چمدانت را که به دست می گیری
چیزی در من از دست می رود…
باور کردنی نیست
که چگونه
حجم اینهمه خاطره
در چمدان کوچکت جا می شود !
فریاد می زنم اگر
این بغض لعنتی امانم دهد !
امان نمی دهد…
پس آهسته زیر لب می گویم:
"مراقب خاطره هایمان باش"...
به جرم بی گناهی
اسیر نگاه تو میشوم
هر چه نزدیک تر اسیر تر
آنقدر اسیر میشوم
که چشمانم را می بندی
و با خود می کشی
انقدر کشیده می شوم
که وقتی رهایم می کنی
در اطاقی تنها
زیر خروار ها خاطره
مدفون شده ام خاطراتی به وزن با تو بودن ..
دنیا آنقدر جذابیت های رنگارنگ دارد که تا آخر عمر هم بدوی ..
.چیزهای جدیدی هست که هنوز میتوانی حسرتشان را بخوری …
پس یک جاهایی در زندگی ترمز دستیت را بکش ، بایست و زندگی کن …/.