هیچگاه فکر نمیکردم بعد از تو، دوست داشتن، تا به این اندازه سخت شود؛
آنقدر سخت که حتی دیگر نتوانم خودم را هم دوست داشته باشم!
آن روز که رفتی تابستان بود ...
هوا سرد شد، آسمان تیره شد، باران بارید و تمام گنجشکها برای همیشه از
کوچه ما رفتند ...
و من بعدها فهمیدم تمام اینها، یعنی تو، دیگر باز نخواهی گشت!
پاییز شد بعد از رفتنت ...
خزان شد!
و خزان ماند!
و من چقدر دیر فهمیدم که تمام اینها یعنی تو، دیگر باز نخواهی گشت!