فصل اول
ساعت هشت و بيست دقيقه بامداد را نشان ميداد و دقيقا بيست دقيقه از زمان آغاز اولين كلاس مي گذشت . تاخير در روز اول مهر و در اولين ترم تحصيلي براي او كه هميشه و در همه كارجدي و كوشا بود نمي توانست سر فصل خوبي باشد . شروع به دويدن در سالن طويل كرد و در همان حين چشم به شماره ي كلاس ها داشت تا كلاس مورد نظرش را پيدا كند . ناگهان به خاطر سرعت زيادي كه داشت با پسري برخورد كرد و اين تصادف همراه شد با جيغ كوتاه دختر و باز شدن در سامسونت پسر . همه ي وسايل كيف به بيرون ريخته شده :يك عينك آفتابي ، يك شيشه ادكلن ، يك كراوات ، يك برس مو ، دو كتاب ، چند برگ جزوه ي درسي به اضافه ي يك دسته كليد و يك كيف پول . دختر با شرمساري شروع به جمع كردن وسايل پسر كرد و گفت :
- معذرت مي خوام آقا .
پسر با عصبانيت نگاهش كرد تا چيزي بگويد ، اما نگاه ساده و معصوم و شرمگين دختر مانع حركت زبان در دهانش شد . براي لحظه اي كوتاه به او چشم دوخت و سپس شيشه ي ادكلن را از دستش گرفت و از جا برخاست . دختر نيز بلند شد و گرد و خاكي را كه روي شلوارش نشسته بود ، تكان داد و دوباره عذرخواهي كرد . پسر سري تكان داد و گفت : عيبي نداره
ودختر پرسيد : كلاس شماره ي بيست و چهار كجاست ؟
پسر بدون پاسخ به سوال او پرسيد :
- شما دانشجوي ترم جديد ين ؟
دختر سر تكان داد و گفت : بله و الآنم بايد سر كلاس باشم .
پسر با دست به كلاسي اشاره كرد و گفت : اين كلاس شماره ي بيست و چهارم .
دختر تشكر كرد و سعي كرد بر خود مسلط شود و به سوي كلاس گام برداشت . جوان لحظاتي چند از پشت سر نگاهش كرد و سپس از آن جا دور شد .
ياس چند ضربه به در زد و متعاقب آن ، در را گشود . تمام نگاه ها به سوي او چرخيدند و ناگهان ولوله اي در گرفت . يكي از تمامي پسرهاي رديف جلو آرام سوتي كشيد و يكي ديگر با شيطنت گفت :
- بنازم قدرت خدا رو !
استاد جوان كه خود نيز چشم به دختر جوان دوخته بود ، با خودكارش چند ضربه به ميز زد و حاضرين را به سكوت دعوت كرد . سپس رو به دختر كرد و گفت : بله خانم ؟
- طبق برنا ، من امروز توي اين كلاس درس شيمي دارم ، ولي متاسفانه دير رسيدم .
استاد لبخندي زد و گفت : بفرماييد .او وارد كلاس شد و به دنبال جايي خالي براي نشستن گشت . بهترين جا در ته كلاس بود . يك جاي خالي در كنار پنجره و پهلوي يكي از دخترها .
در حالي كه نگاه سنگين ديگران را از سر تا نوك پاي خود احساس مي كرد ، به انتهاي كلاس رفت و در كنار آن دختر نشس . همه نگاه ها به عقب چرخيده بود ، اما او به اين موضوع اهميتي نداد. استاد سعي كرد دوباره كلاس را كنترل كند و چند ضربه ي ديگر به ميز زد و به سخنانش كه با ورود تازه وارد ناتمام مانده بود ادامه داد .
* * * *
- خانم كوچولو اسمت چيه ؟
يكي از پسرها ، پس از اين كه كلاس به اتمام رسيد و استاد كلاس را ترك كرد ، قبل از متفرق شدن بچه ها ، سر به عقب چرخاند و مستقيما خطاب به او اين سوال را پرسيد . دختر نگاه خشكي به او كرد و سوالش را نشنيده گرفت . رو به دختري كه در كنارش نشسته بود كرد و شغول صحبت با او شد . پسر با سماجت گفت : خانم كچولو ن كه سوال بدي نپرسيدم .
همه ي حاضرين چشم بر آن دو داشتند و مي خواستند عكس العمل دختر را ببينند. كلمه ي خانم كوچولو در نظر او توهين بزرگي آمد . گرچه پدر هميشه او را خانم كوچلو صدا مي كرد و او از شنيدن اين نام خص از زبان پدر، لذت مي برد ، اما اكنون يك پسر مزاحم و از نظر او بي سر و پا ب اي لفظ خطابش مي كرد . سعي كرد بر اعصابش مسلط باشد . رو ب پسر كرد و گفت :اسمم ياسه ، ولي فكر نمي كن دوستن اسم من فرقي به حال شما داشته باشد .
پسر كه دريافت او از آن دسته دختراني نيست كه انتظارش را داشته است ، لبخندي زد و گفت : به هر حال از جوابتون متشكر خانم كوچولو .
و رويش را برگرداند . احساس مي كرد كه تحقير شده است زيرا در چهره ي تمام پسر ها به نوعي خرسندي ديده مي شد . هر كدام مي خواستند دختر را بيازمايند و حالا خوشحال بودند كه يكي ديگر در اين بين مغلوب شده است .
بنفشه ، همان دختري كه كه در كنارش مشسته بود ، وقتي نگاه تيز پسرها را به سوي ياس و او را معذب ديد گفت : دوست داري بريم بيرون و كمي قدم بزنيم ؟
كلاس بعدي ساعت يازده و نيم آغاز مي شد و تا آن موقع زمان بسياري باقي مانده بود . ياس به هيچ وجه دوست نداشت كه دو ساعت تمام در اين كلاس بنشيد و باعث سرگرمي ديگران باشد ،براي همين با خوشحالي از پيشنهاد بنفشه استقبال كرد و گفت : فكر خوبيه .
و هر دو از زير نگاه هاي سايرين گذشتند و از كلاس خارج شدند . در حيني كه در راهرو گام برمي داشتند ياس پرسيد : راستي اسم تو چيه ؟
- بنفشه و در ضمن از آشايي با تو خوشوقتم .
ياس گفت : من هم مين طور .
و هر دو لبخند زدند . بنفشه پرسيد : صبحانه خوردي ؟
ياس به علامت منفي سر تكان داد و گفت : ديشب تا دير وقت بيدار بودم و صب خواب موندم و ي ؟
- مادرم منو بيدار كرد اما من از روي تبلي پا نشدم كه صبحانه بخورم . اگر موافقي بريم بوفه .
ياس موافقت كرد و هر دو به بوفه رفتد . چاي كي گرفتند و در گوشه ايدن ،پشت ميزي در مقابل هم نشستند . بنفشه نگاهي از سر تسين به او انداخت و گفت : تو فوق العاده اي ياس ، حتي دختراي لاس هم با ديدن تو به وجد آمدند .
ياس تبسمي كرد و با نگراني پنهاني گفت : من از پسرا مي ترسم . اونا دوست دارن هميشه يه موضعي باشه ه سرگرمش بكنه . تو فكر مي كني پسرا مثل دختر ها عاشق مي شوند ؟
- البته كه عاشق مي شوند . اونا هم قلب و احساس دارند .
- ولي اغلب اوقات قلب و احساس دختر ها را به بازي مي گيرند .
- اگر عشقشون واقعي باشه تا سر حد مر به دختر مورد علاقه شون وفادار مي مونن . به نظر من يه پسر اگه حقيقتا عاشق باشد خيلي بشتر از يك دختر قدر عشقش را مي داند . ما دختر ها خيلي زود عاشق يكي مي شيم و خيلي زودم اونم فراموش مي كنيم .
- نمي دونم ، شايد حق با تو باشد .
- تو تجربه ي تلخي از عشق داشتي ؟
- نه ، من هيچ وقت عاشق نشدم ، به همين دليل با روحيات پسر ها واقف نيستم و نمي شناسمشون . من از عشق فقط اون چيز هايي را مي دونم كه در كتاب ها خواندم .
در همين حين حين چشمش به حلقه اي كه در دست بنفشه بود افتاد و پرسيد : هي دختر تو چندسالته ؟كي قراره ازدواج كنين ؟
- نورده سال .
- نوزده سال ؟
- خوب آره مگه تو چندسالته ؟
- منم نوزده سالمه.
- پس چرا اين طوري سوال كردي كه چند سالمه ؟ از چي تعجب كردي ؟
- ازدواج كردي ؟
بنفشه نگاهي به حلقه اش كه توجه او را به خود جلب كرده بود انداخت و لبخندي زد و گفت : آها ، اينو مي گي ؟ راستش هنوز ازدواج نكرده ام . ، ولي پسر داييم نامزدمه .
ياس با هيجان پرسيد : خيلي دوستش داري ؟
- چي داري مي گي دختر ؟ براش جون مي دم . بهنام همه ي زندگي منه .
- اونم عاشقته ؟
- به همون اندازه كه من مي پرستمش . ما از بچگي عاشق هم بوديم .
ياس كه از لحن صميمي و بي ريا ي او خوشش آمده بود پرسيد :كي قراره ازدواج كنين .
- تابستون سال ديگه ، وقتي در بهنام تمام شد .
- دانشجوئه؟
- آراه ! توي دانشگاه خودمون درس مي خونه.
- چه خوب ! پس هر روز همديگر را مي بينين .
- قبل از اين هم هر روز همديگر رو مي ديديم . بهنام پسر سرزنده و شاديه . آدمو به وجد مي آره .
- خوش به حالت كه يكي رو داري تا تويزندگي دلگرمت كنه .
- چرا اين حرفو مي زني ياس ؟ مگه تو كمبودي داري ؟
- فكر مي كنم كه اين طور باشه . مدتهاست كه اين كمبود را حس مي كنم . كمبود يه دوست خوب ، يه هم صحبت ، كسي كه حرفامو گوش كنه و دلداريم بده .
بنفشه با تعجب به او نگريست . او دختر شاد و بي غمي به نظر مي آمد .
- پدر و مادرت چي ؟ هيچ وقت با مادرت درد دل نمي كني ؟
ياس سرش را به زير انداخت و در حالي كه چهره اش به تدري غمگين مي شد به فكر فرو رفت . بنفشه با كنجكاوي به او چشم دوخت و منتظر ماند . پس از مدت كوتاهي ياس قطره اشكي را كه روي گونه اش افتاده بود ، پاك كرد و سعي كرد مانع فرو ريختن اشكهايش شود . سر بلند كرد ، اما با ديدن پسري كه چند ميز آن طرف تر نشسته و به او چشم دوخته بود گفت : بهتر است بريم بيرون ، اين لعنتيا اعصاب برام نمي گذارند .
بنفشه بدون هيچ مخالفتي از جا برخاست و از بوفه خارج شدند . يك ربع استراحت بين دو ساهت درسي به پايان رسيده بود و سالنها خلوت تر از يك ربع پيش بودند . به حياط رفتند و به جاي آرامي در زير درختان پناه بردند. روي نيمكتي نشستند و بنفشه كه حس كنجكاوي اش تحريك شده بود گفت : اگه بپرسم چرا گريه مي كردي فضولي نكرده ام ؟
ياس آرام و محزون جواب داد : به خاطر پدر و مادرم .
بنفشه با تعجب پرسيد : اونا با هم اختلاف دارند ؟ يا از هم جدا شدند؟
ياس به علامت منفي سر تكان داد و با اندوي بي پايان گفت:من هردوشون را از دست دادم .
بنفشه متعجب تر از پيش به او چشم دوخت و با لحني بهت آلود پرسيد : از دست دادي ؟ يعني ..... يعني هردويشان فوت كرده اند ؟
ياس چشمانش را روي هم گذاشت و ، اما تلاشش براي خودداري بي فايده بود و دو چشمه سيل آسا ، گونه هايش را خيس كردند. تنهايي دردي است كه هميشه از آن واهمه دارد و رنج مي برد و يافتن يك هم صحبت خوب پس از مدتهاي مديد تحمل تنهايي ، آدم را بي اختيار به گشودن سفره ي دل و درد دل كردن وا مي دارد . بنفشه به علامت همدردي دستهايش را روي شانه هاي او گذاشت و گفت :متاسفم ياس . واقعا متاسفم . من وقتي خيلي بچه بودم پدرم را از دست دادم هميشه فكر مي كردم من و مادرم خيلي تنهاييم .ام تو.... تو....
او را در آغوش گرفت و موهايش را نوازش كرد . ياس كه آغوشي امن و مهربان براي پناه بردن و سنگ صبوري دلسوز براي درد دل كردن يافته بود مثل كودكي كه به آغوش مادر پناه مي برد خودش را سخت به او چسباند و زمزمه كرد :
- تنهايي خيلي بده . هر كس منو مي بينه فكر مي كنه با شادترين و بي غم ترين دختر دنيا روبه رو شده، اما نمي دونه من از همه ي دنيا تنهاتر و بي كس ترم .
- تو خواهر و برادي نداري ؟
او به علامت منفي سر تكان داد و آهي كشيد .
- هردوشونو با هم از دست دادي ياس ؟
- مادرمو وقتي دوازده ساله بودم از دست دادم و سه سال بعد هم پدرمو .
بنفشه لا تاثر پرسيد چرا ؟
ياس كه از ياد آوري خاطرات گذشته ، قلبش به شدت فشرده مي شد با لحني تبدار و غم آلود گفت : مادرم بيماري قلبي داشت و پدر در يه سانحه ي هوايي كشته شد . خلبان بود .
سپس سرش را از روي شانه هاي او برداشت و به نقطه اي نامعلوم چشم دوخت و گفت : معذرت مي خواهم بنفشه ، نمي دونم چرا با اين حرف ها تو را ناراحت مي كنم .
بنفشه دستش را روي دست او گذاشت و گفت : از امروز هر وقت دلت گرفت بايد با من درد دل كني.
ياس در ميان گريه لبخندي زد و گفت : تو خيلي خوبي .
بنفشه پرسيد : مي ري سر خاكشون ؟
- از وقتي كه آمدم تهران نتوانسته ام اين كار رو بكنم .
- مگه تو قبلا كجا زندگي مي كردي ؟
- شيراز . اونجا به دنيا آمدم ، پدر و مادرم آنجا با هم آشنا شده بودند و بعد از ازدواج تصميم گرفته بودند همون جا زندگي كنن . هر دو عاشق شيراز بودند ، مثل من .
- به خاطر ادامه تحصيل به تهران آمدي ؟
- نه . شش ماه پيش با يك استاد خوشنويسي مكاتبه كردم و اون با ديدن نمونه كارام ، منو پذيرفت . بعد از تعطيلات عيد آمدم تهران تا در يه دوره تكميلي شيش ماهه شركت كنم . خب از قضا دانشگاه هم همين جا قبول شدم .
بنفشه با هيجان گفت : چقدر خوب پس تو يه خطاطي ؟ الآن كجا زندگي مي كني ؟
- نزديك آموزشگاه يه آپارتمان اجاره كرده ام .
- وقتي شيراز بودي كجا زندگي مي كردي ؟ پيش كي بودي ؟
- خونه ي خودمون . سرايدار و خانواده اش اونجا زندگي مي كنن. تا قبل از اومدنم به تهران خيلي هوامو داشتند . بهجت خانم و شوهرش آدماي مهربون و بي نظيري ان.
- اينجا دوستي نداري ؟
- نه . من غير از آموزشگاه جاي ديگري نمي روم . اهل پارك رفتن و تفريحات متفرقه هم نيستم . يعني تنهايي حالشو ندارم . اصولا با پسرا دمخور نمي شم . توي آموزشگاه دو تا دختر ديگه هم دوره ي من بودن كه از شون خوشم نمي آمد و واسه همين هميشه تنها بودم .
- عوضش از امروز بايد روي من حساب كني .
ياس لبخندي مهربان به لب آورد و در نهايت صداقت گفت : دوستت دارم بنفشه .
او نيز تبسمي كرد و گفت : من هم همين طور .
در همين لحظه بهرام را ديد كه به سويشان مي آمد . بريش دست تكان داد و به ساي گفت : بهرامه پسر داييم.
ياس با ديدن او آهي از حيرت كشيد و زير لب گفت : خداي من !
همان پسري بود كه امروز صبح با او برخورد كرده بود . بهرام به آننان نزديك شد و به اعتراض گفت :كجايي بنفشه ؟ دانشگاهو زير پا گذاشتم .
بنفشه لبخندي زد و سپس با اشاره به ياس گفت : اين ياسه دوست جديد من .
و رو به دختر گفت :اين هم بهرام پسردايي و برادر نامزدم .
- خوشوقتم.
بهرام نيز همين پاسخ را داد و به بنفشه گفت : ما قبلا همديگر را ديديم .
- ديدين ؟ كجا ؟
ياس سر به زمين انداخت وگفت : من امروز صبح براي آمدن به كلاس عجله داشتم و به خاطر سرعت زياد با ايشون برخورد كردم . و با شرمساري گفت : بازم معذرت مي خواهم .
بهرام با تبسمي گفت : فراموشش كنين . و رو به بنفشه افزود :بهنام امروز نمياد دانشكده . حال يكي از دوستانش خوب نبود مجبور شد بره بيمارستان . گفت به تو بگم ظهر مياد خونه تون .
بنفشه گفت : تو چي ؟ تو نمي آيي ؟
بهرام به عالمت منفي سر تكان داد و گفت : كار دارم .
- كار بهانه است . تو تنهايي رو به همه چيز ترجيح مي دي .
- تو هم مثل عمه حرف مي زني .خوب براي اين كه دخترشم . به هر حال ممنونم كه پيغام بهنامو دادي .
- خواهش مي كنم . خب با من كاري نداري ؟
- نه متشكرم .
بهرام از هردوي آنان خداحافظي كرد و از آنجا دور شد آن دو دوباره روي نيمكت نشستند و بنفشه از ياسكه با نگاه بهرام را بدرقه مي كرد پرسيد : به چي فكر مي كني ؟
ياس با حالتي گنگ گفت : اون يه جوريه مگه نه ؟
بنفشه با تبسمي گفت : هر كي كه اونو مي بينه در همون نگاه اول مي فهمه كه انو يه جوريه .
ياس با كنجكاوي پرسيد :چرا ؟