دوستای خوبم سلام...
میخوام یه نصیحتی بهتون بکنم که یه روزی پدرم تو دفتر خاطراتم نوشت و منم همیشه اونو سرمشق زندگیم قرار دادم...امیدوارم خوشتون بیاد و به دردتون بخوره و بهش عمل کنین....
قدر خودتونو بیشتر بدونین...
پند
دخترم با تو سخن می گویم
گوش کن با تو سخن می گویم
زندگی در نگهم گلزاریست
و تو با قامت چون نیلوفر
شاخه ی پر گل این گلزاری
من در اندام تو یک خرمن گل میبینم
گل گیسو ، گل لب ها ، گل لبخند شباب
من به چشمان تو گل های فراوان دیدم
گل عفت ، گل صد رنگ امید
گل فردای بزرگ ، گل فردای سپید
می خرامی و تو را می نگرم
چشم تو آینه ی روشن دنیای من است
تو همان خرد و نهالی که چنین بالیدی
راست چون شاخه ی سرسبز و برومند شدی
همچو بر غنچه درختی همه لبخند شدی
دیده بگشای و در اندیشه ی گلچینان باش
همه گلچین گل امروزند
همه هستی سوزند
کس به فردای گل باغ نمی اندیشد
آن که گرد همه گل ها به هوس می چرخد
بلبلِ عاشق نیست...
بلکه گلچین سیه کرداریست
که سراسیمه دود ، پی گل های لطیف
تا یکی لحظه به چنگ آرد و ریزد بر خاک
دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک
تو گل شادابی
به ره باد مرو
غافل از باغ مشو
ای گل صد پرِ من
با تو در پرده سخن میگویم
گل چو پژمرده شود جای ندارد در باغ
گل پژمرده نخندد بر شاخ
کس نگیرد ز گل مرده سراغ
دخترم با تو سخن می گویم...
عشق دیدار تو بر گردن من زنجیریست
و تو چون قطعه الماس درشتی کمیاب
گردن آویز این زنجیری
تا نگهبان تو باشم ز حرامی در شب
بر خود از رنج بپیچم همه روز
دیده از خواب بپوشم همه شام
دخترم گوهر من
تو که تک گوهر دنیای منی
دل به لبخند حرامی مسپار
دزد را دوست مخوان
چشم امید بر ابلیس مدار
دیوخویان پلیدی که سلیمان رویند
همه گوهر شکنند
دیو کی ارزش گوهر داند؟!
نه خردمند بود ..... آنکه اهریمن را ..... از سر جهل سلیمان خواند
دخترم ای همه ی هستی من
تو چراغی ، تو چراغ همه شب های منی
به ره باد مرو
تو گلی ، دسته گل صد رنگی
پیش گلچین منشین
تو یکی گوهرِ تابنده ی بی مانندی
خویش را خوار مبین
ای سراپا الماس
از حرامی بهراس
قیمت خود مشکن
قدر خود را بشناس...