي بيشتر از يك ماه باقي مانده بود . ياس در كنار اين هديه ي ارزشمند زنجير نازك و زيبايي نيز به او داد كه بسيار هيجانزده اش كرد ، اما كارت تبريك و دوربين عكاسي ارسالي بهمن چندان او را به وجد نياورد . باز هم از او رنجيده بود و اين چيز ها قانعش نمي كرد .
*
*
*
ادامه دارد
 

Similar threads

بالا